الهی حکایت دردناکی ست


شوق پرواز و این بالهای سوخته .


شوقی که چون حلقه بر گردنم


افکنده ای و آتشی که بر هستیم فکندی


و ناتوانی این بالها ...


در دوزخ هجران تو هر صبح و شام


می سوزم .


هر صبح و شام


سرافکنده به درگاهت می آیم


و شرم سار باز می گردم


و در این تکرارمرا اختیاری نیست .


می رانی و می خوانی


و من در اشتیاق و اجبار تو حیرانم .


امّا سوگند به نامت اگر برانی تا ابد


به درگاهت با همین بالهای سوخته


به شفاعت عشق می نشینم .