هماره درتمامی زوایای ذهنم مشتاقانه می کاومت.. تا بدانم کجا تو را اغاز کرده و خود را گم کرده ام ...و تو
چگونه اینطور اسوده خاطر بر قنوت دستهایم قنوده ای و
سر بر نمی داری...من چتر آورده ام به بهانه ی بارش چشمانم...
هر چند امده بودم تا در چشمانت دریا را ببینم ...
تا در چشمان دریایی ات غرق شوم... نازنینم صدایم کن
صدای تو خوبست ! به خوبی صدای چکیدن یک قطره
باران از آسمان آبی به دریای بی انتها....
به خوبی صدای لرزشهای دلهامان در هر دیدار ...
نیستی ببینی گلوبند بغض نشکسته ام را که چون طناب
دار هر لحظه تنگ و تنگ تر میشود و دارد خفه ام می کند....
چگونه می توانم چشم ببندم بر خشکسالی نابهنگامی که بر
سراب چشمانم می ریزد .... اگر بودی می شنیدی که
کسی دارد ترا در درونم بی مهابا زجه می زند و روی
زخمه هایی که تو بر دلم گذاشتی پای می کوبد ...
تو می گویی
من چه کنم ؟ که در باور زمین نمی گنجم و حجم آسمان را
کم آورده ام ...رفتم نیامدی کاش می امدی تا شاید بتوانم
در میان دستان مهربانت کمی بیاسایم ...بگو کی میایی
تا چله نشینی ریاضتهای بی تو بودن را ٬ در جامی از
شور و شوق زندگی سر بکشم...
چرا نمیایی ؟ کجایی بی من بی خودت بی ما ؟ چه کرده ای ؟
با دل من که حالا در نبودنت نیز هیچ روزی بی تو طلوع نمی کند
و تمامی روزهای من تکرار طلوعیست سرخ از مشرق دستانم تا
غروب غمیگین چشمان دریایی ات ...نمی دانی دلم چقدر آرزو
دارد که غرق شود در آبی چشمان محسور کننده ات ... در نگاههای
مهربان و مشتاقت ... من آن چشمان دریایت را کم دارم و
بقیمت جان خریدارم ....هر چند می دانم که حتی قانون
احتمالات نیز نه تورا به من خواهد رساند و نه مرا به تو ....
می دانم این ویرانه را آبادی نخواهد بود ...چرا که نه تو همانی
که بودی و نه من همان که می خواستم باشم .... دریغ ٬ هر
چقدر هم که بخواهم به کمک پیرزن فالگیر همسایه تو را در
میان خطوط دستانم به دام بیاندازم ... یا شاید در دام تو
بیافتم بی فایده است ... بی فایده !!