خسته ام ، این دست ها خسته اند وچرااین قدر خسته اند ؟ دقیق می شوم،
دقیق و متمرکز می شوم بلکه بشنوم. اما نه ، فقط یک کلاغ روی بلندترین
شاخه یک کاج بال می زند. مغزم ، مغزم درد می کند از حرف زدن ، چقدر
حرف زده ام ، چقدر در ذهنم حرف زده ام ، خروار خروار حرف با لحن و حالت
های متفاوت ، مغایر ، متضاد و .... گفته ام و شنیده ام ،خاموش شده و باز بر
افروخته ام، پرخاش کرده و باز خوددار شده ام ، خشم گرفته ام و لحظاتی
بعد احساس کرده ام چشمانم داغ شده اند و دارند گر می گیرند ، مثل وقتی
که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند. . .