دوستي هاي لحظه اي که پس از مدتي منجر به ازدواج مي شوند از عمده پرونده هايي هستند که اين روزها در دادگاه هاي خانواده به چشم مي خورند. ازدواج اگر با آگاهي و شناخت کافي صورت نگيرد باعث بروز مشکلات متعددي در زندگي مشترک مي شود و همين مشکلات ممکن است آنقدر دشوار و لاينفعل جلوه کنند که پاي زن و شوهرهاي جوان را به راهروي دادگاه خانواده بکشانند.
مريم 20 ساله يکي از همين افرادي است که تنها پس از 3 ماه آشنايي با پسري به نام سعيد تصميم به ازدواج با او گرفت و حالا با گذشت يک سال از زندگي مشترکش قصد دارد به اين زندگي خاتمه دهد. او شايد اگر يک سال پيش با آگاهي، مشورت و شناخت کافي مهمترين تصميم زندگي خود را مي گرفت حالا مجبور نبود به دادگاه بيايد تا از کسي که تا مدتي پيش او را عاشق خود مي ديد و به وي علاقه داشت جدا شود. همچنان که به گفته خودش حتي تصور نمي کرد يک روز مجبور به طلاق شود و فکر آن هم برايش غيرممکن بود.

مريم مي گويد: اولين سال دانشگاهم بود که با سعيد آشنا شدم. پيش از آن زماني که به دبيرستان مي رفتم يا پشت کنکور بودم، با هيچ پسري رابطه نداشتم و فقط به فکر درس خواندن بودم. بيشتر دوستانم دوست پسر داشتند و وقتي مي ديدند من فقط به درس و کتاب علاقه دارم به من مي گفتند ''خرخوان'' ولي همه اينها برايم بي اهميت بود تا اين که در کنکور قبول شدم.
وي ادامه مي دهد: سعيد همکلاسي من بود و بيشتر وقت ها در سر کلاس با هم اختلاف نظر داشتيم. او مدام سعي مي کرد نزد استادان به سوالات من ايراد بگيرد و خودش را زرنگ تر از من جلوه بدهد. من ابتدا از او خوشم نمي آمد و حتي تصور نمي کردم يک روز با او ازدواج کنم. موقع امتحانات پايان ترم اول بود که دوستي من و سعيد سرگرفت. سر امتحان رياضي، صندلي او کنار صندلي من بود و چون روز قبل از امتحان خاله و دختر خاله هايم از شهرستان به خانه ما آمده بودند نتوانستم درس بخوانم. وقتي برگه هاي امتحاني توزيع شد، نگاهي به سوالات انداختم و احساس کردم همه بدنم سرد شده است. سوالات سخت و دشوار بودند و من نمي توانستم به آنها جواب دهم. افکارم درهم ريخته بود و نمي توانستم روي سوالات متمرکز شوم. احساس مي کردم صورتم سرخ شده و در همين لحظه سعيد اشاره اي به من کرد. اولش منظور او را نفهميدم ولي کمي بعد متوجه شدم که مي خواهد به من کمک کند. آن روز اگر سعيد نبود، من نمره نمي گرفتم و اين مسئله برايم مهمتر از هر چيزي بود. پس از امتحان اگرچه سعيد اين اتفاق را به روي خودش نياورد ولي من خودم را مديون او مي دانستم و مي خواستم هر طوري شده اين کارش را تلافي کنم. در امتحانات بعدي که صندلي ما کنار هم بود، به همديگر کمک مي کرديم و به اين ترتيب امتحانات ترم اول را پشت سرگذاشتم. ديگر از سعيد بدم نمي آمد و احساس خوبي در مورد او داشتم. روز آخر هم وقتي مي خواستيم به خانه برگرديم، سعيد در تکه كاغذي کوچک شماره اش را به من داد و در يک چشم به هم زدن ناپديد شد. آن روز کاملا گيج بودم و نمي دانستم چه کار کنم. چند بار مي خواستم تکه کاغذ را پاره کنم و به سطل آشغال بياندازم ولي نتوانستم. فکرش را نمي کردم که سعيد اين کار را بکند و براي همين تصميم گرفتم به او زنگ بزنم و بگويم که کار اشتباهي کرده است. وقتي سعيد گوشي را برداشت، نمي دانستم چه بگويم. حرف هايم بريده بريده بود و به او گفتم که ما فقط همکلاسي هستيم و اگر در امتحان به من کمک کرده، نبايد توقعي از من داشته باشد.
سعيد با آرامش به همه حرف هايم گوش کرد و قبل از خداحافظي گفت که دوستم دارد و پس از آن گوشي را قطع کرد. نفسم داشت بند مي آمد نمي دانستم چه کار کنم. آخر تا قبل از آن از هيچ پسري اين جمله را نشنيده بودم. هر طوري بود سعي کردم خودم را کنترل کنم و براي همين سرگرم مطالعه شدم ولي فايده نداشت. سعيد جلوي چشمانم بود و جمله آخرش در ذهنم تکرار مي شد. احساس مي کردم او واقعا به من علاقه دارد و به اين ترتيب بود که براي بار ديگر به سراغ تلفن رفتم و به او زنگ زدم. پس از آن دوستي من و سعيد آغاز شد و پس از دانشگاه با هم پياده روي مي کرديم و حرف مي زديم. حرف هاي او آنقدر عاشقانه و فريبنده بود که فکر مي کردم او همان کسي است که مي توانم با وي خوشبخت شوم. سعيد مي گفت پدرش مرد ثروتمندي است و از نظر مالي هيچ مشکلي ندارد. ماشين، مغازه، خانه، ويلا و... همه اين حرف ها مرا مجذوب سعيد کرده بودند و هر روز بيشتر به او علاقه مند مي شدم. اين دوستي تا آنجا پيش رفت که من حتي تحمل ديدن حرف زدن او با ديگر دخترهاي دانشگاه را نداشتم و مي خواستم سعيد را مال خودم کنم. براي همين بود که پس از گذشت 3 ماه از دوستي ما به او پيشنهاد کردم که با هم ازدواج کنيم و سعيد هم قبول کرد. وقتي اين تصميم را با پدر و مادرم در ميان گذاشتم، آنها شگفت زده شدند و گفتند من هنوز بچه ام و براي ازدواج فرصت زيادي دارم. ولي گوش من به اين حرف ها بدهکار نبود و مي خواستم هر طوري شده با سعيد ازدواج کنم. مدتي
بعد توانستم با اصرارهاي زياد مادرم را راضي کنم و يک روز سعيد را به ديدن او بردم. مادرم هم از سعيد خوشش آمد و به اين ترتيب خانواده ما با اين ازدواج موافقت کردند. تابستان اولين سال دانشگاهم بود که خانواده سعيد براي خواستگاري به خانه ما آمدند و من و سعيد به عقد هم درآمديم. چند ماه بعد نيز با هم ازدواج کرديم و چون پدر سعيد حاضر نبود پسرش از خانواده دور باشد زندگي مشترکمان را در طبقه دوم خانه آنها آغاز کرديم. زندگي ما اگرچه در ابتدا آرام و خوب بود ولي رفته رفته با دخالت هاي خانواده سعيد وارد مرحله تازه اي شد. مادر شوهرم دوست نداشت من ادامه تحصيل بدهم و مي گفت بايد خانه داري کنم. سعيد هم نمي توانست روي حرف مادرش حرف بزند و مدتي بعد من از دانشگاه انصراف دادم، اما اين پايان ماجرا نبود و زماني که در خانه بودم دخالت هاي مادر سعيد بيشتر آزارم مي داد. اگر چيزي به او مي گفتم، سعيد آنقدر ناراحت مي شد که کار به دعوا و کتک کاري مي رسيد. رفته رفته احساس مي کردم، همه حرف هاي سعيد قبل از ازدواج دروغ بود و او نمي تواند براي زندگي خودش تصميم بگيرد. وقتي اين مسئله را با وي در ميان گذاشتم شروع به فحاشي و کتک زدن من کرد به طوري که صورتم پر از خون شد و تا چند روز نتوانستم از خانه خارج شوم. ديگر تحمل اين زندگي برايم غيرممکن بود و تصميم گرفتم براي اين که سعيد را به روزهاي اول برگردانم به خانه پدرم بروم. ولي قهر کردن من باعث شد که خانواده سعيد او متقاعد کنند که من به درد پسرشان نمي خورم و به اين ترتيب سعيد تصميم گرفت از من جدا شود. حالا هم به دادگاه آمده ايم تا به اين زندگي خاتمه دهيم و براي هميشه از هم جدا شويم.
حرف هاي مريم اگرچه ممکن است براي بسياري از ما تکراري باشد ولي نشان دهنده واقعيت تلخي که بين جوانان امروزي رواج دارد. تصميم هاي شتابزده هيچ گاه نمي توانند زندگي پايدار به ارمغان آورند و بسياري از آنها بي گمان محکوم به شکست هستند.