وزی مردی بادیه نشین بچه آهویی را برای پیامبر هدیه آورد و عرض کرد ای پیامبر این بچه آهو را برای دو فرزندنت حسن و حسین هدیه آورده ام.
در آن حال حسن (ع), از پیامبر آهو را درخواست کرد. پیامبر نیز آهو را به او داد.ساعتی گذشت و حسین (ع) آمد و دید که برادرش با آهو بازی میکند. به پیامبر عرض کرد ای پیامبر ,به برادرم بچه آهویی دادی و همانند آن را به من نمیدهی؟ و پیاپی این جمله را تکرار میفرمود و پیامبر او را با سخنانی مهرآمیز آرام میکرد.حسین (ع) چنان اندوهگین شد که نزدیک بود گریه کند که ناگاه جلوی درب مسجد هیاهویی بپا شد.