زن با صدايي بغض آلود گفت : ديگه نمي تونم آقاي قاضي بهم حق بدين كه نتونم توي جهنمي كه اين مرد برام درست كرده زندگي كنم .
و سپس دست در كيفش برد و قوطي قرصي را در آورد و ادامه داد: دستمزد تمام صبر و تحملم تو خونه اين مرد، همين چند تا قوطي قرص اعصابه .
روز اولي كه اومد خواستگاريم هيچي نداشت ، اما من بدبخت با همه نداري هاش سر كردم . از شكم خودم و بچه هام زدم و ريختم تو كاسه اين نامرد. به خاطرش از همه دوست و آشنا و فاميل بريدم . به اميدي كه چي ، يه روز آقا آدم مي شه و جبران مي كنه ، ولي وقتي بالاخره تونست يه سرمايه اي جور كنه و بيفته تو كار تجارت ، از اين رو به اون رو شد. نديد بديد همينكه رفت دو تا كشور و اومد، هوايي شد و حالا هم مزدم رو به غير از كتكهاي روزانه ، با آوردن يه هووي فرنگي داد.
زن به اينجاكه رسيد با صداي بلند شروع به گريه كرد و گفت : حالا هم مثل هميشه هيچي نمي خوام ، فقط طلاقم رو بده و راحتم كنه .
يكهو مرد با عصبانيت از جا بلند شد و گفت : خلاف شرع كه نكردم ، رفتم زن گرفتم .
اما قاضي با صداي بلند فرياد كشيد: بشين سرجات تو مي دوني براي ازدواج مجدد بايد از زن اولت اجازه مي گرفتي ؟
مرد كه انگار حرف در دهانش ماسيده بود، دست از پادرازتر سرجايش نشست .
سپس قاضي صدايش را صاف كرد و گفت : در هر صورت مهريه زن عندالمطالبه است و هر وقت هم كه بخواد، مرد موظفه اونو تمام و كمال بپردازه .
ولي مرد با پررويي گفت : ندارم .
و زن در حالي كه با گوشه چادرش اشكهايش را پاك مي كرد، گفت : اگه حاضر شه بچه ها رو به من بده ، همه مهريه ام رو مي بخشم .
مرد: نه بچه ها رو مي دم و نه پولي دارم كه بابت مهريه بپردازم .
قاضي : پس در صورت عدم پرداخت مهريه ، راهي زندان مي شي .
مرد كه انگار زيرش آتشي روشن كرده باشند با عصبانيت گفت : چه كار كنم ؟ ندارم كه بدم ، از كجا بيارم ؟ در ضمن بچه هامم دوست دارم .
زن با شنيدن اين حرف داد كشيد: تو اگه پدر بودي ، اگه بچه هاتو دوست داشتي ، عين آدم مي نشستي و زندگي مي كردي بي لياقت .
قاضي هر دو را دعوت به آرامش كرد و گفت : بالاخره بايد يك راه را انتخاب كني ; يا مهريه يا بچه ها. چون اين بار پنجمي است كه در دادگاه حضور پيدا مي كنيد، پس همين امروز بايد قضيه فيصله پيدا كنه .
مرد كه در ميان عمل انجام شده قرار گرفته بود، لحظه اي سكوت كرد و به فكر فرو رفت . شايد با خودش مي انديشيد كه اين طوري بهتر است ; زيرا نه مهريه اي مي پردازد و نه بچه اي باقي مي ماند كه جلوي دست و پايش را بگيرد. به همين خاطر رو كرد به قاضي و گفت : خيلي خب ، از بچه هايم مي گذرم .
زن با شنيدن اين حرف نفس راحتي كشيد و دو فرزندش را محكم به خود چسباند. سپس از جا بلند شد و لبخند زد. از چشمانش خوب مي شد فهميد كه اين اتفاق برايش حكم آزادي از يك زندان را دارد.
اين هم گوشه اي از دردها، رنجها و بي عدالتي هايي است كه نسبت به يك زن روا داشته مي شود; زني كه حق دارد زندگي اي آرام در كنار همسر و فرزندانش داشته باشد.