گفتم این دل مثل یک پروانه است
می شود یک روز آخر باورت
آه...در آن روز این پروانه را
می کنی سنجاق روی دفترت...
گفتم این دل مثل یک پروانه است
می شود یک روز آخر باورت
آه...در آن روز این پروانه را
می کنی سنجاق روی دفترت...
رفت و چشمم را برایش خانه کردم بر نگشت
بس دعاها از دل دیوانه کردم بر نگشت
شب شنیدم زاهدی میگفت او افسانه بود
در وفایش افسانه ها کردم بر نگشت
دلرباي آب، شاد و شرمناك،
عشقبازي مي كند با جان خاك !
خاك خشك تشنه دريا پرست،
زير بازي هاي باران مست مست !
اين رود از هوش و آن آيد به هوش،
شاخه دست افشان و ريشه باده نوش
من ندانستم که عشق این رنگ داشت
وز جهان با جان من آهنگ داشت
دستهٔ گل بود کز دورم نمود
چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت
براي تو و خويش چشماني آرزو ميكنم
كه چراغها و نشانهها را در ظلماتمان ببيند ...
گوشي كه صداها و شناسهها را
در بيهوشيمان بشنود ..
زندگی میگذرد . . .سال ها دل غرق آتش بود و خاکستر نداشتبازکردم این صدف را بارها گوهر نداشتاز تهیدستی قناعت پیشه کردم سال هازندگی جز شرمساری مایه ای دیگر نداشتهرکجا رفتم به استقبالم آمد بی کسیعشق در سودای خود چیزی از این بهتر نداشتبارها گفتی ولی از ابتدای عاشقیقصه سرگشتگیهایت مگر آخر نداشتسالها بر دوش حسرتها کشیدم بار عشقهیچ دستی این امانت را ز دوشم برنداشتکاش می آمد و می دیدم که از خود رفته امآنکه عاشق بودنم را یک نفس باور نداشتآسمان یک پرده از تقدیر را اجرا نکردگویی از روز ازل این صحنه بازیگر نداشتناله ما تا به اوج کبریا پرواز کردگرچه این مرغ قفس پرورده بال و پر نداشت . .
اگر دستم بگيري واز اين زندان رها سازي
برايت عاشقانه شعر خواهم گفت
همين يك قلب پاكم را
و روح بيقرارم را كه زندانيست
به تو اي مهربان تقديم خواهم كرد
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود...
گزيده ای از قصيده آبی خکستری سیاه
حميد مصدق
" منو به دست ِ من بکـُــش ، به نام ِ من، گناه کناگر من اشتباهتم ،هميشه اشتباه کن "
هنوز در مرکز ِ دایره ی بودنت ؛ مالامال ِ توامباید یک عمردور ِ تو بگردمتازه بفهمم که
چقدر ، بی محابا بامنی