صفحه 14 از 59 نخستنخست 12345678910111213141516171819202122232425262728293031323334 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 140 , از مجموع 583

موضوع: اشعار و متون غم انگیز...

  1. #131
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    با توام ای سهراب ، ای به پاکی چون آب
    یادته گفتی بهم : تا شقایق هست زندگی باید کرد---نیستی سهراب
    ببینی که شقایق هم مُرد---دیگه با چی کسی رو دلخوش کرد!
    یادته گفتی بهم: اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا--- که مبادا
    ترکی بردارد چینی نازک تنهایی تو---اومدم آهسته---نرم تر از
    پر قو---خسته از دوری راه--- خسته و چشم براه

  2. #132
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    از سخن چينان شنيدم آشنايت نيستم
    خاطراتت را بياور تا بگويم کيستم
    سيلي هم صحبتي از موج خوردن سخت نيست
    صخره ام هر قدر بي مهري کني مي ايستم
    تا نگويي اشک هاي شمع ازکم طاقتي است

    در خودم آتش به پا کردم ولي نگريستم
    چون شکست آينه، حيرت صد برابر مي شود
    بي سبب خود را شکستم تا بيننم کيستم
    زندگي در برزخ وصل و جدايي ساده نيست

    کاش قدري پيش از اين يا بعد از آن مي زيستم

  3. #133
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    نیمه شب است و ماه کامل من تنها ...نمیدانی چقدر چشمانم
    زیر نور ماه دیدنی شده اند ... چه درخشانند این دو جام جهان
    نمای وحشی ... می دانی به چه می اندیشم ؟ می دانی در
    ماه چرا محو شده ام ؟ میدانی چرا نیمه شب چشم بر آسمان
    دارم ؟میدانی چرا خواب با چشمهایم بیگانه شده است؟
    راستش دلم دارد خسته می شود از تکرار واژه ی دلتنگی ٬دارد
    خسته می شود از اینهمه حرف زدن ... راستی برای که بگویم
    تو که گوشی برای شنیدن نداری٬برای که چشم بدوزم برجاده
    تو که نخواهی آمد .. اصلا جاده را نمی شناسی که بخواهی
    بیایی ... تو چون گون پای در گل داری ... چگونه بیایی ؟ ... باید
    بروم شاید بیابم دو چشمی را که نگرانم باشند ... شاید بیابم
    دلی را که دلبری بداند ... شاید بیابم شانه ای را که لختی
    بیاسایم در پناهش... وای نمیدانی چقدر دلم هوای دلتنگی
    هایت را کرده ... هر غروب که می شود در این بهار صد بار جان
    میدهم و زنده می شوم ...یادش بخیر آن کوچه ی تنگ و
    تاریک و خدا حافظی های ... یادش بخیر آن چشمها که بعد از
    رفتنم تا محو شدنم در پیچ کوچه ای دیگر تعقیبم می کردند ...
    یادش بخیر آن دست تکان دادنها از دور دست ... یادش بخیر
    آن روزهایی را که بودیم ... و حالا چقدر سخت و خشن و بی
    رحم شده ای ... چقدر دور شده ایمممم چقدر گم شده ایم
    و چقدر فراموشکار !! مگر نه ؟ دیگر مرز میان دلهامان آنقدر ژرف
    شده که عبور از آن ناممکن می نماید ...دیگر سخن از عشق
    نیست که از عداوت است و تنفر ٬ دیگر در جواب گل محبت آهن
    گداخته هدیه می دهیم ... گرفتم آن آهن گداخته را ـــ اول بار
    نبود ــ کجایی که ببینی چه محکم در آغوشم فشردم تا
    خاکسترم کند تا بسوزاندم ... و سوزاند ... خاکستر شدم ...
    چون گذشته ای نه چندان دور ...گاه آمدنم !

  4. #134
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
    تا منتهای کار من از عشق چون شود
    یار آن حریف نیست که از در ٬ درآیدم
    عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود
    فرهاد وارم از لب شیرین گریز نیست
    ور کوه محنتم به مثل بیستون شود
    ساکن نمی شود نفسی آب چشم من
    سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود
    دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار
    کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود
    جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد
    تا زعفران چهره ی من لا له گون شود
    دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت
    رخت سرای عقل به یغما کنون شود
    چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل
    ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود
    دل برقرار نیست که گویم نصیحتی
    از راه عقل معرفتش راهنمون شود

  5. #135
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    به شب و پنجره بسپار که برمی گردم .عشق را زنده نگه دار که
    برمی گردم. دو سه روزی هم اگر چند تحمل سخت است .تکیه
    کن بر تن دیوار که برمی گردم . بس کن این سرزنش رفتی و بد
    کردی را .دست از این خاطره بردار که برمی گردم. گفته بودی
    که به شب چشم به راهم بودی .به همان دیده ی بیدار که
    برمی گردم . پشت در را اگر انداخته ای حرفی نیست .
    به شب و پنجره بسپار که برمی گردم.
    میگم : خدا به بنده هاش به اندازه ی فهم شعورشون
    روزی می ده ... راستی شعور ما چقدر ؟ که سهم مون
    از عشق این شده ... اگر وقتی دستمون نگاه میکنیم
    توش جز تنفر ٬ و در صفحه ی دلمون جز سیاهی نبینیم !
    آیا باید شعورمان را دریابیم ؟ انسان بودنمان را تردید کنیم؟
    و یا واژه ی عشق را انکار ...؟

  6. #136
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    آنکه به ديوانگي در غمش افسانه ام
    آه که غافل گذشت از دل ديوانه ام

  7. #137
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    بی تو دنیا بر سرم آوار شد بین ما هر پنجره دیوار شد
    درد ما در بودن ما ریشه داشت رفتن و مردن علاج کار شد
    آنکه اول نوش دارو می نمود بر لب ما زهر نیش مار شد
    عیب از ما بود از یاران نبود تا که یاری یار شد بیزار شد
    عاقبت با حیله سوداگران عشق هم کالای هر بازار شد
    آب یکجا مانده ام دریا کجاست؟ مردم از بس زندگی تکرار
    مو به مو بسته ي آن زلف گره گير شدم
    آخر از فيض جنون قابل زنجير شد م !

  8. #138
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    هماره درتمامی زوایای ذهنم مشتاقانه می کاومت..
    تا بدانم کجا تو را اغاز کرده و خود را گم کرده ام ...و تو
    چگونه اینطور اسوده خاطر بر قنوت دستهایم قنوده ای و
    سر بر نمی داری...من چتر آورده ام به بهانه ی بارش چشمانم...
    هر چند امده بودم تا در چشمانت دریا را ببینم ...
    تا در چشمان دریایی ات غرق شوم... نازنینم صدایم کن
    صدای تو خوبست ! به خوبی صدای چکیدن یک قطره
    باران از آسمان آبی به دریای بی انتها....
    به خوبی صدای لرزشهای دلهامان در هر دیدار ...
    نیستی ببینی گلوبند بغض نشکسته ام را که چون طناب
    دار هر لحظه تنگ و تنگ تر میشود و دارد خفه ام می کند....
    چگونه می توانم چشم ببندم بر خشکسالی نابهنگامی که بر
    سراب چشمانم می ریزد .... اگر بودی می شنیدی که
    کسی دارد ترا در درونم بی مهابا زجه می زند و روی
    زخمه هایی که تو بر دلم گذاشتی پای می کوبد ...
    تو می گویی
    من چه کنم ؟ که در باور زمین نمی گنجم و حجم آسمان را
    کم آورده ام ...رفتم نیامدی کاش می امدی تا شاید بتوانم
    در میان دستان مهربانت کمی بیاسایم ...بگو کی میایی
    تا چله نشینی ریاضتهای بی تو بودن را ٬ در جامی از
    شور و شوق زندگی سر بکشم...
    چرا نمیایی ؟ کجایی بی من بی خودت بی ما ؟ چه کرده ای ؟
    با دل من که حالا در نبودنت نیز هیچ روزی بی تو طلوع نمی کند
    و تمامی روزهای من تکرار طلوعیست سرخ از مشرق دستانم تا
    غروب غمیگین چشمان دریایی ات ...نمی دانی دلم چقدر آرزو
    دارد که غرق شود در آبی چشمان محسور کننده ات ... در نگاههای
    مهربان و مشتاقت ... من آن چشمان دریایت را کم دارم و
    بقیمت جان خریدارم ....هر چند می دانم که حتی قانون
    احتمالات نیز نه تورا به من خواهد رساند و نه مرا به تو ....
    می دانم این ویرانه را آبادی نخواهد بود ...چرا که نه تو همانی
    که بودی و نه من همان که می خواستم باشم .... دریغ ٬ هر
    چقدر هم که بخواهم به کمک پیرزن فالگیر همسایه تو را در
    میان خطوط دستانم به دام بیاندازم ... یا شاید در دام تو
    بیافتم بی فایده است ... بی فایده !!

  9. #139
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    هیچ ، تنها و غریبی
    طاقت غربت چشماتو نداره
    هر چی دریا رو زمینه
    قد چشمات نمی تونه ابر بارونی بیاره
    وقتی دلگیری و تنها غربت تمام دنیا
    از دریچه ی قشنگه چشم روشنت می باره
    نمی تونم غریبه باشم توی آیینه ی چشمات
    تو بذار که من بسوزم مثل شمعی توی شبهات

  10. #140
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    قسمت نشد ببینمت خدانگهداری کنم...فرصت نشد بمونم
    و از تو نگهداری کنم...گفتم اگه ببینمت دل کندنم سخته
    برام...اگه یه وقتبگی نرو رفتن پر از درده برام...

صفحه 14 از 59 نخستنخست 12345678910111213141516171819202122232425262728293031323334 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •