صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 35

موضوع: آنگاه هدایت شدم ...

  1. #21
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    « سفر به حجاز »


    به جده رسیدم . دوستم « بشیر » را ملاقات کردم که از آمدنم خرسند شد و مرا به خانه اش برد و به من بسیار مهربانی و ملاطفت کرد.

    او بیشتر اوقات فراغتش را با من می گذراند که با اتومبیلش به گردش و زیارتگاهها می رفتیم. با هم به عمره مشرف شدیم و چند روزی

    را در عبادت و تقوا سپری کردیم .

    از او معذرت خواستم که در عراق معطل شدم و داستان کشف جدید و یا پیروزی جدیدم را با او در میان گذاشتم . او آدم روشن فکر و آگاهی بود .

    ولی به من گفت: آری ! من هم شنیده ام که علمای بزرگی دارند و سخنانی برای گفتن دارند ، ولی بسیاری از آنها کافر و منحرفند و مشکلات

    گوناگونی در ایام حج برای ما به وجود می آورند.


    گفتم : این مشکلات چیست؟

    پاسخ داد: پیرامون قبرها نماز می خوانند . گروه گروه وارد بقیع می شوند و گریه و نوحه سرایی می کنند و قطعه هایی از سنگ در جیب های خود دارند که

    بر آنها سجده می کنند و اگر به قبر حضرت حمزه در احد رفتند ، در آنجا جنازه ای درست می کنند و گریه و زاری راه می اندازند که گویی حمزه همان وقت

    از دنیا رفته است. و به همین سبب است که دولت سعودی اجازه نمی دهد به زیارتگاهها وارد شوند.

    تبسمی کردم و گفتم: پس تو برای همین آنها را خارج از دین و منحرف می دانی؟

    گفت: برای این و چیزهای دیگر .مثلا به زیارت پیامبر می آیند و در عین حال ، کنار قبر ابوبکر و عمر می ایستند و ناسزا می گویند و لعن می کنند و

    بعضی از آنها کثافت و نجاست نیز بر قبر ابوبکر و عمر می اندازند!


    حرفهایش مرا به یاد روایتی انداخته بود که از پدرم شنیدم. هنگامی که از حج برگشته بود و می گفت که شیعیان کثافت بر قبر پیامبر می اندازند!

    و بی گمان پدرم چنین چیزی را با چشم خود ندیده بود. زیرا گفت : سربازان سعودی را دیدیم که برخی از حاجیان را با چوب می زدند و وقتی اعتراض

    کردیم که زائران خانه ی خدا را اهانت می کنند، پاسخ دادند که اینها مسلمان نیستند . اینها شیعه اند و آمده اند که بر قبر پیامبر کثافت بریزند!

    پدرم گفت: آنگاه ما هم آنها را لعنت کردیم و آب دهان بر آنها انداختیم.



    وهم اینک از دوست سعودی ام که در مدینه زاده شده ، می شنوم که آنها به زیارت قبر پیامبر می آیند ، ولی کثافت بر قبر ابوبکر و عمر می اندازند !

    و در صحت هر دو روایت شک کردم . زیرا خودم به حج آمده بودم و دیده بودم اتاق مطهری که ضریح پیامبر و ابوبکر و عمر در آن قرار دارد بسته است

    و هیچ کس نمی تواند نزدیک آن بیاید که دستی بر درب و پنجره اش بمالد، چه رسد به این که چیزی را در آن بیندازد ، برای این که اولا _ روزنه ای ندارد

    که چیزی از لای آن بیندازد . ثانیا _ آن جا تحت حراست و محاصره ی شدید سربازانی خشن است که مرتب شیفت عوض می کنند و جلوی هر دری

    نگهبانانی تازیانه به دست ایستاده اند که هر کس نزدیک بیاید یا بخواهد ، نگاهی به درون حجره بکند ، بر فرقش می کوبند.

    به نظر می رسد که برخی از همین سربازان سعودی ، چون شیعه را تکفیر می کنند ، چنین تهمتی به آنها می زنند که کتک زدن خودشان را صحیح

    جلوه دهند و از طرفی دیگر ، مسلمانان را برای کشتار آنان تحریک می کنند یا لا اقل در برابر اهانت به آنها ، سکوت کنند.ولی در بازگشت به کشورها

    یشان ، شایع کنند که شیعیان دشمن رسول الله اند و بر قبرش نجاست می ریزند و بدین سان ، دو گنجشک را با یک سنگ برانند.

    و این نظیر همان داستانی است که یکی از فضلا و از افرادی که به آنها اطمینان دارم برایم تعریف کرد و گفت : مشغول طواف خانه ی خدا بودیم که یک

    جوانی در اثر ازدحام بیش از حد دل درد گرفت و بی اختیار قی کرد . فورا افراد پلیش عربستان ، که نگهبانی حجرالاسود را به عهده داشتند ، آن بیچاره

    را با آن حال و خیم بیرون کردند و تهمتش زدند که نجاست با خودش آورده بود که کعبه را کثیف کند و نزد قاضی هم شهادت دادند و همان روز اعدام شد!

    این تئاتر ها در ذهنم خطور کرد و مدتی به فکر فرو رفتم که این چه تحلیلی بود از دوست سعودی ام برای تکفیر شیعیان ، من که چیزی از او نشنیده بودم.

    جز این که این ها گریه می کنند ، بر سینه ی خود می زنند ، برسنگ سجده می کنند ، و پیرامون قبرها نماز می گذارند و از خود پرسیدم : آیا این استدلالها

    کافی است بر تکفیر کسی که شهادتین بر زبان جاری می کند و گواهی می دهد که خدایی جز الله نیست و محمّد بنده و رسول خدا است و نماز می خواند

    و زکات می دهد و ماه رمضان را روزه می دارد و به حج خانه ی خدا می رود و امر به معروف و نهی از منکر می کند ؟!



    من قصد نداشتم با دوستم جدال کنم و بحث هایی که هیچ فایده ای بر آنها مترتّب نیست با او داشته باشم . لذا ، تنها بسنده کردم به این سخن : خداوند

    ما و آنها را به راه مستقیمش هدایت فرماید و دشمنان دین را که برای اسلام و مسلمین نقشه می کشند ، لعن و نفرین کند.و هرگاه به طواف کعبه _

    در خلال عمره _ مشرف می شدم و جز افراد کمی در اطراف آن نمی دیدم ، نماز می خواندم و با دل و جان از خدا می خواستم قلبم را بگشاید و مرا به

    حقیقت رهنمون باشد. بر مقام ابراهیم ایستادم و این آیه را به خاطر آوردم که می فرماید:

    « وجاهدوا فی الله حق جهاده ، هو اجتباکم و ما جعل علیکم فی الدّین من حرج ، ملّة أبیکم إبراهیم ، هو سمّاکم المسلمین من قبل و فی هذا لیکون

    الرّسول شهیدا علیکم و تکونوا شهداء علی النّاس ، فأقیموا الصّلوة و آتوا الزّکوة و اعتصموا بالله ، هو مولیکم ، فنعم المولی و نعم النّصیر.»

    و در راه خدا کارزار کنید و حق جهاد را به جای آورید . او شما را برگزید و در دین ، سختی و دشواری برای شما قرار نداد . آیین پدرتان ابراهیم است و

    او شما را قبل از این مسلمان نامید تا اینکه پیغمبر بر شما گواه باشد و شما گواه بر مردم . پس نماز را برپا دارید و زکات را پرداخت نمایید و به خداوند

    تمسک جویید که او بهترین مولی و بهترین یاری دهنده است.



    و آنگاه شروع کردم با حضرت ابراهیم و یا با پدرمان ابراهیم _ همانگونه که قرآن او را می نامد _ درد دل کردن :

    _ ای پدر ! ای که ما را مسلمان نامیدی . بنگر چگونه فرزندانت پس از تو متفرق شدند ؛ برخی یهودی و برخی نصرانی و برخی هم مسلمانند .

    و یهودیان هم میان خودشان اختلاف پیدا کردند و 71 گروه شدند و نصاری 72 قسمت شدند و مسلمانان هم به 73 گروه تقسیم شدند و

    همانگونه که فرزندت محمّد خبر داد ، همه ی این ها در گمراهی اند جز یک گروه که بر پیمانت جاویدان مانند. ای پدر!

    آیا این سنت الهی در بندگانش است ، همانطور که « قدریه » می گویند ، یعنی خدای سبحان بر هر فردی نوشته و مقدر کرده است که یهودی

    یا نصرانی یا مسمان یا ملحد یا مشرک باشد، یا اینکه حب دنیا و هواپرستی و دوری از تعلیمان خداوند سبحان است که چون خدا را فراموش کردند ،

    خدا هم آنان را به فراموشی سپرده است ؟ « نسو الله فأنساهم أنفسهم »


    من نمی توانم باور کنم که دست قضا و قدر سرنوشت انسان را می سازد ، بلکه به نظر می رسد و تقریبا یقین دارم که خدای سبحان ما را آفرید و

    هدایتمان کرد و راه راست و بد را به ما نشان داد و پیامبرانش را بر ما فرستاد که ما را از بیراهه به راه راست هدایت و رهنمایی کنند و حق را از باطل

    به ما بشناسانند . ولی انسان ، شیفته و مجذوب دنیا و زینت هایش شد . انسان با غرور و خود خواهی اش ، با جهل و نادانی اش ،

    با عناد و نافرمانی اش ، و با ظلم و طغیانش ، راه کژی را پیمود و شیطان را پیروی کرد و از رحمان دوری جست ، پس به راهی غیر از راه خویش و

    مسیری غیر از مسیر خویش حرکت کرد.



    و قرآن کریم در این مورد چه خوش بیان کرده و خلاصه نموده است که :

    « إنّ الله لا یظلم النّاس شیئا و لکنّ النّاس أنفسهم یظلمون »


    [align=center]_ به تحقیق ، خداوند هیچ ظلمی به مردم نمی کند و این مردمند که به خویشتن ستم روا می دارند.



    ای پدرمان ، ابراهیم ! هیچ عتاب و سرزنشی بر یهود و نصاری نیست که ظالمانه ، با حق دشمنی کردند ؛ هر چند بینه و دلیل برآنها آمد.

    هان ، مگر نمی بینی امتی را که خداوند توسط فرزندت محمّد نجاتشان داد و از تاریکی ها به روشنایی راهنمایی شان کرد و آنان را برترین

    امت تاریخ قرار داد ، این امت نیز اختلاف ورزید و متفرق شد و گروهی گروهی دیگر را تکفیر کرد ؛ هر چند که رسول خدا هشدارشان داد و

    بسیار اصرار ورزید که :

    « روا نیست مسلمانی بیش از سه روز از برادر مسلمانش دوری جوید.»


    پس این امت چرا این قدر پاره پاره و قطعه قطعه شد که هر گروهی برای خود دولت کوچکی تشکیل داده و همه همدیگر را بدگویی و ناسزا

    می گویند و دشمنی با هم می کنند و با یکدیگر جنگ و ستیز دارند و یکدیگر را تکفیر می کنند و اصلا همدیگر را حتی نمی شناسند و لذا ،

    تمام عمر از هم جدا هستند ؟!


    این امت را چه شده است _ ای پدرمان ابراهیم _ پس از اینکه بهترین و برترین امت ها بود و شرق و غرب را تحت تصرف در آورد و مردم را با علم

    و دانش و مدنیت آشنا ساخت ، امروز به صورت کوچک ترین و خوار ترین امت ها در آمده ، زمین هایشان اشغال شده ، ملت ها شان آواره گشته ،

    مسجد اقصاشان توسط عده ای صهیونیسم اشغال شده و توان رهایی اش را هم ندارند و اگر سری به کشورشان بزنی جز فقری وحشتناک و

    گرسنگی ای کشنده و سرزمین هایی خشک و بیماری هایی دردناک و اخلاقی زشت و جز عقب افتادگی فکری و تکنیکی و ظلم و خفقان و کثافتها

    و آلودگی ها و حشرات زیان آور نمی بینی ، کافی است که تنها مقایسه ای بین توالت های عمومی در اروپا و در کشورهای اسلامی بکنی . پس

    هر گاه مسافر به توالت عمومی در سراسر اروپا وارد شود ، آن را تمیز ، بلورین ، و خوشبو می بیند ولی در کشورهای اسلامی به قدری توالت های

    عمومی کثیف ، نجس و بدبو است که مسافر طاقت ندارد نزدیک آن اصلا برود . با این که اسلام به ما آموخته است که :


    « نظافت و پاکیزگی از ایمان است و کثافت و آلودگی از شیطان.»



    پس آیا ایمان به اروپا گریخته و شیطان نزد ما لانه کرده است؟ چرا مسلمانان از اظهار عقیده ، حتی در کشورهای خودشان هراس دارند؟ و حتی مسلمان

    بر صورت خودش هم سلطه ای ندارد و لذا ، نمی تواند محاسنش را رها کند و نتراشد و یا این که لباس اسلامی را در بر کند ، در صورتی که فاسق ها و

    تبهکاران آشکارا می نوشند و زنا می کنند و هتک نوامیس می نمایند و مسلمانان نه تنها توان دفع آنها ندارد ، که حتی حق ندارد امر به معروف و نهی از

    منکر نیز بنماید. و به من خبر دادند که در برخی کشورهای اسلامی ، مانند مصر و مراکش ، در اثر شدت ناداری و تیره بختی و نیاز ، پدرها دختران جوان

    خود را به فاحشه خانه ها می فرستند.

    « لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلی العظیم.»



    پروردگارا ، چرا از این امت دور شدی و آنان را در تاریکی ها رها کردی؟ نه ، نه ، خداوندا مرا ببخش . به تو پناه می برم . خود این امت تو را از یاد برد و

    راه شیطان را برگزید و تو ای خداوند حکیم و مقتدر ، در این سخن حقت و کتاب روشنت فرمودی :


    « و من یعش عن ذکر الرّحمن نقیض له شیطانا فهو له قرین.»


    [align=center]_ و هر که از ذکر خدای رحمان رخ بتابد ، شیطان را برانگیزیم تا همواره یار و همراهش باشد.

    و خود فرمودی :

    « و ما محمّد الاّ رسول ، قد خلت من قبله الرّسل . أفإن مات أو قتل انقلبتم علی أعقابکم ، و من ینقلب علی عقبیه فلن یضرّ الله شیئا و سیجزی الله الشّاکرین.»

    _ و محمّد نیست جز فرستاده ی خداوند که قبل از او رسولانی آمده بودند . پس اگر از دنیا برود یا کشته شود ، عقب گردی کنید و هر که عقب گرد کند ،

    زیانی به خداوند نمی رساند و خدا شاکران و سپاسگزاران را پاداش خواهد داد.


    و بی گمان ، دلیل آن همه عقب افتادگی و پس ماندگی و انحطاط و ذلت و بیچارگی امت اسلامی ، دوری آن از صراط مستقیم است و بدون شک ،

    آن عده بسیار کم و آن فرقه ی واحده میان 73 فرقه نمی تواند در سرنوشت یک امت به طور کامل موثر باشد.

    پیامبر اسلام فرمود:
    « شما یا حتما امر به معروف و نهی از منکر باید بکنید و یا این که خداوند بدان شما را بر شما مسلط می کند .

    پس خوبان شما هم اگر دعا کنند ،دعایشان مستجاب نگردد.»


    پروردگارا ، ما به آنچه نازل فرمودی ایمان آ<ردیم و رسولت را پیروی کردیم . پس ما را در زمره ی شاهدان قرار بده.

    پروردگارا ، دلهای ما را پس از هدایت ، از حق منحرف مساز و از پیش خود بر ما رحمتی فرست که تو بسیار عطا کننده ای .

    پروردگارا ، ما به خود ظلم کردیم و اگر تو ما را نیامرزی و رحممان نکنی ، بی گمان از زیانکاران خواهیم بود.


    به مدینه ی منوره مشرف شدم ، در حالی که نامه ای از دوستم « بشیر » به یکی از خویشاوندانش با خود داشتم تا در نزد آنان اقامت گزینم .

    او قبلا تلفنی هم با فامیلش تماس گرفته بود. لذا ، از من استقبال کرد ، خوش آمد گفت و به خانه ی خود برد. به محض رسیدن غسل کردم ،

    عطر زدم و بهترین و پاک ترین لباس هایم را پوشیدم و به زیارت رسول خدا روانه گشتم .

    نسبت به ایام حج ، عدد زائرین خیلی کم بود و لذا ، به راحتی توانستم رو به روی قبر پیامبر و ابوبکر و عمر بایستم . در حالی که در ایام حج ،

    به علت ازدحام زیاد ، چنین امکانی برایم نبود و بیهوده خواستم برای تبرک یکی از درها را لمس کنم که فورا نگهبانی که آنجا ایستاده بود بر من

    نهیبی زد و مرا راند و کنار هر دری که رفتم ، یک نگهبان ایستاده بود و چون زمان ایستادنم طول کشید ، زیرا هم می خواستم برای خودم دعا کنم

    و هم میخواستم سلام دوستانم را ابلاغ کنم ، نگهبانان دستور دادند که حتما کنار بروم و دیگر توقف نکنم
    .


    خواستم با یکی از آنان سخنی بگویم ، ولی فایده ای نداشت.

    به شبستان حرم مطهر بازگشتم و مشغول خواندن قرآن شدم . آیه ای را با ترتیل می خواندم و تکرار می کردم . می اندیشیدم که پیامبر دارد به قرآن

    خواندنم گوش می دهد.به خود گفتم: مگر ممکن است پیامبر ، مثل سایر مرده ها ، مرده باشد؟

    پس چرا در نمازهایمان به او خطاب کرده و می گوییم:

    « السّلام علیک أیّها النّبی و رحمة الله و برکاته »

    _ سلام برتو ای پیامبر ، و رحمت و برکات خداوند برتو باد.



    از آن گذشته ، بزرگان طریقت صوفیه ، قطع دارند که شیخشان « احمد تیجانی » یا « عبد القادر گیلانی » آشکارا نزد آنها می آیند و در بیداری ، نه در خواب.

    پس چرا ما نسبت به این کرامت درباره ی پیامبر بخل ورزیم . در صورتی که او بی گمان ، برترین آفریدگان خداوند است .

    ولی آنچه مرا تا اندازه ای دلداری می داد ، این بود که مسلمانان چنین بخلی بر پیامبر روا نمی دارند ، مگر وهابیان که بدین سبب و اسبابی دیگر ،

    از آنها متنفر شده بودم . از جمله این که شدت خشونتی از آنها نسبت به مومنین و کسانی که با آنها در عقیده شان مخالفند ، دیده بودم.


    به زیارت بقیع رفته بودم و ایستاده بودم برروان پاک اهل بیت درود می فرستادم . در کنار من پیرمرد سالخورده ای بود که می گریست . از گریه اش

    فهمیدم شیعه است . رو به قبله کرد و نماز خواند . ناگهان سربازی به سرعت به سوی او آمد . گویی از دور مراقب حرکاتش بود و در حالی که او

    به سجود رفته بود ، با پوتینش چنان لگدی به او زد که وارونه شد و به پشت برزمین افتاد و تا مدتی آن بیچاره از هوش رفته بود و آن سرباز همچنان او را

    می زد و فحش و ناسزا می گفت .


    دلم به حال آن پیرمرد سوخت و خیال کردم اصلا مرده است . غیرتم به جوش آمد و کنجکاوی ام برانگیخته شد . به آن سرباز رو کرده و گفتم:

    خدا را خوش نمی آید . چرا او را می زنی در حالیکه نماز می خواند؟


    با تندی به من گفت : تو ساکت باش و دخالت نکن ، و گرنه با تو همین می کنم که با او کردم.

    و هنگامی که شرّ را در چشمانش دیدم ، از او دور شدم ، درحالی که بر خویشتن خشمناک بودم که چرا این قدر در یاری رساندن به مظلومین

    ناتوان و عاجزم و همچنین بر سعودی ها غضبناک بودم که چرا هر چه دلشان خواست به سر مردم می آورند و هیچ رادع و مانعی نیست که

    از آنها جلوگیری کند و هیچ کس نیست که به آنها اعتراض نماید.



    همان جا برخی از زائران را دیدم که تنها اکتفا می کردند به گفتن « لا حول و لا قوّة الاّ بالله » و برخی هم می گفتند او سزاوار است ،

    چرا کنار قبرها نماز می خواند ؟ دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و با عصبانیت به یکی از آنها گفتم : کی به شما گفته است که نماز خواندن کنار قبر حرام است؟

    پاسخ داد: پیامبر از آن نهی کرده است !

    بی اختیار فریاد برآوردم : بر پیامبر هم دروغ می گویید ! ولی ناگهان به خود آمدم و ترسیدم که مردم بر من بشورند یا صدای آن سرباز بزنندو او خونم بریزد.


    ولی با ملاطفت و خونسردی به آنها گفتم : اگر واقعا رسول خدا از آن نهی کرده ، پس چرا میلیون ها حجاج و زائرین ، مخالفتش می کنند و همین فعل

    حرام را کنار قبر خودش و قبر ابوبکر و عمر در مسجد پیامبر ، و در مساجد مسلمانان در کل جهان اسلام ، مرتکب می شوند؟ و به فرض این که نماز

    خواندن کنار قبر حرام باشد ، آیا با این خشونت و شدت باید از آن جلوگیری کنیم یا با نرمی و ملاطفت ؟ بگذارید برای شما داستان عرب بادیه نشین را

    نقل کنم که بدون شرم و حیایی در حضور پیامبر و اصحاب ادرار کرد و هنگامی که برخی از اصحاب بلند شدند شمشیر کشیدند که او را بکشند ، حضرت

    جدّا نهیشان کرد و فرمود بگذاریدش ، آزارش ندهید . کافی است یک سطل آبی بیاورید و روی ادرارش بریزید تا پاک شود . شما برای آسان کردن امور

    مردم مبعوث شده اید ، نه فشار آوردن بر آنها . شما باید جاذبه داشته باشید ، نه دافعه . و بدینسان اصحاب به دستورش عمل کردند و آنگاه پیامبر آن

    عرب صحرایی را صدا زد و کنار خود نشاند و به او خوش آمد گفت و با زبان خوش به او فهماند که این جا خانه ی خداست و نمی شود آلوده اش کرد .

    اعرابی همانجا اسلام آورد و از آن پس دیده نشد به مسجد بیاید ، الاّ در بهترین و پاک ترین لباسهایش.


    خدای بزرگ راست گفت که به پیامبر فرمود :

    « و اگر تو خشن و سنگدل بودی ، حتما از کنار تو دور می شدند.»


    بعضی از حاضرین از شنیدن داستان متاثر شدند و یکی از آنها مرا به کناری کشید و پرسید : اهل کجا هستی؟ گفتم : از تونس هستم .

    بر من سلام کرد و گفت : « برادر ! تو را به خدا ، مواظب خودت باش. دیگر مثل چنین حرفی نزن . من برای رضای خدا نصیحتت می کنم .»

    کینه و خشمم نسبت به آنها که ادعا می کنند نگهبان حرمین هستند و با مهمانان خدا به این خشونت رفتار می کنند ، خیلی بیشتر شد که

    حتی انسان نتواند نظرش را بیان کند یا روایتی که با روایت های آنها وفق نداشته باشد نقل کند یا به عقیده ای غیر از عقیده ی آنها معتقد باشد.

    به خانه ی دوست جدیدم ، که هنوز اسمش را نمی دانستم رفتم و او شام آورد و رو به رو نشست . پیش از غذا خوردن از من پرسید کجا رفته بودی .

    داستان را از اول تا آخر برایش تعریف کردم و بعد گفتم : برادر ! بی تعارف ، من دارم از وهابیت بیزار می شوم و به شیعیان تمایل پیدا می کنم.

    چهره اش در هم شد و گفت: دیگر چنین سخنی را تکرار نکنی ! و برخاست و رفت و با من غذا نخورد.


    بسیار منتظرش شدم تا خواب بر من غلبه کرد . صبح زود با صدای اذان مسجد پیامبر از خواب برخاستم و دیدم هنوز غذا سرجایش باقی مانده است .

    فهمیدم که میزبان به اتاق برنگشته . شک کردم و ترسیدم از سازمان امنیت باشد. و لذا ، فورا بلند شدم و از خانه بیرون رفتم و دیگر بازنگشتم.

    تمام روز را در حرم پیامبر به زیارت و نماز گذراندم و فقط برای تجدید وضو بیرون می رفتم . پس از نماز عصر بود که دیدم یکی از خطبا ، میان عده ای

    از نمازگزاران نشسته و درس می دهد . به سوی او راه افتادم و از حاضرین فهمیدم که او قاضی مدینه است . نشستم و به سخنانش گوش دادم

    که برخی از آیات قرآن را تفسیر می کرد. پس از پایان درس وقتی می خواست بیرون رود ، متوقفش کردم و گفتم : آقای من ! ممکن است مقصود

    از اهل بیت در این آیه ی شریفه که می فرماید : « إنّما یرید الله لیذهب عنکم الرّجس ، اهل البیت ، و یطهّرکم تطهیرا » را برایم بیان بفرمایید.

    فورا پاسخ داد : مقصود زنان پیامبر است و اول آیه را خواند که خطاب به زن های پیغمبر می کند.



    گفتم : علمای شیعه می گویند که این آیه اختصاص دارد به علی و فاطمه و حسن و حسین ، و من هم طبعا پاسخشان دادم که در

    آغاز آیه « یا نساء النّبی » دارد . آنها جواب دادند : تا آنجا که سخن از زنان پیامبر بود ، تمام افعال با صیغه ی جمع مونث و

    « نون النسوه » آمده است . مثل :

    لستنّ ، إن اتقین ، فلا تخضعن ، وقرن فی بیوتکنّ ، و لا تبرّجن ، و اقمن الصّلوة و آتین الزّکوة و اطعن الله و رسوله .

    ولی در این فراز از آیه ، که خاص به اهل بیت است ، صیغه ی جمع عوض شده و « لیذهب عنکم ، و یطهّرکم »

    عینکش را بالا زد و نگاهی معنی دار به من کرد و گفت : زنهار ، بترس از این افکار زهر آلود! شیعیان ، طبق هوای خودشان آیات قرآن را تاویل

    می کنند و اصلا درباره ی علی و فرزندانش آیاتی دارند که ما هیچ اطلاعی از آن ها نداریم و قرآن دیگری دارند که آن را

    « مصحف فاطمه » می نامند . من هشدارت می دهم که فریبشان نخوری.

    گفتم : نترس آقای من ! من خودم مواظب هستم و از آنها چیزهای زیادی نمی دانم . ولی میخواستم تحقیق کرده باشم.

    گفت : تو از کجا هستی؟

    گفتم : از تونس .

    گفت : اسمت چیست ؟

    گفتم : « تیجانی » . خنده ی متکبرانه ای کرد و گفت : می دانی احمد تیجانی کیست ؟

    گفتم : آری ، او شیخ طریقت است.

    گفت : و همچنین دست نشانده ی استعمار فرانسه .

    و استعمار فرانسه در جزایر و تونس به او کمک فروانی کرد. و اگر تو سری به پاریس زدی ، به کتابخانه ی ملی برو و خودت فرهنگ فرانسوی را باز کن

    و در حرف « الف » می بینی نوشته است که فرانسه ، مدال افتخار به احمد تیجانی داد ، زیرا خدمات ارزنده ای به آنها نمود .

    از سخنش تعجب کردم و تشکر نمودم و خداحافظی کردم و گذشتم .


    یک هفته ی تمام در مدینه ماندم که در طی آن ، چهل نماز خواندم و همه ی زیارتگاهها را زیارت کردم و در طول مدت اقامتم ، خیلی خیلی کنجکاو

    و دقیق بودم و در نتیجه ، روز به روز نفرت و خشمم نسبت به وهابیت فزون تر می گشت.


    آمده است .
    از مدینه به سوی اردن مسافرت کردم که در آنجا نیز با برخی از دوستان _ که قبلا در ایام حج آشنا شده بودم و در صفحات گذشته یادآور شدم _ ملاقات نمودم.

    سه روز در آن جا ماندم و همچنان دیدم نسبت به شیعه ، بیش از آنچه تونسی ها دارند ، کینه و نفرت داشتند و همان روایت ها و شایعه ها وجود داشت .

    و از هر کس می پرسیدی دلیلت چیست ، می گفت : من شنیده ام ! و هیچ یک را نیافتم که با شیعیان نشست و برخاستی داشته یا کتابی از آنها

    خوانده ، یا حتی در تمام عمرش با یک شیعه ای دیدار داشته است.



    از آنجا به سوریه برگشتم و در دمشق ، به زیارت « مسجد اموی » و در کنارش ، « مقام سر امام حسین » رفتم و همچنین ، قبر صلاح الدین

    ایوبی و حضرت زینب را نیز زیارت کردم.

    از بیروت مستقیما به طرابلس مسافرت کردم که چهار روز این سفر دریایی به طول انجامید و در این چهار روز توانستم از نظر فکری و بدنی استراحت کنم

    و نوار کاملی از مسافرت چند روزه ام را که داشت پایان می پذیرفت، نسبت به شیعه میل و محبت و علاقه دارم و خدای سبحان را سپاس گفتم که چنین

    انزجار و خشم دارم ، نسبت به شیعه میل و محبت و علاقه دارم و خدای سبحان را سپاس گفتم که چنین نعمتی به من عطا فرمود و مرا مورد عنایت و

    لطف خویش قرار داد و از خدا خواستم راه حق را به من بنمایاند .


    به سرزمین وطن بازگشتم ، در حالی که تمام وجودم شوق و علاقه و محبت به خانواده ام فامیلم و دوستانم بود و همه را به سلامت یافتم و تا وارد

    منزل شدم ، یکباره مواجه شدم با کتاب های زیادی که قبل از من رسیده بود و می دانستم از کجا آمده است . و هنگامی که آن کتاب ها که منزل را

    پر کرده بود گشودم ، محبت و تقدیرم نسبت به آنها ، که هرگز خلف وعده نمی کنند ، افزون تر گشت ؛ درحالی که چندین برابر کتاب هایی که به من

    هدیه کرده بودند ، می یافتم.


    ادامه دارد ...


  2. #22
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    « آغاز بحث »



    خیلی خوشحال شدم و کتاب ها را در اتاق مخصوصی که آن را « کتابخانه » نامیدم صف دادم و چند روزی استراحت کردم و وقتی برنامه ی اوقات

    کارم را در آغاز سال تحصیلی نو دریافت نمودم ، دیدم سه روز پشت سر هم کار دارم و چهار روز دنبال هم _ در هفته _ استراحت دارم.

    شروع به خواندن کتاب ها کردم . کتاب « عقائد الإمامیه » و « اصل الشیعه و اصولها » را مطالعه نمودم و آسایش خاطری نسبت به عقاید

    و افکار شیعه در من پیدا شد.


    آنگاه کتاب « المراجعات » ، نوشته ی سید شرف الدین موسوی را مطالعه کردم . همین که چند صفحه از آن را خواندم ، به قدری شیفته اش

    شدم و مرا مجذوب خود ساخت که جز در وقت ناچاری ، حاضر نبودم رهایش کنم و گاهی آن را با خود به دانشکده می بردم.

    این کتاب واقعا ما را شگفت زده کرد که در آن صراحت و رک گویی یک روحانی شیعه را می دیدم و می دانم که چگونه اشکال های علمی

    روحانی سنی ، « شیخ الأزهر » را برطرف می سازد و آنچه را نفهمیده ، به او می آموزد.


    در کتاب ، گم شده ی خود را یافتم . زیرا این کتاب ، مانند سایر کتابهایی نیست که نویسنده هر چه دلش خواست در آن می نویسد و هیچ

    اعتراضی و اشکالی به او نمی شود ، بلکه « المراجعات » ، گفتگویی است بین دو روحانی از دو مذهب مختلف ، که هر یک با دقت مطالب

    دیگری را زیر ذره بین می گذارد و هر ریز و درشتی را مورد محاسبه قرار می دهد و در بحث ها تکیه شان فقط به دو منبع اصلی تمام مسلمانان

    است ؛ قرآن و سنت صحیحی که مورد اتفاق تمام صحّاح سنیان است .



    و کتاب در حقیقت ، نقش مرا بازی می کرد به عنوان یک پژوهش گر که در جستجوی حقیقت است و هر جا آن را یافت می پذیرد و از این روی ،

    این کتاب بسیار مفید بود و بر من حق بزرگی داشت. و بهت زده به آن جایی _ در کتاب _ رسیدم که سخن از عدم اطاعت اصحاب از دستورات

    پیامبر داشت و در این مورد ، نمونه هایی ذکر کرده بود ؛ از جمله حادثه ی روز پنج شنبه است که اصلا باور نمی کردم که سرورمان عمر بن خطاب

    ، به سخن پیامبر اعتراض کند و او را متهم به هذیان گویی نماید.


    در آغاز پنداشتم که این روایت در کتابهای شیعه است . ولی تعجب و شگفتی ام افزون تر شد وقتی دیدم آن روحانی شیعی ، این روایت را از

    « صحیح بخاری » و « صحیح مسلم » نقل می کند و به خود گفتم : « اگر این روایت را در صحیح بخاری یافتم ، قطعا نظر دیگری خواهم داشت. »

    به پایتخت رفتم و در آنجا « صحیح بخاری » ، « صحیح مسلم » ، « مسند امام احمد » ، « صحیح ترمذی » ، « موطّأ امام مالک »

    و دیگر کتاب های مشهور را خریدم و اصلا منتظر نماندم که به منزل برسم . بلکه در همان بین راه تونس و قفصه ، در اتوبوس عمومی ، کتاب بخاری را

    گشودم و دنبال « حادثه ی روز پنج شنبه » در لابه لای کتاب گشتم ، به این امید که آن را پیدا کنم ، و علی رغم میل باطنی ام ، روایت را یافتم .

    چند بار آن را خواندم همانگونه بود که سید شرف الدین در کتابش نقل کرده بود.



    تلاش کردم حادثه را تا آخر منکر شوم و خیلی بعید دانستم که عمر چنان نقشه ی خطرناکی در سر می پرورانده . ولی مگر می شود انکار کرد

    آنچه در صحاح آمده که صحاح اهل سنت و جماعت و خود را متعهد نسبت به آن می دانیم و به صحتش گواهی داده ایم و اگر شک در آن داشته

    باشیم ، یا برخی از آن را تکذیب نماییم ، مستلزم این است که از کتاب صرف نظر کنیم و این باز مستلزم این است که دست از عقایدمان برداریم.

    و اگر عالم شیعی از کتاب های خودشان نقل کرده بود ، هرگز تصدیق و باور نمی کردم . ولی حال که از کتابهای صحیح اهل سنت نقل کرده ،


    جایی برای خدشه در آن نمی ماند . برای این که ما خود را قانع کرده ایم که اینها صحیح ترین کتابها ، پس از کتاب خدا است . پس ناچار باید به آنها

    تن در دهیم وگرنه مستلزم شک و تردید در تمام صحاح است و در آن صورت ، چیزی از احکام اسلام نمی ماند که به آنها اعتماد کنیم . زیرا

    احکامی که در قرآن وارد شده ، خلاصه و مجمل است و تفصیل و شرح ندارد و ما از دوران رسالت فاصله ی زیادی داریم و پدران و نیاکان ما ،

    احکام دینمان را از راه همین صحاح ها به ما منتقل کرده اند . پس به هیچ نحوی ممکن نیست چشم از این کتاب ها بپوشیم.


    و با خود پیمان بستم ، حال که در این بحث طولانی و دشوار وارد می شوم ، احادیث صحیحی که مورد اتفاق شیعه و سنی است ، مدرک قطعی

    قرار دهم و احادیثی که یک فرقه منهای دیگر فرق اعتماد کرده ، کنار بگذارم . و با این روش میانه ، هم از تاثیرهای عاطفی و تعصب های

    مذهبی و ملی و میهنی دور شده ام و هم راه شک و تردید قطع کرده و به بلندای یقین رسیده ام که همان صراط مستقیم خداوند است.



    « در ژرفای پژوهش »



    اصحاب در نظر شیعه و اهل سنت



    از مهمترین بحث هایی که محور اصلی تمام مطالبی است که به حقیقت سوق می دهد ، بحث در زندگی اصحاب و رفتار آنها و روش برخورد آنها

    و باورها و عقاید آنها است .


    زیرا آنها ستون و اساس همه چیزند و ما دینمان را از آنها فرا گرفته ایم و به وسیله ی چراغ روشنایی آنان ، ظلمت های گمراهی را می شکافیم

    تا به احکام نورانی خود پی ببریم و چون علمای اسلام بر این امر واقف بودند ، لذا در گذشته بحث درباره ی آنها و روش زندگی شان به تفصیل

    کرده اند و در این زمینه کتاب هایی مانند اسد الغابه فی تمییز الصحابه و الإصابة فی معرفة الصحابه و میزان الإعتدال و دیگر کتاب

    هایی که از نظر اهل سنت و جماعت بیوگرافی اصحاب را مورد نقد و بررسی قرار می دهند ، مورد نگارش و تالیف قرار دارند.


    اشکالی که در اینجا مطرح است ، این است که علمای پیشین ، معمولا به گونه ای می نگاشتند و تاریخ نویسی می کردند که با آراء و نظرات

    حکّام اموی یا عباسی ، که نسبت به اهل بیت پیامبر عداوت و کینه ی بسزایی داشتند ، موافقت و مطابقت داشت ؛

    بلکه با هر کس که از آنها پیروی کرده و راهشان را می پیمود . بنا براین ، دور از انصاف است که تنها به نوشته جات آنها بسنده کنیم و به آنها اطمینان کنیم ،

    بی آنکه اقوال سایر علمای مسلمین ، که آن حکومت ها آنان را تحت فشار قرار داده و آواره کرده و به قتل رسانده تنها به جرم اینکه پیرو اهل بیت بودند

    و منشا انقلاب ها علیه حکومت های مستبد و منحرف بودند ، مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم.


    مشکل اصلی ما در این زمینه ، خود اصحاب هستند . زیرا آنها خود در مورد کتاب و مرقومه ی پیامبر ، اختلاف ورزیدند ؛ همان نوشته ای که آنان

    را تا روز رستاخیز از گمراهی می رهانید و این اختلاف بود که امت اسلامی را از این فضیلت محروم کرد و آن را به وادی گمراهی کشاند و در

    نتیجه ، متشتّت و پراکنده شدند و با هم کشمکش و نزاع کردند و به سقوط کشیده شدند و آبرویشان رفت.


    و آنان خود بودند که در خلافت اختلاف کردند و به دو گروه حزب حاکم و حزب مخالف تقسیم شدند و به شیعه ی علی و شیعه ی معاویه در آمدند

    و آنان خود در تفسیر کتاب خدا و احادیث پیامبرش اختلاف ورزیدند که در نتیجه ، مذاهب و فرقه ها و ملت ها و گروههای گوناگون تشکیل شد و

    مکتب های کلامی و فکری مختلف پدید آمد و فلسفه های گوناگون ظاهر شد که به دنبال آنها فقط انگیزه های سیاسی بود و برای رسیدن به

    سلطه و حکومت تلاش می کردند.


    پس مسلمانان متشتّت نشدند و پراکنده نگشتند ، اگر صحابه چنان عملکردی نداشتند ، و هر اختلافی بروز کرده و می کند ، برگشتش به

    اختلاف اصحاب است . زیرا خدا یکی است ، قرآن یکی ، پیامبر یکی و قبله یکی است و همه در آن اتفاق و اتحاد دارند و اما اختلاف از اولین روز

    پس از وفات پیامبر در « سقیفه ی بنی ساعده » آغاز شد و تا امروز مردم ادامه داشته و إلی ماشاء الله ادامه خواهد داشت.



    در هر صورت ، در خلال گفتگو و بحث با علمای شیعه ، بدین نتیجه رسیدم که اصحاب از نظر آنها ، بر سه دسته ا ند :

    بخش اول : عبارتند از اصحاب برگزیده ای که خدا و پیامبرش را خوب شناختند و با پیامبر تا آخرین قطره ی خون پیمان وفاداری بستند و با صدق در

    گفتار و اخلاص در عمل ، او را یاری دادند و پس از او منقلب و مرتد نشدند ، بلکه بر پیمان خود استوار ماندند و خداوند در قرآن ، در آیات بسیاری

    آنان را ستوده و پیامبر اکرم نیز بسیار بر آنها درود فرستاده و شیعیان با احترام و تقدیس و خشنودی از آنان یاد می کنند ، چنانکه اهل سنت نیز از

    آنان با تقدیس و تکریم یاد می کنند.



    بخش دوم : اصحابی که اسلام آوردند و پیامبر را پیروی کردند ، اما از روی طمع یا خوف . و اینان با اسلام خود ، بر رسول خدا منت می گذاشتند

    و گاهی اذیتش می کردند و به امر و نهی اش اهمیت نمی دادند ، بلکه در مقابل نص صریح ، نظرات خود را به رخ می کشیدند ، تا اینکه قرآن

    گاهی آنان را سرزنش و گاهی تهدید می کرد و خداوند در بسیاری از آیات رسوایشان کرده و پیامبر در بسیاری از روایات هشدارشان داده و

    شیعیان ، بدون اینکه احترام و تقدیری از اینها به عمل آورند ، کارها و رفتارهایشان را یاد آور می شوند.



    بخش سوم : منافقینی هستند که خود را به عنوان اصحاب رسول الله جا زدند و نسبت به پیامبر نظر سوء داشتند . اینان به ظاهر اسلام آوردند ،

    ولی در باطن بر کفر خود باقی ماندند و این که خود را به پیامبر نزدیک کردند ، برای این بود که می خواستند نسبت به اسلام و مسلمین توطئه

    کنند و خداوند یک سوره درباره ی آنان نازل فرمود و در جاهای زیادی از آنان یاد کرد و وعده ی پایین ترین درجه ی جهنم را به آنها داد و حضرت

    رسول نیز آنان را یاد کرد و به مسلمانان هشدار داد و به برخی از اصحابش ، نام و نشانه های آنان را آموخت و شیعه و سنی ، در لعنت بر آنها و

    بیزاری از آنان اتحاد دارند.



    و گروه ویژه ای نیز وجود دارد که گرچه از اصحاب هستند ، ولی امتیازی که بر آنان دارند ، در خویشاوندی با حضرت رسول و فضائل اخلاقی و

    درونی و ویژگی هایی است که خدا و رسولش برای آنان قائل شدند و هیچ کس را در آن حقی نیست و این ها همان اهل بیتند که خداوند رجس

    و پلیدی را از آنان دور ساخته و پاک و طاهر قرارشان داده است . و درود و صلوات را برآنها واجب کرده ، همانطور که بر رسول واجب کرده است و

    سهمی از خمس را برای آنها قرار داده و محبت و مودتشان را بر هر مسلمانی ، در مقابل پاداش رسالت محمدی ، واجب دانسته .


    و اینها یند ، اولو الامری که امر به اطاعتشان نموده و اینها راسخین در علمند که تاویل های قرآن را می دانند و متشابه را از

    محکم تشخیص می دهند و اینها اهل ذکرند . حضرت رسول آنها را قرین و همنشین قرآن در « حدیث ثقلین » قرار داده و دستور تمسک

    به هر دو داده است و آنان را مانند کشتی نوح معرفی کرده که هر کس بر فراز آن بیامد ، نجات یافت و هر که از آن سرپیچی کرد ، غرق و هلاک شد.

    و اصحاب ، قدر و منزلت اهل بیت را می دانند و آنها را تعظیم و احترام می کنند و شیعه نیز به اهل بیت اقتدا کرده و برتمام اصحاب مقدمشان

    می دارند و برتری برای آنها قائلند و در این مورد ، دلیل هایی صحیح از نصوص کتاب و سنت دارند.



    این آن چیزی است که از علمای اهل سنت می دانم و آن ، همان چیزی است که از علمای شیعه درباره ی تقسیم بندی اصحاب شنیده ام .

    و چنین بود که خواستم بحثم را با تحقیقی عمیق نسبت به اصحاب آغاز کنم و با خدای خود پیمان بستم _ اگر هدایتم کرد _ از هر احساس و

    عاطفه ای خود را رها سازم که بی طرفانه اقوال هر دو گروه را بشنوم و بهترینش را دنبال نمایم و اعتمادم در این بحث ، بر دو چیز است :



    1- زیر بنای منطقی سالم : پس من به هیچ چیز اعتماد نمی کنم ، جز در مواردی که همه بر آن اتفاق نظر دارند ؛ خصوصا در تفسیر قرآن و

    احادیث صحیح از سنت نبوی.


    2- عقل : و عقل بهترین نعمت های الهی بر انسان است که به آن ، او را برسایر مخلوقات برتری داده و کرامت بخشیده .

    آیا نمی بینی هرگاه خدای سبحان بر بندگانش احتجاج می کند ، آنان را به پیروی از عقل دعوت می نماید ، می فرماید:

    « آیا عقل ندارند ؟ آیا نمی فهمند ؟ آیا تدبیر نمی کنند؟ آیا نمی بینند؟ و ...»

    بنابراین ، فعلا بگذاریم اسلام من عبارت باشد از:

    ایمان به خدا و فرشتگانش و کتاب هایش و رسولانش و این که محمّد بنده و رسول خداست و دین نزد خدا ، اسلام است .


    و در این مورد ، بر هیچ یک از اصحاب تکیه نمی کنم ، در هر مقام و منزلت والایی باشد و هرچه خویشاوندی اش به حضرت زیاد تر باشد . پس

    من نه اموی هستم و نه عباسی و نه فاطمی ، و من نه سنی هستم و نه شیعی ، و هیچ دشمنی نه با ابوبکر ، نه با عمر ، نه با عثمان ،

    نه با علی ، و حتی نه با وحشی ، قاتل حضرت حمزه ، ندارم . زیرا این آخری هم مادام که اسلام آورده ، پس اسلام آنچه گناه از قبل داشته ،

    همه را پاک می کند . پیامبر نیز او را عفو کرد.

    حال که خود را در این بحث وارد کردم ، برای این که به حقیقت دست یابم و حال که از تمام اندیشه های گذشته ام ، با کمال اخلاص ، خود را

    خالی الذهن نمودم ، پس به خواست خداوند ، بحثم را با مواضع مختلف اصحاب شروع می کنم: ...


    ادامه دارد ...

  3. #23
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    ( ادامه ... )

    1- اصحاب در صلح حدیبیه



    خلاصه ی داستان : رسول خدا در سال ششم از هجرت ، برای ادای عمره ، همراه با هزار و چهار صد نفر از اصحابش خارج شد . به آنها

    دستور داد که شمشیرها را کنار خودشان بگذارند و خود و یارانش در « ذوالحلیفه » احرام بستند و بند به گردن گوسفندهای قربانی

    انداختند تا قریش یقین کنند که او برای انجام عمره و زیارت آمده و قصد جنگ ندارد . ولی قریش با تکبری که داشت ، ترسید که اعراب

    بشنوند و برداشت کنند که محمّد به زور وارد مکه شده و قدرت آنها را شکسته است . لذا، هیاتی را به ریاست سهیل بن عمرو بن عبدود

    عامری ، به سوی او فرستادند و از او خواستند که این بار ، از همان راهی که آمده برگردد ، مشروط بر این که سال دیگر ، سه روز مکه را

    را در اختیارش قرار دهند و ضمنا، شرطهای دشواری را وضع کردند که پیامبر پذیرفت . زیرا مصلحتی را که خداوند با وحی به پیامبر رساند

    ، چنین اقتضا می کرد. ولی بعضی از اصحاب ، این رفتار پیامبر را نپسندید و به شدت با پیامبر مخالفت کردند.

    عمر بن خطاب نزد حضرت آمد و عرض کرد : آیا تو و اقعا پیامبر خدا نیستی؟

    فرمود: بلی ، هستم.

    عمر گفت : آیا ما بر حق و دشمن ما بر باطل نیست؟

    فرمود: بلی.

    عمر گفت : پس چرا دینمان را به ذلت وا داریم؟

    رسول خدا فرمود :« من پیامبر خدایم و هرگز او را نافرمانی نمی کنم و او یار و ناصر من است .»

    عمر گفت : آیا تو به ما وعده نمی دادی که به خانه ی خدا می آییم و طواف می کنیم؟

    حضرت فرمود : آری ، آیا من به تو خبر دادم که سال دیگر می آییم؟

    عمر گفت : نه .

    حضرت فرمود: « پس سال دیگر می آیی و طواف می کنی.»

    سپس عمر نزد ابوبکر آمد و گفت : ای ابوبکر ! این مرد حقیقتا پیامبر نیست؟

    گفت : چرا ، هست .

    آنگاه عمر همان سوال هایی را که از پیامبر کرده بود ، از او کرد و ابوبکر به همان جواب ها پاسخ داد و به او گفت : ای مرد ! این به تحقیق

    پیامبر خدا است و خدا را عصیان نمی کند و خداند تاییدش می نماید . پس تو از نافرمانی ات دست بردار و او را اطاعت کن.

    و هنگامی که پیامبر از صلح نامه فارغ شد ، به اصحابش فرمود: بلند شوید و قربانی کنید و سر بتراشید. ولی به خدا قسم ، یک نفر

    از آنان برنخاست تا این که سه بار حضرت تکرار کرد. وقتی هیچ کس دستورش را اطاعت ننمود ، به درون چادرش رفت و آنگاه بیرون آمد و

    بی آنکه سخنی با یکی از آنها بگوید ، با دست خود شتر قربانی کرد ، سپس سلمانی اش را صدا زد تا سرش را بتراشد . وقتی اصحاب

    این را دیدند ، بلند شدند ، قربانی کردند ، و هر یک سر دیگری را تراشید و نزدیک بود برخی برخی دیگر را بکشد...

    این خلاصه ای از داستان صلح حدیبیه بود و این از رویدادهایی است که شیعه و سنی بر آن اتفاق دارند .

    تاریخ نویسان و اصحاب سیر ، مانند طبری ، ابن اثیر ، ابن سعد ، و دیگران از قبیل بخاری و مسلم نیز آن را ذکر کرده اند .

    من در این جا لحظه ای تامل می کنم . چون ممکن نیست چنین چیزی را بخوانم و متاثر نشوم و تعجب نکنم از رفتار این اصحاب نسبت به پیامبرشان.

    آیا هیچ عاقلی می پذیرد این سخن را که اصحاب ( رضی الله عنهم ) به راستی اوامر پیامبر را اطاعت می کردند و آن را اجرا می نمودند؟

    این داستان آنها را تکذیب می کند و نظرشان را تخطئه می نماید.

    آیا هیچ عاقلی تصور می کند که این رفتار در مقابل پیامبر ، کار آسانی است ، یا پذیرفته است ، یا اصلا معذور است ؟

    خداوند می فرماید: « فلا و ربّک لا یومنون حتّی یحکّموک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فی انفسهم حرجا ممّا قضیت و یسلّموا تسلیما»

    _ نه، به خدایت سوگند ، اینها ایمان نمی آورند تا تو را در اختلاف های خود حاکم قرار دهند ، آنگاه در درون خودشان هیچ ملالی از آنچه تو

    حکم کرده ای نیابند و بی چون و چرا تسلیم فرمانت گردند.

    آیا عمر بن خطاب در اینجا واقعا امر پیامبر را گردن نهاد و در درون خود هیچ اشکال و ایرادی از قضاوت پیامبر نیافت ؟ یا این که موضع گیری

    اش شک و تردید در برابر امر پیامبر بود ؛ خصوصا آنجا که گفت : آیا تو به راستی پیامبر خدا نیستی؟ آیا تو نبودی که به ما چنین می گفتی... ؟

    و آیا پس از این که پیامبر با آن پاسخ های قانع کننده جوابش داد ، تسلیم شد؟ نه ؛ هرگز تسلیم نشد و لذا، نزد ابوبکر رفت و همان

    سوالها را از ابوبکر کرد.


    و آیا پس از آن که ابوبکر پاسخش داد و نصیحتش کرد که اطاعت از پیامبر کند ، او تسلیم شد؟ نمی دانم . شاید با پاسخ ابوبکر تسلیم

    شده باشد ، یا به جواب ابوبکر قانع شده باشد ! وگرنه چرا درباره ی خودش می گوید:

    « پس بدان خاطر ، اعمالی را انجام دادم .... » ، خدا و رسولش می دانند چه اعمالی است که عمر آنها را انجام داده است . و نمی دانم

    چرا بقیه ی حاضرین نیز پس از آن ماجرا، گوش به فرمان رسول الله ندادند که از آنها می خواست نحر کنند و سر بتراشند تا این که سه بار

    حضرت آن امر خود را تکرار کرد و باز هم تاثیری نبخشید!

    سبحان الله ! من نمی توانم باور کنم آنچه را که می خواننم . و آیا باید اصحاب به این جا برسند که چنین رفتاری را با پیامبر داشته باشند؟

    و اگر این داستان تنها از طریق شیعه روایت شده بود ، آن را بی گمان ، تهمتی علیه اصحاب می شمردم.ولی داستان به قدری مشهور

    است که تمام محدثین اهل سنت نیز آن را نقل کرده اند و چون من خود را متعهد و ملزم دانسته ام به پذیرفتن آنچه هر دو گروه بر آن

    اتفاق کرده اند ، پس چاره ای جز تسلیم ، و در عین حال ، سردرگمی ندارم .

    و چه می توانم بگویم ؟ و چگونه عذر این اصحاب را بخواهم که قریب بیست سال _ از تاریخ بعثت تا روز حدیبیه _ با پیامبر گذراندند و آن

    همه معجزات و انوار درخشان نبوت را با چشم خود دیدند ؟ و قرآن هم شبانه روز به آنها یاد می داد که چگونه با ادب در خدمت حضرت

    رسول باشند و چگونه با او صحبت بکنند ، تا آنجا که تهدیدشان کرد به حبط و بطلان اعمالشان ، اگر صدا را بالاتر از صدای پیامبر بلند کردند.

    به نظرم می رسد که ممکن است عمر بن خطاب ، شک و تردید را در دل حاضران ایجاد کرد تا آنها گوش به فرمان پیامبر ندهند ، به اضافه

    اقرار خودش که اعمالی را انجام داده است که میل ندارد آنها را ذکر کند و در این باره سخنی نیز دارد که همواره آن را تکرار می کرد :

    « آن قدر روزه گرفتم ، صدقه دادم ، نماز خواندم و بنده آزاد کردم و همه برای آن سخنی بود که به آن تکلم کردم ... » تا آخر آنچه از او در

    این حادث نقل شده است .و از این به دست می آید که خود عمر نیز رفتار بد خود را در آن روز درک می کرده است . به راستی که این

    داستان عجیب و غریبی است ، ولی حقیقت هم دارد.



    2- اصحاب و مصیبت روز پنج شنبه



    خلاصه ی داستان به این شرح است :

    اصحاب در منزل رسول خدا ، سه روز قبل از وفات آن حضرت ، اجتماع کرده بودند . پیامبر دستور داد برایش کاغذ و دواتی بیاورند تا برای

    آنها چیزی بنویسد که از گمراهی نجاتشان دهد . ولی اصحاب اختلاف کردند و برخی سرپیچی و تمرد کردند و او را متهم به هذیان گویی

    نمودند. پس پیامبر خشمگین شد و آنها را از خانه اش بیرون کرد ، بدون این که چیزی بنویسد . و اینک داستان را با کمی تفصیل بشنوید:

    ابن عباس گفت : روز پنج شنبه ، چه روز پنج شنبه ای بود ! درد بر پیامبر شدید شده بود . فرمود:

    بیایید کتابی برایتان بنویسم که هرگز پس از آن گمراه نشوید.

    عمر گفت : درد بر پیامبر غلبه کرده است و شما قرآن دارید . ما را قرآن بس است.

    اهل خانه اختلاف کرده و با هم نزاع نمودند . برخی می گفتند: نزدیک شوید و بگذارید پیامبر کتابی بنویسد که پس از آن گمراه نشوید

    و برخی گفته ی عمر را تکرار می کردند . هنگامی که بیهوده گویی و اختلاف در حضور پیامبر زیاد شد ، حضرت رسول به آنان فرمود :

    « بلند شوید و از نزد من بیرون روید .» و بدینسان ، ابن عباس همواره می گفت : بالاترین مصیبت ، مصیبتی بود که نگذاشتند رسول خدا

    آن کتاب را برایشان بنویسد و به جای اطاعت پیامبر ، اختلاف کردند و هیاهو نمودند.

    این حادثه ، بدون شک ، صحیح است . زیرا هم علمای شیعه و محدثینشان آن را در کتاب هایشان نقل کرده اند و هم علمای اهل سنت

    و حدیث گویان و تاریخ نویسانشان
    نقل کرده اند.

    و اینجا هم ، طبق همان عهدی که کرده بودم ، خود را ملزم به پذیرفتن آن می کنم و از همین جا با تحیر و سرگردانی ، در شرح و تفسیر

    موضع گیری عمر بن خطاب نسبت به دستور پیامبر تامل می کنم ، و این چه دستوری بود ؟ دستور نگهداری امت از گمراهی ! و بی گمان

    در این کتاب چیز جدیدی برای مسلمانان بود که هر شک و تردیدی را از آنان دور می ساخت.

    حال ما کاری به سخن شیعیان نداریم که می گویند پیامبر خواست نام « علی » را به عنوان خلیفه اش بنویسد ، و چون عمر این مطلب را

    درک کرده بود ، لذا ، جلوگیری کرد . چون شاید با این ادعا نتوانند درست ما را قانع کنند . ولی آیا می توانیم شرح و تفسیر معقولی برای

    این حادثه ی دردناک بیابیم که پیامبر را به خشم آورد تا آنجا که از خانه ی خود طردشان کرد و ابن عباس را وادار ساخت که از این حادثه

    آنقدر گریه کند که اشک هایش سنگ ها را خیس کند و آن را بزرگترین مصیبت بداند؟


    اهل سنت می گویند : عمر چون شدت بیماری پیامبر را درک کرده بود ، لذا ، دلسوزی کرد و نگذاشت این کار بشود تا پیامبر خسته نگردد

    و آسوده باشد!!!


    این تحلیل را ساده اندیشان نیز نمی پذیرند ؛ چه رسد به دانشمندان . و من در حقیقت چندین بار تلاش کردم عذری برای عمر دست و پا

    کنم ، ولی حقیقت حادثه اجازه ام نداد. و حتی اگر واژه ی « یهجر » ، یعنی « هذیان می گوید » را _ و العیاذ بالله _ به واژه ی « درد بر او

    غلبه کرد » تغییر دهیم ، باز هم هیچ توجیهی برای این سخن عمر نمی یابیم که گفت : « ما قرآن داریم و قرآن ما را بس است !»

    آیا او از پیامبر ، که قرآن بر آن حضرت نازل شده بود ، بیشتر درباره ی قرآن می دانست ؟ یا این که رسول خدا نمی فهمید چه می گوید ؟

    ( پناه می بریم به خدا ) یا این که با این کارش می خواست تفرقه و پراکندگی را در میان آنها ایجاد کند. ( خدایا ما را ببخش.)

    و اگر این توجیه اهل سنت صحیح باشد ، پس قطعا پیامبر از این حسن نیت عمر با خبر بود و به جای اینکه بر او خشم کند و بفرماید ،

    « از اینجا بیرون بروید » ، قطعا از او تشکر می کرد و او را به خود نزدیک می ساخت.

    آیا می توانم سوال کنم چرا این امر پیامبر را که فرمود « از اینجا بیرون بروید » و آنها را از اتاق خود طرد کرد ، اطاعت کردند و نگفتند که

    حضرت هذیان می گوید؟ آیا نه برای این بود که نقشه شان در منع پیامبر از نوشتن موثر واقع شده بود و دیگر انگیزه ای برای ماندن نداشتند؟

    و اما این که بسیار هیاهو و سرو صدا کردند و در حضور پیامبر اختلاف نمودند و به دو گروه تقسیم شدند که برخی می گفتند بگذارید

    پیامبر کتابی برایتان بنویسد و برخی سخن عمر را تکرار می کردند ، از این بر می آید که قضیه ی ساده ای نبوده است که تنها مختص

    عمر باشد و اگر فقط طرف حضرت عمر بود ، حتما پیامبر او را قانع می کرد
    به این که هرگز از هوای نفس سخن نمی گوید و ممکن نیست

    در امر هدایت مردم و منع از گمراهیشان درد بر او غلبه کند . ولی مطلب پس از آن قول عمر ، به گونه ای دیگر درآمد و خریداران بسیاری

    پیدا کرد که گویا قبلا با هم اتفاق کرده بودند و نقشه بوده است .

    از این روی یادشان رفت ، یا به فراموشی سپردند این سخن خداوند را که می فرماید:

    « ای مومنان ، صدای خود را بالاتر از صدای پیامبر بلند نکنید و با سخن بلند ، همانگونه که با خودتان

    سخن می گویید ، با او تکلم نکنید که اعمالتان باطل و حبط شود ؛ در حالی که نمی دانید. »



    و در این حادثه ، از صدای بلند در حضور پیامبر فراتر رفته و او را متهم به هذیان گویی کردند ( پناه بر خدا ) و آن وقت سرو صدای زیادی

    نمودند و یک کشمکش زبانی در حضور حضرت در گرفت .

    من تقریبا یقین دارم که بیشتر حاضرین در مجلس ، سخن عمر را تکرار می کردند و لذا پیامبر دید که فایده ای بر نوشتن کتاب مترتّب

    نیست ، چون فهمید که اینها احترامش نمی گذارند و امر خدا را درباره اش اطاعت نمی کنند که نهی کرده از بلند سخن گفتن در برابرش و

    اینها که در برابر امر الهی ، سرپیچی و نافرمانی می کنند ، بی گمان امر پیامبرش را اطاعت نمی نمایند.


    و حکمت و درایت پیامبر اقتضا کرد که کتابی برای آنها ننویسد . زیرا در وقتی که زنده بود به او اعتنا نکرده و سخنش را به مسخره گرفتند .

    پس بعد از وفاتش چگونه می خواهند با او عمل کنند؟ و قطعا طعنه زنان خواهند گفت : چون او هذیان می گفت ، لذا برخی از احکامی را

    که حضرت در حال مرض بیان کرده بود ، مورد تردید است . چون اعتقادشان به هذیان گویی پیامبر ثابت بود.


    خدایا ما را ببخش. به تو پناه می بریم از این سخن در حضور پیامبر گرامی ات . چگونه خود را قانع سازم و وجدانم را راضی کنم به این که

    عمر بن خطاب هیچ قصد و غرضی نداشت ، در حالی که اصحابش و آنان که در محضرش حاضر شدند ، در این مصیبت گریه کردند تا آنجا که

    سنگ ها را از اشکشان مرطوب ساختند و آن روز را روز مصیبت مسلمین نهادند.

    و از این روی ، تمام توجیه ها را در این زمینه رد می کنیم و تلاش کردم که اصلا این قضیه را انکار کنم و تکذیب نمایم تا از مصیبتش راحت

    شوم . ولی چه کنم که کتب صحاح ، آن را نقل کرده و ثابت و صحیح دانسته ا ند و هیچ توجهی هم نکرده اند ! و لذا ، نزدیک است که رای

    شیعیان را در تفسیر این حادثه بپذیرم ؛ چرا که تحلیلی است منطقی و قرائن زیادی وجود دارد که آن را تاکید می نماید.

    هنوز از یادم نرفته است پاسخ سید محمّد باقر صدر را هنگامی که از او پرسیدم چه طور در میان اصحاب ، عمر فهمید که پیامبر چه

    میخواهد بنویسد و همانا غرض حضرت جانشینی علی بود ، همانطور که شما ادعا می کنید؟

    آقای صدر جواب داد : نه تنها عمر از قصد پیامبر با خبر بود بلکه بیشتر حاضرین، مانند عمر همان مطلب را درک کردند . زیرا قبلا پیامبر مثل

    آن سخن فرموده بود . مثلا گفته بود :

    « من دو چیز سنگین را در میان شما می گذارم ؛ کتاب خدا و عترتم ، اهل بیتم . پس اگر

    به این دو تمسک بجویید ، هرگز پس از من گمراه نمی شوید .»


    و در بیماری اش نیز فرمود :

    « بیایید برای شما کتابی بنویسم که هرگز پس از من گمراه نشوید. »

    حاضرین ، من جمله عمر، فهمیدند که پیامبر می خواهد همان مطلب را که در غدیر خم فرموده بود ، با نوشتنش تاکید کند و آن تمسک

    به کتاب خدا و عترتش است و سرور عترت ، همانا علی است .

    پس حضرت می خواست بفرماید : برشما باد به قرآن و علی . و این مطلب را در مناسبت های دیگر نیز گفته بود ؛ همانگونه که حدیث

    نویسان ذکر کرده اند.

    و اغلب قریش علی را قبول نداشتند . زیرا عمرش از آنها کمتر بود و او غرورشان را خرد کرده و بینی شان را به خاک مالیده و پهلوان

    هایشان را به قتل رسانده بود
    . ولی جرات نداشتند تا این حد به پیامبر جسارت کنند که در صلح حدیبیه رخ داد و در مخالفت شدید با پیامبر

    هنگامی که بر عبد الله بن ابی منافق نماز گزارد ، و در جاهای دیگری که تاریخ آنها را ثبت کرده است ، از آن جمله همین جا است و تو خود

    می بینی که مخالفت با نوشتن پیامبر در حال بیماری اش ، برخی دیگر از حاضرین را به جرات وا داشت که آنقدر در حضور پیامبر هیاهو و

    سرو صدا کنند .

    این سخن که : « شما قرآن دارید ، و قرآن ما را بس است.» درست با محتوای حدیث که آن ها را امر به تمسک به قرآن و عترت می کند

    مخالف است و شاید مقصود از آن سخن ، این باشد که : کتاب خدا هست و برای ما کفایت می کند و دیگر هیچ نیازی به عترت نداریم !!

    و هیچ تفسیر معقولی برای این سخن غیر از این نمی ماند ، مگر این که مقصود اطاعت خدا ، منهای اطاعت رسول باشد ! که این هم

    باطل و غیر معقول است .

    و من اگر تعصب کور و عاطفه ی سرکش را کنار بگذارم و عقل سالم و اندیشه ی آزاد را حاکم قرار دهم ، قطعا به این تحلیل میل میکنم.

    زیرا این آسان تر است از این که عمر را متهم سازیم که او با گفتن « کتاب خدا ما را بس است » نخستین کسی است که سنت نبوی را رد کرد.

    و اگر برخی از حاکمان ، سنت پیامبر را به ادعای این که تناقض دارد رد کنند و کنار بزنند، این ها پیروی از یک سابقه ی تاریخی در زندگی

    مسلمانان کرده اند ، با این که من عمر را به تنهایی مسول این حادثه و محروم کردن امت از هدایت نمی دانم و اگر بخواهم در حق عمر

    با انصاف باشم ، هم او و هم اصحابی که سخنش را تکرار کردند و در برابر پیامبر موضع گیری نمودند ، همه ی آنها را مسول می دانم.

    و من در شگفتم از کسانی که چنین حادثه ای را می خوانند و بر آن می گذرند ، گویا چیزی نشده است ؛ در صورتی که _ همانطور که ابن

    عباس می گوید _ از بزرگترین و سخت ترین مصیبت هاست و تعجبم بیشتر از کسانی است که تلاش می کنند آبروی یک صحابی را با

    آبروی پیامبر معامله کنند و برای این که کرامت او را نگه دارند و اشتباهش را جبران کنند ، آنقدر کوشش می کنند هرچند به حساب

    کرامت پیامبر گذاشته شود و آن حضرت و اسلام و تعلیماتش را زیر سوال ببرد.

    و چرا ما از این حقیقت فرار می کنیم و تلاش در دفن آن می نماییم ، هرگاه آن را با هواهایمان موافق نبینیم ؟ چرا اقرار نمی کنیم که

    اصحاب هم مانند ما بشر هستند و اغراض و هواها و هوس هایی دارند و هم اشتباه می کنند و هم راه صواب می روند؟!

    و هرگز تعجبم باز نمی ایستد ، مگر آن گاه که کتاب خدا را می خوانم و آن کتاب داستان انبیاء علیهم السلام را برای ما نقل می کند که

    چقدر مخالفت از ملت های خود دیدند ، هرچند آن همه معجزات را شاهد و ناظر بودند.

    بار الها ، قلوب ما را پس از هدایت منحرف نساز و از پیش خود ، رحمتی بر ما فرو فرست که همانا تو بسیار عطا کننده ای .

    اکنون می توانم موضع شیعه را در قبال خلیفه ی دوم درک کنم که او را مسول بیشتر بدبختی های مسلمانان می دانند که از مصیبت

    روز پنج شنبه آغاز شد و امت را از کتاب هدایتی که پ یامبر می خواست بنویسد ، محروم ساخت و اعترافی که چاره ای جز آن نیست ،

    این است که « عاقل کسی است که حق را بشناسد ، قبل از این که افراد را بشناسد و در مورد حق، دنبال عذری برای آنها برود و امّا آنان

    که حق را نمی شناسند ،مگر با افراد ، ما را با آنها سخنی نیست . »



    3- اصحاب در سپاه اسامه



    خلاصه ی داستان : پیامبر اکرم قبل از وفاتش به دو روز ، سپاهی از سربازان را برای جنگ با رومیان آماده ساخت و فرماندهی آن را

    اسامة بن زید سپرد که عمرش در آن وقت ، 18 سال بود و در میان سربازان ، چند تن از شخصیت های مهاجرین و انصار مانند ابوبکر و

    عمر و ابو عبیده و دیگر بزرگان اصحاب را بسیج نمود .

    برخی از افراد در فرماندهی اسامة تشکیک کرده و گفتند : چگونه یک جوان بر ما ریاست کند ، در حالی که هنوز موی صورتش سبز نشده!

    چنانکه قبلا نیز در ریاست پدرش طعنه می زدند و مسخره می کردند.

    خلاصه ، به قدری مسخره کردند و انتقاد نمودند و سخنان درشت گفتند که حضرت رسول بسیار متاثر و عصبانی شد از آن همه انتقادها و

    طعنه ها که شنیده بود ، و لذا، در حالی که سخت تب داشت و سر مبارک را بسته بود و به زور پاها را برزمین می کشید _ که پدر و مادرم

    به فدایش باد _ از شدت جنجال و هیاهوی انتقاد کنندگان ، از منزل خارج شده و برفراز منبر بالا رفته و پس از حمد و ثنای پروردگار ، فرمود:

    « ای مردم ، چه سخنانی است که از برخی شما ها در مورد امارت دادن به اسامه می شنوم ، و اگر امروز شما در فرماندهی او تشکیک

    کنید و طعنه بزنید ، قبلا نیز در امارت و فرماندهی پدرش طعنه می زدید ، به خدا قسم ، او شایسته ی ریاست و فرماندهی بود ، همان

    گونه که فرزندش نیز این شایستگی را دارد ... »


    و آن گاه آنها را تشویق به تعجیل و شتاب در این امر نمود و می فرمود : سپاه اسامه را آماده سازید ، سپاه اسامه را بفرستید ، سپاه

    اسامه را حرکت دهید و پیوسته این جمله را تکرار می فرمود ، ولی چندان گوش شنوایی نبود ، و خلاصه در منطقه ای به نام « جرف »

    چادر زدند ، که این کار را هم نمی خواستند بکنند.

    مانند چنین داستانی مرا به این سوال می کشاند که این چه جراتی و چه جسارتی نسبت به خدا و رسولش است ؟!این چقدر حق کشی

    و نافرمانی رسول اکرم است ؛ هم او که بر آنها حریص و بر مومنین رحیم و مهربان است . من هیچ باور نمی کنم و هیچ کس هم نمیتواند

    باور کند که برای این چنین جسارتی ، عذری بتوان پیدا کرد!

    و مانند همیشه ، وقتی به چنین حوادثی برخورد می کنم که با کرامت و شرف اصحاب _ چه از دور و چه از نزدیک _ برخورد دارد ، کوشش

    می کنم چنین قضایایی را تکذیب کنم یا نادیده بگیرم ، ولی نمی توان تکذیب یا نادیده گرفت قضیه ای را که تمام مورخین و محدثین از

    شیعه و سنی، بر آن اتفاق و اجماع دارند .

    و من هم که با پروردگارم پیمان بسته ام که انصاف داشته باشم و نسبت به هیچ مذهبی تعصب نشان ندهم و ارزش و وزنه ای جز برای

    حق قائل نباشم و حق هم _ همانطور که می گویند _ در این جا تلخ است و آن حضرت فرمود :

    « حق را افشا کن ، هرچند علیه خودت باشد و حق را بگوی ، هرچند تلخ باشد ...»

    و حق در این داستان ، این است که این اصحاب که در فرماندهی اسامه تردید داشتند ، در حقیقت امر پروردگارشان را نافرمانی کردند و

    مخالفت با نص صریحی می کردند که هرگز تردید پذیر نیست و تاویلی قبول نمی کند و هیچ عذری در آن ندارد ، مگر عذرهای پوچ و واهی

    که برخی افراد برای حفظ آبروی اصحاب و « سلف صالح » دست و پا می کنند و هرگز انسان آزاده و خردمندی ، به هیچ وجه ، چنین بهانه

    های فریب انگیزی را نمی پذیرد ؛ مگر این که از بی سوادان و نادانان و افرادی باشد که تعصب کور ، پرده بر دیدگانشان افکنده ، تا آنجا که

    فرقی بین فرضی که اطاعتش واجب است و نهی ای که ترکش لازم است ، نمی گذارند .


    ادامه دارد ...

  4. #24
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    ( ادامه ... )

    و من بسیار اندیشیدم شاید بتوانم برای چنین اشخاصی بهانه هایی بیابم . ولی اندیشه ام راه به جایی نداد و بهانه های اهل سنت را در مورد اینها

    خواندم که مثلا از بزرگان و شیوخ قریش بودند و سابقه ی بیشتری در اسلام داشتند ، در صورتی که اسامه جوان بود و در هیچ یک از نبردهای سرنوشت

    ساز اسلام ، مانند بدر و حنین ، شرکت نکرده بود و اصلا هیچ سابقه ای نداشت ، بلکه وقتی که پیامبر فرماندهی سپاه را به او واگذار کرد ، کم سن و

    سال بود و طبیعتا انسانی که در سنین بالا و کهن سالی قرار دارد ، از اطاعت کردن و زیر بار نوجوانان رفتن سر باز می زنند و به طور بدیهی ، سر در برابر

    حکم نوجوانان فرود نمی آورد و لذا ، در فرماندهی اسامه ، طعن کردند و از پیامبر می خواستند که او را با یکی از شخصیت ها و بزرگان اصحاب عوض کند!



    این بهانه به هیچ دلیل عقلی یا شرعی پایبند نیست و هر مسلمانی که قرآن را خوانده و احکامش را دانسته ، چاره ای جز رد این بهانه ی واهی ندارد .

    زیرا خداوند می فرماید:

    « و ما آتاکم الرّسول فخذوه و ما نهاکم عنه فانتهوا »

    « آنچه پیامبر به شما دستور دهد ، بگیرید و بپذیرید و آنچه را نهی کند ، واگذارید.»


    و همچنین می فرماید:

    « و ما کان لمومن ولا مومنة إذا قضی الله و رسوله أمرا أن یکون له الخیرة من أمرهم و من یعصّ الله و رسوله فقد ضلّ ضلالا مبینا.»

    _ هیچ مرد و زن مومنی را اختیاری نیست در کاری که خدا و رسولش حکم کنند و هر کس نافرمانی خدا و پیامبرش بکند ، بی گمان به گمراهی

    آشکاری فرو رفته است .


    پس از این متن های صریح و بی پرده ، چه بهانه ای می ماند که عاقلان آن را بپسندند و مرا چه رسد که بگویم درباره ی گروهی که پیامبر خدا را به

    خشم آوردند ، حال آنکه می دانستند خشم خداوند در خشم رسولش نهفته است و او را به هذیان گویی متهم ساختند و در حضور حضرتش چه سخن ها

    که نگفتند و چه هیاهو و جنجالی که برپا نکردند ؛ درحالیکه او بیمار بود _ که پدر و مادرم فدایش شوند _ تا آنجا که حضرت آنها را از خانه ی خود بیرون راند .

    آیا آنان را بس نیست؟ و به جای این که به عقل بیایند و به درگاه الهی توبه و طلب آمرزش کنند از آنچه مرتکب شده اند و همانگونه که قرآن به آنها آموخته ،

    از پیامبر بخواهند که برای آنها طلب آمرزش و مغفرت کند ، نه تنها این کار را نکردند ، بلکه در گمراهی فزون تری فرو رفتند و به کسی که برآنها رحیم و

    مهربان بود ، جسارت روا داشتند و حقش را مراعات نکردند و احترامی برایش قائل نشدند. پس در فرماندهی دادنش به اسامه طعن کردند و این درست

    دو روز پس از متهم نمودنش به هذیان گویی بود و هنوز آن زخم التیام نپذیرفته بود ، تا اینکه مجبورش کردند با آن حال _ که مورخین نقل کرده اند که از

    شدت بیماری پاها را بر زمین می کشید_ از خانه خارج شود و سوگند یاد کند که اسامه لیاقت فرماندهی را دارد.


    و خود پیامبر به ما می فهماند که اینها ، همانها بودند که قبلا ریاست زیدبن حارثه را نیز تشکیک کردند و این سخن ، ما را متوجه می سازد که این ها

    موضع گیری های مشابهی در گذشته داشته اند و سابقه هایشان گواهی می دهد که هرگز آنهایی نیستند که اگر خدا و پیامبر حکمی کردند ، تسلیم

    باشند و در دلشان اکراهی نباشد، بلکه از دشمنان و جدال کنندگانی بودند که برای خودشان حق انتقاد و مخالفت، حتی اگر با احکام خدا و رسولش باشد، قائل بودند.

    و آنچه نشانگر مخالفت بی چون و چرای آنها است ، این است که علی رغم مشاهده ی خشم رسول خدا و آن کس که به دست مبارکش پرچم به او سپرده شد

    و دستور حضرت به آنها مبنی بر شتاب در پیوستن به سپاه اسامه ، با این حال سستی و کاهلی کردند و نرفتند تا این که آن حضرت _ که پدر و مادرم به فدایش باد _

    از دنیا رحلت کرد ، در حالی که قلبش پر از غم و اندوه بر امت بخت برگشته اش بود که به زودی به قهقرا بر می گشتند و به جهنم سرازیر می شدند و جز اندکی

    که نجات می یافتند و حضرت آنان را به شترانی تشبیه کرد که سر خود در چراگاهها رها شده اند . ( و این تشبیه حضرت به علت کمی افرادی است که پس از وی

    در راهش پابرجا ماندند ، میان شتران سرخود در چراگاه که عددشان خیلی کم است نسبت به دیگر شتران.)


    و اگر خواستیم دقت بیشتری در این قضیه کرده باشیم ، خلیفه ی دوم را می بینیم که از بارزترین عناصر و مشهورترین محورهایش است . زیرا او بود که پس

    از وقات رسول خدا ، نزد خلیفه ابوبکر آمد و از او درخواست کرد که اسامه را برکنار کند و دیگری را سرجایش نصب نماید و ابوبکر به او گفت :

    مادرت به عزایت بنشیند ای فرزند خطاب! آیا به من دستور می دهی که برکنارش کنم ، در حالی که پیامبر او را نصب کرده است؟!


    پس عمر کجا بود که این حقیقت را _ که ابوبکر درک کرده بود _ بفهمد ، یا این که رازی دیگر در اینجا نهفته است و بر تاریخ نویسان پوشیده است و یا اینکه

    خود آنها این را پنهان کرده اند تا آبروی عمر را نریزند ، همچنان که بدان عادت کرده اند و همچنان که واژه ی « هذیان می گوید » را با واژه ی « درد بر او غلبه

    کرده است » تغییر دادند.

    شگفتی من از این اصحابی است که در روز پنج شنبه ، آن حضرت را به خشم آوردند و او را به هذیان گویی و سخن پریشان گویی متهم کردند و

    گفتند : ما را کتاب خدا بس است و کتاب خدا به آنان می گوید :

    « قل إن کنتم تحبّون الله ، فاتّبعونی یحبکم الله »

    ... بگو ( ای پیامبر) ، اگر خدا را دوست می دارید ، از من پیروی کنید تا خدا دوستتان بدارد .



    گو یا آنها بیشتر به کتاب خدا و ا حکامش دانا بودند تا کسی که کتاب خدا بر او نازل شده بود و اینک درست پس از گذشت دو روز از آن حادثه ی دردناک و

    پیش از دو روز از رحلت آن حضرت ، او را بیش از پیش خشمگین می سازند و در ولایت دادنش به اسامه تشکیک می کنند و فرمانش را اطاعت نمی کنند و

    اگر در آن مصیبت نخست در بستر بیماری افتاده بود ، در این مصیبت دوم ناچار شد که با سری بسته و چادری به خود پیچیده ، درحالی که از شدت درد پا بر

    زمین می کشید ، از منزل خارج شود و بر فراز منبر رفته ، خطبه ی مفصلی ایراد نماید که پس از توحید پروردگار و ستایشش ، به آنها بفهماند که هذیان گویی

    از او به دور است و نیز به آنها بفهماند که از طعنه زدنشان آگاهی یافته است و آنگاه داستان دیگری را به آنها یاد آورد شود که قبل از چهار سال نیز سخنش را

    به مسخره گرفتند . آیا باز هم بر این باورند که او هذیان می گوید ، یا در اثر شدت درد ، نمی داند چه می گوید؟؟!



    خدایا ! تو را تنزیه می کنم و حمد و ثنا می گویم . اینها چگونه جرات دارند که پیامبرت را مورد جسارت قرار می دهند و و با قرار دادی که او امضا می کند ،

    مخالفت می ورزند و به شدت هم مخالفت می کنند تا آنجا که به آنها دستور می دهد که قربانی کنند و سر بتراشند ، ولی یک نفر از آنها نمی پذیرد و بار

    دیگر پیراهنش را می کشند و از نمازگزاردن بر عبد الله بن ابی منع می کنند و به او می گویند : خداوند تو را نهی کرده که بر منافقین نماز بگزاری ! گویی

    به او می آموزند آنچه را که بر خود او نازل شده است ، در حالی که تو در قرآنت می فرمایی:

    « و انزلنا إلیک الکتاب بالحق لتحکم بین النّاس بما أراک الله.»

    _ همانا ما کتاب را بر تو نازل کردیم ، با حق ، تا بین مردم حکم کنی ، طبق آنچه خداوند به تو تعلیم داده است .


    و همچنین می فرمایی و قول تو حق است :

    « کم أرسلنا فیکم رسولا منکم یتلوا علیکم آیاتنا و یزکّیکم و یعلّمکم الکتاب و الحکمه ، و یعلّمکم ما لم تکونوا تعلمون.»

    چنانکه برشما پیامبری از خودتان فرستادیم ، که آیه های ما را برشما می خواند و پاکتان می کند و کتاب و حکمت را به شما

    می آموزد و می آموزد به شما آنچه نمی دانسته اید.


    شگفتا از این گروه که درجه ی خود را از او بالاتر می دانند . یک بار فرمانش را اطاعت نمی کنند و یک بار او را به پریشان گویی متهم می کنند و در حضورش

    هیاهو و اختلاف می نمایند و به مقامش اسائه ی ادب و احترام می کنند و گاهی هم در ریاست دادنش به زید بن حارثه و پس از او به فرزندش اسامة بن

    زید تردید می کنند و طعنه می زنند. پس از این دیگر چه تردیدی برای پژوهشگران می ماند که شیعیان حق دارند هنگامی که این مواضع اصحاب را با علامت

    سوال بنگرند و در اثر محبت و علاقه به پیامبر اکرم و اهل بیتش ، از این مواضع می رنجند و نگران می شوند؛ هرچند من بیش از چهار یا پنج مورد از مخالفت

    اصحاب را نقل نکردم . زیرا نظر به خلاصه گویی دارم و تنها به عنوان نمونه ، این چند مورد را یادآور شدم . ولی علمای شیعه صدها مورد را نقل کرده اند که

    اصحاب با نص های صریح مخالفت کرده اند و تنها به صحاح و مسندهای علمای اهل سنت استدلال نموده اند.


    « من هنگامی که بعضی از موضع گیری های اصحاب نسبت به رسول الله را بررسی می کنم ، سرگردان و متحیر می شوم. نه تنها از برخورد اصحاب ،

    بلکه از موضع علمای اهل سنت و جماعت نیز . آنها اصحاب را برای ما چنین تعریف می کنند که همواره بر حقند و هیچ کس حق تعرض و انتقاد از آنان

    را ندارد و بدین سان ، پژوهش گر را از دست یابی به حقیقت منع کرده و او را در تناقضات فکری ، گرفتار می سازند.


    اضافه بر آنچه گذشت ، برخی نمونه های دیگر را یادآوری می شوم که ترسیمی حقیقی از این اصحاب خواهد بودو نظر شیعیان را نیز خواهیم فهمید.

    بخاری در صحیح خود ، ج 4 ، ص 47 ، در باب « صبر برآزارها » و تفسیر آیه ی شریفه ی « إنّما یوفّی الصّابرون أجرهم بغیر حساب »، آورده است :

    اعمش حدیث کرد ، گفت : شقیق را شنیدم که می گفت ، عبدالله گفته است : پیامبر تقسیمی کرد مانند تقسیمی که بعضی از اوقات می نمود

    ( و چیزی را بین مردم تقسیم می کرد) یکی از انصار گفت : به خدا قسم این تقسیمی است که در آن، رضایت خداوند منظور نبوده است ! گفتم :

    اما من این حرف را به پیامبر می رسانم. پس به نزد او آمدم و او در میان اصحاب نشسته بود و مطلب را به او عرض کردم. خیلی برحضرت گران آمد و

    چهره اش درهم شد و بسیار خشمگین گشت ، تا آنجا که آرزو می کردم ای کاش او را آگاه نکرده بودم . آنگاه فرمود :

    « حضرت موسی بیش از این آزار دید و صبر کرد.»


    و همچنین بخاری در همان کتاب ، یعنی « الأدب فی باب التّبسم و الضحک » در باب تبسم و خندیدن ، آورده است :

    انس بن مالک ما را حدیث کرده ، گفت : با رسول خدا ، صلی الله علیه و آله و سلم راه می رفتم ، در حالی که او بر عبایی نجرانی با حاشیه های

    ضخیمی بود . یک نفر اعرابی به او رسید ، کنار عبای پیامبر را گرفت و به شدت کشید.آنگاه گفت : ای محمّد ! دستور بده از مال خدا که نزد تو است ،

    چیزی به من بدهند . حضرت به او تبسم کرده و دستور داد به او کمک کنند.

    و باز هم بخاری در کتاب ادب ، در باب « من لم یواجه النّاس بالعتاب» ، کسی که با سرزنش با مردم رو به رو نمی شود ، آورده است که :

    عایشه گوید : پیامبر چیزی را ساخت و اجازه داد از او استفاده کنند. گروهی از آن دوری جستند . خبرش به حضرت رسید . خطبه ای خواند و پس

    از حمد و ثنای پروردگار ، فرمود: چه شده است که گروهی از آن چیزی که من می سازم دوری می کنند؟ پس به خدا سوگند ، همانا من اعلم آنان

    به خواست خداوند هستم و بیشتر از همه از حضرتش خشیت دارم.


    و هر کس در مثل چنین روایتی دقت و موشکافی کند ، آنان را می یابد که مقام خود را بالاتر از مقام و منزلت پیامبر می دانستند و بر این باور بودند که

    او اشتباه می کند و خودشان راه درست را می پیمایند ، بلکه این امر وادار کرده است برخی از مورخین را که در پی تصحیح و درست کردن کارهای

    اصحاب باشند ؛ هرچند که با کار پیامبر مخالفت داشته باشد ، یا اینکه بعضی از اصحاب را به مرتبتی از علم و تقوا ، بالاتر از پیامبر نشان بدهند ؛

    مانند قضاوتی که در مورد اسیران « بدر » داشتند ، که پیامبر را خطا کار و عمر را درست کار تشخیص دادند! و در این باره ، روایت های دروغینی نقل

    می کنند که حضرت فرموده است : اگر خداوند ما را به مصیبتی گرفتار ساخت ، هیچ کس از آن نجات پیدا نمی کند ، مگر فرزند خطاب ! و شاید زبان

    حالشان می گوید : اگر عمر نباشد ، پیامبر هلاک می شود! پناه بر خدا از این عقیده ی تباه و فساد که قبیح تر از آن وجود ندارد . به خدا قسم ، کسی

    که بر چنین باور است، از اسلام دور است ، به اندازه ی دوری خاور از باختر ، و بر او واجب است که به خرد خویش بازگردد و شیطان را از قلب خویش براند .

    خدای تعالی فرمود:

    «أفرأیت من اتّخذ الهه هواه و أضلّه الله علی علم و ختم علی سمعه و قلبه و جعل علی بصره غشاوة ،فمن یهدیه من بعد الله أفلا تذکّرون.»

    _ آیا ندیدی کسی را که هوای خود را خدای خویش قرار داده و خداوند از روی علم ، او را به گمراهی کشیده و بر گوش و قلبش مهر نهاده و بر

    دیده اش پرده ای افکنده است . پس بعد از خدا ، چه کسی او را هدایت می کند ؟! چرا پند نمی گیرند؟!



    به جان خودم قسم ، اینها که بر این باورند که پیامبر خدا از هوای نفس خود پیروی می کند و این گرایش او را از راه حق منحرف می سازد ،

    پس تقسیمی می کند که در آن رضایت خداوند ، منظور نظر قرار نگرفته و تنها با پیروی از هوا و عاطفه اش است و آنان که از چیزهایی پرهیز

    می کنند که رسول خدا آنها را ساخته است و در این راستا خود را با تقواتر و داناتر از رسول خدا می دانند ، این چنین افرادی سزاوار هیچ تقدیر

    و احترامی از سوی مسلمانان نیستند ؛ چه رسد به این که آنان را به درجه ی فرشتگان بالا برند و چنین قضاوت کنند که پس از رسول الله ، از

    تمام بندگان خدا بافضیلت ترند و مسلمانان دعوت شده اند که از آنها پیروی کنند و راهشان را بپیمایند ، تنها به این خاطر که اصحاب پیامبر می باشند !

    و این با روش اهل سنت موافقت ندارد . زیرا آنها صلوات بر محمد و آلش نمی فرستند ، مگر این که همه ی اصحاب را به آنها اضافه کنند و اگر خدای

    سبحان قدر و منزلت آنها را مشخص کرده و به آنها دستور داده است که علی رغم میل باطنی شان بر پیامبر و اهل بیت پاکش صلوات و درود بفرستند ،

    تا در برابر اهل بیت خاضع شوند و سر فرود آرند و مقام اینان را نزد خداوند بدانند ، پس چرا ما می خواهیم آن اصحاب را بالاتر از درجه ی خود و فراتر از

    منزلت خود ببریم و همگون با کسانی قرار دهیم که خداوند مقامشان را والاتر از دیگران قرار داده و آنها را بر جهانیان برتری بخشیده است .

    و بگذار نتیجه بگیرم که امویان و عباسیان ، همانها که آنقدر دشمنی و عداوت با اهل بیت پیامبر ورزیدند و آنان را تبعید کرده و آواره ساخت و همواره با

    شیعیان و پیروانشان قتل عام نمودند ، به این ویژگی پی برده بودند که چقدر فضیلت بالا و والایی برای اهل و چه خطر بزرگی برای دشمنانشان در بر دارد .

    زیرا در جایی که خدای سبحان صلوات هیچ مسلمانی را نمی پذیرد ، مگر با صلوات آن ها ، پس به چه نحوی می توانند دشمنی و کژی خود را نسبت به

    اهل بیت، توجیه و تاویل کنند ؟ و از این رو است که می بینی اصحاب را با اهل بیت در صلوات ، ملحق کردند تا مردم را به این اشتباه بیاندازند که فکر کنند

    اصحاب و اهل بیت ، در یک سطح از فضیلت قرار دارند و خصوصا اگر بدانیم که بزرگانشان خود برخی از اصحاب بودند که برخی ساده اندیشان را که چند

    صباحی همراه با پیامبر بودند ، یا برخی تابعین را مزدور خود قرار داده و از آنها خواستند که در فضیلت اصحاب ، خصوصا آنها که بر فراز خلافت بالا رفته و

    علت مستقیم رسیدن امویان و عباسیان به حکومت و سلطه بر گرده ی مسلمانان بودند ، حدیث های دروغین بسازند و تاریخ بهترین گواه بر مدعایم

    است . برای نمونه :


    عمر بن خطاب که مشهور شده است به حساب گری دقیق والیانش و عزل آنها به محض دیدن یک اشتباه کوچک ، او را می بینیم که در مورد معاویة بن

    ابو سفیان ، به قدری نرمش نشان می دهد که هرگز او را باز خواست نمی کند و مورد سوال قرار نمی دهد و ابوبکر نیز او را والی خود قرار داد و عمر

    بر این ولایت مادام العمری صحه نهاد و علی رغم شکایت کنندگان زیادی که از او شکایت به نزد عمر می بردند ، او حتی یک بار هم برای اعتراض به کار

    های معاویه ، ملامت و سرزنشش نکرد و آنگاه که به عمر شکایت کردند که معاویه لباس ابریشمی می پوشد و انگشتر طلا در دست دارد، با این که پیامبر

    طلا و ابریشم را بر مردها حرام کرده است ، به آنها پاسخ داد که : « او را رها کنید . زیرا او کسری و شاه اعراب است!» و بدین سان ، معاویه بیش از بیست

    سال در منصب ولایت باقی ماند ، بی آنکه یک نفر از او انتقادی کند یا او را عزل نماید و آن هنگام که عثمان خلافت مسلمین را در دست گرفت ، ولایت های

    دیگری را نیز به او واگذار کرد و فرومایگان عرب را در اختیارش قرار داد تا آماده ی انقلاب علیه امام امت باشد و غاصبانه و به زور بر مسلمانان حکومت براند و

    با اجبار و فشار ، آنان را ناچار به بیعت با فرزند تبهکار و می خوارش، یزید ، بنماید و این داستان طولانی دیگری است که بنا ندارمآن را به طور کامل در این کتاب

    بیان نمایم . ولی مهم این است که حالات روانی این اصحابی را که بر فراز کرسی خلافت نشستند ، تجزیه و تحلیل کنم که چگونه _ به طور مستقیم _ برای

    برپایی دولت امویان زمینه سازی کردند و به خواست قریش تن در دادند که نبوت و خلافت نباید در بنی هاشم باشد!


    پس جا دارد، بلکه واجب است که حکومت امویان سپاسگزار آنان باشد که زمینه سازش بودند و کمترین تشکر این است که برخی راویان مزدور را به کار بگیرند

    تا در فضیلت بزرگانشان روایت هایی بسازند و در عین حال ، آنان را در درجه ای بالاتر از درجه و مقام دشمنانشان ( اهل بیت ) معرفی کنند و فضیلت ها و

    ویژگی هایی برایشان بتراشند که خدا گواه است اگر در روشنایی ادله و براهین شرعی و عقلی و منطقی بررسی شود ، چیز از آن باقی نمی ماند که

    قابل ذکر باشد ؛ مگر این که ما نیز دچار نوعی خوش باوری و ساده لوحی شویم و به تناقض ها ایمان بیاوریم!


    ادامه دارد...



  5. #25
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    ( ادامه ... )

    و تنها به عنوان نمونه ، یادآور می شوم که : ما بسیار از عدالت عمر می شنویم که زبانزد همگان شده است ، تا آنجا که گفته شده : « عمر را ایستاده دفن

    کردند تا عدالت با او نمیرد » و هرچه درباره ی عدالتش می خواهی بگو و نترس! ولی تاریخ راستین به ما خبر می دهد که وقتی عمر در سال 20 هجری

    برنامه ی « بخشش» از بیت المال را تصویب کرد ، روش رسول خدا را اصلا دنبال نکرد و به آن متعهد نشد. چرا که پیامبر همه ی مسلمانان را در اموال

    بیت المال یکسان دانست و هیچ کس را بر دیگری مقدم نداشت و ابوبکر نیز در طول خلافتش بر همین سنت پا برجا ماند. ولی عمر بن خطاب روش جدیدی

    را اختراع و پایه گذاری کرد و سابقین ( در اسلام ) را بر دیگران مقدم دانست و همچنین ، مهاجرین از قریش را بر دیگر مهاجرین، و اصلا مهاجرین را به طور

    کلی از انصار پیش تر دانست و عرب را بر عجم و آقایان را بر بردگان و قبیله مضر را بر ربیعه برتر دانست . پس برای مضر 300 و برای ربیعه 200 قرار داد و

    اوس را بر خزرج برتری و ا فضلیت داد.

    پس ای خردمندان ، خود قضاوت کنید این برتری چه ربطی با عدالت دارد؟


    و از علم و دانش عمر نیز چیزهای زیادی می شنویم که حد و مرز ندارد ، تا آنجا که گفته شده او از داناترین اصحاب است و گفته شده نظرات او توافق و

    مطابقت داشت با بسیاری از آیات قرآنی که نازل می شد و در موارد اختلاف عمر و پیامبر ، نظرات عمر مورد تأیید او بود! ولی تاریخ راستین دلالت دارد بر

    این که دانش عمر ، حتی پس از نزول قرآن، نیز با آن هیچ سازش و توافقی نداشت . در دوران خلافتش یکی از اصحاب از او می پرسد : ای امیرالمومنین!

    من جنب شدم و آبی برای غسل نیافتم . چه کنم؟ عمر پاسخ می دهد نماز نخوان!! که عمار بن یاسر ناچار می شود تیمم را به یاد او آورد. ولی عمر

    قانع نمی شود و به عمار می گوید: « ما تا آنجا که در توانت است بر تو تحمیل می کنیم !»

    دانش عمر با آیه ی تیمم ، که در کتاب خدا وارد شده بود ، چه انسی داشت؟ و چرا دانش عمر با سنت پیامبر توافق نمی کرد که چگونگی تیمم را به آنان

    آموخته بود ، همچنان که وضو را به آنان یاد داده بود؟ و عمر خود را در بسیاری از موارد ، اقرار می کند که عالم و دانشمند نیست ، بلکه اعتراف می کند که :

    « اگر علی نبود ، عمر هلاک می شد.» و همانا اجلش فرا رسید و از دنیا رفت ، در حالی که حکم « کلاله » را نمی دانست که در آن هر بار حکمی داده بود

    که از بارهای دیگر فرق می کرد ؛ همانگونه که در تاریخ آمده است.

    پس این دانش کجا است ، ای خردمندان؟! و همچنین ، از شجاعت و پهلوانی عمر چیزهای زیادی می شنویم تا آنجا که گفته شده هنگامی که عمر اسلام

    آورد ، قریش به وحشت افتاد و با اسلام عمر ،مسلمانان نیرومند شدند و گفته شد خداوند بوسیله ی عمر بن خطاب اسلام را عزت بخشید و گفته شد

    پیامبر دعوت خود را آشکار نکرد ، مگر پس از اسلام عمر .ولی تاریخ راستین و حقیقی ، چیزی از شجاعت و قهرمانی عمر برای ما نقل نکرده است و هرگز

    تاریخ نشان نداده است یک نفر از مشهور مردم و یا حتی از افراد معمولی که عمر بن خطاب آنها را در نبرد یا جنگی مانند بدر ، احد ، خندق ، و غیر از آن ،

    به قتل رسانده باشد ؛ بلکه به عکس آن واقع شده است . زیرا تاریخ به ما خبر داده که او در جنگ « احد » همراه دیگر فراری ها فرار کرد و همچنین در جنگ

    « حنین » پا به فرار گذاشت و برای فتح شهر « خیبر » پیامبر او را فرستاد ، ولی با شکست برگشت و حتی در جنگ های کوچک که شرکت می کرد ،

    همیشه در صف های عقب بود و هرگز فرمانده نبود و آخرین آنها سپاه اسامه بود که در آن سربازی بود ، تحت فرماندهی جوانی به نام اسامة بن زید.

    پس این ادعای پهلوانی ها و قهرمانی ها کجا است، از خردمندان؟ و از تقوا و پارسایی عمر بن خطاب و ترسش از خدا و گریه و مناجاتش ، زیاد می شنویم

    ، تا آنجا که گفته شده آنقدر وحشت داشت که خداوند مواخذه اش کند ، اگر قاطری در عراق می لغزید ، زیرا راهش را صاف نکرده بود! ولی تاریخ واقعی و

    صحیح به ما خبر می دهد که بسیار خشن و سنگدل بود و هرگز تقوا و خوفی نداشت و اگر کسی سوالی از آیه ی قرآنی از او می گرفت ، آنقدر او را

    می زد که بدنش پر از خون می شد ، بدون آنکه گناهی مرتکب شده باشد. اگر راست می گویند، پس چرا از خدا نترسید ، آن هنگام که شمشیرش را

    کشید و تهدید کرد هر کس را که بگوید محمّد مرده است ، و به خدا سوگند خورد که پیامبر از دنیا نرفته ، بلکه همچون موسی بن عمران رفته است با

    خدایش مناجات کند و بالاتر از این که تهدید کرد که اگر کسی لب به مرگ محمّد بگشاید، گردنش را بزند و چرا از خدا نترسید و تقوا را فراموش کرد وقتی

    تهدید کرد کسانی را که در خانه ی فاطمه ی زهرا هستند ، به سوزاندن ، اگر برای بیعت خارج نشوند و به او گفتند فاطمه در خانه است! گفت : باشد !

    و همچنین بر کتاب خدا و سنت پیامبرش ، جرات ورزید و در دوران خلافتش قضاوت هایی کرد و احکامی جاری ساخت که با تمام متون قرآنی سنت نبوی

    مخالفت داشت.
    پس کجاست این ورع و تقوا از این حقایق تلخ دردناک ، ای بندگان شایسته ی خدا؟!


    من این صحابی بزرگ و مشهور را به عنوان نمونه ذکر کردم و تازه تلاش کردم که سخن کوتاه گویم و اگر میخواستم به تفصیل قضایا دامن بزنم ، کتاب های

    بی شماری پر می شد. ولی همانگونه که یادآور شدم ، من این موارد را تنها به عنوان نمونه نه حصر ذکر می کنم و آنچه یادآور شدم ، شمه ای کوتاه بود

    که دلالتی روشن به ما می دهد از حالت درونی اصحاب و نظرات مغایر و ضد یکدیگر علمای اهل سنت . زیرا در جایی که مردم را از انتقاد کردن و تردید نسبت

    به اصحاب جلوگیری می کنند ، در کتاب های خودشان مطالبی را از آنان نقل می کنند که خود باعث شک و دو دلی و بدگمانی می شود و ای کاش علمای

    اهل سنت و جماعت ، مانند این مطالب روشن و آشکار که آبروی اصحاب را کم و زیاد می کند و عدالتشان را زیر سوال می برد ، نقل نمی کردند که دیگر ما

    را از رنج و بدگمانی و تردید می رهانیدند.

    من یادم می آید که در دیداری با یکی از علمای نجف اشرف _ آقای اسد حیدر _ نویسنده ی کتاب « الامام الصادق و المذاهب الاربعه » ، بحث راجع به

    سنی و شیعه در میان آمد. ایشان داستان پدرش را که پنجاه سال قبل در ایام حج ، با یکی از علمای تونس _ از علمای زیتونه _ ملاقات کرد ، برای من بازگو

    می کرد که گفتگویشان پیرامون امامت علی بن أبی طالب و احقّیّت او در خلافت بود که ایشان چهار یا پنج دلیل می آورند ، سپس عالم زیتونی می پرسد : آیا

    بیش از این هم دلیل داری ؟ می گوید : نه ! آن تونسی تسبیح خود را بیرون می آورد و شروع می کند به شمارش و بیش از صد دلیل ذکر می کند که پدرش

    اصلا آنها را نمی دانسته . شیخ اسد حیدر اضافه کرد: اگر اهل سنت آنچه را که در کتابهایشان نوشته شده می خواندند ، همان سخن ما را تکرار می کردند

    و از دیرزمان ، هیچ نزاع و مخالفتی بین ما نبود.

    به جان خودم قسم ، این همان حقی است که راه گریزی از آن نیست . تنها کافی است انسان از تعصب بیهوده اش رهایی یابد و خودسری و لجاجت

    را کنار گذارد و در برابر استدلال روشن ، سر تسلیم فرود آورد.



    « اصحاب در قرآن و سنت »


    1- نظر قرآن درباره ی اصحاب



    قبل از هر چیز ، لازم است یادآور شوم که خدای سبحان در موارد متعددی از کتاب خود ، اصحاب رسول الله را که به او ارادت داشتند و از او پیروی کردند و

    بدون هیچ طمع یا فشار یا خود بزرگ بینی ، او را اطاعت نمودند و تنها رضایت خدا و رسولش را مد نظر داشتند ، مدح و ستایش کرده است که خداوند از آنان

    خشنود و آنها از خدایشان راضی بودند ، چرا که تنها از خدا می ترسیدند.

    مسلمانان قدر و منزلت این گروه از اصحاب را در خلال گفتارها و رفتار ها و موضع گیری هایشان می شناختند و به آنان علاقمند شده و تقدیر و احترام کردند

    و هر گاه یادشان نمودند ، به بزرگی یاد کردند و بحث من مربوط به این بخش از اصحاب نیست که مورد احترام و تعظیم سنی و شیعه است . و همچنین ،

    ربطی ندارد به آنان که مشهور به نفاق و دو رویی بودند و همواره مورد نفرین و لعنت تمام مسلمانان ، از سنی و شیعه می باشند.

    ولی بحث من مربوط می شود به آن گروه از اصحاب که مورد اختلاف مسلمانانند و قرآن در برخی آیات آنان را سرزنش، و گاهی تهدید کرده است و پیامبر

    نیز در موارد زیادی به آنان هشدار داده ، یا مردم را از آنان برحذر داشته است.

    آری ! تنها نزاعی که بین شیعه و سنی وجود دارد ، در مورد این بخش از اصحاب است . زیرا شیعیان ، رفتار ها و گفتارهای آنان را مورد انتقاد قرار داده و

    در عدالتشان تردید دارند، درحالی که اهل سنت ، علی رغم مخالفت های ثابت شده از سوی آنان ، با دید احترام به آنها می نگرند.

    و این که من بحث خود را به این گروه از اصحاب اختصاص می دهم ، برای این است که می خواهم از این راه به حقیقت، یا برخی از حقایق دست یابم.

    و این را هم که گفتم ، برای این است که کسی نپندارد که من آیاتی را که در مدح اصحاب پیامبر آمده است نادیده گرفته و تنها به آیات نکوهیده بسنده می کنم .

    بلکه من در اثنای بحث ، به این نتیجه رسیدم که برخی از آیات مدح نیز مشتمل بر ذم است و برخی آیات نکوهش دربردارنده ی ستایش است.

    و از این بابت ، خیلی خودم را به مشقت نمی اندازم ، همانطور که در ضمن سه سال بحث و بررسی انجام دادم . بلکه بسنده می کنم به ذکر برخی از آیات

    به عنوان نمونه ، و با در نظر گرفتن خلاصه گویی. و اگر کسانی خواستار بحث گسترده اند ، می بایست زحمت پژوهش و بررسی دقیق را به خود بدهند ،

    همانطور که من کردم تا هدایتشان با زحمت خودشان و تفکر عمیقشان تحقق یابد که خداوند هم برای ما چنین هدایتی را خواسته است و از آن گذشته ،

    وجدان انسان کاملا راضی می شود اگر بر باوری شگرف دست یابد که هرگز تند بادها و طوفان ها آن را نلرزاند . و پرواضح است که اگر هدایت از راه قناعت

    درونی و عقیده ای استوار به دست آید ، بسیار بهتر است از آن هدایتی که در اثر تحریک احساسات از برون باشد.

    خدای تعالی در ستایش پیامبرش می فرماید:

    « و وجدک ضالا فهدی »

    _ تو را یافت که در جستجوی حقیقت هستی ، پس تو را بدان سوی راهنمایی کرد.


    و همچنین فرمود:

    « و الّذین جاهدوا فینا لنهدینّهم سبُلنا »

    _ و آنان که در راه ما جهاد می کنند ، ما راههایمان را به آنان نشان می دهیم.



    اوّل _ آیه ی انقلاب یا بازگشت به عقب



    خدای تعالی در قرآن می فرماید :

    « و ما محمّد إلاّ رسول قد خلت من قبله الرّسل أفإن مات أو قتل انقلبتم علی أعقابکم و

    من ینقلب علی عقبیه فلن یضرّ الله شیئا و سیجزی الله الشّاکرین»


    _ و محمّد نیست جز فرستاده ای از سوی خدا ، که پیش از او نیز فرستادگانی در گذشته اند. پس اگر او نیز از دنیا برود یا کشته شود ، شما عقب گرد می کنید

    ( و به جاهلیت خویش باز می گردید)، پس هر کس به عقب برگشت ( و مرتد شد ) هرگز به خداوند زیانی نخواهد رساند و خداوند سپاس داران و شکرگزاران

    را پاداش خواهد داد.


    این آیه ی کریمه ، آشکارا و به روشنی ، می فهماند که اصحاب ، پس از وفات پیامبر ، فورا مرتد شده و به عقب بر می گردند و جز اندکی ، پای برجا نمی مانند ،

    که در عبارت خداوند ، ثابت قدمان همان شکر گزارانند و شکر گزاران بسیار اندکند . زیرا خدای سبحان می فرماید:

    « وقلیل من عبادی الشّکور »

    _ و اندکی از بندگان من شاکر و سپاس دارانند.


    و همچنین ، احادیث شریف پیامبر نیز که این انقلاب و دگرگونی را توضیح داده است ، بر همین معنی دلالت دارد که برخی از آنها را یادآور می شویم و اگر

    خداوند کیفر این مرتدان و عقب گردان را در این آیه نشان نداده و به ستایش شاکران که سزاوار پاداش نیکوی خدای سبحانند ، بسنده کرده ، برای این است

    که همه می دانند و مانند روز روشن است که مرتدان ، هرگز شایستگی ثواب خدا و آمرزشش را ندارند و در این بابت ، رسول خدا ، طبق احادیث گوناگونی ،

    تاکید فرموده اند و ما _ به خواست خداوند _ برخی از آنها را در همین کتاب مورد بحث قرار می دهیم.

    و برای حفظ مقام اصحاب هرگز نمی شود مرتدان را _ که در این آیه ذکر شده اند_ بر « طلیحه و سجاح و اسود عنسی » تطبیق کرد ، گو این که اینها در زمان

    حیات پیامبر مرتد و منقلب شدند و از اسلام برگشتند و ادعای پیامبری کردند و رسول خدا نیز با آنان جنگید و بر آنان پیروز شد . و ضمنا ، نمی شود این آیه را

    بر مالک بن نویره و پیروانش تطبیق کرد . زیرا آنها در زمان ابوبکر ، به دلایلی از پرداختن زکات به او خود داری کردند ؛ از آن جمله : آنها زکات را به ابوبکر ندادند ،

    برای اینکه می خواستند دقت کنند تا از حقیقت قضیه آگاه شوند. زیرا آنان با رسول خدا در حجة الوداع به حج رفتند و در غدیر خم با امام علی بن أبی طالب

    بیعت کردند ، پس از این که پیامبر او را به خلافت منصوب کرد و خود ابوبکر نیز با او بیعت نمود . ناگهان مواجه با نماینده ی اعزامی خلیفه شدند که خبر وفات

    پیامبر را می داد و درخواست زکات به نام خلیفه ی جدید ، ابوبکر می کرد و این قضیه نیز تاریخ نمی خواهد در ژرفای آن وارد شود. برای این که باز هم اصحاب

    زیر سوال می روند و دیگر این که مالک و پیروانش مسلمان بودند و خود عمر و ابوبکر نیز بدان گواهی دادند و بسیاری از اصحاب ، ضمن شهادت به این مطلب ،

    اعتراض به قتل مالک بن نویره ، توسط خالد بن ولید نمودند و تاریخ گواه است که ابوبکر از بیت المال مسلمانان ، دیه ی مالک را به برادرش پرداخت کرد و از بابت

    قتلش پوزش طلبید . در صورتی که واضح است اگر کسی از اسلام برگشته باشد ، قتلش واجب است و نمی شود دیه اش را از بیت المال پرداخت ، و یا از

    کشته شدنش معذرت خواهی کرد.

    پس آیه ی انقلاب ، مستقیما اصحابی را در بر می گیرد که با پیامبر در مدینه ی منوره معاشرت داشتند و پس از وفات آن حضرت ناگهان به عقب برگشته و

    دگرگون شدند و احادیث پیامبر نیز این مطلب را توضیح داده است و هیچ جایی برای دو دلی و تردید نمی ماند و ان شاء الله به زودی بر آنها مطلع می شویم.

    و تاریخ نیز بهترین گواه است بر این دگرگونی و انقلابی که پس از رحلت پیامبر به وقوع پیوست و جز اندکی از اصحاب ، پا برجا نماندند.



    دوّم _ آیه ی جهاد


    خدای تعالی می فرماید :

    « یا ایّها الّذین آمنوا ما لکم إذا قیل لکم انفروا فی سبیل الله اثاقلتم إلی الأرض، أرضیتم بالحیاة الدنیا من الأخرة

    إلاّ تنفروا یعذّبکم عذابا ألیما و یستبدل قوما غیرکم و لا تضرّوه شیئا و الله علی کلّ شیء قدیر.»


    _ ای کسانی که ایمان آوردید، چرا هنگامی که به شما گفته می شود در راه خدا جهاد کنید و از خانه های خود خارج شوید ، به زمین می چسبید؟

    آیا به زندگانی دنیا به جای آخرت راضی شده اید ؟ پس بدانید متاع و بهره های دنیا در برابر آخرت اندک و ناچیز است . بدانید که اگر در راه خدا پیکار نکنید

    و از خانه و منزل بیرون نروید ، خداوند شما را به عذابی دردناک گرفتار خواهد کرد و گروه دیگری را به جهاد ، به جای شما می گزیند و شما هم هیچ زیانی

    به او نمی رسانید و همانا خداوند بر هر چیز توانا است.


    این آیه نیز به روشنی خبر می دهد که اصحاب از جهاد و کارزار سر باز زدند و دلبستگی به دنیا را برای خود بر گزینند، هر چند می دانستند که آن ، متاع و

    بهره ای اندک و ناچیز است تا آنجا که مستوجب سرزنش خداوند و تهدید به عذابی دردناک شدند و این که گروهی از مومنین راستین، جای گزینشان خواهد شد.

    و این تهدید کارزار خود داری جسته و سرباز زدند . در آیه ی کریمه می خوانیم :

    « و إن تتلّوا یستبدل قوما غیرکم ثمّ لا یکونو أمثالکم »

    _ و اگر پشت کنید ، به جای شما گروه دیگری می آورد که مانند شما نباشد.


    و نیز می فرماید:

    « یا أیّها الّذین آمنوا من یرتدّ منکم عن دینه فسوف یأتی الله بقوم یحبّهم و یحبّونه ، اذلّه علی المومنین ،

    اعزّه علی الکافرین یجاهدون فی سبیل الله و لایخوفن لومة لائم، ذلک فضل الله یوتیه من یشاء والله واسع علیم »


    _ ای کسانی که ایمان آوردید، هر که از شما از دین خود برگردد ( مرتد می شود ) به زودی خداوند گروهی را می آورد که آنها را دوست می دارد و

    آنها او را دوست می دارند ، با مومنان متواضع و با کافران سرسختند ، در راه خدا جهاد می کنند و از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای نمی هراسند.

    این کرم خداست که به هر که خواهد دهد و خداوند وسعت بخش و دانا است .


    و اگر بخواهیم تمام آیاتی را که بر ای معنی تاکید دارند و به روشنی این تقسیم را که شیعیان بدان اعتراف دارند ، خصوصا در مورد این بخش از اصحاب ،

    توضیح دهیم ، نیاز به کتاب ویژه ای داریم. و همانا قرآن کریم با کوتاه ترین و رساترین عبارت ها ، این امر را چنین توضیح داده است :

    « ولتکن منکم امة یدعون إلی الخیر و یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک هم المفلحون. و لا تکونوا کالّذین تفرّقوا

    واختلفوا من بعد ما جاء هم البینات و اولئک لهم عذاب عظیم. یوم تبیض وجوه و تسودّ وجوه ، فأمّا الّذین اسودّت وجوههم اکفرتم بعد ایمانکم

    فذوقوا العذاب بما کنتم تکفرون و امّا الّذین ابیضّت و جوههم ففی رحمة الله هم فیها خالدون »


    _ باید امتی از شما باشند که دعوت به خیر کرده ، امر به معروف و نهی از منکر کنند و آنها خودشان رستگارانند و مانند آنهایی نباشید که پراکنده شدند

    و پس از این که حجت ها و دلیل هایی به سویشان آمد، اختلاف کردند و برای آنان عذابی سنگین خواهد بود، روزی که گروهی رو سفید و گروهی رو سیاه

    می شوند و اما آنان که روهایشان سیاه شد: چگونه پس از ایمانشان کافر شدید؟ پس بچشید عذاب را ، به سبب آن کفران که داشتید. و اما سفید رویان ،

    پس در رحمت خداوند ، جاودانه خواهند ماند.


    و این آیات ، چنان که بر هیچ پژوهشگر آگاهی پوشیده نیست، اصحاب را مخاطب قرار داده و آنان را از تفرقه و پراکندگی پس از آمدن حجت ها و دلایل برحذر

    داشته و به عذابی سنگین وعده داده و به دو بخش تقسیمشان کرده است: گروهی روز قیامت سفید روی بر می خیزند ؛ آنان شکرگزارانی هستند که

    سزاوار رحمت الهی اند و گروهی سیه روی که پس از ایمان مرتد شده و خدای سبحان آنها را به عذابی سنگین تهدید کرده است.

    و از بدیهیات روشن است که اصحاب پس از پیامبر، متفرق و پراکنده شدند و آتش فتنه را برافروختندتا این که کار به جایی رسید که به کارزار و نبردهایی

    خونین انجامید و موجب سرافکندگی و عقب افتادگی مسلمانان گردید و دشمنان در آنها طمع کردند و این آیه را هرگز نمی شود تاویل کرد و از معنایی که

    از ظاهرش معلوم می شود ، منصرف گردید.



    سوّم - آیه ی خشوع :


    خداوند می فرماید:

    « الم یان للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله و ما نزل من الحق و لا یکونوا کالّذین اوتوا الکتاب من قبل ،

    فطال علیهم الامد فقست قلوبهم و کثیر منهم فاسقون »


    _ آیا وقت آن نرسیده است ، آنان که ایمان آوردند ، دلهایشان به یاد خدا و آن آیات حقی که نازل کرده بلرزد و

    به خشوع در آید و نباشد از کسانی که قبلا کتاب به آنها داده شد و دورانی طولانی بر آنها گذشت و دلهایشان

    سخت شد و بسیاری از آنها تبه کاران بودند!


    در کتاب الدر المنثور، نوشته ی جلال الدین سیوطی ، آمده است : هنگامی که یاران رسول خدا وارد مدینه شدند ، از زندگی شیرین و خوش برخوردار شدند ،

    پس از آن همه رنج و مشقت که کشیده بودند ؛ و گویا همین خوش گذرانی ها آنان را مقداری سرد و بی تفاوت کرده بود . لذا ، عقاب شدند و این آیه ی

    « الم یان للذین آمنوا ... » نازل شد. و در روایت دیگری از پیامبر اکرم نقل شده که خداوند قلوب مهاجرین را پس از هفده سال از نزول قرآن ، کند شمرد و

    لذا ، این آیه را نازل کرد.

    و اگر این اصحاب ، که به قول اهل سنت و جماعت بهترین مردم بودند، برای یاد خدا و آنچه نازل شده ، در طول مدت هفده سال ، قلوبشان نرم و خاضع نشود ،

    تا آنجا که خداوند آنان را کند حساب کرده و سرزنششان نماید ، و از قساوت قلب و سنگ دلی ، که نتیجه اش تبهکاری و فسق است ، برحذرشان دارد ، پس

    نباید ملامت کرد متاخرین از میانه روهای قریش را که در سال هفتم از هجرت و پس از فتح مکه اسلام آوردند!

    و این نمونه هایی بود از کتاب خدا ، که دلالت دارد بر این که همه ی اصحاب از افراد عادل و مورد اطمینان نبودند ، همانطور که اهل سنت و جماعت ادعا می کنند.

    و اگر جستجویی در احادیث پیامبر بکنیم ، چندین برابر از مانند چنین نمونه ها را خواهیم دید و من چون مبنایم خلاصه گویی است ، لذا، برخی نمونه ها را یادآور

    می شوم و بر تحقیق کننده است که _ اگر خواست _ بیشتر به تحقیق بپردازد.



    2- نظر پیامبر درباره ی اصحاب


    1- حدیث حوض :


    رسول خدا فرمود:

    « درحالی که می خواهم برخیزم ، گروهی را می بینم و وقتی آنان را شناختم ، یک نفر از میان من و آنها بیرون می آید و می گوید: بیایید!

    می گویم : به کجا ؟ می گوید: به خدا قسم به سوی جهنم ! می گویم: این ها چه کار کرده اند؟ می گوید: آنان پس از تو به قهقرا برگشتند و

    مرتد شدند و نخواهم دید از آنها کسانی را که نجات پیدا می کنند، جز مانند شتر های سرگردانی که از گله خارج می شوند.»


    و همچنین فرمود:

    من پیش از شما بر « حوض » وارد می شوم . هر کس بر من وارد شد می آشامد و هرگز تشنه نمی گردد. همانا به تحقیق، گروههایی بر من وارد

    می شوند که آنها را می شناسم و آنها مرا می شناسند ، آنگاه بین من و آنها جدایی می افتد. پس می گویم : اصحابم ! به من گفته می شود:

    تو نمی دانی که پس از تو چه کارها کردند؟! پس من می گویم : دور باد ، دور باد کسی که پس از من در دین من تغییر داد

    کسی که با دقت در این احادیث زیادی که علمای اهل سنت در صحاح و مسند های خود نقل کرده اند بنگرد ، هرگز تردیدی پیدا نمی کند که بیشتر اصحاب

    تبدیل کردند و احکام را تغییر دادند ، بلکه پس از آن حضرت به دوران جاهلیت بازگشتند ، مگر بسیار اندکی از آنان ، و به هیچ وجه نمی شود این احادیث را

    بر سومین قسم از اصحاب ، یعنی منافقین ، تطبیق کرد. زیرا در متن حدیث آمده بود « پس می گویم: اصحابم! »

    ضمنا، این احادیث مصداق و تفسیر آیاتی است که قبلا به آنها اشاره کردیم و خبر می داد از دگرگونی و ارتداد و عقب گرد اصحاب و تهدیدشان به عذابی سخت.



    2- حدیث رقابت بر سر دنیا


    حضرت فرمود:

    « من قبل از شما می روم و من شاهد و گواه بر اعمال شما هستم و به خدا قسم ، من هم اکنون به حوضم می نگرم و همانا ذخایر زمین ( یا کلید های زمین)

    به من سپرده شده و من به خدا سوگند ، برشما نمی ترسم که پس از من مشرک شوید ولی می ترسم که بر سر دنیا رقابت کنید! »


    آری! پیامبر راست می گفت، چرا که اینان به قدری بر سر دنیا رقابت و هم چشمی داشتند که شمشیرها را کشیده و با یکدیگر به نبرد پرداختند و همدیگر

    را تکفیر کردند و برخی از این اصحاب نامی ، طلا و نقره اندوخته بود. تاریخ نویسانی مانند مسعودی ، در مروج الذهب و طبری و دیگران ما را خبر داده اند که

    اموال زبیر به تنهایی پنجاه هزار دینار و هزار اسب و هزار برده و املاک زیادی در بصره ، کوفه ، مصر و ... بود.

    و همچنین برداشت طلحه ، تنها از عراق ، روزانه هزار دینار بود و برخی بیش از این نوشته اند. و عبدالرحمن بن عوف ، صد اسب و هزار شتر و ده هزار

    گوسفند داشت و پس از مرگش، یک هشتم از اموالش که بر همسرانش تقسیم کردند ، هشتاد و چهار هزار بود. و عثمان روزی که مرد ، صد و پنجاه هزار

    دینار ، منهای دام ها ، زمین ها و املاک زیادی بود که به شمارش نمی آید. و زید بن ثابت پس از مرگش ، آن قدر طلا و نقره بر جای گذاشت که با تبرها آنها را

    می شکستند و دست های افراد زیادی به همین مناسبت زخم شد؛ گذشته از ثروت ها و املاکی که صد هزار دینار قیمت می کردند.

    این نمونه های ساده ای بود و در تاریخ ، شواهد بسیاری هست که فعلا نمی خواهیم وارد آن بحث شویم و به همین مقدار بسنده می کنیم تا معلوم شود

    که راست می گوییم و دنیا در دیدگان آنها زینت داده شد و این آرایش ها چشم هایشان را خیره کرده بود.



    3 - نظر اصحاب درباره ی یکدیگر


    1- گواهی بر خویشتن به تغییر سنت پیامبر :



    ابو سعید خدری گوید: رسول خدا روزهای عید فطر و اضحی به مصلی می رفت و نخستین کارش نماز عید بود . سپس بر می خاست و

    در برابر مردم ،که همچنان در صف های خود نشسته بودند ، می ایستاد و آنان را نصیحت و موعظه و سفارش و امر می کرد و اگر میخواست بحثی را قطع

    کند ، قطع می کرد یا اگر می خواست دستوری بدهد ، دستور می داد ، سپس روانه می شد.

    ابو سعید می گوید : همچنان مردم بر آن منوال بودند ، تا این که روزی با مروان ، که آن وقت امیر مدینه بود ، در عید اضحی یا فطر بود که مصلی آمدیم

    و نزد منبری رفتیم که کثیر بن صلت آن را ساخت بود. مروان می خواست بر منبر بالا رود ، پیش از آن که نماز عید بخواند. من لباسش را کشیدم ، او هم

    کشید . آن گاه از منبر بالا رفت و قبل از نماز خواندن، خطبه ای خواند . من به او گفتم : به خدا ، شما تغییر دادید! گفت : ابو سعید ! آنچه می دانستی

    تمام شد! آنچه می دانم به خدا بهتر است از آنچه نمی دانم . گفت : مردم پس از نماز نمی نشینند . لذا ، من خطبه را قبل از نماز قرار دادم!


    ادامه دارد ...

  6. #26
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    ( ادامه ... )

    من بسیار تلاش کردم که انگیزه های اصحاب را در تغییر سنت رسول الله بیابم ، تا به این نتیجه رسیدم که امویان واغلب آنها از اصحاب پیامبر بودند و

    پیشاپیش آنان ، معاویة بن ابوسفیان ، « کاتب وحی » _ همانگونه که می نامندش_ بود که مردم را با اصرار ، وادار به دشنام علی بن أبی طالب و

    لعن او بر منبرهای مساجد می نمود ، همانطور که تاریخ نویسان نوشته اند. و مسلم در صحیح اش در باب « فضائل علی بن أبی طالب » همین مطلب

    را آورده است و اضافه کرده که معاویه به دست نشاندگان خود در تمام شهرها امر کرد که این لعن و دشنام را سنت قرار دهند و خطبا و سخنوران بر

    منبرها لعن کنند و هنگامی که برخی از اصحاب از این امر به تنگ آمده و به او اعتراض کردند، معاویه دستور قتل و سوزاندن آنان را داد و برخی از اصحاب

    نامی ، مانند حجر بن عدی کندی و یارانش ، کشته شدند و بعضی ها زنده به گور شدند ، زیرا از لعن علی امتناع کرده و به آن اعتراض نمودند.

    ابوالاعلی مودودی ، در کتابش ، الخلافة و الحکم ، به نقل از حسن بصری آورده است که گفت : چهار خصلت در معاویه هست که اگر تنها یکی از آنها

    در او بود ، برای تباهی و هلاکش کافی بود:

    1- بدون مشورت بر خلافت چیره شد ، در حالی که بقایایی از اصحاب هنوز وجود داشتند که نور فضیلت در آنها به چشم می خورد.

    2- فرزند خود را برای بعد از خود به خلافت برگزید،در حالی که او شراب خوار و می گسار و فاسقی بود که دیبا می پوشید و با آلات لهو و لعب سر و کار داشت.

    3- ادعای برادری با زیاد بن ابیه کرد ، در حالیکه پیامبر فرموده بود : فرزند برای صاحب فراش ( یعنی شوهر ) است و زنا زاده را سنگ می باید.

    ( یعنی زنازاده هیچ حقی در فرزندی و نسبی ندارد.)

    4- قتل او حجر و اصحاب حجر را . ( وای بر ا و از حجز ، وای بر او از حجر و اصحاب حجر.)

    و برخی از مومنان ، پس از اتمام نماز از مسجد فرار می کردند که هنگام خطبه در مسجد نباشند. زیرا خطبه با لعن علی و اهل بیتش ختم می شد

    و بدین سان ، بنی امیه سنت رسول خدا را تغییر داده و خطبه را مقدم بر نماز کردند تا مردم بالاجبار حاضر شوند.

    آفرین بر این اصحابی که از تغییر دادن سنت رسول خدا و حتی احکام الهی برای رسیدن به اهداف شوم و اغراض پلید و کینه های دیرینه ی خود خجالت

    نمی کشیدند و مردی را نفرین می کنند که خداوند هر رجسی و پلیدی را از او دور کرده و کاملا او را پاک نموده است و صلوات را بر او واجب نموده ،

    همچنان که بر پیامبرش واجب نموده است و خدا و پیامبرش محبت و مودتش را واجب و لازم دانسته اند ، تا آنجا که پیامبر فرمود:

    « دوستی علی ایمان ، و دشمنی اش نفاق است.»


    ولی این اصحاب تغییر دادند و بدعت نهادند و گفتند شنیدیم و نافرمانی کردیم و به جای صلوات و درود بر او ، نفرین کردند و سبّ و شتم نمودند ،

    شصت سال تمام ؛ همانطور که در کتاب های تاریخ آمده است.

    و اگر اصحاب موسی نقشه کشیدند که هارون را به قتل برسانند ، پس برخی اصحاب محمّد نیز نقشه کشیدند و هارونش را کشتند و فرزندان و پیروانش

    را زیر هر سنگ و کلوخی گیر آوردند و بلاها بر سرشان آوردند و نامشان را از دیوان بیت المال محو کردند و منع کردند که کسی نام آنها را بر خود بنهد و

    باز هم به همین بسنده نکردند ، بلکه او را لعن کردند و مخلصین از اصحاب را هم به زور و اجبار بر این امر وادار کردند.

    من به خدا حیران و سرگردان می شوم آنگاه در صحاح خودمان می نگرم و آن همه محبت پیامبر را به برادرش و پسر عمش ، علی ، و برتری دادن او

    نسبت به تمام اصحاب ، می خوانم ؛تا آنجا که درباره اش می گوید: « علی ! نسبت تو به من ، نسبت هارون به موسی است ؛ جز این که پس از من

    پیامبری نباشد.» و به او گوید : « تو از من هستی و من از توام .» و گوید : « دوستی علی ایمان ، و کینه ی او نفاق است .» و فرماید:

    « من شهر علمم ، علی هم در است.» و فرماید : « علی مولای هر مومنی پس از من است.» و فرماید:

    « هر که من مولای اویم ، پس علی مولایش است . بارالها ، دوست بدار هر که او را دوست دارد ، و دشمن بدار هر که او را دشمن دارد.»


    و اگر بخواهیم تمام فضائل علی را از زبان پیامبر ، که علمای ما به صحت و درستی آنها اقرار دارند ، بشماریم ، یک کتاب مفصلی باید بنویسیم .

    پس چگونه است که اصحاب پیامبر این همه حدیث را نادیده می گیرند و علناً علی را دشنام می دهند و در کمینش می نشینند و او را بر فراز منبرها

    لعن و نفرین می کنند و با او پیکار می سازند و او را به قتل می رسانند؟!

    بیهوده می خواهم عذری برای اینان بجویم . ولی چیزی جز حب دنیا و رقابت بر سر آن ، یا نفاق یا ارتداد از دین و برگشتن به جاهلیت نمی یابم و گاهی

    هم تلاش میکنم مسولیت ها را به فرومایگان از اصحاب یا منافقین بچسبانم ، ولی با تاسف زیاد نمی شود.زیرا آن نقشه ها و کینه ها نسبت به علی ،

    توسط معدودی از مشهورترین بزرگان و شخصیت های اصحاب برنامه ریزی شده است. مثلا اولین کسی که تهدید به آتش زدن خانه اش _ با وجود علی

    در آن _ کرده ، عمر بن خطاب است و اولین کسانی که با او کارزار کرده اند، طلحه و زبیر و ام المومنین _ عایشه _ دختر ابوبکر و

    معاویة بن ابی سفیان و عمرو بن عاص و بسیاری دیگر می باشند.

    و این شگفتی بسیار من است و تمام شدنی نیست و هر انسان آزاده اندیشمند خردمندی نیز مرا تایید می کند که چگونه علمای اهل سنت ، اجماع

    بر عدالت تمام اصحاب می کنند و بر همه درود می فرستند و هیچ کدام را استثنا نمی کنند ، تا آنجا که بعضی از آنها می گویند « یزید را لعن کن و بالاتر

    نرو ».
    یزید کجا و این همه مصیبت ها کجا که هیچ دین و هیچ عقلی آن را نمی پذیرد و من بسیار بعید می دانم که اهل سنت و جماعت _ اگر واقعا پیرو

    سنت پیامبر هستند_ حکم به عدالت کسی کنند که قرآن و سنت ، حکم به تباهی و ارتداد و کفرش داده است، که پیامبر فرمود :

    « هر که علی را دشنام دهد ، مرا دشنام داده و هر که مرا دشنام دهد ، خدا را دشنام

    داده و هر که خدا را دشنام دهد ، خداوند او را با صورت به آتش جهنم خواهد انداخت .»


    این جزای کسی است که علی را سب کند ؛ چه رسد به این که لعنش کند یا با او بجنگد و کارزار نماید . پس علمای ما کجایند با این حقایق ؟

    یا این که نکند قفل بر قلوبشان زده اند. پروردگارا ! به تو پناه می برم از وسوسه های شیاطین و به تو پناه می برم که حاضر شوند.



    2- اصحاب حتی در نماز تغییر دادند.



    انس بن مالک گوید: من هیچ چیز را در زمان پیامبر ، مقدم بر نماز نمی دانستم . آنگاه گفت : و مگر همین نماز را ضایع نکردند؟ زهری گوید :

    بر انس بن مالک در دمشق وارد شدم ، او را گریان دیدم. گفتم : چه چیز تو را به گریه انداخته ؟ گفت : من چیزی را جز نماز نمی شناختم.

    این هم ضایعش کردند.

    و برای این که کسی توهم نکند که تابعین بودند که هر چه خواستند تغییر دادند ، پس از آن همه فتنه ها و جنگ ها ، دوست دارم تذکر بدهم

    اولین کسی که سنت پیامبر را در نماز تغییر داد ، شخص خلیفه ی مسلمانان ، عثمان بن عفان بود و همچنین ، ام المومنین عایشه بود . شیخین

    بخاری و مسلم ، در صحیح خود آورده اند : « پیامبر در منی دو رکعت نماز خواند. ابوبکر هم پس از او چنین کرد و عمر هم پس از

    ابوبکر ، و عثمان هم در اوایل خلافتش . ولی بعدا عثمان چهار رکعت نماز خواند

    و همچنین ، مسلم در صحیحش آورده است : زهری گفت: به عروه گفتم : عایشه را چه می شود که در مسافرت نماز تمام می خواند؟

    گفت : او هم مثل عثمان ، تأویل می کند!

    عمر بن خطاب نیز اجتهاد می کرد و در برابر نصوص آشکار از سنن پیامبر ، تاویل می کرد ؛ بلکه در مقابل نص قرآن کریم ، به رای خودش

    عمل می کرد . از جمله می گوید :

    « دو متعه در زمان پیامبر بود و من از آنها نهی می کنم و بر آنها عقاب می کنم و به کسی که جنب شده

    و آب ندارد می گویم نماز نخوان! »


    و این علی رغم قول خداوند در سوره ی مائده است که می فرماید:

    « پس اگر آب پیدا نکردید ، خاک پاکی بیابید و تیمم کنید.»

    بخاری در صحیح اش ، در باب « اگر جنب بر خود بترسد » آورده است : شنیدم شقیق بن مسلمه گفت : نزد عبد الله و ابو موسی بودم.

    ابوموسی به او گفت : ای پدر عبد الرحمن ! اگر کسی جنب شد و آب پیدا نکرد ، چه کند؟! عبد الله گفت : نماز نخواند تا آب به دست آورد!

    ابو موسی گفت : پس به قول پیامبر چه می کنی که به عمار گفت : خاک تو را کفایت می کند! گفت : مگر نمی بینی که عمر به این حرف

    قانع نشد؟! ابوموسی گفت: از قول عمار بگذریم ، با این آیه چه می کنی؟ عبد الله ندانست چه پاسخ دهد! ولی گفت : اگر به آنها اجازه

    بدهیم که تیمم کنند ، ممکن است هر وقت کمی از آب سرد شد آب را کنار بگذارند و تیمم کنند؟!


    آنگاه به شقیق گفتم : پس عبدالله این خاطر از تیمم منع کرد؟! گفت : آری!



    3- اصحاب علیه خودشان شهادت می دهند.



    انس بن مالک روایت می کند که پیامبر به انصار فرمود: « شما پس از من به تنگ دستی و قحطی سختی می رسید . پس صبر کنید تا خدا و

    رسولش را بر حوض ملاقات کنید.» انس گفت : ولی ما صبر نکردیم.

    علاء بن مسیب ، از پدرش نقل می کند که گفت : براء بن عازب را دیدم . به او گفتم : خوشا به حالت ، همراه با پیامبر بودی و زیر درخت با او

    بیعت کردی. پس او گفت : برادر زاده ام ! نمی دانی پس از او چه بدعت ها ( در دین ) گذاشتیم!

    و اگر این صحابی از سابقین و مسلمانان نخستین است که در زیر درخت با پیامبر بیعت کردند و خداوند از آنها راضی شد و از آنچه در قلبشان

    است فهمید و فتحی نزدیک به آنها عطا فرمود، این چنین علیه خود و اصحابش گواهی می دهد که پس از پیامبر بدعت ها در دین گذاردند و

    این شهادت ، مصداق خبری است که پیامبر داده است و پیشگویی کرده است که اصحابش پس از او بدعت در دین می گذارند و به قهقرا بر

    می گردند و مرتد می شوند . پس آیا برای انسان خردمند جایی می ماند که باز هم به عدالت تمام آن اصحاب _ بدون استثناء _ گواهی بدهد ؛

    همانگونه که اهل سنت می گویند؟ و هر کس که چنین سخنی بگوید ، بی گمان با عقل و نقل مخالفت کرده است و بدین سان ، فرصتی

    برای پژوهشگر نمی ماند که با تکیه بر مقیاس های فکری ، به حقیقت دست یابد.



    3- گواهی شیخین علیه خودشان



    بخاری در صحیحش ، در باب « منقبت عمر بن خطاب » گوید : هنگامی که عمر ضربه خورد ، از شدت درد ناله می کرد . ابن عباس که می خواست

    دلداریش بدهد ، بدو گفت :

    « ای امیر مومنان ! هر چه باشد تو مدتی در خدمت پیامبر بودی و صحابی خوبی بودی. آنگاه از او جدا شدی ، در حالی که از تو راضی و خشنود بود.

    سپس همنشین ابوبکر شدی و با او بسیار خوب بودی و در حالی فراقش را تحمل کردی که او هم از تو راضی بود و آنگاه با اصحاب آنان همنشین

    شدی و با آنها نیز برخورد خوبی داشتی و اگر از آنها جدا می شوی ، بی گمان در حالی جدا می شوی که از تو راضیند. »


    عمر گفت :

    « امّا آنچه گفتی از همنشینی با پیامبر و خشنودی اش از من ، پس آن از منت های خداوند بر من بود و اما آنچه که یاد کردی از همصحبتی با

    ابوبکر و رضایتش ، پس آن هم از منت های الهی بر من بود. و اما نگرانی و سراسیمگی من ، پس برای تو و یارانت می باشد. به خدا قسم ،

    اگر هر جا از زمین که برآن آفتاب تابیده است طلا می شد و مال من بود ، پس همه ی آنها را فدیه می دادم تا شاید از عذاب الهی ،

    قبل از دیدارش رهایی یابم.»


    و تاریخ ، سخن دیگری را نیز از او به ثبت رسانده است:

    « ای کاش گوسفندی در خانواده ام بودم که هر گاه بخواهند مرا فربه کنند تا پس از فربه شدن و زیارت دوستانشان ، مرا می کشتند و

    قسمتی از گوشتم را کباب کرده و قسمتی را خشک می کردند و سپس مرا می خوردند و چون مدفوع خارج می شدم و بشر نبودم .»


    و مانند چنین سخنی، تاریخ برای ابوبکر نیز به ثبت رسیده است. نوشته اند : هنگامی که ابوبکر به پرنده ای برفراز درختی می نگریست ، چنین گفت :

    « خوشا به حال تو ای پرنده ، میوه می خوری و بر درخت می نشینی و نه حساب و کتابی داری و نه عقاب و عذاب الهی ! ای کاش من هم

    در کنار راه بر درختی بودم و شتری بر من می گذشت و مرا می خورد و سپس همراه با سرگنی آن خارج می شدم و هرگز از بشر نبودم .»


    و بار دیگر گفت :

    « ای کاش مادرم مرا نمی زایید! ای کاش کاهی در لای خشتی بودم...»


    و این ها برخی از اقوال آنها بود که تنها برای نمونه ذکر کردم.

    و این است کتاب آسمانی خداوند ، که بندگان مومنش را چنین بشارت می دهد:

    « ألا إنّ الاولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون . الذین آمنوا و کانوا یتّقون ، لهم البشری

    فی الحیاة الدنیا و فی الآخرة لا تبدیل لکلمات الله . ذلک هو الفوز العظیم .»


    - همانا اولیای خدا ، هرگز ترس و خوفی ندارند و هیچ اندوهی در دلشان نیست. آنان که ایمان آورده و با تقوا هستند ،

    در دنیا و آخرت بشارت به آنها داده می شود و در سخنان الهی تغییر و تبدیلی نیست و این همان رستگاری بزرگ است.


    و می فرماید:

    « إنّ الّذین قالوا ربّنا الله ثم استقاموا تتنزّل علیهم الملائکة الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنة الّتی کنتم توعدون. نحن

    أولیائکم فی الحیاة الدنیا و فی الاخرة و لکم فیها ما تشتهی أنفسکم و لکم فیها ما تدّعون ، نزلا من غفور رحیم.»


    _ و آنان که گفتند پروردگار ما الله است و استقامت ورزیدند ، فرشتگان بر آنها نازل شده و به آنها بشارت دهند که هراس و اندوهی نداشته باشید

    و به بهشتی که به آن وعده تان می دادند ، خرسند باشید. ما در دنیا و آخرت دوستان و اولیای شماییم و همانا در آخرت ، هرچه بخواهید و اشتها

    کنید ، برای شما باشد و در آنجا هرچه درخواست کنید ، به شما داده خواهد شد. این سفره را خدای بخشنده و مهربان برای شما گسترده است.



    پس چرا ابوبکر و عمر آرزو می کنند که ای کاش از بشر نبودند ، همان بشری که خداوند آن را بر سایر آفریدگانش کرامت بخشیده است؟ و اگر مومن

    معمولی که در دنیا پایدار بوده است ، به چنین مقامی نائل می آید که فرشتگان بر او نازل گردند و به مقام و منزلتش در بهشت بشارتش دهند و دیگر

    از عذاب الهی نهراسد و از آنچه در دنیا باقی گذاشته اندوهگین نباشد و پیش از رسیدن به آخرت ، در دنیا بشارتش دهند ، پس چه شده است که بزرگان

    اصحاب و همانها که _ طبق آموخته هایمان _ برترین افراد پس از پیامبرند ، آرزو می کنند که ای کاش مدفوع یا سرگین یا مو و یا کاه بودند ؟

    و اگر واقعا فرشتگان آنان را به بهشت بشارت داده بودند ، هرگز چنین آرزویی نداشتند که آنچه بر زمین از نور خورشید تابیده است ، اگر از طلا شود ،

    همه را فدیه دهند ، شاید از عذاب الهی ، قبل از ملاقاتش ، آسوده گردند!

    خداوند می فرماید:

    « ولو انّ لکل نفس ظلمت ، ما فی الأرض لا فتدت به و أسرّوا النّدامة لمّا رأوا العذاب و قضی بینهم بالقسط و هم یظلمون .»

    _ و اگر آنان که ستم کرده اند ، تمام اموال دنیا را داشته باشند و نظیر آن را نیز بیاورند و همه را برای رهایی از شدت عذاب روز قیامت فدیه دهند

    ( فایده ای برایشان ندارد ) و از خدا چیزهایی را ببینند که هرگز حسابش را هم نمی کردند و برای آنها ظاهر شود نتیجه ی کارهای بدی که انجام

    می دادند و عذابی که آن را به مسخره گرفته بودند ، برایشان نازل می شود.


    من با تمام وجود ، آرزو می کنم که این آیات شامل اصحاب بزرگواری همچون ابوبکر صدیق و عمر فاروق نگردد...

    گرچه در برابر این آیات که می رسم ، مقداری مکث می کنم تا این که بر گوشه هایی از روابط آنها با پیامبر نگرشی داشته باشم و در این راستا ،

    نافرمانی ها از دستور هایش و عصیان ها در آخرین لحظات زندگی مبارکش را می یابم، که منجر به خشمگین شدن آن حضرت و بیرون راندن حاضرین

    شد . و همچنین جلوی رویم ، نواری از سلسله حوادثی که پس از پیامبر رخ داد می گذرانم که با دختر مطهرش، حضرت زهرا ، چه کردند و چقدر او را

    اذیت و آزار و شکنجه رساندند و حقش را غصب کردند ، در حالی که پیامبر خود درباره اش فرموده بود:

    « فاطمة بضعة منّی ، من أغضبها فقد اغضبی.»

    فاطمه پاره ی تن من است . هر که او را به خشم آورد ، به تحقیق مرا به خشم آورده است.


    و فاطمه به ابوبکر و عمر فرمود:

    « شما را به خدا قسم می دهم . آیا نشنیدید که پیغمبر فرمود: رضایت فاطمه از رضایت من ، و غضبش از غضب من است ،

    پس هر که دخترم فاطمه را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر که او را خشنود سازد مرا خشنود ساخته و هر که او را به

    غضب درآورد ، مرا خشمناک ساخته است؟ »


    گفتند: آری ، شنیدیم از پیامبر!

    آنگاه فاطمه گفت:

    « پس من خدا و فرشتگانش را به گواهی می گیرم که شما مرا به خشم آوردید و هرگز رضایتم را نخواستید

    و هرگاه با پیامبر ملاقات کنم ، حتما شکایت شما را به او رسانم.»


    ما را بگذار از این حادثه که دل ها را پر خون سازد و شاید هم ابن قتیبه ، که یکی از علمای مبرز اهل سنت در علوم و فنون بسیاری است

    نوشته های زیادی در تفسیر ، حدیث ، لغت ، نحو و تاریخ دارد ، آخر عمری شیعه شده باشد! همانطور که یکی از دشمنان ، یک بار به من

    گفت . زیرا کتاب « تاریخ خلفا » ی او را به او نشان دادم و بی گمان، این تبلیغات عاجزانه ی کسانی است که راه و چاره ای ندارند و اگر چنین

    باشد، باید گفت « طبری » هم شیعه شده و « نسائی » هم که کتابی در ویژگی های امام علی نگاشته شیعه شده و ابن قتیبه شیعه شده

    و حتی طه حسین هم که از معاصرین است ، پس از نوشتن کتاب « الفتنة الکبری » و ذکر حدیث غدیر و اقرار به حقائق دیگر ، او هم شیعه شده است !!

    حقیقت این است که هیچ کدام از این ها شیعه نشده اند و هرگاه هم ن ام شیعه را می برند ، به بدی و ناسزاگویی یاد می کنند و تا آنجا که

    توانسته اند در دفاع از عدالت اصحاب قلم فرسایی کرده اند . ولی آن کسی که گوشه ای از فضائل علی بن أبی طالب را ذکر می کند ، یا

    اشتباه های بزرگان از اصحاب را یاد آوری می نماید ، او را به تشیع متهم می سازیم! فقط کافی است که پس از بردن نام پیامبر ، جلوی یکی

    از آنها « صلی الله علیه و آله » بگویی ، یا پس از ذکر نام علی ، « علیه السلام » بر زبان جاری سازی، که فورا بگویند: تو شیعه ای! و بدین سان

    روزی با یکی از علمایمان که با هم بحث می کردیم ، گفتم : نظر شما درباره ی بخاری چیست؟

    گفت : او از امامان حدیث است و کتابش نزد ما صحیح ترین کتاب پس از قرآن می باشد و همه ی علمای ما بر این سخن اجماع دارند.

    گفتم : بخاری شیعه است!

    با تمسخر خنده ای کرد و گفت : چنین تهمتی از او دور باد !

    گفتم : مگر تو نگفتی هر کس یاد علی کند و « علیه السلام » بگوید شیعه است؟

    گفت : آری ! سپس صحیح بخاری را به او و دیگر حاضران نشان دادم که در جاهای متعددی پس از نام علی ، « علیه السلام » می گوید

    و حتی پس از آوردن نام فاطمه و حسین بن علی نیز « علیه السلام » می گوید.

    بهت زده شد و ندانست چه پاسخ گوید.

    باز می گردم به روایت ابن قتیبه که در آن ادعا کرده بود فاطمه بر ابوبکر و عمر غضب کرد . پس اگر در آن تردیدی داشته باشم ، هرگز نمی توانم

    در صحیح بخاری ، که نزد ما صحیح ترین کتاب پس از قرآن است ، تردید داشته باشم ؛ به ویژه این که ما خود را ملزم دانسته ایم با آن

    کتاب با ما استدلال نمایند و ما هم متعهد به پذیرش آن استدلالها هستیم و این مطلب را همه ی عاقلان می پذیرند ، چرا که منصفانه است.

    و هم اکنون صحیح بخاری را می گشایم در باب « مناقب قرابة رسول الله » نوشته است که پیامبر فرمود:

    « فاطمه ، پاره ی تن من است . پس هر که او را به خشم آورد ، مرا خشمگین ساخته است.»


    ادامه دارد ...

  7. #27
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    ( ادامه ... )

    و همچنین در باب « غزوه ی خیبر » از عایشه آورده است که فاطمه « علیها السلام » ، دختر پیامبر ، کسی را که نزد ابوبکر فرستاد و در مورد

    میراث خود از رسول خدا استفسار کرد. ابوبکر از دادن چیزی از آن میراث به فاطمه امتناع ورزید و لذا، فاطمه بر ابوبکر خشمگین شد و از او رنجید و با

    او سخنی نگفت تا از دنیا رفت.

    در هر صورت ، یک نتیجه به دست می آید که بخاری آن را به اختصار بیان کرده و ابن قتیبه تا اندازه ای مفصل تر ذکر کرده است و آن این است که رسول

    خدا از غضب فاطمه غضبناک و از رضایتش خرسند و راضی می شود و این که فاطمه از دنیا نرفت ، در حالی که خشمگین بر ابوبکر و عمر بود.

    و اگر بخاری گفته است : فاطمه از دنیا رفت، در حالی که خشمگین بر ابوبکر بود و با او سخنی نگفت تا وفات کرد ، معنی فرق نکرده است؛ همان طور که

    روشن است. و اگر فاطمه ، سرور زنان جهان است که بخاری در کتاب الاستئذان و در باب « من ناجی بین یدی الناس » بدان تصریح کرده ، و اگر فاطمه تنها

    بانویی از این امت است که خداوند رجس و پلیدی را از او دور کرده و او را پاک و طاهر قرار داده ، پس بی گمان غضبش برای غیر خدا نمی باشد و لذا

    است که از غضب او ، خدا و رسولش نیز غضب می کنند.

    و از این روی، ابوبکر گفت : « من به خدا پناه می برم از ناخشنودی او و ناخشنودی تو ای فاطمه »

    آن گاه به قدری ابوبکر گریه کرد که می خواست جانش برآید؛ در حالی که فاطمه می گفت:

    « به خدا قسم ، پس از هر نمازی که می خوانم ، علیه تو دعا می کنم.»


    پس ابوبکر خارج شد ، در حالی که گریه می کرد و می گفت : « مرا به بیعتتان _ ای مردم _ نیازی نیست! بیعتم را رها کنید! »

    ولی بسیاری از تاریخ نگاران و علمای ما اقرار می کنند که فاطمه در مورد ارث خود و سهم ذوی القربی و خویشاوندان ، با ابوبکر نزاع کرد. ولی او

    تمام سخنان و ادعاهای فاطمه را رد کرد تا وقتی که فاطمه از دنیا رفت و بر او خشمگین بود.

    و با این حال ، آنان را می بینیم که از این حادثه ها و رویدادهای مهم ، با بی اعتنایی می گذرند و برای حفظ آبروی ابوبکر ، میل ندارند در آن باره

    سخنی بگویند؛ همانطور که معمولا هرجا کرامت او زیر سول می رود ، چنین برخوردی دارند.

    و از شگفت انگیز ترین مسائلی که در این مورد خواندم ، سخن یکی از آنان بود که پس از یادآوری این حادثه به نوعی تفصیل ، نوشته است :

    « معاذ الله که فاطمه ادعای چیزی کند که در آن حقی ندارد و معاذالله که ابوبکر حق او را منع کند.» و با این سفسطه گویی ،

    پنداشته است که مشکل را حل کرده و پژوهشگران را قانع نموده است.

    این سخن مانند سخن کسی است که می گوید : « معاذ الله که قرآن غیر از حق بگوید و معاذ الله که بنی اسرائیل گوساله را بپرستند! »

    گرفتار شدیم با علمایی که می گویند چیزی را که نمی فهمند و ایمان به چیزی دارند ، در عین حال که ایمان به طرف مقابل و نقیضش دارند ،

    در حالی که واقعیت این است که فاطمه قطعا ادعا کرده و ابوبکر ادعایش را رد کرده است ، حال یا این که فاطمه دروغ گفته است _ پناه می بریم

    به خدا از این سخن _ که او منزه است از دروغ و یا این که ابوبکر به او ظلم کرده است و دیگر هیچ راه حل سومی برای قضیه وجود ندارد ؛

    هر چند برخی علمای ما ، در جستجوی آن هستند!

    و اگر با دلیل های عقلی و نقلی محال باشد که سرور زنان جهان دروغگو است ، چرا که از پدرش پیامبر قطعا چنین روایتی رسیده است که فرمود:

    « فاطمه پاره ی تن من است . هر که او را آزار دهد ، مرا آزرده ساخته است.»


    و از بدیهیات است کسی که دروغ می گوید، شایستگی چنین سخنی از رسول خدا ندارد. پس حدیث ، فی حد ذاته ، دلالت دارد بر عصمت حضرت

    زهرا و دوری او از دروغ و دیگر خصلت های بد ، همچنان که آیه ی تطهیر نیز دلالت بر معصوم بودن او دارد که درباره ی او و همسرش و دو فرزندش ،

    به گواهی شخص عایشه نازل شده است.پس دیگر راهی نمی ماند نزد عقلا ، جز آن که اعتراف نمایند به این که بر فاطمه ظلم شده و کسی

    می تواند تمسک او را رد کند که به آسانی دستور به سوزاندنش و سوزاندن منزلش می دهد، در صورتی که اعتراض کنندگان ، از خانه اش برای

    بیعت کردن با آنها بیرون نیایند.

    و بدین خاطر است که آن حضرت را می بینیم _ که درود خداوند بر او باد _ اجازه ی ورود ابوبکر و عمر به منزلش را نداد ؛ وقتی که آن دو اذن گرفتند

    که بر او وارد شوند و هنگامی که علی به آنها اجازه ی ورود داد ، فاطمه رویش را از آنان برگرداند و رو به دیوار کرد و حتی راضی نشد به آنها نگاه کند.

    و پس از رحلتش ، شبانه و مخفیانه _ طبق وصیتش _ دفن شد، تا اینکه هیچ یک از آنان بر جنازه اش حاضر نشوند. و بدین سان قبر یگانه دختر پیامبر

    تا امروز بر مردم پوشیده و پنهان است.

    من مجدّانه سوال می کنم : چرا علمای ما از این حقایق چشم پوشی می کنند و میل ندارد پیرامون آنها بحثی کنند و لا اقلّ ذکری نمایند و به گونه ای

    اصحاب رسول خدا را برای ما ترسیم می کنند که گویا همه ی آنها فرشتگانی هستند که هرگز خطایی از آنان سر نمی زند و گناهی مرتکب نمی شوند؟

    و اگر از یکی شان بپرسی که چگونه خلیفه ی مسلمانان ، حضرت عثمان ذوالنّورین ، کشته شد ، پاسخت می گوید : مصری ها _ که کافرند _ آمدند و

    او را کشتند و تمام قضیه را با این دو جمله به پایان می برند.

    ولی هنگامی که فرصت برای بررسی و خواندن تاریخ پیدا کردی ، در می یابی که قاتلین عثمان ، در درجه ی اول ، خود اصحاب بوده اند و پیشاپیش آنان ،

    ام المومنین عایشه بوده است که دستور به قتلش می داد و با اعلام روا بودن ریختن خونش ، می گفت:

    « پیر نادان را بکشید، که کافر شده است.»


    همچنین می بینیم طلحه و زبیر و محمّد بن ابی بکر و دیگر مشهورترین از اصحاب ، او را محاصره کرده ، حتی از آشامیدن آب منعش نموده اند که

    مجبور به استعفایش سازند.و تاریخ نویسان به ما خبر می دهند که خود اصحاب بودند که نگذاشتند جسدش در قبرستان مسلمانان دفن شود و

    او را در « حشّ کوکب » ، بدون غسل و کفن دفن کردند.

    سبحان الله ! چطور به ما می گویند که عثمان مظلوم کشته شدو آنان که او را به قتل رساندند، مسلمان نبودند؟ این باز داستان دیگری مانند

    داستان فاطمه و ابوبکر است. پس اگر عثمان مظلوم است ، باید بر اصحابی که او را کشتند یا در قتلش شرکت کردند ، چنین حکم و قضاوت کنیم که

    جنایت پیشگانی قاتل بودند. زیرا خلیفه ی مسلمانان را ظالمانه کشتند و جنازه اش را سنگ باران کردند و زنده و مرده اش را اهانت نمودند و یا این

    که این اصحاب ، ریختن خون عثمان را جایز دانستند ، زیرا کارهای زیادی انجام داده بود که با اسلام منافات داشت ؛ همانطور که در تاریخ نیز آمده است

    و دیگر هیچ احتمال سومی وجود ندارد ، مگر اینکه تاریخ را تکذیب کنیم و خود را گول بزنیم که : مصری ها چون کافر بودند او را کشتند !

    خلاصه ، در هر دو صورت قاطعانه عدالت تمام اصحاب را _ بدون استثنا _ نفی می کند . زیرا یا باید عثمان عادل نباشد و یا این که قاتلین عثمان ،

    که همه شان از اصحاب بودند ، از عدالت به دور باشند و بدین سان ، ادعای ما باطل می شود و ادعای شیعیان اهل بیت ، که معتقد به عدالت

    برخی دون برخی دیگر هستند ، به اثبات می رسد.

    و از جنگ جمل می پرسیم که ام المومنین عایشه آتش آن را بر افروخت و خود رهبری اش را بر عهده داشت.چه طور ام المومنین عایشه از

    خانه اش بیرون می آید ، در حالی که خداوند به او دستور ماندن در خانه را می دهد و می فرماید:

    « وقرن فی بیوتکنّ و لا تبرّجن الجاهلیة الأولی.»

    « و در خانه بمانید ، و مانند جاهلیت نخستین ، خودنمایی نکنید.»


    و می پرسیم: به چه حقی ام المومنین جنگ و کارزار را با خلیفه ی مسلمانان ، علی بن ابیطالب ،که ولی هر مومن و مومنه ای است ، روا دانست ؟

    و مانند همیشه و به آسانی علمایشان پاسخمان می دهند که او امام علی را دوست نمی داشت ، برای این که در حادثه ی « افک » به پیامبر اشاره

    کرده بود که او را طلاق دهد و اینان می خواهند ما را قانع کنند به این که این حادثه _ اگر درست باشد _ که علی اشاره به پیامبر کرده بود که او را طلاق

    دهد ، کافی است به این که عایشه امر خدایش را نادیده بگیرد و پرده ای را که پیامبر بر او زده بود ، کنار زند و شتری که پیامبر او را از سوارشدنش نهی

    کرده بود و هشدار داده بود که سگ های « حوأب » بر او بانگ می زنند ، سوار شود و مسافت های دور و دراز از مدینه تا مکه و از آن جا تا بصره طی کند

    و کشتن بی گناهان را اجازه دهد و کارزار با امیر مومنان و اصحابی که با او بیعت کرده اند را روا بدارد و سبب قتل هزاران مسلمان شود ، همانطور که

    مورخان نوشته اند. تمام این ها فقط به خاطر این بود که امام علی را دوست نمی داشت ، چون او اشاره به پیامبر کرده بود که طلاقش دهد، هر چند

    پیامبر هم طلاقش نداده بود. پس برای چیست این همه دشمنی که تاریخ نگاران موارد دشمنی زیادی را از او نسبت به امام علی یادآور شده اند که

    تفسیری بر آنها نمی توان پیدا کرد؟ مثلا نوشته اند که از مکه بازگشته بود که در راه به او خبر دادند عثمان کشته شد. از این خبر خیلی خوشحال و

    خرسند گشت . ولی هنگامی که فهمید مردم با علی بیعت کرده اند، خشمگین شده ، گفت: « آرزو داشتم که آسمان بر زمین فرود آید

    و آن را بپوشاند ، پیش از آن که علی بن ابیطالب به خلافت برسد.»
    و آنگاه گفت: « مرا برگردانید! » و همچنان آتش فتنه و انقلاب را علیه

    علی برافروخت .زیرا همانطور که مورخین ذکر کرده اند ، نمی خواست نام علی را بشنود! آیا ام المومنین نشنیده بود این سخن پیامبر را که می فرماید:

    « دوستی علی ایمان و دشمنی اش نفاق است »


    تا این که برخی از اصحاب گفتند :

    « ما منافقین را تشخیص نمی دادیم ، جز با بغضشان نسبت به علی » ؟


    آیا ام المومنین ، سخن پیامبر را نشنیده بود که فرمود:

    « هر که من مولای او یم پس علی مولای اوست » و ...؟


    او بدون شک همه ی آنها را شنیده بود ولی علی را دوست نمی داشت و نمی خواست نام او را ببرد.

    بلکه آن هنگام که خبر وفات علی را به او دادند، سجده ی شکر به جای آورد.


    حال من بحثی راجع به تاریخ ام المومنین عایشه نمی خواهم داشته باشم. ولی تنها می خواستم استدلال نمایم بر مخالفت بسیاری از اصحاب

    از اصول اسلام و زیر بار امر رسول خدا نرفتن آنها و از فتنه ی ام المومنین همین کافی است که خود دلیلی است قاطع و تمام تاریخ نویسان بر آن

    اتفاق نظر دارند ، نوشته اند:

    آن هنگام که عایشه از « آب حوأب » گذشت و سگ ها بر او بانگ زدند ، هشدار رسول خدا را به یاد آورد که او را نهی کرده بود از این که

    صاحب آن شتر باشد لذا ، گریست و گفت: « مرا برگردانید! مرا برگردانید! » ولی طلحه و زبیر ، پنجاه نفر را آوردند و پس از این که به آنها چیزی

    دادند ، آنان هم برای عایشه قسم خوردند که این جا « آب حوأب » نیست و بدین سان او مسیر خود را تا بصره ادامه داد و مورخان نوشته اند:

    « این اولین شهادت زوری در اسلام بود.»


    ای مسلمانان ! ای خردمندان ! ای روشنفکران ! ما را برای حل این اشکال یاری دهید. آیا اینها اصحاب بزرگواری هستند که ما قضاوت به عدالت

    آنها می کنیم و پس از پیامبر بهترین افراد بشر می شناسیمشان ؟ و به این آسانی شهادت زور می دهند؟ همان شهادتی که پیامبر آن را از

    گناهان بزرگی شمرده است که به سوی جهنم انسان را سوق می دهد؟

    و باز هم همان سوال گذشته مطرح و تکرار می شود که کدامیک برحق و کدامیک بر باطل بودند؟ پس یا باید علی و پیروانش بر باطل باشند و یا

    این که عایشه و طلحه و زبیر و همراهانشان ستمگر و بر غیر حق باشند؟ و هیچ احتمال سومی وجود ندارد! و قطعا انسان محقق پاک سیرت

    میل به سوی علی می کند و او را برحق می داند ، چرا که حق پیوسته همراه علی است و هر جا علی باشد ، حق با او می چرخد و همچنین ،

    فتنه ی ام المومنین عایشه و اتباعش که آن آتش وحشتناک را افروختند ، تا آن جا که هر خشک و تری را سوزاند و آثارش تا امروز کشیده شد ،

    خلاف حق دانسته و رها می کند.

    برای اطمینان قلب می گویم : بخاری در صحیح خود، در کتاب « الفتن » باب « الفتنة الّتی تموج کموج البحر » آورده است که

    راوی می گوید : هنگامی که طلحه و زبیر و عایشه به سوی بصره حرکت کردند ، علی ، عمار بن یاسر و حسن بن علی را به کوفه فرستاد . آنها

    در کوفه برما وارد شدند . پس به منبر رفتند و حسن بن علی در بالای منبر قرار گرفت و عمار در درجه ای پایین تر از حسن نشست . ما گرداگرد آن

    دو جمع شدیم و شنیدیم عمار را که می گفت : عایشه به سوی بصره حرکت کرده است و به خدا قسم ، او همسر پیامبرتان در دنیا و آخرت است .

    ولی خدای تبارک و تعالی می خواهد شما را آزمایش کند که آیا علی را اطاعت می کنید یا او را؟

    و همچنین ، بخاری در کتاب « الشروط » باب « ما جاء فی بیوت أزواج النّبی » آورده است : پیامبر برای سخنرانی برخاست ،

    سپس به منزل عایشه اشاره ای فرمود و گفت:

    « اینجا مرکز فتنه است . اینجا مرکز فتنه است . اینجا مرکز فتنه است که شاخ شیطان از اینجا بیرون می آید.»


    و بخاری نیز در صحیح خود ، قضایای عجیب و غریبی از بی ادبی او نسبت به پیامبر ذکر کرده است ، تا آنجا که پدرش او را به اندازه ای کتک زد که

    بدنش خون افتاد و به قدری او به پیامبر جسارت می کرد که خداوند او را تهدید به طلاق نمود و این که پروردگار به پیامبرش بهتر از او خواهد داد و

    اینها باز داستان هایی است که مجال بحثش اکنون نیست.

    پس از این ، آیا باز هم می پرسی چرا عایشه سزاوار آن همه تقدیر و احترام از سوی اهل سنت می باشد؟ آیا برای این که همسر پیامبر است ،

    در حالی که همسران پیامبر بسیارند و در میان آنان زنانی هستند که به تصریح خود پیامبر ، برتر و با فضیلت تر از عایشه اند.

    یا این که چون دختر ابوبکر است! یا این که چون ب الاترین نقش را در انکار وصیت پیامبر در مورد علی بازی کرده بود ، تا آنجا که وقتی در حضورش

    گفته شد که پیامبر وصیت کرده است که علی پس از او باشد ، گفت : کی چنین حرفی زده است؟ من خودم پیامبر را دیدم و همانا او به سینه ی

    من تکیه داده بود و ظرفی درخواست کرد. آنگاه خم شد و از دنیا رفت و من حتی متوجه مرگش هم نشدم . پس چطور سفارش علی را کرده است؟!

    یا این که چون عایشه نبردی سهمگین با علی و فرزندانش برپا داشت و حتی نگذاشت که جنازه ی حسن ، « سرور جوانان بهشت »

    کنار جدش رسول خدا دفن شود و گفت :
    « وارد خانه ام نکنید کسی را که دوستش ندارم.»


    آیا فراموش کرده بود یا خودش را به فراموشی زده بود که پیامبر درباره ی حسن و برادرش فرمود:

    « حسن و حسین دو سرور جوانان اهل بهشتند.»


    و فرمود:

    « خداوند دوست بدارد هر که آنها را دوست بدارد و دشمن دارد هر که آنها را دشمن بدارد.»


    و فرمود:

    « من دشمن کسی هستم که با شما دشمن است و دوست کسی هستم که با شما دوست است.»


    و سخنان بسیار دیگری که اینجا مجال سخن درباره اش نیست و چرا نگوید که آن دو گلهای خوشبوی پیامبر از این امتند.

    و هیچ تعجبی نیست ، چرا که عایشه درباره ی علی چندین برابر آن سخنان را شنیده بود و باهشدار پیامبر به او قانع نشد ، جز به جنگ

    با علی و انکار فضایلش و از این روی ، بنی امیه به او علاقه داشتند و او را به بالاترین مقامات بالا بردند و در مقام و منزلتش روایت های

    بیشمار ساختند و در رکابش تا آنجا پیش رفتند که او را بزرگترین مرجع امت اسلامی به شمار آوردند ، زیرا تنها نیز با او نیمی از دین را می یافتند!


    ادامه دارد...

  8. #28
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    ( ادامه ... )

    و شاید نیم دیگر از دین را به ابو هریره اختصاص دادند که برای آنها هر چه می خواستند روایت کرد و لذا ، او را به خود نزدیک کرده و امارت مدینه

    را بدو سپردند و کاخ « عقیق » را برایش ساختند ، در حالی که فقیری ناچیز بود ، و « راوی اسلام » لقبش دادند. او هم امر را بر بنی امیه آسان

    کرد و برایشان دینی تازه جعل نمود که چیزی از کتاب خدا و سنت رسولش در آن نبود ، جز آنچه با هوای نفس و شهواتشان سازش داشت و حکومت

    شان را نیرو می بخشید و سلطنتشان را تثبیت می نمود و سزاوار است که چنین دینی ، جز لهو و لعب نباشد و پر از بافته ها و ساخته ها و تناقضات

    و خرافات باشد و این چنین، حقایق دفن شده و ظلمت ها جهان را فرا گرفت و مردم را به آن سوی کشاندند تا آنجا که دین خدا بازیچه ی دستشان

    شد و هیچ ارزش و قیمتی برایش قائل نبودند و از خدا نمی ترسیدند، آن طور که از معاویه هراس داشتند و آنگاه که از علمایشان درباره ی جنگ

    معاویه با علی می پرسیم ، همان جنگ خانمان سوزی که مسلمانان را به شیعه و سنی تقسیم کرد و شکافی در اسلام پدید آورد که تا امروز التیام

    نیافته ، مانند همیشه و خیلی ساده پاسخ می دهند : علی و ماویه دو تن از بزرگان اصحاب بودند که هر دو اجتهاد کردند . پس علی اجتهاد کرد و به

    حق رسید ، لذا ، دو پاداش دارد و معاویه اجتهاد کرد و اشتباه نمود ، پس یک اجر دارد. و ما حق نداریم که به نفع آنها یا علیه آنها سخنی برزبان برانیم.

    زیرا خداوند می فرماید:

    « تلک امة قد خلت ، لها ما کسبت و لکم ما کسبتم ، ولا تسألون عمّا کانوا یعملون.»


    آن گروهی بود که درگذشت. خود پاسخگوی اعمالش است و شما پاسخگوی اعمالتان هستید و هرگز شما را از اعمالی که آنها می کرده اند، نمی پرسند!!

    همانطور که می بینید ، در این جوابها جز سفسطه گویی و مغالطه چیزی نیست که نه عقل آن را می پذیرد و نه دین قبولش دارد و نه شرع بر آن صحه

    می گذارد . بار الها ! به تو پناه می برم از سستی آراء و کژی پندارها و به تو پناه می برم از وسوسه ی شیاطین و ازاین که _ پروردگارا_ حاضر شوند.

    چگونه فرد سالم به اجتهاد معاویه حکم می کند و او را یک پاداش می دهد ، چرا که با امام و رهبر مسلمین کارزار کرده بود و مومنین بی گناه را به قتل

    رسانده و آن قدر جنایت ها و گناهها مرتکب شده که جز خداوند ، کسی شمارش آنها را ندارد و نزد تاریخ نویسان مشهور است که او به روش مخصوص

    خود مخالفینش را از بین می برد و روشش این بود که عسل مسمومی به آنان می خورانید و می گفت :

    « خداوند دارای سپاهیانی از عسل است !! »


    چگونه اینان به اجتهادش نظر می دهند و به او یک اجر می بخشند ، در حالی که امام و رهبر گروه ستمگر بود که در حدیث معروفی که تمام حدیث

    گویان آن را نقل کرده اند، آمده است : « گروه یاغی و ستمگر عمار را می کشند » و همانا معاویه و اصحابش او را کشتند؟

    چگونه به اجتهادش فتوا می دهند ، در حالی که حجر بن عدی و اصحابش را کشت و آنان را در « مرج عذرا » در بیابان شام دفن کرد، چرا که از دشنام

    و ناسزا به علی بن ابیطالب خود داری می کردند؟

    چگونه او را یکی از اصحاب عدول و مورد اطمینان می شمارند ، در حالی که به حسن بن علی ، سید جوانان اهل بهشت ، زهر داد و او را کشت؟

    چگونه او را بزرگ می شمارند و تقدیس و تمجیدش می کنند ، در حالی که از امت اسلامی به زور و با سرنیزه ، نخست برای خود بیعت گرفت و

    سپس برای فرزند تبهکارش یزید ، که پس از خود حکومت را به دست گیرد و نظام شوری را به پادشاهی قیصری تبدیل کرد؟

    چگونه اجتهادش را امضا می کنند و به او یک اجر و پاداش می بخشند ، در حالی که مردم را وادار به لعن علی و اهل بیت از ذریه ی رسول خدا ،

    برفراز منبرها نمود و اصحابی که از آن دستور سرباز می زدند ، به قتل می رساند و این را سنتی قرار داد که جوانان را سالخورده و نوجوانان را

    پیر کرد و لا حول و لا قوّة إلاّ بالله العلی العظیم

    و پیوسته آن سوال خود نمایی می کند و تکرار می شود و با اصرار ظاهر می گردد. آیا کدامیک از این دو گروه برحق و کدام بر باطلند؟

    یا باید علی و پیروانش ستمگر و بر باطل باشند ، و یا باید معاویه و پیروانش ظالم و بر باطل باشند؟ و بی گمان پیامبر همه چیز را توضیح داده است.

    ولی در هر دو صورت ، نمی توانیم بپذیریم که تمام اصحاب، بدون استثناء، عادل و درستکار بودند. زیرا این امری است محال و با هر منطق سالمی ناسازگار است.

    برای هر یک از این حوادث و امور ، نمونه های زیادی وجود دارد که جز خداوند ، کسی نمی تواند آنها را شمارش کند و اگر می خواستم وارد تفصیل شوم

    و این مسائل را از هر نظر مورد بحث قرار دهم ، نیاز به نگاشتن چندین جلد کتاب داشتم . ولی خلاصه گویی را برگزیدم و تنها به آوردن چند نمونه بسنده

    کردم که بحمد الله ، همین نمونه ها کافی است که ادعا های قومم را ، که مدت های طولانی اندیشه ام را قفل زده بودند و مرا از فهمیدن و درک احادیث

    منع می کردند و از تحلیل رویدادهای تاریخی و سنجش آنها با میزان عقل و شرع ، که قرآن و سنت شریف پیامبر آن را به ما آموخته است ، جلوگیری

    می نمودند ، باطل سازم . از این روی بر خود چیره می شوم و گرد و خاک تعصب را _ که به آن احاطه ام کرده اند_ از خود می زدایم و از تمام قیود و

    زنجیرهایی که بیش از بیست سال ما را در آن بسته بودند ، رهایی می یابم و زبان حالم به آنها هماره می گوید:

    « ای کاش قوم من می دانستند که خداوند مرا آمرزید و عزت و احترامم بخشید.»


    ای کاش قوم من ، این جهانی را که نمی شناسند و با آن دشمنی می ورزند ، کشف می کردند.



    « آغاز تحول »


    تردید در ادامه ی تحقیق



    سه ماه، حتی در موقع خوابیدن، متحیر و سراسیمه بودم. اندیشه های گوناگون مرا بدین سوی و آن سوی می کشید و در دریای اوهام و پندار ها

    غوطه ورم می ساخت و بر خود می هراسیدم از برخی اصحاب که درباره ی تاریخشان به تحقیق می پرداختم و تناقض های شگفت انگیزی در رفتار و

    اعمالشان می یافتم . زیرا در طول زندگی ام چنین پرورش یافته بودم که باید اولیای خدا و بندگان شایسته اش را احترام و تقدیس نمایم. وگرنه هر که

    درباره ی آنها سخن بدی بگوید ، یا اسائه ی ادبی بنماید، اذیت و آزار خواهد دید؛ هرچند آنها مرده باشند!

    و در گذشته ، در کتاب حیاة الحیوان الکبری ، نوشته ی « دمیری » خوانده بودم که : « شخصی عمر بن خطاب را دشنام می داد ،

    دوستانش در کاروان او را هشدار می دادند و نهی می کردند. هنگامی که رفت ادرار کند ، یک مار سیاه او را نیش زد و درجا مرد . برای او قبری

    کندند که خاکش کنند ، دیدند در قبر مار سیاه بزرگی هست . قبر دیگری کندند و همچنین ، هر چه قبر می کندند ، مار سیاه را می دیدند. یکی

    از عارفان به آنها گفت: هر جا که می خواهید او را دفن کنید. پس اگر تمام زمین را برای او حفر کنید ، همین مار سیاه موجود است. زیرا کسی

    که حضرت عمر را دشنام می داده ، خداوند می خواهد در دنیا ، قبل از آخرت او را عذاب نماید. »

    و بدین سان، خود را هراسناک و سرگردان می یافتم که در این بحث سهمگین وارد شده ام ؛ به ویژه آن که در مدرسه ی زیتونه آموخته بودم که

    به تحقیق ، برترین خلفا ابوبکر صدیق و پس از او ، عمر بن خطاب فاروق است که خداوند به واسطه ی او ، بین حق و باطل جدا می سازد و پس

    از او ، عثمان بن عفان ذو النّورین است که فرشتگان الهی از او خجالت می کشیدند . آن گاه نوبت به علی می رسد که دروازه ی شهر علم است

    و پس از او شش نفر دیگر از عشره ی مبشره هستند که پیامبر آنها را به بهشت بشارت داده و عبارتند از طلحه ، زبیر، سعد، سعید، عبد الرحمن،

    و ابو عبیده .
    و پس از اینها نوبت به سایر اصحاب می رسد. و غالبا به ما یاد می دادند که با این آیه ی شریفه استدلال کنیم که می فرماید:

    « بین هیچ یک از رسولانش فرق نمی گذاریم » و به همه ی اصحاب با یک دید بنگریم و کوچک ترین خدشه ای را در مورد هیچ یک روا نداریم.

    واز این روی بر خود ترسیدم و بسیار استغفار کردم و چندین بار تصمیم گرفتم از بررسی در مانند این امور خود داری ورزم ، چرا که مرا نسبت به

    اصحاب رسول خدا بدبین می کند و در نتیجه ، در دینم تردید پیدا می کنم . ولی در طول آن مدت و در خلال بحث با بعضی از علما ، تناقض هایی یافتم

    که عقل آنها را نمی پذیرد و آنها شروع کردند هشدار دادن به من ، که اگر بحث خود را در احوال صحابه ادامه دهم ، حتما خداوند نعمتش را از من سلب

    کرده ، هلاکم می سازد! و چون دشمنی آنان زیادتر شد و هر چه را گفتم تکذیب می کردند ، کنجکاویم در رسیدن به حقیقت مرا وا داشت که دگر بار

    خود را وارد میدان بحث سازم ؛ خصوصا که در درونم نیرویی یافتم که مرا به شدت به این وادی سوق می داد.



    « گفتگو با یکی از علما »



    به یکی از علمایمان گفتم : اگر معاویه بی گناهان را می کشت و نوامیس و اعراض مردم را هتک می کرد و با این حال درباره ی او قضاوت می کنید

    که اجتهاد کرد و به اشتباه رفت و لذا یک پاداش بیشتر ندارد ، و اگر یزید فرزندان رسول خدا را کشت و اهل مدینه را قتل عام کرد و مع ذلک ، حکم

    به اجتهادش می کنید و این که در اجتهادش ره اشتباه را پیموده و لذا او را نیز یک پاداش است ، پس چرا من اجتهاد نکنم در بحث و بررسی ام و این

    که نسبت به برخی از اصحاب ، تردید و دودل باشم ، بعضی را رسوا و مفتضح سازم و این بی گمان مقایسه نمی شود با کشتاری که معاویه و

    فرزندش یزید در مورد عترت پاک پیامبر روا داشتند. پس اگر به حق رسیدم دو اجر دارم و اگر اشتباه کردم تنها یک اجر دارم. در صورتی که اگر بر برخی

    از اصحاب خرده بگیرم ، انگیزه ام دشنام و ناسزا و لعن نیست، بلکه می خواهم به حقیقت دست یابم و گروه نجات یافته را از گروههای گمراه جدا و

    مشخص سازم و این وظیفه ی من و وظیفه ی هر فرد مسلمان است و خدا گواه است بر آنجا پنهان است و خود عالم و آگاه است به آنچه در درون

    سینه ها می باشد. آن مرد عالم پاسخ داد:

    _ فرزندم ! باب اجتهاد مدتها است بسته شده !

    گفتم : کی آن را بسته است؟

    گفت : ائمه ی چهارگانه .

    با خوشحالی گفتم : خدا را شکر . آن کس که آن را بسته است ، نه خداوند است و نه رسولش و نه خلفای راشدین

    که مأمور به پیروی از آنهاییم. پس هیچ گناهی بر من نیست اگر اجتهاد کنم ، همانطور که آنها اجتهاد کردند.

    گفت : تو نمی توانی اجتهاد کنی، مگر این که هفده علم را بیاموزی ؛ از جمله علم تفسیر ، لغت ، نحو ، صرف ، بلاغت ، حدیث ، تاریخ و ...سخنش را

    قطع کرده و گفتم : من اجتهاد نمی کنم که احکام قرآن و سنت را برای مردم بیان کنم ، یا اینکه خود صاحب یک مذهب در اسلام باشم . نه خیر!

    بلکه برای این منظور اجتهاد می کنم که بدانم چه کسی برحق و چه کسی بر باطل است و برای شناخت این که حق با امام علی یا مثلا با معاویه بود و

    این مقدار از آگاهی ، هیچ وقت نیاز به فراگیری هفده علم ندارد و همین قدر کافی است که زندگی هر دوی آنها و رفتارشان را بررسی کنم تا به

    حقیقت دست یابم.

    گفت : چه ارزشی برای تو دارد اگر آن را فهمیدی؟

    « آنها امتی بودند که گذشتند و خود مسول کارهایشان هستند و شما هم

    مسول کارهای خود هستید و هرگز از آنچه آنها می کردند سوال نمی شوید.»


    گفتم : در این آیه کلمه ی « لا تسألون » را با فتح تاء یا با ضمّ می خوانید؟

    گفت : « تُسألون ، با ضمّ تاء »

    گفتم : خدا را شکر . اگر با فتح تاء بود ، بحث را خاتمه می دادم . ولی حال که با ضمه است ، معنایش این است که خداوند

    ما را بازخواست نمی کند از آنچه آنها مرتکب شدند و این مانند سخن الهی است که می فرماید : « هر کس خود گرفتار کار خودش است. »

    و می فرماید : « نیست برای انسان ، مگر آنچه خود تلاش کند.» و همانا قرآن به ما ا کیدا سفارش کرده است که از اخبار امت های گذشته

    با خبر شویم و از آنها عبرت بگیریم و این که خداوند داستان های فرعون و هامان ، نمرود ، و قارون و دیگر امت های پیامبران گذشته را برای ما حکایت

    کرده ، قطعا برای سرگرمی نبوده است . بلکه برای این بوده که حق را از باطل به ما بشناساند . و اما این که گفتی این بحث چه اهمیتی برای من دارد ،

    این بحث اهمیت زیادی برای من دارد:

    اولا ، برای اینکه ولی خدا را بشناسم و پیروی از او کنم و دشمن خدا را بشناسم و با او دشمنی نمایم و این چیزی است که قرآن از من خواسته ،

    بلکه واجب کرده است.

    ثانیا ، برای من مهم است که بدانم خدا را چگونه عبادت کنم و با فریضه ها و واجبات ، به او تقرب جویم و آن هم به گونه ای که خداوند واجب کرده

    است ؛ نه آنگونه که مالک و ابو حنیفه و دیگر مجتهدان می خو اهند . زیرا مالک را دیدم که معتقد به مکروه بودن « بسم الله » در نماز است ، در حالی که

    ابوحنیفه آن را واجب می داند و دیگر نماز را بدون آن باطل می داند و چون نماز ستون دین است و اگر پذیرفته شد دیگر اعمال پذیرفته می شود و اگر

    رد شد سایر اعمال رد می شود، از این روی نمی خواهم که نمازم باطل باشد و همچنین ، شیعیان معتقد به مسح پاها در وضو هستند ، در حالی که

    اهل سنت معتقد به شستن آنها می باشند و این در صورتی است که در قرآن می خوانیم « سرها و پاهایتان را مسح کنید » و این آیه صراحت در

    مسح پاها دارد ، پس چگونه می خواهی _ ای آقای من _ که مسلمان خردمندی این قول را بپذیرد و قول دیگری را رد کند ، بدون این که با بحث و

    استدلال همراه باشد؟

    گفت : می توانی از هر مذهبی ، آنچه را خوشت می آید ، بگیری. زیرا همه ی اینها مذهب هایی اسلامی هستند و همه استمداد از رسول خدا

    _ در رسیدن به احکام الهی _ می کنند.

    گفتم : می ترسم از جمله ی کسانی باشم که خداوند درباره شان می فرماید:

    « أفرأیت من اتّخذ الهه هواه و أضلّه الله علی علم و ختم علی سمعه

    و علی قلبه و جعل علی بصره غشاوة و من یهدیه و من بعد الله أفلا تذکّرون .»


    _ آیا ندیدی کسی را که خدای خود را هوی و هوس خویش قرار داده و خدایش وی را از روی علم به گمراهی کشیده و بر گوش و قلبش مهر

    نهاده و بردیده اش پرده افکنده است ؟ و به جز خداوند ، چه کسی او را هدایت و راهنمایی می کند؟ پس چرا پند و عبرت نمی گیرید؟

    آقای من ! من عقیده ندارم که تمام مذاهب برحقند ، در حالی که یکی از آنها چیزی را حلال و دیگری همان را حرام می داند . پس ممکن نیست

    چیزی در آن واحد ، هم حلال باشد و هم حرام و پیامبر در احکامش مناقشه ای نیست . زیرا وحی از قرآن است .

    « و لو کان من عند غیر الله لوجدوا فیه إختلافاً کثیراً. »

    _ و اگر از سوی غیر خدا بود ، پس در او اختلاف های زیادی می دیدند.


    و از این که اختلاف های بسیاری در مذاهب چهارگانه وجود دارد ، پس قطعا از سوی خداوند نیست و از سوی پیامبرش هم نیست .

    چرا که پیامبر مخالف قرآن سخن نمی گوید.

    هنگامی که آن شیخ دانشمند سخن مرا منطقی و پذیرفته دید ، گفت :

    تو را محض رضای خدا نصیحت می کنم ، اگر در هر چه تردید داشته باشی ، در خلفای راشدین نداشته باش .

    زیرا آنها ستون های چهارگانه ی اسلامند و اگر هر کدام سقوط کند ، ساختمان ویران می گردد.


    گفتم : استغفار کن سرور من ! پس پیامبر کجا است ، اگر اینان استوانه های اسلامند؟

    پاسخ داد : رسول خدا ، همان ساختمان است . او کل اسلام است.

    از این تحلیل تبسمی کردم و گفتم : یک بار دیگر ، از خدا طلب آمرزش کن آقای من ! تو _ ناخود آگاه _ می گویی که پیامبر نمی تواند

    پا برجا باشد ، تا این چهار نفر نباشند ! در حالی که خداوند می فرماید:

    « هو الّذی أرسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهر علی الدّین کلّه و کفی بالله شهیداً .»

    _ اوست خدایی که پیامبرش را هدایت ، و دین حق فرستاد تا دین او را بر تمام ادیان برتری بخشد و شهادت خداوند ، به تنهایی کافی است.


    و هنگامی که محمّد را برای رسالت و پیامبری فرستاد ، هیچ یک از این چهار تن ، و کسانی دیگر را با او شریک قرار نداد . در این باره می فرماید:

    « کما أرسلناکم فیکم رسولاً منکم یتلوا علیکم آیاتنا و یزکّیکم و یعلّمکم الکتاب و الحکمة و یعلّمکم ما لم تکونوا تعلمون. »

    چنانکه برای شما پیامبری از خودتان فرستادیم که آیه های ما را بر شما می خواند و تربیتتان می کند و کتاب و حکمت را به شما می آموزد

    و آنچه نمی دانسته اید به شما تعلیم می دهد.


    گفت : این چیزی است که ما از امامان و علمایمان آموخته ایم و هرگز در دوران خودمان مانند شماها با علما بحث و گفتگو نمی کردیم .

    شما نسل جدید ، در هر چیز شک و تردید می کنید و حتی در دین نیز شک می کنید و این از نشانه های آخر الزمان است که پیامبر فرمود:

    « قیامت بر پا نمی شود ، مگر بر بدسگالان و تبهکاران ! »


    گفتم : آقای من ! برای چیست این همه گزافه گویی ؟به خدا پناه می برم که در دین تردید داشته باشم ، یا تشکیک کنم .

    من که به خدای لا شریک له و فرشتگانش و کتابهایش و پیامبرانش ایمان دارم و به سرورمان حضرت محمّد ، بنده و فرستاده ی خداوند ،

    که افضل از تمام انبیاء و مرسلین و خاتم آنها است ، ایمان دارم و همانا من از مسلمانانم . پس چرا مرا تهمت می زنید؟


    گفت : بیش از این تو را متهم می سازم . زیرا تو درباره ی سرورمان ابوبکر و سرورمان عمر نیز تردید داری ؛

    در حالی که پیامبر می فرماید: « اگر ایمان امتم را با ایمان ابوبکر در دو کفه ی ترازو قرار دهند ، ایمان ابوبکر سنگین تر می شود ! »

    و در حق عمر گفته است : « امتم را بر من عرضه داشتند ، دیدم پیراهنی در بر دارند که تا سینه نمی رسد و عمر را بر من عرضه نمودند ،

    دیدم پیراهنش بر زمین کشیده می شود !!! »
    گفتند تأویل این سخن چیست ای رسول خدا ؟ فرمود : « دین ! » و تو امروز در قرن چهاردهم

    می آیی و در عدالت اصحاب ، به ویژه ابوبکر و عمر ، ایجاد شک و تردید می کنی؟ آیا نمی دانی که اهل عراق ، اهل کفر و نفاقند؟

    خدایا ! من چه بگویم به این به ظاهر عالمی که غرور او را وادار به گناه ساخته است و به جای بحث آرام ، به سوی فتنه و آشوب میل کرده

    و در مقابل مردمی که به او ارادت دارند ، شروع به تهمت زدن و افترا و شایعه پراکنی نموده است که آنها هم از شدت خشم و عصبانیت ، دیدگانشان

    قرمز و اخم هایشان در هم کشیده شد و در چهره هایشان شرّ و کینه نمایان گشت .

    به سرعت به منزل رفتم و کتاب الموطّأ امام مالک و کتاب صحیح بخاری را با خود برداشته به سوی او شتافتم و گفتم : آقای من !

    آنچه مرا به شک و تردید درباره ی ابوبکر وا داشت ، شخص پیامبر اسلام بود. و در حالی که کتاب المُـوَطّـأ را می گشودم ، رو به رویش

    گذاشتم که در آن مالک روایت کرده بود که پیامبر به شهدای احد فرمود : « بر ایمانتان گواهی می دهم .»

    ابوبکر صدیق عرض کرد : ای رسول خدا ! مگر ما برادران آنان نیستیم؟ مگر ما مانند آنها اسلام نیاوردیم و جهاد نکردیم ؟ پیامبر فرمود:

    « آری ! ولی نمی دانم پس از من چه بدعت ها در دین می گذارید! »

    پس ابوبکر گریست و باز هم گریست و گفت : « ما پس از تو خواهیم بود.»

    و آن گاه صحیح بخاری را گشودم که در آن آمده بود:

    عمر بن خطاب بر حفصه وارد شد که اسماء بنت عمیس نزد او بود . وقتی اسماء را دید ، گفت : این کیست ؟ حفصه گفت : اسماء بنت عمیس .

    عمر گفت: این همان زن حبشی ، زن دریایی است ! اسماء گفت : آری ! عمر گفت : در هجرت بر شما سبقت جستیم . پس ما به رسول خدا از

    شما سزاوارتریم . اسماء خشمگین شده ، گفت : نه ، به خدا قسم شما همراه پیامبر بودید و او گرسنه هایتان را اطعام و نادانانتان را پند می داد

    و ما در خانه ای در سرزمین دشمنان ، در حبشه بودیم ، ولی قلوبمان با خدا و پیامبرش بود . به خدا قسم هرگز غذایی را نخوردم و آبی را نیاشامیدم ،

    مگر این که پیامبر خدا را یاد می کردم ، یا این که همواره مورد اذیت و آزار قرار می گرفتم و با ترس و وحشت می زیستم . و من این سخنان را برای

    پیامبر نقل خواهم کرد، بدون این که کم و زیاد کنم و از او خواهم پرسید و هنگامی که نزد پیامبر آمد ، عرض کرد : ای رسول خدا ! عمر چنین گفت و

    چنان گفت . حضرت فرمود: چه پاسخش دادی؟ عرض کرد: چنین و چنان گفتم. حضرت فرمود : او به من سزاوارتر از شما نیست و همانا او و اصحابش

    یک هجرت بیشتر نداشتند ، ولی شما اهل کشتی ، دو هجرت داشتید . اسماء گوید : ابو موسی و اصحاب کشتی را دیدم که همواره می آمدند و

    درباره ی این حدیث از من می پرسیدند و هیچ چیز در دنیا برای آنان جالب تر و ارزنده تر از این سخن پیامبر در حق آنها نبود.پس از این که آن شیخ عالم

    و دیگر حاضران ، احادیث را خواندند ، چهره هایشان تغییر کرد و شروع کردند به یکدیگر نگریستن و منتظر آن عالم شدند که خود او سخت شگفت زده

    شده بود و چاره ای نداشت جز این که ابروهایشان را به علامت تعجب بالا برده و گفت : پروردگارا، بر علمم بیفزای .

    سپس گفتم :حال اگر شخص پیامبر نخستین کسی باشد که درباره ی ابوبکر تردید دارد و به نفع او گواهی ندهد ، زیرا نداند که پس از او چه کار

    خواهند کرد ، و اگر رسول خدا اقرار به برتری عمر بن خطاب نسبت به اسماء بنت عمیس ننماید ، بلکه اسماء را بر او برتری بخشد ، پس من حق

    دارم شک کنم و هیچ کس را برتری ندهم ، تا آن که حق را جستجو کرده و آن را بیابم . و معلوم است که این دو حدیث ، تمام احادیثی را که درباره ی

    ابوبکر و عمر وارد شده ، باطل می سازند . زیرا این حدیث ها نزدیک تر به واقعیت و حقیقت است ، تا آن احادیث فضیلت که ادعا می شود.

    حاضرین گفتند: چه طور ؟

    پاسخ دادم : زیرا پیامبر شهادت درباره ی ابوبکر نداد و فرمود : نمی دانم پس از من چه کارهایی می کنید! و این کاملا منطقی است و قرآن

    و تاریخ نیز گواهی داده است که پس از او ، تغییر و تبدیل کردند ( احکامش را ) و از این روی بود که ابوبکر گریه کرد . زیرا سخن پیامبر را تبدیل

    نموده و حضرت زهرا ، دختر پیامبر را به خشم آورد و این قدر در دین بدعت نهاد تا آنجا که قبل از وفاتش پشیمان شد و آرزو می کرد ای کاش

    انسان نمی بود. و اما آن حدیث که می گوید : اگر ایمان امتم را با ایمان ابوبکر در ترازو قرار دهند ، ایمان ابوبکر سنگین تر می شود ، بدون شک

    باطل و غیر معقول است
    و هرگز ممکن نیست کسی که چهل سال از عمرش را در شرک و بت پرستی گذرانده ، ایمانش سنگین تر باشد از تمام

    امت محمّد ، با این که در میان آنها اولیای شایسته ی خدا و شهیدان و امامانی که تمام عمرشان را در جهاد و پیکار در راه خدا صرف کرده اند وجود

    دارد ، از آن گذشته ، ابوبکر کجا و این حدیث کجا ؟ اگر واقعا این حدیث درست بود ، هرگز در واپسین روزهای زندگی اش آرزوی بشر نبودن نمی کرد

    و اگر ایمانش برتر از ایمان امت بود ، هرگز فاطمه ، بنت پیامبر ، و سرور زنان جهان ، بر او خشمگین نمی شد و پس از هر نمازش علیه او دعا نمی کرد.

    آن عالم هیچ پاسخی نمی داد . ولی برخی از حاضرین گفتند: به خدا این آدم ما را هم به تردید انداخت . آنجا بود که آن عالم لب به سخن گشود ،

    رو به من کرد و گفت : همین را می خواستی؟ همه ی اینها را در دینشان به شک و تردید انداختی ! ولی ناگهان یکی از خود آنان به او پاسخ داد :

    حق با اوست . ما در طول زندگیمان یک کتاب را به طور کامل نخوانده ایم و کورکورانه شما را پیروی کرده و از شما تبعیت نمودیم و اکنون بر ما روشن

    شد که آنچه این حاجی می گوید ، درست است . پس بر ما لازم شد که بخوانیم و بحث کنیم !!

    و برخی دیگر از حاضرین نیز با او همصدا شدند و این یک پیروزی برای حق و حقیقت بود و این پیروزی با زور و سرنیزه به دست نیامده ، بلکه با

    چیره شدن عقل و دلیل و برهان به دست آمده بود.


    « و شما هم برهان و دلیل خود را بیاورید ، اگر راست می گویید .»


    همین انگیزه شد و مرا تشویق کرد که وارد چنین بحث هایی شوم و به نام خدا و رسولش در را بر روی خود بگشایم ، به امید این که خداوند

    مرا توفیق دهد و راهنمایی ام نماید . چرا که او خود ووعده ی هدایت به کسانی داده است که در جستجوی حقند و او هرگز وعده اش را تخلف نمی کند.

    بحث و بررسی ام با دقت فراوان ، سه سال تمام به طول انجامید. زیرا هرچه می خواندم دوباره آن را تکرار می کردم و گاهی ناچار می شدم از اول صفحه

    تا آخرش را مطالعه نمایم.

    کتاب مراجعات امام شرف الدین را خواندم و چندین بار مراجعه کردم و به حق ، این کتاب افق های تازه ای را جلوی رویم باز کرد که سبب هدایتم

    شد و قلبم را برای محبت و مودت اهل بیت گشود .

    کتاب الغدیر ، نوشته ی شیخ امینی را مطالعه کردم و سه بار آن را تکرار نمودم . زیرا در آن حقایق روشن و آشکار و محکمی می دیدم .

    و کتاب فدک فی التاریخ ، تالیف سید محمّد باقر صدر ، و کتاب سقیفه ، نوشته ی شیخ محمّد رضا مظفر را خواندم و از این دو نیز به اسراری پوشیده

    آگاه شدم و کتاب نص و اجتهاد را خواندم که از آن ، بر یقینم افزوده شد . سپس کتاب ابوهریره ، نوشته ی شرف الدین ، و شیخ المضیره ، نوشته ی

    شیخ محمود ابوریه ی مصری
    خواندم و فهمیدم به این که اصحابی که پس از رسول خدا در دین تغییر دادند ، بر دو قسمند : یک گروه احکام را با زور

    و قدرت و فرمانروایی تغییر داد و گروه دوم با وضع و جعل احادیث دروغ و نسبت دادن آنها به رسول خدا .


    ادامه دارد ...



  9. #29
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    ( ادامه ... )

    آنگاه کتاب الامام الصادق و المذاهب الاربعه ، تالیف اسد حیدر را مطالعه کردم و فرق بین علم موهوب و علم اکتسابی را دانستم و همچنین فرق بین

    حکمت الهی ، که به هر که می خواهد عطا می کند ، و بین ادعای علم و دانش و اجتهاد به رای ، که امت را از روح اسلام دور ساخته ، فرا گرفتم.

    سپس کتاب های دیگری از آقایان سید جعفر مرتضی عاملی ، سید مرتضی عسکری ، آقای خویی ، آقای طباطبایی ، شیخ محمّد امین زین الدین ،

    فیروز آبادی ، ابن أبی الحدید معتزلی در شرح نهج البلاغه اش و کتاب الفتنة الکبری طه حسین را مطالعه کردم . و از کتاب های تاریخ ، تاریخ طبری ،

    تاریخ ابن اثیر ، تاریخ مسعودی ، و تاریخ یعقوبی و کتاب های دیگری خواندم و قانع شدم که شیعه ی امامیه برحقند . پس شیعه شدم و با لطف الهی ،

    در کشتی اهل بیت سوار شدم و به ریسمان ولایتشان چنگ زدم . زیرا با عنایت حضرت حق ، به جای بعضی از اصحاب که ارتداد و به قهقرا بازگشتنشان

    برایم ثابت شده بود ، و جز عده ی کمی از آنان دیگران نجات نیافته بودند،اکنون به ائمه ی اهل بیت پیامبر، که خداوند آنان را از هر رجس و ناپاکی دور کرده

    و پاکشان نموده است و محبت و ولایتشان را بر تمام مردم فرض و واجب دانسته ، رسیده بوم و به آنان پیوسته بودم.



    و شیعه ، آن طور که برخی از علمای ما ادعا می کنند ، فارسیان و مجوسانی نیستند که عمر مجد و عزت و عظمتشان را در جنگ قادسیه شکست و

    از این روی آنان را دشمن داشته و کینه شان را به دل می گیرند.و این نادانان و جاهلان را پاسخ دادم که تشیع و پیروی از اهل بیت پیامبر ، مخصوص

    فارس و ایرانیان نیست بلکه شیعیان در عراق ، حجاز ، سوریه و لبنان نیز وجود دارند و همه ی اینها عربند و همچنین شیعیان در پاکستان ، هند ،

    آفریقا و آمریکا هستند و همه ی اینها نه عربند و نه فارس.



    و اگر شیعه را منحصر در ایرانیان بدانیم ، حجت علیه ما قاطع تر می شود . زیرا در می یابیم که ایرانیان معتقد به امامت ائمه ی دوازدگانه اند ،

    در حالی که این امامان همه از عرب و از قریش و بنی هاشم ، خاندان پیامبر هستند. پس اگر ایرانیان متعصب و ناسیونالیست بودند ، اعراب را

    دشمن می داشتند _ همانگونه که بعضی ادعا می کنند _ و بی گمان سلمان فارسی را امام خود قرار می دادند چرا که او ایرانی است و یکی

    از بزرگان اصحاب نیز می باشد که شیعه و سنی ، به قدر و منزلتش اقرار و اعتراف دارند.



    ولی از آن سوی می بینیم که اهل سنت ، در امامت خود ، پیروی از ایرانیان کرده اند. چرا که بیش تر امامانشان از فارس است ؛ مانند :

    ابوحنیفه ، امام نسائی ، ترمذی ، بخاری ، مسلم ، ابن ماجه ، رازی ، امام غزالی ، ابن سینا ، فارابی ، و بسیاری دیگر که اکنون جای بحث آن نیست .

    پس اگر شیعیان از فارس بوده و عمر بن خطاب را رد می کنند که مجد و عظمتشان را در هم شکسته است ، چگونه تفسیر می کنیم مخالفت

    شیعیان عرب و غیر ایرانی را با او . لذا ، این ادعا مستند به هیچ دلیل درستی نیست . بلکه اینان که با عمر مخالفت می کنند ، به این دلیل است

    که او نقش مهمی را در دور کردن امیرالمومنین ، حضرت علی بن ابی طالب از خلافت پس از رسول خدا بازی کرد که در نتیجه ، چه فتنه ها و مصیبت

    ها و محنت ها بر این امت باریده و کافی است پرده از دیدگاه هر پژوهنده ی آزاده ای بالا رود تا حقیقت برای او روشن شده و آنگاه ، بی آنکه هیچ

    دشمنی از پیش داشته ، با او مخالف گردد.


    ولی شیعیان ثابت قدم مانده ، صبر کردند و استقامت ورزیدند و به حق دست یازیدند و تا امروز ، تاوان این صبر و استقامت را پرداخته و در برابر سرزنش

    های هیچ سرزنش کننده ای ترس و واهمه به خود راه نمی دهند و من قاطعانه می گویم اگر هر یک از علمای ما با علمای آنها بنشیند و بحث

    و مجادله کند ، از بحث خارج نمی شود ، مگر این که به همان هدایتی که آنها از آن برخوردارند ، بهره مند خواهند شد.



    آری ! من راه بهتر را یافته بودم و خدای را سپاس می گویم که به این راه مرا رهنمون ساخت و بی گمان ، اگر هدایت الهی نبود ، هرگز

    در این مسیر هدایت ، نمی افتادم . خدای را حمد و سپاس بی پایان ، که مرا بر گروه نجات یافته راهنمایی کرد و اکنون هیچ شک و دودلی

    برایم باقی نمانده که تمسک به علی و اهل بیت ، دست زدن به عروة الوثقی و ریسمان محکم الهی است

    و روایت های نبوی بسیاری بر این دلالت دارد که مورد اجماع و اتفاق نظر مسلمانان است و اصلا عقل به تنهایی کفایت می کند برای کسی

    که واقعا به حق و حقیقت گوش فرا داده و در پی رسیدن به آن است . زیرا علی ، دانا تر و شجاع تر از همه ی اصحاب به اجماع امت بود و همین

    ویژگی به تنهایی کافی است که دلالت بر شایستگی و احقیت آن حضرت _ نه دیگران _ برای خلافت داشته باشد . خداوند می فرماید:

    که هرگز گسسته نمی شود
    « وقال لهم نبیّهم إنّ الله بعث لکم طالوت ملکا ، قالوا أنّی یکون اله الملک علینا و نحن أحقّ بالملک منه و لم یوت سعة من المال ،

    قال إنّ الله اصطفاءعلیکم و زاده بسطة فی العلم و الجسم ، و الله یوتی ملکه من یشاء و الله واسع علیم.»


    [align=center]_ و پیامبرشان به آنها گفت : همانا خداوند طالوت را به پادشاهی برای شما فرستاده است . گفتند : او از کجا برما پادشاهی کند که ما

    شایسته تریم از او و او را چندان پولی نیست . گفت : خداوند او را بر شما برگزیده و به او دانش بیشتر و نیروی جسمی افزونتر

    بخشیده و خداوند ملک خویش را به هر که بخواهد می دهد و الله وسعت بخش و دانا است .



    رسول خدا فرمود:

    « علی از من است و من از اویم و او ولیّ هر مومنی پس از من است .»


    و امام زمخشری در چکامه ی خود چنین می سراید:

    « شک و اختلاف بسیار شد ، و هر کس ادعا می کند که خود بر صراط مستقیم استوار است ، پس من به « لا إله إلاّ الله » دست یازیدم و

    محبت و علاقه ام به احمد و علی است ، و اگر سگی به محبت و دوستی اصحاب کهف رستگار شد ، چگونه من با داشتن محبت اهل

    بیت پیامبر ، تیره روز و بینوا گردم.»



    آری ؛ من به حمد و لطف الهی ، جایگزین را یافتم و پس از پیامبر ، پیروی نمودم از امیر مومنان و سرور و سالار اوصیا و رهبر پاک سیرتان ،

    قهرمان میدان های جهاد ، امام علی بن أبیطالب ، و همچنین از دو سرور جوانان اهل بهشت و دو گل خوشبوی پیامبر ، امام ابو محمد

    حسن الزّکی و امام ابو عبد الله الحسین و از پاره ی تن مصطفی ، دودمان نبوت و امام امامان و معدن رسالت و آن کس که پروردگار ،

    عزّ و جلّ ، از خشمش به خشم می آید ، سرور زنان جهان ، حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیهم اجمعین .


    و امام مالک را با استاد امامان اهل سنت و معلم امت ، حضرت امام جعفر صادق ، جایگزین نمودم.

    و به نه امام معصوم از ذریه ی امام حسین ، امامان و رهبران مسلمانان و اولیای شایسته ی پروردگار جهانیان پیوستم .

    و اصحابی که به قهقرا بازگشتند ، امثال معاویه و عمرو بن العاص و مغیرة بن شبعه و ابو هریره و عکرمه و کعب الأحبار و دیگران را با

    اصحاب سپاسگزاری که پیمان پیامبر را نشکستند ، مانند عماربن یاسر و سلمان فارسی و ابوذر غفاری و مقداد بن اسود و خزیمة بن ثابت

    ( ذو الشّهادتین ) و اُبیّ بن کعب و
    ... تبدیل نمودم . و خدای را بر این بیداری و تشیع ، حمد و سپاس فراوان .


    و علمای قومم را که اذهان ما را از حرکت و رشد متوقف ساخته و ما را به غفلت فرو برده بودند و بسیاری از آنان ، تابع پیرو سلاطین و حاکمان

    زورگوی زمان بودند ، با علمای پاک سرشت شیعه ای که هرگز روزی باب اجتهاد را بر روی خود نبسته و در برابر فرمانروایان و پادشاهان ستمگر

    خم نشده و ثابت قدم و پا برجای ماندند
    ، تعویض نمودم.



    آری ! اندیشه های خشک جاهلی را که ایمان به گفته های ضد یکدیگر داشت ، با اندیشه های روشن و پیشرفته و آزاده ای که ایمان به

    دلیل و حجت و برهان دارد ، جایگزین کردم و مغزم را از گمراهی های بنی امیه ، که در طول سی سال آن را ناپاک کرده بود ، با عقیده ی

    معصومین که خداوند آنها را از هر رجس و پلیدی به دور دانسته و آنان را پاک و منزه کرده
    ، در این مانده ی از زندگی ام ، شستشو داده و پاک کردم.


    بارالها ! ما را بر عقیده ی آنان نگهدار و بر سنت و شیوه ی زندگیشان بمیران و در روز رستاخیز ، همراه با آنها محشورمان بگردان ؛


    چرا که پیامبر می فرماید:

    « انسان با هر که دوست داشته باشد ، محشور می شود. »


    و بدین سان به اصل خود باز می گردم . چرا که پدر و عموهایم از شجره نامه ی ما سخن می راندند و می گفتند که طبق شناختشان ،

    از ساداتی بوده اند که تحت فشار و اختناق عباسیان از عراق فرار کرده و به شمال آفریقا پناه آورده و در تونس زیستند که آثارشان تا به امروز موجود است.

    و هم اکنون در شمال آفریقا ، بسیاری مانند ما هستند که به نام « اشراف » معروفند ، زیرا از تبار پاک پیامبرند ؛ هرچند در تاریکی های ضلالت امویان و

    عباسیان سرگردان شده و ره گم کردند و چیزی از حقیقت برای آنان نمانده ، جز احترام و تقدیس مردم به خاطر نسبت و انتسابشان . پس باز هم خدای

    را حمد و سپاس بر این هدایتش ، خدای را سپاس بر بیداری ام و روشن شدن دیده ام و قلبم و دریافت حقیقت .


    « علت شیعه شدن »



    علت های تشیع من بسیار زیاد است و در این فرصت کم ، چاره ای جز ذکر چند نمونه ندارم:


    1- نص بر خلافت



    من از آغاز بحث ، بر خود لازم دانستم که استناد نکنم ، جز به مطالبی که مورد اتفاق هر دو گروه است و آنچه را که یک گروه سوای گروه

    دیگر معتقد است ، کنار گذارم و بدین سان ، درباره ی تئوری برتری بین ابوبکر و علی بن ابی طالب بحث می کنم و این که خلافت ، منحصرا

    حق علی بوده ، همانطور که شیعیان معتقدند ، یا این که انتخابی و شورایی بوده ، آنچنان که اهل سنت بر آن باورند.

    و پژوهشگر حقیقت ، در این میان ، بی گمان نصّ روشن و واضحی را درباره ی علی بن أبی طالب می یابد ؛ مانند سخن پیامبر که فرمود:

    « هر که من مولای اویم پس علی مولای اوست. »


    و این سخن حضرت ، پس از بازگشت از « حجة الوداع » بود که جشن تهنیتی برای علی برگزار شد و خود ابوبکر و عمر نیز از جمله تبریک گویان

    حضرتش بودند که گفتند:


    « مبارک باد بر تو ای فرزند ابوطالب ، همانا تو مولای هر مومن و مومنه شدی.»



    و این روایت را شیعه و سنی نقل کرده اند و من تنها به منابع اهل سنت استشهاد کردم ، گرچه همه ی منابع را نیز ذکر ننمودم ، چرا که

    خیلی زیاد است و از این روی ، خواننده ی کتابم را دعوت می کنم برای دست یابی به تفصیل بیشتر ، کتاب الغدیر ، نوشته ی علامه امینی

    را مطالعه کند که یازده جلد آن چاپ شده و ایشان تمام راویان این حدیث را از اهل سنت ، شمارش کرده و یادآورد شده اند.



    و اما ادعایی که می گوید اجماع بر ابوبکر در سقیفه و سپس بیعت با او در مسجد بوده ، ادعایی است بدون مدرک . زیرا چگونه ممکن است

    اجماع تحقق یابد ، در حالی که علی ، عباس ، و سایر بنی هاشم از بیعت سر باز زدند و همچنین اسامة بن زید ، زبیر ، سلمان فارسی ، ابوذر

    غفاری ، مقداد بن اسود ، عمار بن یاسر ، حدیفة بن یمان ، خزیمة بن ثابت ، ابو بریده اسلمی ، براء بن عازب ، ابی بن کعب ، سهل بن حنیف ،

    سعد بن عباده ، قیس بن سعد ، ابو ایوب انصاری ، جابر بن عبد الله ، خالد بن سعید ، و بسیاری دیگر غیر از اینان ، تخلف کردند.


    پس ای بندگان خدا ، آن اجماع ادعایی کجا است ؟ اگر چه کافی است تنها علی بن ابی طالب از اجماع بی رنگ شود ، زیرا او تنها نامزد

    خلافت از سوی رسول خدا بود ، به فرض این که هیچ نص مستقیمی هم در این رابطه نباشد.

    از آن گذشته ، بیعت ابوبکر بدون مشورت صورت گرفت و مردم غافلگیر شدند ؛ خصوصا سران قوم که در آن وقت مشغول به کفن و دفن

    حضرت رسول بودند و هنگامی که مردم مدینه ی مصیبت زده ، ناگهان مواجه با وفات پیامبرشان شدند ، به زور آنان را وادار به بیعت کردند.

    و بهترین دلیل بر آن ، تهدید نمودن به آتش زدن خانه ی فاطمه بود ، در صورتی که متخلفین از بیعت ، از خانه بیرون نیایند . پس چطور می شود

    _ با این وضع _ بیعت ابوبکر را شورایی یا اجماعی بخوانیم؟


    شخص عمر بن خطاب نیز شهادت داد به این که :

    « بیعت ابوبکر ، ناگهانی و بدون اندیشه ی قبلی صورت گرفته است که خداوند مسلمانان را از شرّش در امان بدارد »


    و همچنین عمر گفت:

    « هر که دوباره چنین کاری را مرتکب شود ، او را بکشید.»


    یا اینکه گفت :

    « هر کس به کاری مانند این دعوت کند ، نه بیعتش درست است و نه بیعت با او صحیح می باشد.»


    و امام علی (ع) در این باره می فرماید:

    « به خدا قسم ، ابو قحافه ( ابوبکر ) خلافت را مانند پیراهن در بر کرد ، هرچند که علم دارد من برای خلافت مانند محور آسیا

    هستم که علم و فضیلت از سرچشمه ی من ، مانند سیل سرازیر می شود و پرندگان هوا به اوج مقام من نمی رسند. »



    سعد بن عباده ، سرور و بزرگ انصار ، در روز سقیفه ، به ابوبکر و عمر پرخاش کرد و با تمام توان خود ، تلاش کرد آنان را از خلافت دور کند .

    ولی نتوانست زیرا بیمار بود و حتی قدرت ایستادن بر پاهایش را نداشت و لذا ، پس از این که انصار با ابوبکر بیعت کردند ، سعد گفت :

    « به خدا قسم با شما بیعت نمی کنم ، تا این که هر چه تیر در ترکش دارم به سوی شما پرتاب نمایم و همراه با خاندان و قبیله ام

    با شما کارزار کنم . نه ! به خدا سوگند ، اگر جن و انس با شما هماهنگ شوند ، با شما بیعت نخواهم کرد تا خدایم را دریابم. »



    و لذا ، با آنها نماز می خواند و در مجالسشان حاضر نمی شد و با آنها رفت و آمد نداشت و اگر یارانی پیدا می کرد و همراهانی داشت ،

    بی گمان با آنها می جنگید و بر همین منوال بود تا این که در ایام خلافت عمر ، در شام درگذشت.

    پس اگر بیعت امری ناگهانی بود ، که به قول عمر خداوند مسلمانان را از شرش نگه دارد و عمر خود ستون هایش را ساخت که خدا می داند

    چه به روز مسلمانان آورد و اگر این خلافت همچون پیراهنی بر ابوبکر بود _ همانگونه که حضرت علی بیان می کند _ که خود صاحب شرعی

    و حقیقی آن است ، و اگر این بیعت ظالمانه بود ، همانگونه که سعد بن عباده ، بزرگ انصار آن را می شناسد ، هم او که به سبب آن از جمع

    آنان دوری می کرد ، و اگر این بیعت قانونیت و شریعت نداشته باشد ، زیرا بزرگان اصحاب و عباس عموی پیامبر از آن سرپیچی کردند ، پس دیگر

    چه دلیلی بر درست بودن خلافت ابوبکر وجود دارد؟


    پاسخ این است که نزد اهل سنت ، هیچ استدلالی منطقی در این باره نیست.

    بنا بر این ، سخن شیعه در این موضوع ، درست است . زیرا وجود نصّی بر خلافت علی ، نزد خود اهل سنت ثابت شده است . ولی برای

    این که آبروی اصحاب محفوظ بماند ، آن را تاویل و توجیه کردند . پس انسان با انصاف دادگر ، چاره ای جز پذیرفتن نصّ سخن پیامبر را ندارد ؛

    به ویژه اگر ابهامات قضیه را درک کند.



    2- نزاع فاطمه و ابوبکر


    این رویداد نیز مورد اتفاق و اجماع هر دو گروه سنی و شیعه است و راهی برای انسان خردمند و با انصاف نمی ماند ، جز این که _ حداقل _

    حکم به اشتباه ابوبکر کند ، اگر به ستمش و ظلمش نسبت به حضرت زهرا حکم نکند. زیرا هر کس این مصیبت را با کنجکاوی بنگرد و تمام

    جوانبش را مورد بررسی قرار دهد ، یقین پیدا می کند که ابوبکر عمدا بنا بر اذیت زهرا و تکذیبش داشت ، تا این که آن حضرت با روایت های غدیر

    و دیگر روایت ها بر ابوبکر احتجاج نکند درباره ی خلافت شویش و پسر عمویش علی، و قرائن زیادی بر این امر دلالت دارد ، از جمله آنچه تاریخ نگاران

    نگاشته اند که آن حضرت بر مجالس انصار وارد می شد و از آنان درخواست یاری و بیعت برای پسر عمویش می نمود و آنها پاسخ می دادند :

    ای رسول خدا ! بیعت ما با این مرد تمام شد و اگر شوهرت و پسر عمویت قبل از ابوبکر خلافت را گرفته بودند ، قطعا غیر از او را بر نمی گزیدیم.

    ولی علی علیه السلام می فرمود:

    « آیا روا بود که پیامبر را در خانه اش بدون دفن رها می کردم و برای دست یابی به حکومت ، با دیگران نبرد می نمودم؟! »


    و حضرت زهرا می فرمود:

    « ابوالحسن ( حضرت امیر ) کاری نکرد جز آنچه سزاوارش بود و آنان جرمی مرتکب

    شدند که خداوند خود بازخواستشان می کند و آنان را به حساب می کشد.»


    و اگر ابوبکر از روی حسن نیت اشتباه کرده بود ، پس قطعا فاطمه ی زهرا او را قانع می کرد. ولی زهرا بر او خشمگین شد و با او حرف نزد

    تا این که از دنیا رفت. زیرا هر بار که سخنی می گفت ، ابوبکر او را رد می کرد و شهادتش را نمی پذیرفت و حتی شهادت شوهرش را نیز قبول نداشت.

    از این روی ، غضب حضرت زهرا بر او شدت یافت ، تا آنجا که در وصیتش به علی ، اجازه نداد بر جنازه اش حاضر شود و او را شبانه و پنهانی به خاک بسپارند.


    ادامه دارد ...

  10. #30
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    ( ادامه ... )

    حال که سخن از دفن زهرا (س) به میان آمد ، یاد آور می شوم که من در طول سالهای بحث و بررسی ، به مدینه ی منوره مسافرت کردم که خود بر برخی

    از حقایق آگاه شوم و به این نتیجه رسیدم :


    اوّل - قبر فاطمه ی زهرا برای کسی معلوم نیست . برخی می گویند در ضریح پیامبر است و برخی می گویند در خانه ی خودش ، مقابل اتاق پیامبر است

    و گروهی می گویند که در بقیع ، میان قبور اهل بیت است ، بی آنکه مشخص باشد .

    این نخستین حقیقتی است که به آن رسیدم و چنین می پندارم که آن حضرت _ درود خدا بر او باد _ با مخفی بودن قبرش می خواسته است که در طول

    قرن ها و نسل ها ، مسلمانان همواره از یکدیگر بپرسند که چرا فاطمه از شوهرش خواست که شبانه دفنش کند و کسی از مخالفین بر جنازه اش حاضر

    نشود ؟!!! و بدین سان ، ممکن است هر مسلمانی با مراجعه ی تاریخ ، به برخی از آن حقایق شگفت انگیز دست یابد.


    دوّم - چنین یافتم که زیارت کننده ای که قصد زیارت قبر عثمان بن عفان را دارد ، باید مسافتی طولانی راه رود ، تا این که به آخر بقیع برسد و آن را زیر دیوار

    بیابد ، در حالی که بیشتر اصحاب را می بیند که در قسمت آغازین بقیع دفن شده اند و حتی مالک بن انس _ صاحب مذهب مالکی _ که از آخرین تابعین

    بوده ، در کنار همسران پیامبر به خاک سپرده شد.

    و برایم ثابت شد آنچه تاریخ نویسان می گویند که : عثمان را در « حش کوکب » ، که آن سرزمینی یهودی است ، دفن کردند . زیرا مسلمین نمی گذاشتند

    که عثمان را دربقیع پیامبر به خاک بسپارند.

    و هنگامی که معاویة بن ابوسفیان بر خلافت چیره شد ، آن زمین را از یهودیان خریداری کرد و به بقیع ملحق نمود تا این که قبر عثمان را در آن داخل نماید

    و هر کس که تا به امروز به زیارت بقیع می رود ، این حقیقت را خیلی روشن و بی پرده می بیند.

    و شگفتی من بسیار است هنگامی که می یابم فاطمه ی زهرا ، سلام الله علیها ، نخستین کسی است که به پدرش ملحق می شود و حداکثر بیش از

    شش ماه بین او و پدرش نیست ، با این حال کنار پدرش دفن نمی گردد.

    و اگر فاطمه ی زهرا خود وصیت کرده که شبانه دفن شود و لذا نزدیک قبر پدرش دفن نمی گردد _ همانگونه که بیان کردم _ پس چه با جنازه ی فرزندش

    حسن کردند که کنار قبر جدش دفن نشود ؟! زیرا ام المومنین عایشه چنین منعی را صادر کرده بود و آن هنگام که حسین برای دفن برادرش حسن ، در

    کنار قبر جدش رسول خدا آمد ، عایشه بر استری سوار شد و فریاد کرد:

    « دفن نکنید در خانه ی من ، کسی را که به او علاقه ندارم .»


    در این میان ، بنی هاشم و بنی امیه در برابر یکدیگر قرار گرفتند . ولی امام حسین به آن زن فرمود که میخواهد جسد برادرش را بر قبر جدش طواف دهد ،

    سپس در بقیع به خاک بسپارد . زیرا حسن وصیت کرده بود که :

    « نگذارید برای خاطر من خونی بر زمین ریزد ، هرچند به اندازه ی شیشه ی حجامت باشد.»


    و در این باره ابن عباس به عایشه چند بیت شعر _ که مشهور است _ گفته :

    « روزی سوار بر شتر شدی و اینک سوار بر استر می شوی و اگر زنده بمانی ، بعید نیست که بر پیل هم سوار شوی .

    تو تنها یک نهم از یک هشتم را داری . ولی در تمام میراث تصرف کردی .»


    و این حقیقت دیگری از حقایق پنهانی است . چگونه عایشه کل خانه ی پیامبر را به ارث می برد ، با این که حضرت نُه همسر داشته است . و اگر پیامبر

    میراثی بر جا نمی گذارد ، همانطور که خود ابوبکر بدان شهادت داد و ارث زهرا را از پدرش منع کرد ، پس چگونه عایشه ارث می برد؟!

    مگر آیه ای در قرآن وجود دارد که به زن حق میراث دهد و دختر را منع نماید؟ یا این که سیاست همه چیز را عوض کرد و بدین سان دختر را از همه چیز

    محروم نمود و به همسر همه چیز بخشید؟!

    و به این مناسبت ، داستان ظریفی را یادآور می شوم که بعضی از مورخین نقل کرده اند و به موضوع میراث ارتباطی دارد:

    ابن أبی الحدید معتزلی ، در شرح نهج البلاغه اش می گوید:

    روزی عایشه و حفصه بر عثمان _ در دوران خلافتش _ وارد شدند و از او خواستند که میراثشان را از پیامبر تقسیم نماید .عثمان تکیه داده بود .

    ناگهان نشست و رو به عایشه کرده ، گفت :

    _ تو و این زن که اینجا نشسته ، یک اعرابی که از نادانی با ادرارش خود را می شوید ، آوردید و شهادت دادید که پیامبر فرمود :

    « ما گروه انبیاء میراثی از خود باقی نمی گذاریم .» پس اگر راست است که پیامبر وارثی ندارد ، شما اکنون چه می خواهید ؟

    و اگر رسول خدا می تواند وارث داشته باشد ، پس چرا حق فاطمه را منع کردید ؟ از این رو عایشه از پیش عثمان بیرون رفت ، در حالی که فریاد می زد:

    « کفتار پیر را بکشید ، که کافر شده است !! »



    3- علی سزاوار تر به پیروی است


    از انگیزه هایم برای تشیع و رها کردن شیوه ی پدران و نیاکانم ، سنجش عقلی و نقلی میان علی بن أبی طالب و ابوبکر بود.

    و همانگونه که در بخش های پیشین بحث یادآور شدم ، تکیه ی من بر اجماعی است که مورد توافق سنی و شیعه باشد. و در کتاب های هر دو گروه

    کنکاش کردم ، اجماع و اتفاقی ندیدم جز بر علی بن أبی طالب . چرا که سنی و شیعه بر امامتش وحدت نظر دارند و این از متن سخنان و نوشته ای هر

    دو گروه به اثبات رسیده است ؛ در حالی که امامت ابوبکر را تنها یک گروه از مسلمانان اقرار دارد و قبلا ذکر کردیم که عمر درباره ی بیعت با ابوبکر چه

    سخنی گفت.همچنین بسیاری از فضائل و مناقبی را که شیعیان درباره ی علی بن أبی طالب نقل می کنند ، دارای سند و مدارک واقعی است که در

    کتاب های صحیح و مورد اطمینان اهل سنت نوشته شده و نه تنها از یک راه ، بلکه از راه ها و سند های گوناگون نقل شده است که دیگر جایی برای

    دو دلی باقی نمی ماند و به تحقیق ، بسیاری از اصحاب روایت های بیشماری را در فضائل امام علی نقل کرده اند ، تا آنجا که ابن حنبل گوید :

    هیچ یک از اصحاب رسول خدا ، دارای آن قدر فضائل زیاد نیست ، جز علی بن أبی طالب.


    قاضی اسماعیل و نسائی و ابوعلی نیشابوری گویند:

    روایت هایی با سند های درست ، در حق هیچ یک از اصحاب نیامده است ، آنچه در حق علی آمده است.


    و این در جایی است که امویان مردم را در خاوران و باختران دنیا ، وادار به دشنام و نفرین علی کرده و از ذکر هر فضیلتی برای او قدغن نموده ، حتی

    نمی گذاشتند کسی نام علی را بر خود یا فرزندانش بگذارد و علی رغم این انکارها و مخالفت ها ، فضائل و ناقبش جهان را فرا گرفته است .

    و در این باره ، امام شافعی می گوید:

    در شگفتم از مردی که دشمنان ، کینه توزانه فضائلش را پنهان داشتند و دوستانش از ترس آن را آشکار نکردند ،

    با این حال آن قدر فضیلت برای او ذکر شده که زمین و آسمان را پر کرده است.


    اما در مورد ابوبکر ، در کتاب های دو گروه بسیار جستجو کردم . نیافتم در نوشته های اهل سنت و گروهی که او را برتر می دانند ، فضیلت هایی به

    اندازه ی فضائل امام علی. گرچه فضیلت هایی که درباره ی ابوبکر در کتابهای تاریخی نقل شده ، یا به روایت دخترش عایشه است _ که موضعش را

    نسبت به امام علی فهمیدیم و بی گمان بالاترین تلاش خود را برای یاری رساندن به پدرش می کرده ، هر چند با جعل روایت های دروغین باشد _ و یا

    به روایت عبد الله بن عمر است که او نیز از امام علی دوری می کرد و روزی که تمام مردم اجماع بر بیعتش داشتند ، باز هم او حاضر به بیعت با علی

    نشد و او حدیث می کرد که برترین مردم پس از رسول خدا ، ابوبکر است ، سپس عمر و پس از او عثمان ، و بعد از این ها دیگر برتری وجود ندارد و

    همه ی مردم یکسانند!!

    و با این حدیث ، عبدالله بن عمر خواسته است امام علی را مانند مردم کوچه و بازار ، و یک فرد معمولی که هیچ فضیلت و برتری ندارد قلمداد کند.

    عبد الله بن عمر کجا است با آن همه حقایقی که بزرگان و رهبران امت درباره ی علی بیان داشته اند و گفته اند که به تحقیق ، در حق هیچ کس روایت

    هایی با سند های درست نیامده ، آنچنان که در باره ی علی آمده است؟ آیا عبد الله بن عمر ، یک روایت هم در فضیلت علی نشنیده بود؟ آری ! او به

    خدا قسم ، شنیده بود و خوب هم درک کرده بود. ولی سیاست ( که نمی دانی سیاست چیست ! ) است که تمام حقایق را وارونه جلوه می دهد و

    بدعت های شگفت انگیز می سازد!

    و همچنین ، فضائل ابوبکر را هر یک از عمرو بن عاص، ابوهریره ، عروه ، و عکرمه نقل می کنند و تاریخ نشان داده است که همه ی اینها از دشمنان

    حضرت علی بوده اند و با او جنگ و ستیز داشته اند؛ نه با سلاح ، که با دروغ پردازی و جعل احادیث در فضیلت دشمنان و مخالفینش ، و حتی کسی

    را که با حضرت جنگیده و کارزار کرده بود ، از شدت دشمنی و کینه نسبت به علی ، او را تعریف کردند و ستایش نمودند.

    ولیکن خداوند می فرماید:

    « إنّهم یکیدونَ کیداً و أکید کیداً فمهّل الکافرین أمهلهم رویداً »

    _ آنها نیرنگ می کنند ، من نیز تدبیری کنم . پس کافران را مهلتی بده ؛ اندکی مهلت ده.


    و این به یقین ، معجزات باری تعالی است که پس از شش قرن از حکم ظالمان و جائران به او و اهل بیتش ، این چنین فضائل و مناقبش پدیدار گردد و

    هرگز عباسیان کمتر از گذشتگانشان از امویان نبودند در ظلم و کینه توزی و حسد و کشتار اهل بیت پیامبر.

    ابو فراس حمدانی در این میان گوید:

    « ای فرزندان عباس! هرگز فرزندان حرب ( بنی امیه ) بیش از شماها ستم بر آن بیت پیامبر روا نداشتند ؛ هر چند آن ستم ها خیلی سهمگین و دردناک بود.

    شما چقدر خیانت آشکار در دین کردید و چه قدر خونهای پاک سلاله ی رسول خدا را ریختید و باز هم خود را پیروان او می پندارید ، در حالی که خون فرزندان

    پاک و مطهرش می چکد از چنگهایتان .»


    پس اگر با این حال ، از لابه لای آن تیرگی ها و ابرهای تاریک ، آن همه احادیث روشن بیافزود ، برای این است که خداوند می خواهد حجت خود را بر مردم

    کامل سازد و دیگر پس از این بهانه ای برای کسی نماند.

    و علی رغم این که ابوبکر نخستین خلیفه بود و آن همه نفوذ و قدرت داشت و هرچند حکومت بنی امیه دست مزدهای فراوان و رشوه های کلان برای کسانی

    قرار داده بود که در حق ابوبکر و عمر و عثمان ، روایت ها جعل کنند و علی رغم آن همه فضیلت های دروغین بیشمار که درباره ی ابوبکر ساختند که صفحات

    کتاب ها را تاریک و سیاه کرده است ، با این حال ، به اندازه ی یک صدم ناچیزی از فضیلت های امام علی هم نتوانست برسد.

    از آن گذشته ، اگر شما احادیث روایت شده درباره ی ابوبکر را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهید ، می بینید که هرگز با آن همه کارهای ضدو نقیضی که انجام داده

    نمی خواند و هیچ عقل و شرعی آنها را نمی پذیرد.

    و قبلا توضیح این مطلب در تفسیر حدیث « وزن ایمان ابوبکر » گذشت. قطعا اگر پیامبر این چنین ایمانی را برای ابوبکر می پذیرفت ، اسامة بن زید را امیر و

    فرمانده او قرار نمی داد و در شهادت دادن به نفع او ، همانگونه که درباره ی شهدای اُحد شهادت داده ، امتناع نمی ورزید و نمی فرمود:

    « نمی دانم پس از من چه خواهی کرد! »


    تا آنجا که ابوبکر را به گریه واداشت.

    و علی بن أبی طالب را پشت سر او نمی فرستاد که « سوره ی برائت » را از او بگیرد و او را از تبلیغ آن منع نمی کرد و روز خیبر ، برای دادن پرچم به فرد

    شایسته ای ، نمی فرمود:

    « فردا پرچم را به دست مردی می سپارم که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش او را دوست دارند . قهرمان نبرد است و

    هرگز فرار نمی کند و خداوند قلبش را با ایمان ، آزمایش کرده است. »


    و آن گاه پرچم را به علی داد و به او نداد.

    و اگر خداوند می دانست که ابوبکر بر چنین درجه ی والایی از ایمان قرار دارد و ایمانش برتر از ایمان تمام امت محمّد است ، هرگز او را تهدید به حبط و

    بطلان اعمالش نمی کرد ، وقتی که صدایش را بالاتر از صدای پیامبر نمود.

    و اگر علی بن ابیطالب و دیگر اصحابی که پیروی از او کردند ، می دانستند که ابوبکر بر چنین قله ی بلندی از ایمان قرار دارد ، بر آنها جایز نبود که از بیعتش

    سر باز زنند و اگر حضرت زهرا می دانست که ابوبکر دارای چنین مقام والایی از ایمان است ، بر او خشم نمی کرد و از سخن گفتن با او و جواب سلامش

    امتناع نمی ورزیدو علیه او ، پس از هر نماز ، دعا نمی کرد و حتی حضور او را بر جنازه اش _ طبق آنچه در وصیتش آمده _ منع نمی کرد و اگر ابوبکر خود را

    چنان یافته بود ، خانه ی فاطمه را بازرسی نمی نمود ، هر چند آن را برای جنگ بسته بودند ، و فجائه سلمی را نمی سوزاند و روز سقیفه ، خلافت را بر

    عهده ی یکی از آن دو نفر ، عمر یا ابوعبیده می گذاشت.

    کسی که این درجه از ایمان را دارا است و ایمانش بر ایمان تمام امت سنگین تر است ، در واپسین لحظات زندگی ، از آنچه درباره ی فاطمه انجام داده و از

    سوزاندن فجائه ی سلمی و از گرفتن خلافت ، پشیمان نمی شود و هیچ وقت آرزو نمی کند که از بشر نباشد و یا یک مویی یا سرگین شتری باشد . آیا

    ایمان چنین شخصی ، معدل با ایمان تمام امت اسلامی ، بلکه بیشتر از آن است ؟!

    و اگر آن روایت را که می گوید « اگر می خواستم خلیل و دوستی صمیمی برای خود بگیرم ، ابوبکر را برمی گزیدم » مورد بررسی قرار دهیم ، آن هم با

    روایت قبلی فرقی ندارد . ابوبکر کجا بود روز « مواخات صغری » در مکه ، پیش از هجرت و روز « مواخات کبری » در مدینه ، پس از هجرت ، که

    هر دو روز ، پیامبر علی را به اخوت بر گزید و به او فرمود :

    « تو برادر من در دنیا و آخرت هستی » و هیچ اعتنایی به ابوبکر نکرد ، بلکه او را از برادری و اخوت در آخرت محروم کرد ، همچنان که از دوستی محرومش

    نمود . و من بنای بر طولانی شدن موضوع را ندارم . لذا ، به همین دو نمونه بسنده می کنم که از کتاب های اهل سنت نقل کردم و اما شیعیان ، اصلا چنین

    روایت هایی را نمی پذیرند و دلیل های روشنی دارند که این روایت ها ، در دوران پس از ابوبکر جعل شده است.

    حال اگر از فضائل بگذریم و به سیئات و بدی ها روی آوریم ، یک گناه یا سیئه را از علی بن أبی طالب در کتاب های دو گروه نمی یابیم. در صورتی که برای

    دیگران ، بدی ها و تبهکاری های زیادی در کتابهای اهل سنت ، مانند « صحاح » و کتاب های سیره و تاریخ سراغ داریم.

    بنابراین ، اجماع فریقین تنها مخصوص علی است ، چنانکه تاریخ تاکید دارد بر این که بیعتی راستین در تاریخ تحقق نپذیرفته است ، جز با علی . زیرا خود

    حضرت امتناع ورزید و مهاجرین و انصار بر آن اصرار کردند و عده ی کمی هم که بیعت نکردند ، حضرت آنان را مجبور ننمود . ولی بیعت ابوبکر امری ناگهانی

    بوده است که به گفته ی عمر ، خداوند شرش را از سر مسلمین کوتاه کند و خلافت عمر به وصیت و سفارش ابوبکر بوده و اما خلافت عثمان که یک

    مسخره ی تاریخی است . چرا که عمر شش نفر را برای خلافت انتخاب کرد و آنان را مجبور ساخت که باید یک نفر را از میان خود برگزینند و گفت :

    اگر چهار نفر اتفاق نظر داشتند و دو نفر مخالفت کردند ، آن دو را بکشید و اگر دو گروه شدند ، سه نفر در یک سوی و سه نفر در طرفی دیگر ، پس آن

    گروه سه نفری که عبد الرحمن بن عوف با آنها است ، اولویت دارد . و اگر مدتی گذشت و هر شش نفر به نتیجه ای نرسیدند ، همه را بکشید!!! و این

    داستانی است عجیب و غریب.


    نکته ی اصلی در این است که عبد الرحمن بن عوف علی را انتخاب کرد و با او شرط نمود که با کتاب خدا و سنت رسولش و سنت شیخین ، ابوبکر و عمر ،

    بر آنها حکومت کند . ولی علی این شرط را رد کرد و عثمان آن را پذیرفت . پس عثمان خلیفه شد و علی از آنجا خارج شد ، در حالی که قبلا نتیجه ی شورا

    را می دانست و در خطبه ی شقشقیه ، آن را توضیح داده است.

    پس از علی ، معاویه بر حکومت چیره گشت و آن را تبدیل به امپراطوری قیصری نمود که در میان بنی امیه دست به دست بگردد و پس از آنان بنی عباس

    آمده و هر یک به فرزند خود واگذار می نمود و هیچ خلیفه ای نبود ، جز با وصیت خلیفه ی قبلی یا با قدرت شمشیر و زور و هرگز بیعت درستی در تاریخ

    اسلام ، از عهد خلفا تا عهد کمال آتاتورک ، که خلافت اسلامی را از بین برد ،صورت نگرفته است ؛ به این معنی که اجماع مسلمین در آن باشد و

    هیچ زور و قدرتی در آن وجود نداشته باشد و امری ناگهانی و غیر مترقبه هم نباشد ، جز در مورد امیرالمومنین ، علی بن أبی طالب.



    4- روایت های وارده در باره ی علی ، پیروی از او را واجب دانسته است



    از جمله روایت هایی که مرا ملزم و ناچار به پیروی از امام علی کرد ، روایت هایی است که در صحاح اهل سنت آمده و صحتش را به اثبات رسانده و شیعیان


    دهها برابر آن را در کتابهای خود آورده اند و من هم چون گذشته ، مورد استناد قرار نمی دهم ، جز روایت هایی که هر دو گروه بر آن اجماع و اتفاق نظر دارند.


    از جمله ی این احادیث :


    الف - حدیث « أنا مدینة العلم و علی ّ بابها .»


    این حدیث به تنهایی کافی است که رهبری را پس از پیامبر مشخص کرده و ضرورت پیروی از او را بیان نماید . زیرا عالم و دانشمند ، سزاوارتر به پیروی است .

    یعنی سزاوارتر است از جاهل و نادان برای تبعیت و پیروی. خداوند می فرماید:

    « قل هل یستوی الّذین یعلمون و الّذین لا یعلمون »

    _ بگو آیا یکسانند کسانی که عالمند و کسانی که جاهل و نادانند؟


    و می فرماید:

    « أفمن یهدی إلی الحق ّ أحقّ أن یتّبع امن لا یهدی إلاّ أن یهدی ، فما لکم کیف تحکمون »

    _ آیا کسی که به سوی حق رهبری می کند ، سزاوارتر از پیروی است یا کسی که هدایت نمی کند ، مگر آن که خود هدایت شود .

    پس شما را چه شده است ، چگونه قضاوت می کنید؟!


    پر واضح است که عالم همان کسی است که هدایت می کند و جاهل است که باید هدایت شود و از هر کس به هدایت نیازمندتر است.

    و در این میان ، تاریخ برای ما به ثبت رسانده که امام علی ، اعلم تمام اصحاب _ علی الإطلاق _ بوده است و در مسائل سخت و دشوار ، به او رجوع می کردند

    و هرگز کسی ندیده است که علی به یکی از اصحاب مراجعه کند .

    این ابوبکر است که می گوید : « خدا مرا برای مشکلی نگه ندارد که ابوالحسن مرا درنیابد و به دادم نرسد.»

    و این عمر است که می گوید : « اگر علی نبود ، همانا عمر هلاک شده بود.»

    و این ابن عباس است که می گوید : « علم من و علم اصحاب محمّد کجا و علم علی کجاست ، جز این که قطره ای در هفت دریا باشد.»

    و این خود امام علی است که می گوید:

    « از من بپرسید پیش از آنکه مرا نیابید . به خدا قسم اگر از هر چیز که واقع می شود تا روز قیامت بپرسید ، من به شما خبر خواهم داد.

    از کتاب خدا بپرسید که به خدا سوگند ، من بیش از همه می دانم که شب نازل شده یا روز، در دشت بوده است یا در کوه .»


    در حالی که ابوبکر وقتی از او می پرسند « أبّ » در آیه ای که می فرماید:

    « وفاکهة و أبّاً ، متاعاً و لأنعامکم.»


    چه معنی دارد ، ابوبکر پاسخ می دهد : چه آسمانی بر من سایه می افکند و چه زمینی مرا در بر می گیرد که درباره ی کتاب خدا چیزی گویم که از آن بی خبرم.

    و این عمر بن خطاب است که می گوید: « همه ی مردم از عمر فهمیده ترند ، حتّی بانوان »

    و از او درباره ی یکی از آیات قرآن سوال می شود ، برسوال کننده نهیب داده و او را به قدری با تازیانه می زند که بدنش به خون می افتد. و آنگاه می گوید:

    « لا تسالوا عن اشیاء أن تبدّلکم تسوّکم»

    _ از چیزهایی سوال نکنید که هر وقت معلوم شود ، به زیانتان خواهد بود.


    و از « کلاله » از او پرسیدند ، معنایش را ندانست .

    طبری در تفسیر خود ، از عمر نقل کرده که گفت: « اگر معنای کلاله را می دانستم ، برایم بهتر بود از این که کاخ های شام از آن من باشد.»

    ابن ماجه در سنن خود از عمر بن خطاب نقل کرده که گفت : « سه چیز است که اگر پیامبر آنها را توضیح داده بود، برای من از دنیا و مافیها ارزشمندتر بود:

    کلاله و ربا و خلافت ! »

    سبحان الله ! محال است که پیامبر از این سه چیز سکوت کرده باشد و آنها را توضیح نداده باشد.



    ب- حدیث « یاعلی! أنت منی بمنزلة هارون من موسی إلاّ لا نبیّ بعدی»


    این حدیث بر خردمندان پوشیده نیست که دارای چه ویژگی هایی برای امیر المومنین علی است ، از نظر وزارت ، جانشینی ، و خلافت ، همانگونه که

    هارون ، وصی و وزیر و جانشین موسی بود در غیابش و هنگامی که برای میقات پروردگارش رفته بود ، در این جا هم به همان معنی است و نسخه ای

    از همان اصل است ، جز این که پیامبری در هارون بود و در علی نیست ، که این را هم خود حدیث مستثنایش کرده و در این حدیث نیز نهفته است که

    علی برتر و افضل اصحاب است و هیچ کس جز پیامبر ، از او برتر نیست.


    ج - حدیث « من کنت مولاه فهذا علی مولاه. اللهم وال من والاه و عاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله و أدر الحقّ معه حیث دار »


    این حدیث به تنهایی کافی است برای ابطال و رد ادعاهایی که ابوبکر و عمر و عثمان را ترجیح می دهد بر آن کس که پیامبر او را ولیّ مومنین پس از

    خود نصب و تعیین نموده است و هیچ اعتباری ندارد سخن آنان که « ولایت » را به معنای دوستی و « ولیّ » را به معنای دوست گرفته اند. زیرا این

    معنی از معنای اصلی ، که هدف پیامبر بود ، به دور است . رسول خدا هنگامی که در آن گرمای شدید ، به عنوان سخنرانی و خطبه ایستاد و در جمع

    مردم با صدای بلند فرمود:

    « آیا شهادت نمی دهید به این که من از مومنین ، به خودشان اولی تر و سزاوار ترم ؟ »

    پاسخ دادند : « آری ! ای رسول خدا ! » آنگاه فرمود:

    « پس هر که من مولای اویم ، علی مولایش است ... »


    و این نصّ واضح و آشکاری است در جانشین قرار دادن علی بر امتش و بر انسان پاک سیرت خردمند دادگر روا نیست ، جز پذیرش این معنی و رد توجیه

    ها و تاویل های زورگویان که برای حفظ آبروی اصحاب ، معنای « ولیّ » را در این روایت ، به معنای محب آورده اند ؛ چرا که حفظ کرامت پیامبر بالاتر از

    حفظ آبروی اصحاب است و اگر آن معنی را آوردند ، در حقیقت پیامبر را به مسخره گرفته اند که در آن گرمای سوزان توان فرسا ، مردم را جمع کند و به

    آنها بگوید که علی دوستدار و تعیین کننده ی مومنین است ...

    این مفسران که نصوص خدشه ناپذیر را برای حفظ آبروی بزرگانشان تاویل می کنند ، چه تفسیری دارند برای مجلس جشن و تهنیتی که حضرت رسول ،

    پس از پایان سخنرانی برقرار کردند و نخست از همسرانشان خواستند که به علی ، برای این منصب تبریک و تهنیت بگویند ، سپس ابوبکر و عمر آمدند

    و به او گفتند: « آفرین ، آفرین بر تو ای فرزند ابوطالب ، تو امروز مولای هر مومن و مومنه ای شدی. » و تاریخ گواه است که تاویل کنندگان دروغ گویند ،

    پس ای وای برآنها از آنچه با دست هایشان می نگارند . خداوند می فرماید:

    « و إنّ فریقاً منهم لیکتمون الحقّ و هم یعلمون »

    _ گروهی از آنان هستند که حق را کتمان می کنند و پنهان نگه می دارند ، درحالی که به حق آگاه و عالمند.



    د_ حدیث « علیّ منی و أنا من علی . ولا یوذی عنّی إلاّ أنا و علی.»

    این حدیث شریف نیز تصریح دارد به این که امام علی ، تنها کسی است که رسول خدا او را به جانشینی خود برگزیده است و این سخن را روزی فرمود

    که علی را همراه با سوره ی برائت در روز حج اکبر به جای ابوبکر فرستاد ( که سوره را تبلیغ کند و به مردم برساند) و ابوبکر برگشت ، در حالی که می

    گریست و می گفت : ای رسول خدا ، به من هم اجازه بده که مطلبی را از سوی تو بیان کنم . حضرت فرمود:

    خداوند به من دستور داده است که یا خودم، و یا علی به جای من ، مطلبم را ادا نماید. ( یعنی علی سخنگوی من است.)


    و این شباهت دارد به سخنی که پیامبر در مناسبت دیگری به علی فرمود:

    ای علی ، تو هستی برای امتم بیان می کنی آنچه پس از من درباره اش اختلاف کنند.


    پس اگر کسی جز علی نیست که سخنگوی پیامبر باشد و او است که اختلاف های امت را پس از پیامبر حل و فصل می کند، چگونه ممکن است

    کسی بر او تقدم و برتری داشته باشد که معنای « أبّا» را نداند و یا این که معنای « کلاله » را نداند؟ این به جان خودم ، از مصیبت هایی است که

    بر این امت نازل شد و او را از انجام وظیفه ای که خدایش تعیین فرموده بود ، بازداشت. و هیچ اعتراض و اشکالی برخدا و رسولش و امیرالمومنی ،

    علی بن ابیطالب نیست ؛ بلکه اعتراض بزرگ به آنانی است که نافرمانی کرده و احکمام را تغییر دادند. خداوند می فرماید:

    « و إذا قیل لهم تعالوا إلی ما انزل الله و إلی الرّسول ، قالوا حسبنا ما وجدنا علیه آبائنا أو لو کان آباوهم لا یعلمون شیئا ولایهتدون »

    _ و اگر به آنها گفته شود بیایید به آنچه خدا نازل کرده و به آنچه پیامبرتان دستور می دهد سر تسلیم و اطاعت فرود آرید ، می گویند :

    ما را بس است آنچه پدرانمان بر آن بودند و به آن معتقد بودند . آیا باز هم باید از پدرانشان پیروی کنند ، هرچند که آنان چیزی را نمی دانستند

    و راهنمایی نشده بودند؟


    ه - حدیث دار

    در روز انذار ، پیامبر اکرم اشاره به علی فرمود:

    « إنّ هذا أخی و وصیّی و خلیفتی من بعدی. فاسمعوا له و أطیعوا »

    این برادر من ، وصی من ، و جانشین من بعد از من است . پس به او گوش فرا دهید و از او اطاعت نمایید.


    این حدیث نیز از حادیث صحیح و درست است که مورخان آن را در آغاز بعثت پیامبر نقل کرده و یکی از معجزات آن حضرت به شمار آورده اند. ولی سیاست ،

    همه ی حقایق و رویدادها را وارونه جلوه داد و عوض کرد و هیچ شگفتی در آن نیست ، چرا که آنچه در آن دوران تیره و تاریک به وقوع پیوست ، امروز در عصر

    روشنایی تکرار می شود. این محمّد حسنین هیکل است که تمام حدیث را در کتابش ، حیاة محمّد ، در صفحه ی 104 از چاپ اول سال 1354 هجری قمری ،

    آورده است و در چاپ دوم و پس از آن در چاپ های دیگر، این جمله ی حضرت را که می فرماید « وصیّی و خلیفتی من بعدی» حذف کرده است!! و همچنین

    از کتاب تفسیر طبری ، ج 19 ، ص 121 ، این جمله را حذف کرده اند و به جای آن ، کلمات دیگری از خودشان گذاشته اند!! غافل از اینکه طبری همین روایت

    را در تاریخ خودش ، ج 2، ص 319 ، به طور کامل نقل کرده است . ببین چگونه سخنان را تغییر می دهند و تحریف می نمایند و رویدادها را وارونه نشان می دهند ،

    گویا می خواهند نور الهی را با دهانشان خاموش کنند .

    ولی خداوند نور خود را کامل کرده و روشن می سازد؛ هرچند کافران را خوش نیاید.


    در خلال بررسی و بحثم ، خواستم به اصل قضیه آگاه شوم . لذا ، در جستجوی چاپ اول کتاب حیاة محمّد تلاش زیادی نمودم وبحمد الله ، پس از زحمت و رنج

    فراوانی ، آن را به دست آوردم و خیلی برایم گران تمام شد . ولی به هر صورت ، بر آن تحریف آگاه شدم و بیش از پیش یقین پیدا کردم که بدسگالان و تبهکاران ،

    پیوسته در تلاشند که حقایق ثابت و روشن را بزدایند ، تا این که مدرکی قوی در دست دشمنانشان ! نباشد. ولی حقیقت جوی با انصاف ، هنگامی که بر این

    تحریف ها و حق کشی ها آگاه می شود ، از آنها بیشتر دور می گردد و تردیدی برایش نمی ماند که آنها هیچ دلیل و برهانی جز مردم را به گمراهی کشاندن

    و آنها را فریب دادن و حقایق را ، به هر قیمتی که شده ، واژگونه نمودن ، ندارند و همانا نویسندگان زیادی را به مزدوری گرفتند تا آنچه هوسشان اقتضا می کند ،

    درباره ی شیعیان و سبّ و شتم و تکفیر آنها ، مقاله ها و کتاب هایی بنویسند و کوشش های عاجزانه ی خود را در راه دفاع باطل از آبروی برخی از اصحاب مرتد

    و به قهقرا بازگشته ای که پس از رسول خدا حق را با باطل عوض کردند ، ادامه دهند.

    راست گفت خدای بزرگ ، که فرمود:

    « کذلک قال الّذین من قبلهم مثل قولهم تشابهت قلوبهم ، قد بیّنا الآیات لقوم یوقنون »

    _ همچنین ، گفتند آنها که پیش از آنان بودند و مانند سخن اینها را بازگو کردند ، قلب هایشان به هم شباهت دارد و ما به تحقیق ،

    آیات خود را برای کسانی که یقین و باور دارند ، بیان کردیم.



    ادامه دارد ...

صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •