مرگ درراه عشق

آن یکی عاشق به پیش یار خود می شمرد ازخدمت و ازکارخود

عاشقی پس از مدت ها موفق به دیدار معشوقش شد و برای او ازسختی هایی که کشیده بود،

گفت و گریه کرد.معشوقه حرف های اورا شنید و گفت:تو همه کاری در عشق انجام

دادی،اما اصل عشق را رها کردی.عاشق گفت:اصل عشق چیست؟

معشوق گفت:مرگ و نیستی.اگرعاشقی،بمیرتا بدانم که در

عشق جان خودرا فدا می کنی.عاشق تااین حرف را

شنید،جان داد.اودر لحظه ی مرگ خنده

برلب داشت و
آن خنده تاابد

برلبش ماند.

یه داستان از مثنوی (مرگ درراه عشق)یه داستان از مثنوی (مرگ درراه عشق)

یه داستان از مثنوی (مرگ درراه عشق)