بد خوب، خوبِ بد
در سفرم به دوري نزدیک، دو مزرعه یافتم در جوار هم؛ یکی سبز و پربار و آن دگرخشک و بی
بار. چون به آن دو وارد شدم تا جویاي پرسشی گردم، مرا از آن مزرعه سبز راندند و در آن دگر
مرا اطعام کردند. درتعجب فرو رفتم. از پیري دانا پرسش کردم که چگونه است که بدي را
سبزي دهند و خوبی را خشکی؟! فرمود: چون خوبی و بدي به راندن و خواندن نیست. پاسخ را
یافتم و به راه افتادم. در نگاهم تمام مزارع خشکیدند.