صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 69

موضوع: دکتر شريعتي

  1. #21
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    از این جا ره به جایی نیست








    از این جا ره به جایی نیست


    جای پای رهروی پیداست

    کیست این گم کرده ره ؟ این راه ناپیدا چه می پوید؟

    مگر او زین سفر ، زین ره چه می جوید ؟

    از این صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست ؟

    به شهری کاندر آغوش سپید مهر

    به باران سحرگاهیی خدایش دست و رو شسته است.

    به شهری کز همان لحظه ی ازل

    بر دامن مهتاب عشق آرام بغنوده است.

    به شهری کش پلید افسانه گیتی

    سر انگشت خیال از چهره ی زیباش بزدوده است.

    کجا ای ره نورد راه گم کرده ؟

    بیا برگرد !

    به شهری بر کناره ی پاک هستی ،

    به شهری کش به باران سحرگاهی

    خدایش دست و شسته است.

    به شهری کش پلیدی های انسان این پلید افسانه ی هستی

    در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان

    کسی را آشنایی نیست.

    بیا برگرد آخر ، ای غریب راه !

    کز این جا ره به جایی نیست.

    نمی بینی که آن جا

    کنار تک درختی خشک

    ز ره مانده غریبی ره نوردی بی نوا مرده است؟

    و در چشمان پاکش ، در نگاه گنگ و حیرانش ،

    هزازان غنچه امید پژمرده است؟

    نمی بینی که از حسرت (( کمد صید بهرامیش افکنده است ))

    و با دستی که در دست اجل بوده است ،

    بر آن تک درخت خشک

    حدیث سرنوشت هر که این ره را رود ، کنده است:

    که : « من پیمودم این صحرا ، نه بهرام است و نه گورش »

    کجا ای ره نورد راه گم کرده ؟

    بیا برگرد !

    در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان ،

    کسی را آشنایی نیست.

    ازین صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست؟

    بیا برگرد آخر ، ای غریب راه !

    کز این جا ره به جایی نیست

    دكتر شريعتي

  2. #22
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    مریم


    مریم بود که خدا را به زمی فرود آورد

    و در چهره انسانش ساخت.

    و قیصر بود که بر صلیبش بالا برد و به چهار میخ کشاند …

    اما باز کار مریم بود.

    او خدا را از آسمان به زمین فرود آورد

    و از زمین به آسمان دار بالا برد.

    و این بار خدا از فراز دار ، باز به آسمان تنهایی خویش صعود کرد.

  3. #23
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    « آفتاب عرفان » اثر دکتر علی شریعتی





    دکتر علی شریعتی

    آفتاب عرفان

    یک شبنم
    این است آن منی که از سال های دراز ،
    از نخستین روزی که به خویش چشم گشوده ام ،
    بر دوش کشیده ام.
    و کشیده ام
    و کشیدم
    و از گرماها و سرماها
    و شکست ها و پیروزی ها
    و سفرها و حضرها
    و شادی ها و غم ها گذشتم
    و گذراندم
    و آوردم

    و آوردم
    تا در آخررینن سر منزل مسیح ،
    آن را بر روی یک گلبرگ ،
    در کام شکفته و تشنه ی یک گل صوفی چکاندم .
    در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ ،
    شب حیات را تحمل کردم .
    و آفتاب سر زد.
    طلوع کرد.
    اما آفتاب مرگ نبود … .
    شگفتا آفتاب دیگری بودد.
    آفتاب عرفان بود .
    با رنگ زرینش
    و گرمای آتشینش
    و درخشش نازنینش
    و پنجه های نرم و لطیف و نوازشگرش
    و تلالؤ زیبا و خوب و گرمی بخش هر لحظه بیش ترش ،
    هر لحظه بلندترش
    و هر لحظه گسترده تر و فراگیر ترش



  4. #24
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    دکتر علی شریعتی
    احمق نیستم
    پر بودم و سیر بودم و سیراب
    و لذتم تنها این که …
    آری کارم سخت است و دردم سخت
    و از هرچه شیرینی و شادی و بازی است محروم
    اما …
    این بس که می فهمم !
    خوب است …
    احمق نیستم



    دکتر علی شریعتی
    نه مرد بازگشتم

    اما بازگشتم ،
    به بیراهه هم نرفتم
    که من نه مرد بازگشتم !
    استوار ماندن و به هر بادی به باد نرفتن
    دین من است
    دینی که پیروانش بسیار کم اند.
    مردم همه زادگان روزند و پاسداران شب


    دکتر علی شریعتی
    بگذار!
    بگذار سپیده سر زند .
    چه باک که من بمیرم و شبنم فرو خشکد .
    و شبگیر خاموش شود و شباهنگ گنگ گردد .
    و مهتاب رنگ بازد و ستاره ی سحری باز گرددد .
    و راه کهکشان بسته شود …
    بگذار سپیده سر زند و پروانه به سوی آفتاب پر کشد

    دکتر علی شریعتی
    کار بی چرا

    عشق تنها کار بی چرای عالم است ،
    چه ، آفرینش بدان پایان می گیرد.


    معشوق من چنان لطیف است ،
    که خود را به « بودن » نیالوده است ؛
    که اگر جامه ی وجود بر تن می کرد ،
    نه معشوق من بود.

  5. #25
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    ترج ترجیح می دهم با کفش هایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم
    تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفش هایم فکر کنم
    (
    دکتر شریعتی)






    در بياباني دور که نرود جز خار



    اما

    نمي دانم چه شد

    که همه جا را تاريکي فرا گرفت

    حتي روزهايم را ...

    وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است ( دکتر علی شریعتی)
    Vaghti kabootari shoroo be moasherat ba kalaghha mikonad parhayash sefid mimanad vali ghalbash siyah mishavad. Doost dashtane kasi ke layeghe doost dashtan nist esrafe mohabat ast



    دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند ( دکتر علی شریعتی )
    Delhaye bozorg va ehsashaye boland , eshgh haye ziba va porshokooh miafarinand



    اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است ( دکتر علی شریعتی )
    Ama che ranjist lezatha ra tanha bordan va che zesht ast zibayiha ra tanha didan va che badbakhti azar dahande e ast tanha khoshbakht boodan! dar behesht tanha boodan sakhtar az kavir ast



    اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است (دکتر علی شریعتی)
    Aknoon to ba marg rafte e va man inja tanha be in omid dam mizanam ke ba har nafas gami be to nazdiktar mishavam.in zendegi man ast



    وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم (دکتر علی شریعتی)
    Vaghti khastam zendegi konam,raham ra bastand.vaghti khastam setayesh konam,goftand khorafat ast. vaghti khastam ashegh shavam goftand doroogh ast. vaghti khastam geristan,goftand doroogh ast. vaghti khastam khandidan , goftand divane ast. donya ra negeh darid mikhaham piyade shavam.




    اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری (دکتر علی شریعتی)
    agar ghader nisti khod ra bala bebari hamanande sib bash ta ba oftadanat andishe e ra bala bebari




    به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و با عشق می میرد (دکتر علی شریعتی)




  6. #26
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    بسوزم
    چه امید بندم در اين زندگانی
    که در ناامیدی سر آمد جوانی
    سرآمد جوانی و ما را نیامد
    پیام وفایی از این زندگانی

    بنالم زمحنت همه روز تا شام
    بگریم ز حسرت همه شام تا روز
    تو گویی سپندم بر این آتش طور
    بسوزم از این آتش آرزوسوز

    بود کاندرین جمع ناآشنایان
    پیامی رساند مرا آشنایی؟
    شنیدم سخن ها زمهر و وفا،

    لیک ندیدم نشانی ز مهر و وفایی

    چو کس با زبان دلم آشنا نیست
    چه بهتر که از شِکوه خاموش باشم
    چو یاری مرا نیست همدرد، بهتر
    که از یاد یاران فراموش باشم

    ندانم در آن چشم عابدفریبش
    کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟
    ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
    چنین دل شکاف و جگرسوز از چیست؟

    ندانم در آن زلفکان پریشان
    دل بی قرار که (كي) آرام گیرد؟
    ندانم که از بخت بد، آخر کار
    لبان که (كي) از آن لبان کام گیرد؟

    شعر: دکتر علی شریعتی

  7. #27
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    با لاله که گفت...

    از دیده به جای اشک خون می آید

    دل خون شده ، از دیده برون می آید

    دل خون شد از این غصّه که از قصّه عشق

    می دید که آهنگ جنون می آید

    می رفت و دو چشم انتظارم بر راه

    کان عمر که رفته ، باز چون می آید؟

    با لاله که گفت حال ما را که چنین

    دل سوخته و غرقه به خون می آید

    کوتاه کن این قصه ی جان سوز ای شمع

    کز صحبت تو ، بوی جنون می آید


    ****************************************

    آتش و دریا
    من با عشق آشنا شدم

    و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟

    هنگامی دستم را دراز کردم

    که دستی نبود.

    هنگامی لب به زمزمه گشودم ،

    که مخاطبی نداشتم.

    و هنگامی تشنه ی آتش شدم ،

    که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.....!


    *************************************************

    دنیارا نگه دارید


    می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

    ستایش کردم ، گفتند خرافات است

    عاشق شدم ، گفتند دروغ است

    گریستم ، گفتند بهانه است

    خندیدم ، گفتند دیوانه است

    دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !

    *******************************************



    نشان مرا بپرس"

    ای که تو را در گذر نسل ها و عمر ها یافته ام
    من نیز هر لحظه پیوندم را با زمین می گسلم.
    با آسمان آشنا شو،
    با ستارگان انس بگیر،
    با آن ها معاشرت کن!
    با ماه، رفیق شو،
    با آسمان شب ها خو بگیر،
    آن جا وطن ماست،
    سرزمین آزادی ماست،
    میعادگاه آزاد ماست.
    من در هر ستاره، در جلوه هر مهتاب،
    در عمق تیره هر شب،
    در هر طلوع، در هر غروب،
    چشم به راه آمدن تو ام.
    بیا، هر شب بیا!
    از ستاره ها نشان مرا بپرس،
    از مهتاب سراغ مرا بگیر،
    از سکوت کهکشان ها
    زمزمه مهر جوی مرا با خود بشنو!
    بیا، هر شب بیا!
    در خلوت هر مهتاب، تنهایم.
    در سایه هر شب، چشم به راهت گشوده ام.
    در پس هر ستاره پنهانم.
    در پس پرده هر ابر، در کمینم.
    بر سر راه کهکشان ایستاده ام.
    بر ساحل هر افق منتظرم
    بیا، خورشید که رفت.
    بیا، شب را تنها ممان.
    تاریکی را بی من ممان.
    من آنجا بر تو بیمناکم که با شب تنها نمانی،
    با دیو شب تنها نمانی.
    دیو شب بی رحم است، گرسنه است، وحشی است،
    خطرناک است،
    وحشتناک است.
    پرنده معصوم و کوچک من!
    آفتاب که رفت پرواز کن،
    از روی خاک برخیز،
    این خرابه غم زده را ترک کن!


    __________________

    ابرهای غم"
    چه بارانی است در بیرون این اتاق!
    باران؟
    ابرهای همه غم های تاریخ،
    یک باره بر سرم باریدن گرفته اند.
    کسی نمی داند که در چه دردی و تبی
    می سوزم و می نویسم!


    __________________

    سوتک"

    نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
    نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
    چه خواهد ساخت
    ولی بسیار مشتاقم
    که از خاک گلویم سوتکی سازد،
    گلویم سوتکی باشد،
    به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
    و او یکریز و پی در پی
    دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
    و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
    بدین سان بشکند در من،
    سکوت مرگبارم را.


    __________________

    او"

    در دل سیاه شب
    هر ستاره ای که سر می زند اوست.
    چشمک هر ستاره ای
    نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام می دهد
    که در زمین تنها نیستی
    که مرا غروب نیست
    مرا با تو جدایی نیست
    مرا بی تو زندگانی نیست
    مرا بی تو سرنوشتی نیست، سر گذشتی نیست.
    هر ستاره ای مرا مژده ای است
    که او هست، که اوست.
    که او خورشید بی غروب من است
    که او وصال بی فراق من است
    که او حضور بی غیبت من است
    که او همیشه هست
    که او همه جا هست
    که او در هرچه، در هرکه هست، هست.
    که او در دم هر نفس من است
    در کوبه هر نبض من است.
    طعام هر طعامم اوست.
    شهد هر شرابم اوست.
    عطر هر یاسی نجوای اوست.
    وزش هر نسیمی نوازش اوست
    قطره هر شبنمی اشک اوست
    عاشقی رنگ سمند او.
    ابهت و دعا دست نیاز به سوی اوست.
    آسمان پرتوی از سرور اوست.
    مخمل ابر، گل پیکر اوست.
    ساقه صبح، بر و بالایش
    نغمه وحی خدا آوایش،
    آرزو طرحی از اندامش.
    مژده نقشی است ز پیغامش،
    زندگی رایحه پیرهنش،سرود آفرینش"

    "در آغاز هیچ نبود،
    کلمه بود،
    و آن کلمه خدا بود."
    و "کلمه"، بی زبانی که بخواندش،
    و بی "اندیشه" ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
    و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
    و با "نبودن" چگونه می توان "بودن"؟
    و خدا بود و با او عدم،
    و عدم گوش نداشت.
    حرفت هایی هست برای "گفتن"،
    که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
    و حرف هایی هست برای "نگفتن"،
    حرف هایی که هرگز سر به "ابتذال گفتن" فرود نمی آرند.
    حرف هایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند.
    و سرمایه ماورائی هر کسی
    به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
    حرف های بی تاب و طاقت فرسا،
    که همچون زبانه های بی قرار آتشند
    و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند.
    کلماتی که پاره های "بودن" آدمی اند...
    اینان هماره در جستجوی "مخاطب" خویشند،
    اگر یافتند، یافته می شوند...
    و در صمیم "وجدان" او آرام می گیرند.
    و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند.
    و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش می کشند
    و دمادم حریق های دهشتناک عذاب را می افروزند.
    و خدا برای نگفتن، حرف های بسیار داشت،
    که در بی کرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد.
    وعدم چگونه می توانست "مخاطب" او باشد؟
    هر کسی گمشده ای دارد،
    و خدا گمشده ای داشت.
    هر کسی دو تاست،
    و خدا یکی بود.
    هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند، "هست".
    هر کسی را نه بدان گونه که "هست"، احساس می کنند،
    بدان گونه که "احساسش" می کنند، هست.
    انسان یک "لفظ" است
    که بر زبان آشنا می گذرد
    و "بودن" خویش را از زبان دوست می شنود.


    هر کسی "کلمه" ای است که از عقیم ماندن می هراسد،
    و در خفقان جنین، خون می خورد.
    جان من تشنه نوش دهنش

  8. #28
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    واي ،
    باران
    باران ؛
    شيشه ي پنجره را باران شست
    از دل من اما
    چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
    آسمان سربي رنگ
    من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
    مي پرد مرغ نگاهم تا دور
    واي ، باران
    باران ؛
    پر مرغان نگاهم را شست
    اب رؤياي فراموشيهاست
    خواب را دريابم
    كه در آن دولت خاموشيهاست
    ن شكوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم
    و ندايي كه به من مي گويد :
    ”گر چه شب تاريك است
    دل قوي دار ، سحر نزديك است “
    دل من در دل شب
    خواب پروانه شدن مي بيند
    مهر صبحدمان داس به دست
    خرمن خواب مرا مي چيند
    آسمانها آبي
    پر مرغان صداقت آبي ست
    ديده در آينه ي صبح تو را مي بيند
    از گريبان تو صبح صادق
    مي گشايد پر و بال
    تو گل سرخ مني
    تو گل ياسمني
    تو چنان شبنم پاك سحري ؟
    نه
    از آن پاكتري
    تو بهاري ؟
    نه
    بهاران از توست
    از تو مي گيرد وام
    هر بهار اينهمه زيبايي را
    هوس باغ و بهارانم نيست



    اينم از استاد خدمت شما

  9. #29
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    اي واي اين شعر از مصدق بود ببخشيد
    اين يكي از دكتر شريعتي
    بازم ببخشيد

    نميدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
    نمي خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم
    چه خواهد ساخت؟
    ولي بسيار مشتافم
    كه از خاك گلويم سوتكي سازد
    گلويم سوتكي باشد به دست كودكي گستاخ
    و او يكريز و پي در پي
    دم گرم خوشش را بر گلويم سخت بفشارد
    و خواب خفتگان خفته را اشفته تر سازد.
    بدين سان بشكند در من
    سكوت مرگبارم را.


  10. #30
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    خدایا کفر نمی‌گویم، پریشانم، چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
    مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.
    خداوندا! اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر
    پوشی غرورت را برای ‌تکه نانی ‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
    و شب آهسته و خسته تهی‌ دست و زبان بسته به سوی ‌خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر می‌گویی نمی‌گویی؟!
    خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
    لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری و قدری آن طرف‌تر عمارت‌های ‌مرمرین بینی
    ‌ و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد زمین و آسمان را کفر می‌گویی نمی‌گویی؟! خداوندا! اگر روزی‌ بشر گردی‌ ز حال بندگانت با خبر گردی‌ پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت،
    از این بودن، از این بدعت. خداوندا تو مسئولی.
    خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…


    خدمت دوستان

صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •