صفحه 10 از 10 نخستنخست 12345678910
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 95 , از مجموع 95

موضوع: اشعار فریدون مشیری

  1. #91
    مدیر انجمن
    تاریخ عضویت
    2012/06/22
    نوشته ها
    340
    سپاس ها
    68
    سپاس شده 287 در 227 پست

    پیش فرض

    نگاهي به آسمان

    كنار دريا، با آب همزبان بودم .


    ميان توده رنگين گوش ماهي ها،
    ز اشتياق تماشا چو كودكان بودم !
    به موج هاي رها شادباش مي گفتم !
    به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، كف ها،
    به ماهيان و به مرغابيان، چنان مجذوب،
    كه راست گفتي، بيرون ازين جهان بودم .

    نهيب زد دريا،
    كه : - « مرد !
    اين همه در پيچ تاب آب مگرد !
    چنين درين خس و خاشاك هرزه پوي، مپوي !
    مرا در آينه آسمان تماشا كن !
    دري به روي خود از سوي آسمان واكن !
    دهان باز زمين در پي تو مي گردد !
    از آنچه بر تو نوشته ست، ديده دريا كن !

    زمين به خون تو تشنه ست ، آسماني باش !
    بگرد و خود را در آن كرانه پيدا كن ! »
    *****

    بـــه طـــور کـــامــلــاً تلــخــــی آرومـــــم ...!

  2. #92
    مدیر انجمن
    تاریخ عضویت
    2012/06/22
    نوشته ها
    340
    سپاس ها
    68
    سپاس شده 287 در 227 پست

    پیش فرض

    نيلوفرستان

    آوايش از دور،

    بانگ خوش آمد بود - شايد -
    پوينده در پهناي آن دشت زمرد،
    بالنده تا بالاي آن باغ زبرجد،
    مثل هميشه، گرم، پر شور ...
    ***
    نزديك تر، نزديك تر،
    از لابه لاي شاخه ها، از پشت نيزار،
    گهگاه مي شد آفتابي !
    نيلوفرستاني، سمن زاري، كه چون عشق،
    تا چشم مي پيمود، آبي !
    ***
    نزديك تر، نزديك تر، او بود، او بود .
    آن همدل همصحبت آئينه رو بود .
    آن همزبان روشن پاكيزه خو بود .
    آن عاشق از خود برون،
    آن عارف در خود فرو بود .
    آن سينه، آن جان، آن تپش، آن جوشش، آن نور ...
    ***
    دريا، همان دنياي راز بيكرانه،
    دريا، همان آغوش باز مادرانه،
    دريا، شگفتا، هر دو، هم گهواره ... هم گور ... !
    ***
    نزديك تر، نزديك تر، او هم مرا ديد .
    آواي او بانگ خوش آمد بود،
    بي هيچ ترديد .
    آن سان كه بيند آشنائي آشنا را،
    چيزي در ين عالم به هم پيوند مي داد
    جان هاي بي آرام ما را .
    ***
    خاموش و غمگين، هر دو ساعت ها نشستيم !
    خاموش و غمگين هر دو بر هم ديده بستيم .
    ناگاه، ناگاه،
    آن بغض پنهان را، كه گفتي،
    مي كشت مان چون جور و بيداد زمانه؛
    با هاي هاي بي امان در هم شكستيم ؟ ...
    از دل، به هم افتاده، مالامال اندوه،
    بر شانه هاي خسته، بار درد، چون كوه،
    مي گفتيم و مي گفتيم و مي گفت و مي گفت،
    تا آفتاب زرد، در اعماق جنگل فرو خفت !
    ***
    دريا و من، شب تا سحر بيدار مانديم .
    شعري سروديم .
    اشكي فشانديم .
    شب تا سحر، آشفته حالي بود با آشفته گوئي،
    انده ياران بود و اين آشفته پوئي،
    بر اين پريشان روزگاري، چاره جوئي .
    ***
    دريا به من بخشيد آن شب،
    بس گنج از گنجينه خويش .
    از آن گهرهاي دلاويزي كه مي ساخت ؛
    در كارگاه سينه خويش :
    جوشش، تپش، كوشش، تكاپو، بي قراري !
    ساكن نماندن همچو مرداب،
    چون صخره - اما - پيش توفان استواري !
    هم بر خروشيدن به هنگام،
    هم بردباري !
    ***
    در جاده صبح
    با دامن پر، باز مي گشتم - سبكبال -

    سرشار از اميدواري !
    مي رفتم و ديدمش باز،

    در صبحگاه آفتابي :
    نيلوفرستاني، سمن زاري، كه چون عشق،
    تا چشم مي پيمود، آبي !
    از لابه لاي شاخه ها از پشت نيزار
    از دور، از دور ...
    او همچنان تا جاودان سر مست، مغرور !
    *****
    بـــه طـــور کـــامــلــاً تلــخــــی آرومـــــم ...!

  3. #93
    مدیر انجمن
    تاریخ عضویت
    2012/06/22
    نوشته ها
    340
    سپاس ها
    68
    سپاس شده 287 در 227 پست

    پیش فرض

    هزاران اسب سپيد ...

    به سنگ ساحل مغرب شكست زورق مهر،
    پرندگان هراسان، به پرس و جورفتند .
    هزار نيزه زرين به قلب آب شكست .
    فضاي دريا يكسره به خون و شعله نشست .
    به ماهيان خبر غرق آفتاب رسيد .
    نفس زنان به تماشاي حال او رفتند !
    ز ره درآمد باد،
    به هم بر آمد موج،
    درون دريا آشفت ناگهان، گفتي
    هزاران اسب سپيد از هزار سوي افق،
    رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !
    ***
    نه تخته پاره زرين، كه جان شيرين بود؛
    در آن هياهوي هول آفرين رها بر آب !
    هزار روح پريشان به هر تلاطم موج،
    بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !
    ***
    لهيب سرخ به جنگل گرفت و جاري شد .
    نواگران چمن از نوا فرو ماندند .
    شب آفرينان بر شهر سايه افكندند .

    سحر پرستان، فرياد در گلو، رفتند !
    *****
    بـــه طـــور کـــامــلــاً تلــخــــی آرومـــــم ...!

  4. #94
    مدیر انجمن
    تاریخ عضویت
    2012/06/22
    نوشته ها
    340
    سپاس ها
    68
    سپاس شده 287 در 227 پست

    پیش فرض

    ياد

    طوفان سهمناك به يغما گشود دست

    مي كند و مي ربود و مي افكند و مي شكست
    لختي تگرگ مرگ فرو ريخت، سپس
    طوفان فرو نشست

    بادي چنين مهيب نزيبد بهار را
    كز برگ و گل برهنه كند شاخسار را
    در شعله هاي خشم بسوزاند اين چنين
    گل را و خار را

    اكنون جمال باغ بسي محنت آور است
    غمگين تر از غروب غم انگيز آذر است
    بر چشم هر چه مي نگرم در عزاي باغ
    از اشك غم تر است

    آن سو بنفشه ها همه محزون و خسته اند
    در موج سيل تا به گريبان نشسته اند
    لب هاي باز كرده به لبخند شوق را
    در خاك بسته اند

    آشفته زلف سنبل، افتاده نسترن
    لادن شكسته، ياس به گل خفته در چمن
    گل ها، شكوفه ها بر خاك ريخته
    چون آرزوي من

    مادر كه مرد سوخت بهار جوانيم
    خنديد برق رنج به بي آشيانيم

    هر جا گلي به خاك فتد ياد مي كنم
    از زندگانيم
    ***
    بـــه طـــور کـــامــلــاً تلــخــــی آرومـــــم ...!

  5. #95
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    نوشته ها
    793
    سپاس ها
    209
    سپاس شده 456 در 326 پست
    نوشته های وبلاگ
    137

    24 فریدون مشیری

    چشم من روشن

    آخر ای دوست نخواهی پرسید
    که دل از دوری رویت چه کشید
    سوخت در آتش و خاکستر شد
    وعده های تو به دادش نرسید
    داغ ماتم شد و بر سینه نشست
    اشک حسرت شد و بر خاک چکید
    ن همه عهد فراموشت شد
    چشم من روشن روی تو سپید
    جان به لب آمده در ظلمت غم
    کی به دادم رسی ای صبح امید
    آخر این عشق مرا خواهد کشت
    عاقبت داغ مرا خواهی دید
    دل پر درد فریدون مشکن
    که خدا بر تو نخواهد بخشید

    ********************
    گناه دریا

    چه صدف ها که به دریای وجود
    سینه هاشان ز گهر خالی بود
    ننگ نشناخته از بی هنری
    شرم ناکرده از این بی گهری
    سوی هر درگهشان روی نیاز
    همه جا سینه گشایند به ناز
    زندگی دشمن دیرینه من
    چنگ انداخته در سینه من
    روز و شب با من دارد سر جنگ
    هر نفس از صدف سینه تنگ
    دامن افشان گهر آورده به چنگ
    وان گهرها ... همه کوبیده به سنگ

    ********************
    عشق

    عشق هرجا رو کند آنجا خوش است
    گر به دریا افکند دریا خوش است
    گر بسوزاند در آتش دلکش است
    ای خوشا آن دل که در این آتش است
    تا بینی عشق را آیینه وار
    آتشی از جان خاموشت برآر
    هر چه می خواهی به دنیا نگر
    دشمنی از خود نداری سخت تر
    عشق پیروزت کند بر خویشتن
    عشق آتش می زند در ما و من
    عشق را دریاب و خود را واگذار
    تا بیابی جان نو خورشیدوار
    عشق هستی زا و روح افزا بود
    هر چه فرمان می دهد زیبا بود



صفحه 10 از 10 نخستنخست 12345678910

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •