یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی هفت پسر داشت. خیلی غصه می خورد که دختر ندارد.
باری دیگر باردار شد. پسرانش گفتند:
- ما به شکار می رویم. اگر دختری زاییدی، الک را جلوی درد آویزان کن تا ما به خانه برگردیم و اگر باز پسر آوردی، تفنگ را بیاویز تا برنگردیم. ما خواهر می خواهیم.
زن دختری زایید. از زن برادرش خواهش کرد که الک را بیاویزد، ولی او حسودی کرد و تفنگ را آویخت. مادره خوشحال بود که: «پسرانم به زودی بر می گردند!»
دخترک بزرگ شد و برادرانش برنگشتند. دخترک هیچ نمی دانست که برادرانی دارد. روزی با دختران دیگری - که دوستش بودند - بازی می کرد، دعوایشان شد. دوستانش قسم خوردند که راست می گویند. می گفتند:
- به جان برادرم قسم!
دخترک که نمی دانست چه بگوید و دست و پای خود را گم کرده بود، گفت:
- من که برادر ندارم، چه کار کنم؟ مجبورم به جان گوساله مان قسم بخورم!
دوستانش پرسیدند:
- چرا به جان گوساله ات قسم می خوری؟ آخر تو که هفت برادر داری!
دخترک به گریه افتاد و شتابان به خانه رفت و از مادرش پرسید:
- مادر، آیا من برادر دارم؟
- آره دختر، تو هفت برادر داری. روزی که تو متولد می شدی. برادرانت به شکار رفتند و به من گفتند: « اگر دختر بزایی، الک را جلوی در آویزان کن و ما به خانه بر می گردیم و اگر پسر زاییدی، تفنگ بیاویز تا ما برنگردیم.» ولی زن دایی تو از حسودی تفنگ را آویخت و برادرانت دیگر برنگشتند.
دخترک گفت:
- می روم تا برادرانم را پیدا کنم!

دخترک رفت تا جهان گردی کند و برادرانش را بیابد. رفت و رفت و سرانجام به خانه ای رسید.
معلوم بود که در آن خانه کسانی زندگی می کنند، ولی کسی در خانه نبود. دخترک داخل خانه شد و اتاق ها را جاروب کرد؛ ناهار پخت و همه ی کارها را انجام داد و خود پنهان شد.
خورشید غروب کرد و برادران بازگشتند. خیلی تعجب کردند که:
- این چه معنی دارد؟ خانه جاروب شده و غذا پخته و آماده است و کسی دیده نمی شود!
چند روز به همین گونه گذشت. دخترک خود را نشان نمی داد. روزی هفت برادر با یک دیگر مشورت کردند و قرار گذاشتند که شش نفرشان به شکار روند و هفتمی در خانه بماند و ببیند چه سری در کار است.
برادر هفتمی پنهان شد. دخترک از مخفی گاه خود بیرون آمد و اطاق را جاروب کرد و غذا پخت و آب آورد تا خمیر بگیرد که برادره بیرون آمد و گیسویش را گرفت و گفت:
- بگو ببینم از کجا آمده ای و این جا چه می کنی؟
دخترک جواب داد:
- هفت برادر داشتم. خانه را ترک گفتند و من دور جهان می گردم تا آنها را پیدا کنم.
جوان خیلی خوشحال شد و گفت:
- پس تو خواهر ما هستی! الساعه می روم و به برادرانم خبر می دهم.
جوان رفت و برادرانش را پیدا کرد و از دور فریاد زد که:
- مژده، مژده، خواهرمان آمده!
برادران بسیار خوشحال شدند و از شادی یک دیگر را در آغوش کشیدند و بوسیدند و به خانه رفتند و از خواهرشان ماجرا را پرسیدند:
- بگو ببینم ماجرا از چه قرار بوده؟
- زن دایی ما از حسودی تفنگ را آویخت تا شما به خانه برنگردید!
برادران گفتند:
- حالا این خانه، خانه ی تو است و در این جا زندگی کن و ما هم هر روز به شکار می رویم.
در این میان زن دایی شان خوشحال بود که « چه خوب شد، هفت برادران گورشان را گم کردند و دخترک هم به دنبالشان!»
شب از خانه بیرون رفت و از ماه پرسید:
- بگو ببینم تو زیباتری یا من؟
ماه جواب داد:
- نه من و نه تو، بلکه خواهر هفت برادران از همه زیباتر است!
زن دایی چون این را شنید، در پی یافتن دخترک برآمد. دخترک را پیدا کرد، به در خانه ی برادران کوبید.
دخترک در به روی او گشود و خیلی از دیدن او خوشحال شد و خوردنی و شیرینی برایش آورد و ضیافتش کرد.
مهمان به دخترک گفت:
- تشنه ام، آبم بده!
دخترک آب آورد و آن زن نوشید و گفت:
- حالا تو بنوش!
زن دایی یواشکی انگشتری خود را توی ظرف آب انداخت. دخترک آب را نوشید و افتاد و مرد.
زن به شتاب از آن جا رفت و به خود گفت: « خوب، حالا دلم سبک شد و راحت شدم!»
برادران برگشتند و دیدند خواهرشان در گوشه ای افتاده و مرده است.
برادران گریه و زاری کردند و گفتند: « بخت از ما روی برگردانده!» نخواستند خواهرشان را به خاک بسپارند و صندوقی ساختند و دخترک را در آن گذاردند، یک طرف صندوق را با طلا و طرف دیگر را با نقره پوشاندندو میخ کوب کردند و به پشت شتری بستند و شتر را در صحرا ول کردند.
پسر پادشاه در آن روز به شکار رفت و دید شتری یکه و تنها و بدون هم راه در صحرا سرگردان است. پسر پادشاه شتر را به کاخ خود برد و صندوقی را که بر پشت آن بود، گشود و دید درون آن دختر مرده و زیبایی مثل ماه شب چهاردهم آرمیده است!

پسر پادشاه فرمود:
- بدن دختر را بشویید و کفن بپوشانید!
دخترکان بدن را شستند و کفن پوشاندند. پسرک خردسالی به کنار جنازه ی دخترک آمد.
سرش فریاد کشیدند که:
- کنار برو، دست نزن!
پسرک دست به سوی دهان مرده برد و انگشتری را از دهان مرده بیرون آورد – دخترک بی درنگ چشم گشود و برخاست و نشست.
همه ترسیدند و گفتند:
- چه روی داده؟
دخترک از آغاز تا پایان، ماجرای خود را برای ایشان نقل کرد.
پسر پادشاه از او پرسید:
آیا حاضری زن من بشوی؟

دخترک رضا داد. هفت روز و هفت شب جشن عروسی بر پا کردند و به آرزوی خود رسیدند