این همان قصه یک عاشق و عشق و یک خداست
و خدا گفت برو
برو دل او را ‹‹ آن خود››کن
و من از همیشه غافل که نپرسیدم : اگر نشد؟
رفتم و سختی و یک عالمه عشق
رفتم وپاکی و یک دنیا سرور
رفتم او را ‹‹من ›› کنم
و رفتم و شکستم و بر گشتم
و حالا می روم
نه دوباره رو به او
و نه خالی از عشق
با همان عشق قدیم می روم رو به خدا
رو به آن خدا که می گفت:‹‹برو››
وحال
آن خدای پاک می گوید:‹‹بیا››
دل من در سینه مرد
می میرم تا با دلم همرنگ شوم
و تو ای بی من شده