معلّم مریض شد و چند روزی به مدرسه نیامد.

یکی از دانش آموزان که همسایة معلم بود به دیدنش رفت و از طرف بقیة دوستان احوال معلم را پرسید.

روز بعد،وقتی محصلین دور او جمع شدند و حال معلم را پرسیدند،آهی کشید و گفت:

-خیلی متأسفم...خیلی خیلی متأسفم.

همه خیال کردند اتفاقی برای معلم بیمارشان افتاده... ولی دانش آموز ادامه داد:

-بله،خیلی متأسفم. چون خانم معلم حالش خوب شده و امروز به مدرسه می آید.

بنابر عادت

مردی که شغلش راهنمایی تماشاچیان سینما بود دندان درد گرفته بود و پیش دندانپزشک رفت. پزشک از او پرسید:

کدام دندانتان درد می کند؟

مرد جواب داد:

-دندان شماره 4 ردیف چپ از بالکن.

قند و پند

فرد بخیلی در چاه افتاد. طلب کمک کرد، یکی آمد تا به او کمک کند.

گفت: دستت را بده به من.
مرد بی تفاوت ماند و دستش را به او نداد. یکی از همسایگان به آن مرد که در تلاش کمک کردن به آن شخص بود گفت: او مرد بخیلی است!!! هیچگاه از او چیزی نخواهید.

مرد دوباره نزد آن شخص رفت و گفت: دست مرا بستان.

مرد دستش را به او داد و از خطر نجات یافت.

خنده خنده:

یک چوپان با گوسفنداش لج می کنه برای چرا می بردشون رو چمن مصنوعی.

یک گوسفند نایلون می خوره، شیرش بسته بندی میشه.