بود یکی شاه که در ملک و مالعهد وزیری چو رسیدی به سال
دست قلمساش جدا ساختیچون قلم از بند برانداختی
هر که گرفتی ز هوا دست اوپایهٔ اقبال شدی پست او
دست وزارت به وی آراستیجان حسود از حسدش کاستی
روزی ازین قاعدهٔ ناپسندساخت جدا دست وزیری ز بند
دست بریده به هوا برفکندتاش بگیرند، صلا در فکند
چشم خرد کرد فراز آن وزیردست دگر کرد دراز آن وزیر
دست خود از بیخردی خود گرفتبهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخستدست خود از دست دگر نیز شست
جامی از آن پیش که دست اجلدست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کندر صف کوتهاملان راه کن