نام كتاب : هانا

نويسنده : اعظم فرخزاد

فصل بیستم ونهم

پدر نگاه دقيقي به هانا انداخت. همسرش را از دست داده بود. اگر اتفاقي براي دختر زيبايش مي افتاد، چه مي كرد؛ دختر
دوست داشتني اش كه هميشه مسحور آن صورت گرد و خنده هاي شيرينش بود. به خود نهيب زد بايد خودداري كنم، اما
«. نمي تونم » . نمي تونم، نمي تونم. چنان فرياد كشيد كه خانه لرزيد . همه لرزيدند
يك شب، هانا در خواب فريادي كشيد و هراسان از خواب بيدار شد عرق سردي بر تنش نشسته بود و نفس نفس مي زد.
هانا، دختر بيچاره ام، باز چه خوابي » . همه به صداي او بيدار شدند. خاله با شتاب به كنارش رفت و او را در آغوش كشيد
«؟ ديدي
«. آه، خاله جان، خواب خيلي بدي ديدم »
خاله چشمانش پر از اشك شد، چون هميشه به ياد از دست دادن خواهرش غمگين بود، در حالي كه مي گريست، گفت:
حتماً مادرت رو در خواب ديدي. ما براش مراسم به خصوصي نگرفتيم و خيلي ساده به خاك سپرديمش. روح اون هميشه از »
« . ما آزرده ست
خدايا، چقدر وحشتناك بود. صورتش مثل يك ديو بود. وقتي منو گرفت، برگشتم تا به » . هانا همچنان بي قراري مي كرد
«. صورتش كه دني هميشه از اون به زيبايي ياد ميكنه، نگاه كنم كه ناگهان يك ديو ديدم
دني در كنار بت و جونز كه در آستانه در متعجبانه به اين صحنه مي نگريستند، ايستاده بود. فوراً متوجه شد كه هانا مادر را
در خواب نديده و موضوع از قراري ديگر است. از اينرو زود به سمت هانا رفت و او را از آغوش خاله كه با حيرت به حرف
اوه، آروم باش، هانا. اون فقط يه خواب بوده. تو اين سال هاي پر هول و هراس » : هايش گوش مي داد، بيرون آورد و گفت
«. كه امنيت از زندگي مون رفته، همه از اين خواباي وحشتناك مي بينن
دني نمي توانست به «. نه دني، او واقعاً يه ديو بود. مادر ظاهر اونو زيبا و ايده آل مي بينيم. تو حق نداري ازش طرفداري كني »
اون چهره واقعي خودش رو به من نشون داد. بالاخره اينو » : خاله و بت كه هاج و واج مانده بودند، چه بگويد. هانا باز ادامه داد
«. مي فهميدم
به اتاقتون » . دني با اصرار هانا را بر روي تخت خواباند و ملافه را رويش كشيد و خاله و بقيه را به طرف در هدايت كرد
«. برگردين. خودم ساكتش مي كنم. باز تو خواب دچار يكي از همون حالت هاي هميشگيش شده
«؟ اون درباره كي صحبت مي كرد دني » : خاله كنجكاوانه پرسيد
و با اصرار آنها را راهي كرد و خود به نزد هانا «. خودمم نمي دونم. شايدم روح آزرده مادر رو ديده. فعلاً بايد استراحت كنه »
بازگشت.
«. دني، نمي دوني چه وحشتناك بود »
آروم باش، هانا. تو نبايد اين قدر لوس و ننر باشي. همه ما از اين خواباي رعب آور مي بينيم. تو پيش هيچ كس مواظب »
«. زبونت نيستي
اون شبيه يه ديو به طرفم اومد. دني، من درون و واقعيتش رو تو خواب كشف كردم. ظاهرش زيبا و باطنش به بدطينتي يه »
«. ديوه
آه، هانا واقعاً از دستت خسته شدم. خودت ميگي خواب. اين رويا چه ربطي به حقيقت و دنياي واقعي داره. ببين فقط يه راه
«. باقي مونده. اون نقشي تو زندگي ما نداره. مي توني ديگه به ديدنش نري و براي هميشه فراموشش كني
«. همين كار رو مي كنم. اون پسته كه تو خواب منو ترسونده »
«. تو دختر لوس و خودخواهي هستي. بحث درباره ايوان مطلقاً ممنوع. تو حق نداري ديگه تا نزديكي هاي خونه اش هم بري »
«. لازم نكرده دستور صادر كني. خودم مي دونم »
«. پس شب بخير. اين بار سعي كن تو آرامش بخوابي »
مدتي در سكوت گذشت. هانا در جايش بي قرار بود، تازه خواب داشت چشمان دني را مي گرفت كه باز صداي هانا بلند
«؟ دني، خوابيدي ». شد
«. بذار بخوابم، هانا »
«. گوش كن، دني. تو اصلاً از من نپرسيدي تو خواب چي ديدم »
«؟ خودت همه چي رو گفتي؛ يه خواب مسخره. بالاتر از اينم چيزي هست »
«. اصلاً اين طور نيست، تقصير توئه كه اون روز گفتي مخفي گاه رو نشونش ميدي »
تو خواب چي » . دني به سرعت چراغ كنار تخت خواب را روشن كرد و چنان هانا را نگريست كه گويي ديوانه اي مي نگرد
«؟ ديدي
«. ايوان اومد، تو مخفي گاه رو نشونش دادي. وقتي وارد شد، نگاه كردم، صورتش مثل ديو بود. من خيلي ترسيدم »
«. تو با فكر اونو مخفي گاه خوابيدي. نتيجه رو تو خواب ديدي » . دني خنده ريزي كرد
«؟ ولي چرا صورتش مثل ديو بود »
دني هنوز مي ». از تو زهر چشم مي گرفت. اگه دختر سر به راهي نباشي، بعضي وقتا مثل ديو مي شه و به سراغت مياد »
خنديد.
«. بخند، دني . ولي من به شدت اونو تنبيه مي كنم »
«. پس بخواب، هانا. اين بار تو خواب تنبيهش كن » . دني بلندتر خنديد
«. اشتباه نكن. صبح سر وقتش مي رم و به حسابش مي رسم »
«. مطمئن باش، هانا. باور كردم تو يه ديوونه اي. بيچاره ايوان. چطور تو رو تحمل مي كنه »
«. تو هميشه براي اون دل سوزانده اي، ولي اين بار فرق مي كنه »
«. پس فعلاً بخواب تا صبح » . دني چراغ را خاموش كرد و چشمانش را بست
«. مي ترسم زودتر از من بيدار بشي و به سراغش بري و نقشه منو بگي. اون وقت اون فرار رو بر قرار ترجيح بده »
با اطمينان كامل بخواب. اگه چنين كاريم بكنم، هاناي ديوونه، اون فرار نمي كنه. همون جا مي مونه، وقتي تو پيشش بري باز »
«. شبيه ديو ميشه و تو اين بار نه تو رويا بلكه واقعي فريادي از ترس مي كشي و فرار مي كني گريزپاي اصلي خود تويي
«. خوب بلدي تعبير و تفسير كني. بخواب ديگه »
خاله براي صبحانه نان تازه و چند عدد تخم مرغ تهيه كرده و صبحانه ساده اي را آماده نموده بود. از زماني كه به آنجا آمده
بود، بيشتر كارهاي خانه را به عهده گرفته بود و نمي گذاشت خواهر زاده هايش از بعضي جهات كمبود مادر را حس كنند.
بيش از حد مهربان شده و تقريباً از اخلاق گذشته دست كشيده بود.
فضاي خانه را هميشه پر از آرامش و راحتي مي كرد. با ناراحتي و افكار مختلف ديگران خوب كنار مي آمد و سعي مي كرد
جوابي قانع كننده بدهد تا باعث هيچ گونه بروز اختلافي نشود. مخصوصاً كه فكرش از طرف دخترش، جني، نز آسوده بود كه
بالاخره نامزد كرده.
وقتي همگي براي صرف صبحانه نشستند، منتظر شدند تا آقاي ويلي از گشت صبحگاهي كه هر از چندي بر روي زمين و باغ
يعني تا اين موقع خوابيده؟ » : هايش انجام مي داد، برگردد. وقتي ويلي آمد، تازه همه متوجه شدند كه هانا نيست. خاله گفت
«. اون كه هر روز صبح، زود از خواب بيدار ميشه
«. من چند لحظه پيش تو اتاقش بودم. اونجا نبود » : جني گفت
«؟ خداي بزرگ، صبح به اين زودي كجا مي تونه رفته باشه » : خاله ادامه داد
«. مخصوصاً زود بيدار شديم تا روي بعضي از زمين ها كشت كنيم » : پدر گفت
جونز كه همچنان ساكت بود، نگاهي به دني كرد و دني حدس زد كه حتماً هانا به ديدن ايوان رفته تا حرف احمقانه اش را
نگران نباشين، خاله جان. » : عملي كند. در فكر چاره اي بود تا دروغي سر هم ببافد و تحويل آنان دهد. از همين رو زود گفت
«؟ صبح زود بيا چند تا تخم مرغ ببر » : ديروز خانم فاكتر رو ديديم. به هانا گفت
«. و تو دني، هانا رو فرستادي؟ جونز مي تونست اين كار رو بكنه » : پدر با صداي خشني گفت
پدر، هانا ديشب خواب بدي يده بود. زياد حالش خوب نبود. ضمن پياده روي مي تونست سري هم به اونجا بزنه و به زودي »
«. بر مي گرده
«. الان خودم با بيل به سراغش ميرم » . ويلي كه نگاهش را به دني دوخته بود، به حرف هاي او اطمينان نداشت و دني ادامه داد
ديگر كسي چيزي نگفت ولي نگاهي كه جونز به دني كرد، او را مطمئن ساخت كه جونز چقدر به بي معني بودن اين حرف
ايمان دارد. همه مشغول سر و صبحانه شدند. دني سخت عصباني بود. به خود فشار مي آورد تا چيزي بروز ندهد و به موقع
حساب اين دختر خودسر را برسد؛ خواهري كه هميشه براي او مشكل ساز و پر دردسر بود.
ايوان با جوزف تا نيمه هاي شب زمين را آبياري مي كرد. نيمه شب خسته در حالي كه هنوز پايش درد مي كرد و آن را روي
زمين ميكشيد، به خانه بازگشت. صبح با اينكه هنوز خستگي از تنش رخت بر نبسته بود و احساس خواب بيشتري مي كرد،
بيدار بود. جوزف مدتي بود كه در آنجا مشغول به كار شده بود. دختر آقاي ويلي را ديد كه به آن سو مي آيد. هانا نزديك
شد. مي خواست در بزند كه جوزف جلو دويد و سلام كرد.
صبر كنين، خانم ويلي. الان در رو باز مي كنم. آقاي ايوان ديشب تا ديروقت كار كردن و حالا خيلي خسته ان. هنوز بيدار »
«. نشدن
در را باز كرد و خود كنار رفت تا هانا وارد شد. بعد از ورود در را بست و پي كارش رفت.
هانا آرام و بي صدا وارد شد. به اتاق خوابش نزديك شد و او را كه مشغول خواندن كتاب قطوري بود، ديد. ايوان صدايي را
جوزف، من بيدارم. بيا تو و بحانه رو آماده كن، وقتي جوابي نشنيد، برگشت. هانا را » : حس كرد. بدون اينكه برگردد، گفت
«؟ هانا چي شده، صبح به اين زودي اومدي؟ اتفاقي افتاده » . پريشان و ناآرام ديد. خيلي تعجب كرد
«؟ وانمود مي كنين از اون اتفاق بي خبرين » : هانا در حالي كه نزديك تر مي رفت، گفت
«؟ چه اتفاقي افتاده؟ پدرت يا ... بالاخره چي شده »
گوش كن، ايوان. تو حق نداري اين قدر منو مضطرب و آشفته كني كه حتي شب ها تو خوابم از دست تو راحتي نداشته »
«. باشم
ايوان كمي دستپاچه شد و انديشيد.
«. من چي كردم كه اون اين طوري منو موآخذه مي كنه »
و چون عقلش به جايي نرسيد، همچنان مشغول تماشاي او شد.
«. تو ديشب وارد مخفي گاه من شده بودي »
«؟ واي چه جالب! تو رويا يا واقعيت » . ايوان از جايش نيم خيز شد و به آرامي در گوشه تختخواب نشست
«. اوه، مسخره بازي در نيار، معلومه كه تو خواب »
ايوان سرش را تكان داد و نگاهي كاملاً مسخره آميز به او انداخت. سعي كرد به خود بقبولاند كه او دچار حالت رواني نشده.
«؟ وقتي وارد شدم، چكار كردم »
«... من نبايد به تو اطمينان مي كردم، وقتي اجازه دادم وارد شي. ولي »
«؟ ادامه بده، هانا ولي چي »
«. ولي تو مثل يه ديو شده بودي، به شدت منو ترسوندي و من همچنان فرياد مي زدم