نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: گرما در سال صفر، داستان کوتاهی از برنده جایزه گلشیری

  1. #1

    24 گرما در سال صفر، داستان کوتاهی از برنده جایزه گلشیری

    گرما در سال صفر، داستان کوتاهی از برنده جایزه گلشیری


    داستانی از شهرنوش پارسی پور برنده جایزه گلشیری سال 1382

    تابستانی که شانزده سال داشتم مادر عاقبت خسته شد. از صبحش مشغول بودیم و اثاثیه را جمع وجور می‌کردیم و نفتالین توی اتاق‌ها می‌پاشیدیم. مادرم داشت پرده‌های اتاق پذیرایی را باز می‌کرد. بعد نشست روی چهار پایه ای که برای باز کردن پرده‌ها زیر پایش گذاشته بود (اصلا نمی‌ریم. حوصله ندارم.) فکر کردم الان است که گریه کند اما در سکوت فقط صدای نفسش را می‌شنیدم. این بود که نرفتیم و توی گرما ماندیم. بعدش ظهرها جمع می‌شدیم توی اتاقی که کولر داشت. آن وقت من سعی می‌کردم با گرما بسازم و می‌رفتم توی اتاقم و روی تخت لخت می‌خوابیدم. از اتاق میهمانخانه بوی نفتالین دم کرده می‌آمد و من همین طور قطره‌های عرق را می‌شمردم که از لای موهایم روی بالش می‌ریخت و یا از پنجره به گرما نگاه می‌کردم که روی دیوارها ذوب می‌شد و به زمین چسبیده بود. مثل یک لش گندیده. غروب که می‌شد می‌رفتم روی بام. روی کاه گل مرطوب راه می‌رفتم و توی دم هوا نفس می‌کشیدم و همین طوری تک ستاره‌هایی را می‌شمردم که توی زمینه صاف و باز و غم آلود آسمان چشمک می‌زدند و آسمان به رنگ لاجورد بود.

    شب‌های شرجی توی رختخواب که بودم صدای آن زن را که توی کازینوی چند صد متر پایین تر می‌خواند می‌شنیدم. شب‌های شرجی مثل این است که هوا موج بر می‌دارد. صداها با زور همه جا شنیده می‌شوند. این طوری بود و سر می‌کردیم. مثل مرغ لندوک توی خودم کز کرده بودم. مادرم می‌گفت: «عینهو جغد شدی. سن تو که بودم روی یک آجر هزار تا چرخ می‌زدم.»
    و به سیگارش پک می‌زد. خودش خسته بود. این را می‌فهمیدم. آن وقت گاهی می‌رفت توی اتاق و در را از پشت قفل می‌کرد و روی تخت چندک می‌زد. ما می‌توانستیم از پنجره ببینیمش. بچه‌ها می‌رفتند پشت پنجره و حالش را تفسیر می‌کردند. من می‌رفتم دم در و مردها را نگاه می‌کردم که از بارانداز می‌آمدند و جلوی کنسولگری برای حرف زدن با صالح غرباوی می‌ایستادند. روی پوستشان پولک‌های عرق برق می‌زد و زیر پیرهنهاشان کثیف بود.کثیف کثیف. از نزدیک که رد می‌شدند بوی نا و آفتاب و کشتی می‌دادند. من می‌شمردم: یک ، دو، سه..... هشت و همین طوری تا آخرشب. یا نور ماشین‌ها را می‌پاییدم ودید می‌زدم که چند تا رد می‌شوند. ماشین‌ها کم بودند. مردم هم کم بودند. گرما همه را می‌تاراند. گاهی عصرها با بچه‌های می‌رفتیم کنار رودخانه راه می‌رفتیم. پاشنه‌های کفشمان توی آسفالت فرو می‌رفت و حس می‌کردم رطوبت قصد دارد پوست و گوشتم را بشکافد و روی استخوانهایم شبنم بنشاند. دوست داشتم کتاب بخوانم و می‌خواندم. بعد به شمال فکر می‌کردم و دریا، و فکرم پرک می‌کشید به طرف کوه‌های اطراف تهران و کرج و رودخانه ای که سرشار سرش را به سنگها می‌کوبید. رودخانه این جا که آرام و غلتان می‌رفت هیچ نوع احساس تند و جوانی را در من بیدار نمی‌کرد. هرگز هوس نمی‌کردم توی موج موج آبش شنا کنم. شاید برای این بود که کوسه‌های لعنتی همه جا کمین کرده بودند.


    آخر از همه این روزها وقتی دیگر فکری نبود افتادم توی خط مردها. خسته بودم و به نظرم می‌آمد که پیر شده ام. حس می‌کردم دارم تجزیه می‌شوم. می‌رفتم جلوی آینه و لخت می‌شدم. هیکلم را توی آینه نگاه می‌کردم. غرق عرق بود و به زردی می‌زد. شبیه جوشهای روی پیشانی ام شده بود. توی نور لامپ دلم برای خودم می‌سوخت. آن وقت چراغ را خاموش می‌کردم که فقط گرما باشد نه نور. این بود که می‌رفتم دم در و به مردهای بندری به همه مردهای دنیا فکر می‌کردم.
    مانده بودیم سر یک دوراهی. دوراهی مادرم و گرما. مادرم می‌گفت: «این طوری بهتر است. آدم سرزندگی خودش نشسته البته گرما هست. ولی خوب زندگیت دور و برته. فرشات اونجان. میز و صندلیت این جا و خونت تو رو احاطه کرده. تازه مگر تا آخر دنیا طول می‌کشه؟» من می‌دانستم که تا آخر مهر طول می‌کشد نه تا آخر دنیا ولی تا آخر مهر سه ماه وقت داشتیم. فال ورق می‌گرفتم و روی مردهایی که یک دفعه توی زندگیم دیده بودم نیت می‌کردم.


    بعد که برادرم را توی بارانداز گرفتند وضع عوض شد. برده بودنش کلانتری. می‌گفتند می‌خواسته از یک دوبه جنس بدزدد. پدر رفت و با روانداختن او را آورد خانه. آن وقت کمربندش را کشید که بزندش. برادرم مثل تیر شهاب در می‌رفت و روی پشت بام، توی اتاق صندوقخانه و دست آخر رفت توی کوچه و تا نیمه‌های شب بیرون بود. قال قضیه همین جا کنده شد. آن وقت بعدش ما به هم افتادیم. من و برادرم می‌رفتیم پشت بام. شرجی بود و توی هوای دم کرده نفس می‌کشیدیم. از ستاره‌ها حرف می‌زدیم و توی آبی‌های آسمان پی چیزهایی می‌گشتیم که اصلا وجود نداشتند. قرار می‌گذاشتیم که دو نفری برویم و توی کشتی‌ها جاشو بشویم. بعد برادرم سرش را با تاسف تکان می‌داد: «تو که نمی‌توانی بیایی؟» من می‌گفتم:« نه» باز سرش را تکان می‌داد: «با توخوب می‌شد کنار آمد»


    گاهی می‌رفتیم توی اسکله جلوی خانه می‌نشستیم و عرب‌ها را تماشا می‌کردیم که تو نور آتش شامشان را روی دوبه‌ها می‌پختند و مرغ‌های سفید روی آب را دید می‌زدیم وبه بوق کشتی‌ها گوش می‌دادیم. برادرم از شب‌هایی تعریف می‌کرد که می‌رفت پیش آنها و باهاشان شام می‌خورده. قسم می‌خورد که آن شب برای دزدی نرفته بوده، فقط روی کنجکاوی. و من فکر می‌کردم از گرما و تنهایی. اگر می‌توانستم من هم می‌رفتم. آن وقت مدتی ساکت به جذر آب نگاه می‌کردیم و بعد که مد می‌شد ستاره‌ها یکی یکی درمی‌آمدند و گاهی ماه که رطوبت آن را مثل دمل درخت تبریزی به سقف آسمان چسبانده بود. برادرم می‌گفت این دوبه‌ها تا هند میروند. می‌گفت یکی از رفقایش که نه ماه روی آب مانده بوده به بندرعباس که می‌رسند از کشتی فرار می‌کند. آن وقت یکی دو روز بعد پشیمان می‌شود. برادرم با هیجان دستهایش را در هوای مرطوب تکان می‌داد.
    « فکرش را بکن از بندرعباس تا این جا یک نفس می‌دود» « دیگر چرا می‌دویده؟ خوب می‌توانسته یک ماشین کرایه کند» نمی‌دانم. این را می‌گفت و با عصبانیت سرش را پایین می‌انداخت. هوس دریا به سرش بود و بیشتر دلش می‌خواست باور کند که رفیقش از بندرعباس تا این جا می‌دویده. من خودم حس می‌کردم. خیلی چیزها را حس می‌کردم. اما ساکت گوش می‌دادم. یک جور همصحبتی بود. توی گرما و توی آن سکوت از دست رفتن شبیه یک فاجعه بود مثل پنجره ای که دور شیشه بکشند. همچی حس می‌کردم و حسم را پیش خودم نگاه می‌داشتم که نفهمد. بی اعتنا بودم. برای این که از دستش ندهم بی اعتنا بودم و سعی می‌کردم اظهار نظری نکنم که او را برنجاند و از من برمد. بعد، کمتر با من می‌آمد و با رفقایش می‌رفت.


    برای همین من دیگر نمی‌توانستم بروم روی اسکله و عرب‌ها را تماشا کنم و مرغ‌ها و دوبه‌ها را از نزدیک تجربه کنم. فقط کناره دریا می‌ایستادم و کارگران بارانداز را دید می‌زدم و نور چراغ ماشین‌ها را می‌شمردم و غروب‌ها می‌رفتم روی بام و توی هوا نفس می‌کشیدم و تک ستاره‌ها را می‌شمردم و شب به صدای آن زن گوش می‌کردم که توی آن کازینوی پایین می‌خواند و می‌خواندم.

    تابستان بعد مادرم گفت: «می‌رویم دیگر خسته شدم»
    داشت چمدانش را می‌بست و این را برای اطمینان گفت و نشست روی چمدانش. ما به او نگاه می‌کردیم و من فکر کردم الان گریه می‌کند ولی فقط صدای نفسش را می‌شنیدم. بعد اضافه کرد: «درسته که آدم توی خانه زندگی خودش هست فرشهایش اونجان و اتاق‌ها دورو برشند. اما البته گرما هم هست. می‌دانید؟»
    ما این را می‌دانستیم این بود که رفتیم.


  2. #2

    پیش فرض

    چه ربطی داشت؟؟؟ فال ورق می‌گرفتم و روی مردهایی که یک دفعه توی زندگیم دیده بودم نیت می‌کردم.
    ویرایش توسط !MAHSA! : 2018/08/15 در ساعت 17:06

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •