صفحه 34 از 34 نخستنخست ... 141516171819202122232425262728293031323334
نمایش نتایج: از شماره 331 تا 337 , از مجموع 337

موضوع: ★ღ☆ د ل نـوشتـه هـا ★ღ☆

  1. #331
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    پنداشتی
    چونکوه کوه خاموش دمسردم ؟
    بی درد سنگ ساکت بی دردم ؟
    نی
    قله ام
    بلندترین
    قله غرور
    اینک درون سینه من التهابهاست
    هرگز گمان مبر
    شد خاطرات تلخ فراموشم
    هرچند
    نستوه کوه ساکت و سردم لیک
    آتشفشان مرده خاموشم

  2. کاربر روبرو از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده است .


  3. #332
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    من مرغ آتشم
    می سوزم از شراره این عشق سرکشم
    چون سوخت پیکرم
    چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
    آنگاه باز از دل خاکستر
    بار دگر تولد من
    آغاز می شود
    و من دوبارهخ زندگیم را
    آغاز می کنم
    پر باز می کنم
    پرواز می کنم

  4. کاربر روبرو از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده است .


  5. #333
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    افسوس می خورم
    وقتی که خواهرم
    در این دروغزار پر از کرکس
    فکر پرنده ای ست
    فکر پرنده ای که ز
    پرواز مانده است
    گفتی سکوت خواهر من بدری
    چون اهتزاز روح بیابان بود
    دیدم که خواهرم
    در انزوای شبهای خود گریست
    دستش زلال اشک روانش را
    پنهان سترد و ساکت زیست
    خواندم
    خواهر حکایت من را
    شبهای بی ستاره تلاوت کن
    بگذار باغ
    بی خبر
    از من
    در بستر حریری رویای سبز رنگ بیارامد
    در شهرهای کوچک
    چه باغهای بزرگی
    چه سروهای بلندی
    چه روحهای ساده و معصومی ست
    خواهر حکایت من را
    با آب جاری زاینده رود باید گفت

  6. کاربر روبرو از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده است .


  7. #334
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    وقتی که بامدادان
    مهر سپهر جلوه گری را
    آغاز می کند
    وقتی که مهر پلک گرانبار خواب را
    با ناز
    و کرشمه ز هم باز می کند
    آنگه ستاره سحری
    در سپیده دم خاموش می شود
    آری
    من آن ستاره ام که فراموش گشته ام
    و بی طلوع گرم تو در زندگانیم
    خاموش گشته ام

  8. کاربر روبرو از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده است .


  9. #335
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    چون قایق شکسته ز توفانم
    ساحل مرا به خویش نمی خواند
    امواج می خروشند
    امواج سهمگین
    آیا
    کدام موج
    اینک مرا چو طعمه به گرداب می دهد ؟
    گرداب می ربایدم از اوج موجها
    در کام خود گرفته مرا تاب می دهد
    فریاد می کشم
    آیا کدام دست
    برپای این نهنگ گران بند می زند ؟
    ساحل مرا به وحشت گرداب دیده است
    لبخند می زند

  10. #336
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    سفر نخستین
    با خود شبی به سیر و سفر رفتم
    با سایه ام به گشت وگذر رفتم
    با سایه گفتگوی من آن شب ادامه داشت
    شب
    با پیاله های پیاپی
    پایان نمی گرفت
    هر جام
    جام خاطره ای بود
    در دل هزار پرسش و بر لب سکوت تلخ
    رفتیم رود را به تماشا که او تشست
    با اولین تساره شب آغاز گشته بود
    با اولین پیاله شب ما
    شب ما را به سوی صبح
    سوی سپیده سحری می
    برد
    شب شهر خفته را
    خاموش زیر چتر سیاهش گرفته بود
    زاینده رود
    در دل مرداب می نشست که او برخاست
    و دستهای نحیفش را
    بر نرده های آهنی ساحل آویخت
    و سایه سیاهش
    بر روی آبهای روان ریخت
    بانگی ؟
    نه ناله ای
    از سینه برکشید
    و آن
    سکوت کامل ساحل را آشفت
    چونان نسیم
    که برگ درختان را
    پنداشتی که زمزمه سایه
    در هیچ می نشست
    گفتی که واژه ها
    در حجم بی نهایت
    نابود می شدند
    و باز هم سکوت
    گفتم
    سکوت چیست ؟،
    آری سکوت تو هرگز دلیل پایان نیست
    خندید
    خنده ؟
    نه
    که زهر خند خفته به لب بود
    این بار
    گویی طنین صوت می آمد
    از ژرفنای چاه شگرفی مغموم
    با واژههای درهم نامفهوم
    گفتی نه گفتگوست
    که نجوایی
    می گفت
    گفتی سکوت ؟
    هرگز
    گاهی سکوت واژه گویایی ست
    یک اسب شیهه می کشد
    و سرنوشت ما
    تغییر می کند
    حاصل چه بوود آنهمه فریاد را که من ؟
    گر شیهه بود شیوم من شاید
    اما شیون به هیچ کار نیامد
    و سوگواری
    درماتم گلی که به گرداب برگذشت
    بیهوده
    آن شب که دست من
    از دشت چید آن شقایق وحشی را
    آنگاه
    برگ درخت توت دم دستش را چید
    با مت دشتی پر از شقایق
    دشتی پر از شقایق وحشی بود
    آنگاه برگ درخت توت رها بر آب می رفت
    ما نیز بر ساحلی که خلوت و خاموشی
    و پاسی از شبانه گذشته رفتیم
    نه رفتنی مصمم
    که گامهای تفرج بود
    بی آنکه قصد گردش و تفریحی
    با مرد کشت سوخته ای گرم گشت می رفتم
    و انحنای گرده او
    پنداشتی که بار مصیبت را
    بر خویش می کشید
    پرسیدمش که
    رود آن خشمناک رود
    گفتی چه شد ؟
    به دامن مردابها نشست ؟
    ناگاه ایستاد
    چشمش به چشم خسته من افتاد
    بر دیدگان خسته خواب آلود
    می گفت
    گفتی چه رود ؟ رود ؟ آن خشمناک رود ؟
    لختی سکوت کرد
    سپس افزود
    هیهات
    الحق که ما چه پست و پلیدیم
    و من علی الخصوص
    من رود پاک را
    در لحظه های خشم
    در ذهن خود به دامن مرداب برده ام
    بیچاره من که خرمن عمرم را
    با دست خویشتن
    در شعله های آتش خشمم نشانده ام
    بر کام ما نگشت و نکردیم
    کاری که چرخ نگردد
    این گرد گرد چرخ کهن گشت و کشت و گشت
    ما روزهای معرکه در خواب بوده ایم
    آنگاه می گریست
    که من گفتم
    این جای گریه نیست
    آرام گریه کن
    که هق هق گریستن تو سکوت را
    ددیم صدای هق هق او اوج می گرفت
    گفتم
    بگذر ز گریه مرد
    آنجا نگاه کن
    آن پرخروش رود خروشنده
    اینک این خاموش
    در پاسخم سرود
    آری شگفت رود
    اما شگفت نیست ؟
    آن پرخروش رود خروشنده ای
    که در من بود ؟
    اینک این در بطالت در یاس در
    کدورت خود تنها
    تابنده آفتاب
    از ما دریغ داشت طلوعش را
    آیا
    این خیل خواب در خور خرگوشان
    از چشم خلق خیمه نخواهد کند ؟
    آنگاه می فروش
    ما را به یک پیاله محبت کرد
    در امتداد رود ما گفتگوکنان رفتیم
    گفتم
    هنوز هم ؟
    شاید که آب
    رفته به جوی آید
    خندید یعنی
    گیرم که آب رفته به جوی آید
    با آبروی رفته چه باید کرد ؟
    می گفت
    در سرزمین هرز
    سرشاخه های سبز
    نمی روید
    دیدم
    ایمان به ناامیدی بسیار خویش داشت که ترسیدم
    از دور عابری
    با سوزناک زمزمهای گرم
    ناله بود
    هر کاو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
    در رهگذر باد نگهبان لاله بود
    گفتم
    شب دیرگاه شد
    دستان سایه جانب من آمد
    یعنی برو که رخصت رفتن داد
    رفتم
    درانتهای جاده نگاهم بر او فتاد
    او بود از روی نرده خم شده
    روی رود
    دیدم
    سیماب صبحگاهی
    از سر بلندترین کوهها فرو میریخت
    گفتم
    برخیز و خواب را
    برخیز و باز روشنی آفتاب را

  11. #337
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    چون دشت آب نور
    چون عطر پونه بودم
    در ژرفنای شب
    آمد نسیم و رایحه ام را برد
    تا ساحل سپیده
    صبح ستاره سوز
    تا آسمان روز
    چون راز سر به مهر نهان دارم
    وان شور بخش واژه نامت را
    من دره عمیق غمم در من
    پرواز ده طنین کلامت را
    من پرواز کرده ام
    از بامهای دنیا
    تا دامهای دنیا

  12. کاربر روبرو از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده است .


صفحه 34 از 34 نخستنخست ... 141516171819202122232425262728293031323334

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •