بگذار تا شیطنت عشق
چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید
هرچند حاصل آن جز رنج و پریشانی نباشد.
اما کوری را هرگز بخاطر آرامش تحمل مکن
بگذار تا شیطنت عشق
چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید
هرچند حاصل آن جز رنج و پریشانی نباشد.
اما کوری را هرگز بخاطر آرامش تحمل مکن
در همه دير مغان نيست چو من شيدايي ...
.
.
.
زمین را
می سپارم به آن هایی که هنوز نای قدم هایشان باقی ست
می سپارم به رود که در مصدر رفتن زاده شده
به گل ها که زیبایند
و درخت هایی که دست های من اند
زمین را می سپارم به آسمان
من دل می کَنم از زمینی که "تو" اش کنار من نباشد
و می میرم...
و مهرباني دست زيبايي را خواهد گرفت؛
روزي كه كمترين سرود بوسه است
و هر انسان براي هر انسان برادريست.
روزي كه ديگر درهاي خانهشان را نميبندند
قفل افسانهايست؛
و قلب براي زندگي بس است...
روزي كه معناي هر سخن دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردي...
وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم
که در طريقت ما کافريست رنجیدن
آه، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاييم خاموشي گرفت
پيكرم بوي همآغوشي گرفت
جوي خشك سينهام را آب تو
بستر رگهام را سيلاب تو
.
.
.
ديروز
دريا قشنگ بود
مثل صداي او
در خلوتي كه هيچ كسي جز خدا نبود.
به دنبال شعر تو هرشب
میهمان افسانه ها بودم
دوست داشتم چشمانت باشم
شاید بدانی عاشقت بودم
برخیز و بیا ترانه در جانم ریز
دل، تازه کن و جوانه در جانم ریز
شادابی شاخه های شبنم زده را
چون باور عاشقانه در جانم ریز ..
شب است
شبي آرام و باران خورده و تاريك
كنار شهر بيغم خفته غمگين كلبهاي مهجور
فغانهاي سگي ولگرد ميآيد به گوش از دور
به كرداري كه گويي ميشود نزديك
درون كومهاي كز سقف پيرش ميتراود گاه و بيگه قطرههايي زرد
زني با كودكش خوابيده در آرامشي دلخواه
دود بر چهرهي او گاه لبخندي
كه گويد داستان از باغ رؤياي خوش آيندي
نشسته شوهرش بيدار، ميگويد به خود در ساكت پر درد
گذشت امروز، فردا را چه بايد كرد ؟