نیمه شب است و ماه کامل من تنها ...نمیدانی چقدر چشمانم
زیر نور ماه دیدنی شده اند ... چه درخشانند این دو جام جهان
نمای وحشی ... می دانی به چه می اندیشم ؟ می دانی در
ماه چرا محو شده ام ؟ میدانی چرا نیمه شب چشم بر آسمان
دارم ؟میدانی چرا خواب با چشمهایم بیگانه شده است؟
راستش دلم دارد خسته می شود از تکرار واژه ی دلتنگی ٬دارد
خسته می شود از اینهمه حرف زدن ... راستی برای که بگویم
تو که گوشی برای شنیدن نداری٬برای که چشم بدوزم برجاده
تو که نخواهی آمد .. اصلا جاده را نمی شناسی که بخواهی
بیایی ... تو چون گون پای در گل داری ... چگونه بیایی ؟ ... باید
بروم شاید بیابم دو چشمی را که نگرانم باشند ... شاید بیابم
دلی را که دلبری بداند ... شاید بیابم شانه ای را که لختی
بیاسایم در پناهش... وای نمیدانی چقدر دلم هوای دلتنگی
هایت را کرده ... هر غروب که می شود در این بهار صد بار جان
میدهم و زنده می شوم ...یادش بخیر آن کوچه ی تنگ و
تاریک و خدا حافظی های ... یادش بخیر آن چشمها که بعد از
رفتنم تا محو شدنم در پیچ کوچه ای دیگر تعقیبم می کردند ...
یادش بخیر آن دست تکان دادنها از دور دست ... یادش بخیر
آن روزهایی را که بودیم ... و حالا چقدر سخت و خشن و بی
رحم شده ای ... چقدر دور شده ایمممم چقدر گم شده ایم
و چقدر فراموشکار !! مگر نه ؟ دیگر مرز میان دلهامان آنقدر ژرف
شده که عبور از آن ناممکن می نماید ...دیگر سخن از عشق
نیست که از عداوت است و تنفر ٬ دیگر در جواب گل محبت آهن
گداخته هدیه می دهیم ... گرفتم آن آهن گداخته را ـــ اول بار
نبود ــ کجایی که ببینی چه محکم در آغوشم فشردم تا
خاکسترم کند تا بسوزاندم ... و سوزاند ... خاکستر شدم ...
چون گذشته ای نه چندان دور ...گاه آمدنم !