صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 35

موضوع: آنگاه هدایت شدم ...

  1. #11
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    «مسافرت موفقیت آمیز»


    [SIZE=2]در مصر


    دوران اقامتم در لیبی چندان طولانی نبود، مگر به مدتی که توانستم ویزایی از سفارت مصر بگیرم و به سرزمین کنانه (مصر) وارد شوم و در آن جا

    با بعضی از دوستانم ملاقات کردم و آنها بسیار کمکم کردند و در راه قاهره ، که راهی است طولانی و سه روز و سه شب ادامه دارد، با یک اتومبیل

    کرایه ای همراه با چهار کارگر مصری که در لیبی مشغول به کار بودند و اکنون به وطنشان باز می گشتند، به راه افتادیم
    .


    در فاصله ی مسافرتمان ، با آنها حرف می زدم و برایشان قرآن می خواندم. آنها هم با من دوست شدند و اظهار محبت کردند و هر یک به نوبه ی خود

    از من درخواست کرد که بر او در منزلش وارد شوم. من هم در میان آنان، یکی را انتخاب کردم که نسبت به او احساس آرامش بیشتری می کردم .

    زیرا آدم باتقوا و پارسایی بود به نام «احمد» و او هم در پذیرایی من هیچ کوتاهی نکرد. خدایش جزای خیر مرحمت فرماید.



    در هر صورت مدت بیست روز در قاهره اقامت جستم که در ضمن آن، با خواننده ی معروف مصری «فریدالأطرش» ، درساختمانش که مشرف بر نهل

    «نیل» بود ، ملاقات کردم. زیرا همانگونه که در مجلات مصری خوانده بودم، آدم با اخلاق و فروتنی است و من هم شیفته ی او شده بودم. ولی بیش

    از بیست دقیقه نتوانستم او را زیارت کنم. برای اینکه در حال مسافرت به سوی لبنان بود.


    و همچنین به دیدار « شیخ عبدالباسط عبد الصمد» قاری معروف قرآن رفتم که به او بسیار علاقمند و شیفته اش بودم . سه روز نزد او ماندم که در آن

    میان با دوستان و خویشاوندانش بحث های گوناگونی داشتیم و به علت شهامت و صراحت لهجه ام و اطلاعات عمومی ام خیلی مورد اعجاب و ستایش

    آنان قرار گرفتم ؛ چرا که هرگاه از هنر سخن به میان می آمد، همچو خواننده ای می خواندم و هرگاه از زهد و تصوف حرفی زده می شد، یاد آور

    می شدم که من خود از گروه « تیجانی » و « مدنی » در تصوف هستم و هنگامی که از غرب می گفتند ، راجع به پاریس و لندن و بلژیک و هلند و ایتالیا

    و اسپانیا ، که در خلال تعطیلی های تابستانی بدان جاها رفته بودم ، داستان هایی برایشان نقل می کردم و آنوقت که از حج و خانه ی خدا بحث

    می کردند ، ناگهان به آنها می گفتم که من به حج مشرف شده ام و به عمره نیز شرف یاب گشته ام و از جاهایی سخن می گفتم که حتّی یکی از آنها

    که هفت بار به خانه ی خدا رفته بود نیز از آن جاها خبری نداشت؛ مانند غار حرا و غار ثور و مذبح اسماعیل.



    و هرگاه از دانش ها و اختراعات صحبت می کردند ، با آمار ها و اصطلاح های علمی آنان را شاد می ساختم و آن موقع که در سیاست وارد می شدند،

    با نظراتی که داشتم همه را سرجای خود می نشاندم و گاهی می گفتم : « خدا رحمت کند صلاح الدین ایوبی را که بر خود تبسم کردن را حرام کرده بود

    _ چه رسد به خندیدن _ و هنگامی که برخی از نزدیکانش او را سرزنش کردند و به او گفتند : همانا پیامبر همواره لبخند بر لبان مبارکشان

    نقش بسته بود
    ، پاسخ می داد: چگونه می خواهید تبسم کنم ، در حالی که مسجد الأقصی در اشغال دشمنان خداست . نه ، به خدا قسم هرگز

    نمی خندم تا این که آن را آزاد سازم و یا در این راه کشته شوم.»


    و بعضی از علما و شیوخ « الأزهر» در جلساتم حاضر می شدند و از آن همه آیات و احادیثی که از حفظ داشتم و آن همه دلیل و برهانی که می دانستم

    و رد خور نداشت ، تعجب می کردند و از من می پرسیدند که فارغ التحصیل کدام دانشگاه هستم و من با غرور ، نام « دانشگاه زیتون » را می بردم که

    قبل از « ازهر شریف » تأسیس شده بود و اضافه می کردم که اگر فاطمیین ، دانشگاه الأزهر را بنا نهادند، از « مدینه ی مهدیه ی تونس » راه افتاده بودند.

    و همچنین در دانشگاه الأزهر با بسیاری از علما و دانشمندان و اهل فضل آشنا شدم و برخی از کتابهایشان را به من اهداء کردند.



    روزی در دفتر یکی از مسولین « دانشگاه الأزهر » بودم که ناگهان یکی از اعضای شورای انقلاب مصر وارد شد و او را دعوت کرد که در گردهمایی مسلمانان

    و اقباط (مسیحیان) و در بزرگترین شرکت های مصری مربوط به راه آهن قاهره ، حضور به هم رساند که در اثر کارشکنی هایی که پس از جنگ حزیران واقع

    شده بود، این گردهمایی به وقوع می پیوست و او نیز حاضر نشد به رفتن، مگر اینکه مرا با خود ببرد. من هم در جایگاه مخصوص ، میان آن عالم ازهری و

    پدر شنوده ( کشیش مسیحی ) نشستم و از من خواستند تا در جمع حاضرین سخنرانی کنم . من هم بدون هیچ مشقتی ، و طبق معمول که در

    مسجدها و مراکز فرهنگی در کشورم سخنرانی می کردم ، در آنجا سخنرانی ایراد نمودم.


    درهرصورت ، غرض از نقل این داستان این است که احساس بزرگی به من دست داده بود و تا اندازه ای خود را مغرور می دیدم و چنین می پنداشتم

    که راستی من یک دانشمند و عالم هستم. و چرا نباشم که علمای ازهر گواهی می دادند و از آنها یکی به من گفته بود : « تو باید در این جا ، در

    الأزهر باشی.»
    و آنچه بیشتر مورد افتخار و غرور من شده بود ، این بود که رسول خدا به من اجازه داده بود چیزهای به جا مانده از وی را زیارت کنم!

    همچنان که مسول مسجد امام حسین در قاهره چنین ادعا کرد و مرا به تنهایی وارد اتاقی نمود که گشوده نمی شد ، مگر به دست وی؛ و آنگاه در

    را پشت سر من بست و گنجه ی مخصوص را باز کرد و پیراهن پیامبر را بیرون آورد . من هم آن را بوسیدم و چیزهای دیگری نیز که ادعا می کرد از

    پیامبر به جای مانده به من نشان داد.



    و من از آنجا بیرون رفتم ، درحالی که از شدت شوق می گریستم که پیامبر شخصا به من چنین لطف و عنایتی داشته است ، به ویژه این که مسول

    از من درخواست پولی نکرد، بلکه ممانعت ورزید و پس از اصرار من ، پول اندکی برداشت و مرا تهنیت گفت و بشارت داد که نزد رسول اکرم (ص)

    پذیرفته شده ام.


    و شاید این حادثه در نفسم تأثیر زیادی گذاشته بود که چندین شب متوالی ، با دقت زیادی به این سخنان وهابیان می اندیشیدم که می گویند پیامبر

    از دنیا رفت و امرش مانند دیگر مردگان تمام شد و در نتیجه ، هرگز این تفکر غلط خوشایندم نبود ، بلکه یقین کردم که این عقیده واهی و بی ارزش

    است . زیرا اگر شهیدی در راه خدا کشته شده مرده نیست ، بلکه زنده است و نزد خدایش روزی می خورد، چه رسد به سیّد اولین و آخرین!

    و این احساس تقویت گشت و روشن تر شد ، از آنچه در گذشته ی زندگی ام از تعلیمات صوفیان دریافته بودم که برای اولیاء و شیوخ خود

    صلاحیت تصرف و تأثیر در مجاری امور زندگی قائلند و معترفند که خدای یگانه این صلاحیت را به آنان ارزانی داشته است، زیرا او را می پرستیدند و از او اطاعت

    می کردند و به آنچه نزد اوست چشم دوخته اندو مگر نه خداوند در حدیث قدسی می فرماید:



    « بنده ام ، اطاعتم کن ، تو را مانند خودم قرار می دهم که به هرچه بگویی « کن » انجام پذیرد.»


    و بدین سان ، کشمکشی در درونم آغاز شد و اقامتم را در مصر به اتمام رساندم ، پس از آن که در آخرین روزها ، به زیارت مساجد گوناگون رفتم و در

    همه ی آنها نماز گزاردم ، از مسجد مالک گرفته تا ابوحنیفه و تا مسجد شافعی و احمد بن حنبل ، و از آن جا تا مسجد حضرت زینب و امام حسین(ع) .

    و همچنین ، به زیارت مرکز تیجانی ها ، « الزاویه التیجانیه » رفتم و از آن جا داستان های زیادی دارم که شرحش طولانی است و مبنایم در این کتاب ،

    برخلاصه گویی و اختصار است.

    ادامه دارد ...

    «5»

  2. #12
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    « دیدار در کشتی »



    در تاریخ مقرر ، توسط یک کشتی مصری که به بیروت مسافرت می کرد، روانه ی آن دیار شدم و هنگامی که روی تختخواب مخصوص خودم

    _ در کشتی _ قرار گرفتم ، احساس خستگی زیادی _ چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی _ کردم و لذا ، مدت کمی خوابیدم و درحالی که

    کشتی دو ساعت یا سه ساعت بیشتر نبود که راه افتاده بود، با صدای همسایه ام از خواب بیدار شدم که می گفت :


    « برادر! گویا خیلی خسته ای ؟!»

    گفتم :
    آری! مسافرت از قاهره به اسکندریه خسته ام کرد و چون می خواستم سر وقت به کشتی برسم لذا ،

    دیشب جز اندکی از وقت، نخوابیدم.



    از لهجه اش فهمیدم که مصری نیست. لذا ، کنجکاوی ام مرا وا داشت که بیشتر با او آشنا گردم و به هر حال ، فهمیدم که «عراقی» است و

    استاد دانشگاه بغداد و نامش « منعم » است و به قاهره آمده است تا رساله ی دکترای خود را تقدیم « دانشگاه الازهر» نماید.

    با هم صحبت از مصر و جهان عربی و اسلامی کردیم و از شکست اعراب و پیروزی صهیونیسم با هم درد دل کردیم . من به مناسبت بحث گفتم

    که علت شکست اعراب، اختلاف اعراب و مسلمانان است که به صورت دولت های کوچک و طایفه ها و مذهب های مختلف درآمده اند و لذا ،

    هرچند عددشان هم زیاد باشد، نه وزنه ای دارند و نه در نظر دشمنان ارزشی!



    و از مصر و مصری ها زیاد با هم گفتگو کردیم و هر دو در علت های شکست متفق القول بودیم و من اضافه کردم که خودم جداً مخالفم با این

    تقسیم بندی هایی که استعماردر میان ما ایجاد کرد تا به آسانی ما را به ذلت و اسارت وا دارد و هنوز ما بین مالکی ها و حنفی ها اختلاف قائلیم

    و داستان اسف انگیری را برایش نقل کردم که وقتی وارد مسجد ابوحنیفه در قاهره شده بودم برایم رخ داده بود و بدین گونه بود که با آنها نماز عصر

    را به جماعت خواندم و با تعجب مواجه شدم با شخصی که در کنار من بود و پس از تمام شدن نماز ، با خشم رو به من کرده ، گفت : « چرا در نماز

    دست هایت را روی هم نگذاشتی ( تکتف نکردی)؟» من با ادب و احترام پاسخ دادم که
    مالکی ها به آن قائل نیستند و من هم مالکی هستم .

    او گفت : « پس به مسجد مالک برو در آن جا نماز بخوان !» و لذا ، از آن جا با ناراحتی و خشم بیرون آمدم و این رفتار مرا به شگفتی حیرت انداخت.

    ناگهان استاد عراقی لبخندی زد و به من گفت که او شیعه است . از شنیدن این خبر سراسیمه شدم و با بی اعتنایی به او گفتم :

    اگر می دانستم شیعه ای ، هرگز با تو صحبت نمی کردم !


    گفت : چرا؟

    گفتم : برای آن که شما مسلمان نیستید. زیرا علی بن ابی طالب را می پرستید و خوبان و میانه رو های شما که خدا را می پرستند ،

    رسالت و پیامبری حضرت محمّد (ص) را قبول ندارند و جبرئیل را ناسزا می گویند و معتقدند که او به امانت الهی خیانت ورزید و به جای

    این که رسالت الهی را به علی برساند ، به محمّد رساند!



    و همین طور سلسله وار به این حرف ها ادامه دادم که دوستم گاهی تبسم می کرد و گاهی هم « لا حول و لا قوة الا بالله » می گفت .

    و پس از این که سخنانم تمام شد ، دوباره از من پرسید:
    شما معلم هستید و شاگردان را درس می دهید؟ گفتم : آری . گفت : اگر معلمان

    چنین طرز تفکری دارند ، عامه ی مردم که از فرهنگ تهی می باشند ، هرگز مورد ملامت نباید قرار بگیرند.


    گفتم : قصدت چیست؟

    گفت : معذرت می خواهم . شما این ادعاهای دروغین را از کجا آورده اید؟

    گفتم : از کتابهای تاریخ و از آنچه نزد تمام مردم ، مشهور و معروف است.

    گفت : مردم را به خودشان وا گذار . ولی بگو در چه کتاب تاریخی این مطالب را خوانده ای ؟

    من هم شروع کردم نام کتاب های زیادی را بردن ، مانند « فجر الإسلام » و کتاب « ضحی الإسلام » و کتاب « ظهر الإسلام » ، نوشته ی

    احمد امین و دیگر کتاب ها .


    گفت : چه وقت سخن احمد امین در مورد شیعیان مستند می باشد ؟ وانگهی ، اگر شما واقعا در پی عدالت و واقعیت هستید، باید مطلب

    خود را از کتاب های اصیل و معروف آنان دربیابید.


    گفتم : چگونه می توان در مورد مطلبی که زبانزد خاص و عام است به حقیقت رسید؟!

    گفت : خود احمد امین هم به زیارت عراق آمده بود و من در میان استادانی بودم که در نجف با او ملاقات کردیم و هنگامی که نسبت به سخنانش

    در مورد شیعیان به او اعتراض کردیم ، با پوزش گفت : متاسفانه من چیزی درباره ی شما نمی دانستم و هرگز با شیعیان تماسی نداشتم و این

    نخستین بار است که شیعیان را ملاقات می کنم.



    به او گفتیم : این عذر بدتر از گناه است . چطور از ما هیچ چیز نمی دانستی و هرچه از آن بدتر نبود ، درباره ی ما نگاشتی ؟!

    آنگاه اضافه کرد : برادرم ! ما اگر با استناد به قرآن کریم ، اشتباهات و خطاهای یهود و نصاری را بیان کنیم ، هرچند که قرآن برای ما بهترین استدلال

    و برهان است ، ولی آنها نمی پذیرند و هنگامی حجت را بر آنان کامل می کنیم که خطاهایشان را از لا به لای کتاب هایی که به آنها عقیده دارند ،

    روشن سازیم و این از باب « و شهد شاهد ٌ من اهلها » است .



    سخنانش مانند آب زلال بر قلب تشنه ام فرو ریخت و ناگهان خود را یافتم که چگونه از انتقاد کننده ی کینه توزی مبدل شدم به پژوهش گر گم کرده ای .

    زیرا در مقابل منطقی متین و استد لالی محکم قرار گرفته بودم و چاره ای نداشتم جز این که با کمال تواضع و فروتنی ، به او بگویم :

    پس شما هم از کسانی هستید که پیامبر ما ، حضرت محمّد را قبول دارند؟

    گفت : آری ، و تمام شیعیان هم مثل من هستنند و بر تو نیست جز این که خود تحقیق کنی تا به حقیقت دست یابی و این قدر نسبت به برادران

    شیعه ات گمان بد مبر . چرا که بعضی از گمان ها ، گناه است « إن ّ بعض الظن ّ اثم »
    و آنگاه افزود :

    اگر واقعا می خواهی به حقیقت پی ببری و با چشمان خود آن را بیابی و با قلبت بیازمایی ، پس من تو را به زیارت عراق و تماس با علمای شیعه و

    عوامشان دعوت می کنم و آنگاه است که به دروغ های دشمنان و مغرضان و کینه توزان برسی .


    گفتم : آرزوی من این است که روزی از روزها به عراق روم و از نزدیک ، آثار مشهور اسلامی را که عباسیان ، خصوصا هارون الرشید ، آنها را به

    جای گذاشتند ، شناسایی نمایم . ولی :

    اولا ، امکانات مادی محدودی دارم که برای ادای عمره کنار گذاشته ام .

    ثانیا ، گذر نامه ای که همراه دارم اجازه نمی دهد و ارد عراق شوم .



    گفت : اولا من که تو را به عراق دعوت می کنم ، معنایش این است که خود متکفل و عهده دار تمام مصارف سفرت از بیروت به بغداد و بالعکس ،

    و همچنین اقامتت در عراق می شوم . تو مهمان منی و بر منزل من وارد خواهی شد . وانگهی ، در مورد گذر نامه ات که با آن نمی توانی به

    عراق بیایی ، بدون گذرنامه هم این امر ممکن است . ما در هر صورت تا به بیروت برسیم ، دنبال ویزا برای دخول به عراق می رویم .

    از این بابت خیلی خوشحال شدم و به دوستم وعده دادم که روز بعد _ ان شاء الله _ پاسخش را خواهم داد .


    ادامه دارد ...

    «6»

  3. #13
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    ( ادامه ... )

    از اتاق خواب بیرون آمدم و بر فراز کشتی رفتم تا هوای تازه ای استشمام کنم ، در حالی که به این فکر جدید فرو رفته بودم و

    عقل خود را به دریایی سپرده بودم که آفاق را پر می کرد و خدای سبحان را سپاس و ستایش می گفتم که جهان را آفرید و چه

    خوب آفرین و همچنین خدای را حمد و سپاس می گفتم که مرا تا این مکان آورد و از او می خواستم که مرا از بدی ها و مردم بد

    حمایت کند و از هر خطا و لغزشی نگاه دارد .



    کم کم افکارم مرا بدان جا رساند که فیلمی از تمام حوادثی که بر من گذشته است

    ، و خوشبختی هایی که از دوران طفولیتم تا آن روز چشیده ام، و آینده ی بهتری که به آن چشم دوخته ام، در برابر چشمانم بگذرد

    و احساس می کردم که گویا خداوند و پیامبرش مرا با عنایت خاص خود احاطه کرده اند و روی خود را به طرف مصر برگرداندم و برای

    _ آخرین بار _ در حالیکه برخی از کرانه هایش هنوز به چشم می خورد _ آن سرزمین را با عزیزترین یادگارهایش وداغ گفتم و دگر بار

    سخنان تازه ی این شخص شیعی را با خود بازگو کردم و به هر حال ، مرا بسیار خرسند می نمود ، زیرا از کودکی در فکرم بود

    روزی به زیارت عراق بروم ؛ آن کشوری که در ذهنم چیزهای زیادی برای آن ترسیم کرده بودم ، از بارگاه هارون الرشید گرفته تا

    « دارالحکمة » مأمون که در دوران پیشرفت تمدن اسلامی ، شیفتگان علوم گوناگون از غرب به آن جا روی می آوردند. و از این ها

    که بگذریم ، عراق سرزمین قطب ربانی و شیخ صمدانی ، سرورم ، عبدالقادر گیلانی است که آوازه اش دنیا را فرا گرفته و طریقه اش

    روستاها را نیز در بر گرفته و همتش همت ها را بالاتر رفته و اینک عنایتی دیگر از خدای بزرگ است که این آرزو نیز تحقق یابد.



    و شروع به خیال پردازی و شنا کردن در دریای اوهام و آرزوها کردم که ناگهان صدای بلند گوی کشتی مرا به خود آورد که مسافران را

    برای صرف شام به رستوران دعوت می کرد ، به آن سوی رفتم ، درحالیکه مردم را می دیدم که مانند همیشه در گردهمایی ، ازدحام

    می کنند و هر کس مایل است پیش از دیگری وارد شود و سرو صدا و داد و قال زیاد است که ناگهان آن شخص شیعی پیراهنم را گرفت

    و با مهربانی مرا به عقب کشاند و گفت : بیا ، برادر ! خودت را به زحمت نیانداز . پس از این بدون زحمت شام می خوریم و من بسیار دنبال

    تو گشتم که تو را پیدا کنم .


    آنگاه پرسید: آیا نماز خوانده ای ؟ گفتم : هنوز نخوانده ام.

    گفت : پس بیا با هم نماز بخوانیم . سپس برای غذاخوردن برویم و در آن وقت حتما ازدحام جمعیت تمام شده است.


    نظرش را پسندیدم و در جای خلوتی رفتیم که من وضو بگیرم و او را برای نماز خواندن جلو انداختم که آزمایشش کنم چگونه نماز

    می خواند ، و آنگاه خودم نماز را اعاده کنم . ولی تا او بلند شد و نماز مغرب را شروع کرد و به قرائت و دعا پرداخت ، نظرم تغییر

    کرد ، تا آن جا که خیال کردم پشت سر یکی از اصحاب بزرگوار پیامبر _ که بسیار در باره ی ورع و تقوایش سخن ها شنیده ام _

    مشغول نماز خواندنم.



    پس از تمام شدن نماز ، بسیار دعا و تعقیب نماز خواند که قبل از آن چنین دعاهایی را نه در کشور خودم و نه در سایر کشورها شنیده

    بودم و هنگامی که بر پیامبر و آلش درود می فرستاد ،احساس آرامش و اطمینان خاطر می کردم. پس از نماز ، آثار گریه در دیدگانش

    هویدا بود و او را دیدم که دست دعا به سوی خدا دراز کرده ، درخواست هدایت برای من می کرد.



    با هم به سوی رستوران روانه شدیم _ که از غذا خوردن خالی شده بود _ و وقتی داخل رستوران شدیم ، تا مرا وادار به نشستن نکرد،

    خود ننشست . دو بشقاب غذا برایمان آوردند که دیدم بشقاب خود را با بشقاب من عوض کرد ، زیرا گوشتی که در بشقاب من بود کمتر

    از بشقاب او بود و بسیار اصرار می ورزید که بپذیرم ، گویا که من مهمانش هستم و با من بسیار با مهربانی و ملاطفت سخن می گفت

    حتی در مورد غذا خوردن و آب نوشیدن و آداب سفره ، روایت هایی بر من القا کرد که قبلا هرگز نشنیده بودم.



    اخلاقش مرا به شگفتی وا داشته بود . نماز عشا را نیز پشت سرش به جماعت خواندم و این قدر با دعا این نماز را طولانی کرد که مرا به

    گریه انداخت و از خدا خواستم نظرم را نسبت به او تغییر دهد، چرا که برخی گمان ها گناه است ؛ ولی کسی چه می داند؟

    و به خواب رفتم ، در حالی که عراق و هزار و یک شب آن را در خواب می دیدم و با صدایش برای نماز صبح از خواب برخاستم. با هم نماز

    خواندیم و نشستیم و از نعمت های الهی بر مسلمانان سخن گفتیم.



    دوباره به خواب رفتم و هنگامی که بیدار شدم ، او را در کنار رختخوابم دیدم که تسبیح در دست ، نشسته و خدا را یاد می کند . از این

    بابت خیلی نسبت به او مطمئن و خوش بین شدم و احساس آرامش کردم و از خدا طلب آمرزش برای خودم نمودم .

    هنگامی که در رستوران مشغول غذا خوردن بودیم ، ناگهان بلندگو خبر نزدیک شدن به کرانه های لبنان را می داد و می گفت که پس از

    دو ساعت در بندر بیروت لنگر خواهیم انداخت . از من پرسید:
    آیا خوب اندیشیدی و به نتیجه رسیدی ؟ گفتم : اگر خدا خواست و

    توانستیم ویزای ورود به عراق را به دست بیاوریم، هیچ مانعی نیست و از بابت دعوتش تشکر کردم.



    آن شب را در بیروت به سر بردیم و از بیروت به دمشق روانه شدیم و به محض ورود ، سری به سفارت عراق زدیم و به سرعتی که هرگز

    تصورش را نمی کردم ، ویزا دریافت نموده و از آن جا خارج شدیم ، درحالی که به من تبریک می گفت و خدا را از این بابت ستایش می کرد.


    ادامه دارد ...

  4. #14
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    « زیارت عراق ، برای نخستین بار »


    با یکی از ماشین های « شرکت جهانی نجف » ، که خیلی بزرگ و کولر دار بود ، از دمشق به سوی بغداد راه افتادیم و

    وقتی به بغداد رسیدیم ، درجه ی حرارت هوا 40 درجه بود . فورا با هم به خانه اش در محله ی « العقال » ، که جای

    زیبایی بود ، رفتیم . وارد منزل کولر دار شدم و استراحت کردم. او نیز یک پیراهن بلندی برایم آورد که آنرا «دشداشه»

    می نامیدند. میوه و غذا آورد ، و یک یک افراد خانواده اش بر من _ با کمال ادب و احترام _ وارد شدند و سلام کردند و

    پدرش به گونه ای با من معانقه کرد که گویا قبلا مرا می شناخته است . ولی مادرش ، در حالی که عبای سیاهی در

    بر داشت ، دم در ایستاد و از همانجا سلام و خوش آمد گفت و دوستم معذرت خواهی کرد که مادرش به من دست

    نمی دهد ، زیرا از نظرشان این دست دادن به نامحرم حرام است . من بیشتر شگفت زده شدم و به خودم گفتم: ما

    این ها را به خروجی از دین متهم می کنیم در حالی که خیلی بیش از ما مقید به احکام دین هستند.



    من در خلال آن چند روزی که با او همسفر بودم ، بزرگواری و جوانمردی و عزت نفس و کرامت انسانی و شهامت را در

    او یافتم . پارسایی و تواضعی از او دیدم که قبلا در هیچ کس ندیده بودم و احساس کردم که غریبه نیستم و گویا در

    منزل خودم می باشم.



    شب به پشت بام رفتیم که در آن جا برای خواب فرش انداخته بودند ، ولی من تا مدت ها بیدار ماندم و با شگفتی از

    خود می پرسیدم _ و گاهی به زبان می آوردم _ که من خوابم یا بیدار؟ آیا به راستی من در بغداد ، در کنار قبر مولایم ،

    عبدالقادر گیلانی می باشم؟



    دوستم خنده کنان از من پرسید : تونسی ها درباره ی عبد القادر گیلانی چه می گویند؟ من شروع کردم به تعریف

    کردن داستان هایی از کرامت ها و معجرات او که برایمان روایت می کردند و از مقامات والایی که به نامش در سراسر

    دیار ما ، ضریح ها و ساختمان ها ساخته اند و این که او قطب دایره ی امکان است و اگر محمّد و سرور و سالار

    پیامبران می باشد ، همانا عبدالقادر سرور اولیاء است و پیامبر او را برتمام اولیاء مقدم دانسته و او است که گفته

    « همه ی مردم هفت بار گرداگرد خانه طواف می کنند و اما من ، خانه گرداگرد خیمه ها و چادرهایم طواف می کند » !!



    و تلاش می کردم او را قانع سازم که شیخ عبدالقادر نزد برخی از مریدان و محبانش آشکارا می آید و بیماری هایشان

    را درمان می کند و گره هایشان را می گشاید و فراموش کردم یا خود را به فراموشی زدم در مورد عقیده ی وهابیان

    که به آن نیز متاثر شده بودم و همه ی این ها را شرک می دانستند ، و هنگامی که چندان احساس و شوقی در

    دوستم نیافتم ، تلاش کردم که خود را قانع کنم به این که آنچه گفته بودم درست نبوده و از نظر او در این باره پرسیدم.

    دوستم در حالی که می خندید، پاسخ داد :
    امشب را بخواب و استراحت کن . زیرا در مسافرت خیلی خسته شده ای

    و ان شاء الله فردا به زیارت شیخ عبدالقادر می رویم.



    من از این حرف به قدری خوشحال شدم که می خواستم پرواز نمایم و آرزو می کردم که ای کاش همان لحظه فجر

    طالع می شد . ولی به هر حال ، خیلی خسته بودم و به خواب عمیقی فرو رفتم تا این پرتو آفتاب مرا بیدار ساخت و

    نمازم قضا شد و دوستم به من گفت که چندین بار می خواسته مرا بیدار کند ، ولی فایده ای نداشته ، لذا ، مرا رها

    کرده تا خوب استراحت نمایم.



    « عبدالقادر گیلانی و امام موسی کاظم (ع) »


    پس از صرف صبحانه ، به در حرم شیخ رسیدیم و مقامی را دیدم که سال ها آرزوی زیارتش را داشتم و نا خودآگاه دوان

    دوان وارد حرم شدم . گویا شوق دیدار، عقل از سرم ربوده بود و خود را می پنداشتم که الان در آغوش شیخ قرار می گیرم !

    دوستم هم به دنبال من می آمد و هر جا می رفتم ، پشت سرم بود.

    در میان زائرانی که مانند زائران خانه ی خدا ازدحام کرده بودند ، گم شدم . برخی را دیدم که تکه هایی از حلوا پرتاب

    می کردند و زائران برای گرفتن حلوا می شتافتند و من هم به سرعت دو قطعه حلوا برداشتم که یکی را فورا برای

    تبرک در دهان گذاشتم و دیگری را برای یادگاری در جیبم پنهان کردم.



    آنجا تا توانستم نماز خواندم و دعا کردم و آب می نوشیدم که گویی آب زمزم است . و از دوستم درخواست کردم

    انتظار بکشد تا کارت پستال هایی که عکس حرم شیخ عبدالقادر با گنبد سبزش بر آن نقش بسته خریداری نمایم و

    آنها را برای دوستانم به تونس بفرستم و می خواستم به دوستان و فامیلم بفهمانم که من به آن درجه از مقام و

    منزلت رسیده ام که به بارگاه شیخ مشرف شده ام ، جایی که هرگز آنها به آن نرسیده اند.



    پس از آن ، در یکی از رستوران ها ی مردمی در وسط پایتخت ، ناهار را صرف کردیم . آنگاه دوستم مرا با یک ماشین

    تاکسی به « کاظمین » رساند و من این اسم را برای اولین بار بود که از زبان دوستم می شنیدم . تا بدان جا رسیدیم

    و از ماشین پیاده شدیم ، خود را همراه با توده های بزرگ مردم یافتم که در همان مسیر قدم بر می دارند و به همان

    جا حرکت می کنند . زن ها ، مردها ، و کودکان ، در حالی که چیزهایی با خود حمل کرده اند ، در حال حرکت به آن

    سوی هستند . به یاد ایام حج افتادم ؛ در حالی که خود نیز نمی دانستم به کجا دارم می روم . تا این که گنبد و مناره

    هایی طلایی که شعاعش دیدگان را می ربود ، نمایان شد و فهمیدم که این یکی از مساجد شیعیان است . زیرا قبلا

    شینده بودم که شیعیان ، مساجد خود را با طلا و نقره که اسلام آن ها را حرام کرده مزین می نمایند و احساس نوعی

    سنگینی در داخل شدن به آن مسجد به من دست داد ولی برای این که مراعات دوستم را کرده باشم ، نا خود آگاه

    دنبال او راه افتادم.



    از اولین در که وارد شدیم، پیرمردان را دیدم که دست به در می مالند و آن را می بوسند ، خود را مشغول خواندن

    تابلوی بزرگی کردم که در آن نوشته شده بود: « دخول زنهای بی حجاب ممنوع است » و روایتی از امام علی (ع) نیز

    نوشته شده بود که می فرماید:



    « روزی بر مردم بیاید که زن ها ، لخت و برهنه از خانه بیرون بروند...» تا آخر حدیث .


    به حرم رسیدیم ، در حالی که دوستم « اذن دخول » می خواند و من به در نگاه می کردم و از آن طلا ها و نقش و نگار

    ها و آیات قرآن که به صورتی زیبا نوشته شده بود ، شگفت زده شده بودم .

    دوستم وارد شد و من هم پشت سرش با احتیاط راه افتادم و در فکرم ، اسطوره های زیادی که در مورد تکفیر شیعه

    در کتاب ها خوانده بودم جریان داشت و در داخل حرم ، آینه کاری ها و نوشته ها و نقش و نگارها و زینت هایی دیدم که

    هرگز به گمانم هم نمی آمد و خیلی بهت زده شدم هنگامی که خود را در عالمی دیگر یافتم ؛ عالمی که نه با آن انس

    داشتم و نه آن را از قبل می شناختم و هر از چند گاه با تنفر به آنهایی که دور ضریح می گشتند و گریه و زاری می کردند ،

    و آن را غرق بوسه می نمودند ، می نگریستم و برخی را می دیدم که کنار ضریح ایستاده و نماز می گزارند .



    در آن بین ، روایتی از حضرت رسول (ص) به یادم افتاد که می فرماید:

    خدا لعنت کند یهود و نصاری را که قبرهای اولیاء و بزرگانشان را در مسجد قرار دادند !!

    و از دوستم دور شدم . در حالی که او تا وارد شد ، اشک از دیدگانش سرازیر شد و به شدت گریست . من او را به

    حال خود رها کردم و کنار ضریح آمدم که آن تابلویی را که بر ضریح نصب بود بخوانم . تابلو که عبارت از زیارت نامه بود ،

    خواندم . ولی بسیاری از نام هایی که در آن به کار رفته بود نشناختم و درک نکردم . به کناری رفتم و برای ترحم بر

    صاحب آن قبر فاتحه ای خوانده و گفتم:



    « خدایا ، اگر این میت از مسلمین است ، پس تو او را رحم کن . زیرا تو از من بیشتر می دانی! »


    دوستم به من نزدیک شد و آهسته در گوشم گفت :« اگر حاجتی داری ، در این مکان از خدا بخواه . زیرا او را باب

    الحوائج می نامیم.
    » ولی من _ که امیدوارم خدایم ببخشد _ هیچ اهمیتی به سخنش ندادم . تنها نگاه به پیرمردان

    می کردم که بر سرهای خود عمامه های سیاه یا سفید گذاشته بودند و آثار سجود در پیشانیشان بود و آنچه بر هیبت

    آنها می افزود ، محاسن درازشان بود که بوهای خوشی از آنها به مشام می رسید و نگاه های تند و با هیبتی می کردند

    و تا یکی از آن ها وارد می شد، بی اختیار می گریست .



    ناگاه به خود آمدم و از خویشتن پرسیدم : آیا این همه اشک ها دروغین است؟! آیا ممکن است این پیرمردان و

    سالخوردگان ، ره اشتباه و خطا پیموده باشند ؟!


    با تحیر و نگرانی از آن جا خارج شدم ، درحالی که دوستم را می دیدم مواظب است که عقب عقب راه برود ، نکند به

    امام بی احترامی شود.

    از او پرسیدم :
    صاحب این حرم کیست ؟

    گفت : امام موسی کاظم (ع)

    گفتم : امام موسی کاظم (ع) دیگر کیست؟

    گفت : « سبحان الله ! شما برادران اهل سنت ما ، مغز را رها کردید و به پوست چسبیدید.»

    با ناراحتی و غضب گفتم : چه می گویی؟ چطور ما مغز را رها کرده و به پوست تمسک جستیم؟ مرا آرام کرد و گفت :

    برادرم ! تو از وقتی که به عراق آمده ای ، همواره از عبدالقادر گیلانی سخن می گویی. این عبدالقادر گیلانی کیست

    که تو را این گونه شیفته و مجذوب خود کرده است؟


    فورا و با کمال غرور پاسخ دادم : او از ذریه ی رسول الله (ص) است ! و اگر پیامبری بعد از محمّد بود ، همانا عبدالقادر

    گیلانی ، رضی الله عنه بود!


    گفت : ای برادر سماوی ! آیا از تاریخ اسلام هم چیزی می دانی؟

    بدون تردید گفتم : آری! ولی در حقیقت از تاریخ اسلام نه کم می دانستم و نه زیاد. زیرا معلمان و استادان ، همواره

    ما را از خواندن تاریخ منع می کردند و ادعا می کردند که این تاریخ سیاه تاریکی است و هیچ فایده ای در خواندنش نیست .



    به عنوان نمونه ، یادم می آید که استاد متخصص در علم بلاغت ، وقتی ما را درس بلاغت می داد، اتفاقا روزی نوبت

    به « خطبه ی شقشقیه » از « نهج البلاغه » امام علی رسید . من و دیگر شاگردان از خواندنش مات و متحیر ماندیم

    که حضرت چه می گوید . من جرات کرده و سوال نمودم که آیا این خطبه واقعا از سخنان حضرت علی (ع) است؟

    استاد گفت : « آری ، بدون شک. و کیست غیر از علی که چنین با فصاحت سخن بگوید؟ و اگر این سخنان علی کرّم

    الله وجهه نبود ، بی گمان علمای مسلمین ، امثال شیخ محمد عبده ، مفتی بزرگ مصر ، این قدر اهمیت به شرح و

    تفسیر آن نمی دادند ؟ »



    آنگاه گفتم : در این جا که حضرت علی ، ابوبکر و عمر را متهم می کند که حقش را در خلافت غصب کردند !

    ناگهان استاد به قدری عصبانی شد و مرا به شدت نهیبی زد که بس کن ! و تهدیدم کرد اگر یک بار دیگر چنین سوالی

    کنم ، مرا از مجلس درسش طرد کند و بیرون بیندازد ، و اضافه کرد:« ما درس بلاغت می دهیم، نه درس تاریخ . و

    اصلا ما را چه کار با تاریخی که صفحاتش سیاه است از فتنه ها و جنگ های خونین بین مسلمانان و همچنان که

    خداوند شمشیرهای ما را از خون های آنان پاک گردانیده ، بر ما است که زبان هایمان را از ناسزا گفتن به آنان پاک سازیم !! »



    من آن روز اصلا قانع نشدم و کینه ی آن معلم را به دل گرفتم که چگونه ما را درس بلاغت می دهد ، بی آنکه معانی

    اش را بیاموزد ، و چندین بار کوشش کردم که تاریخ اسلام را مطالعه کنم ، ولی امکانات و کتابهای لازم در اختیارم نبود

    و هرگز نیافتم که یکی از استادان و علمای ما برای آن اهمیت قائل شود .

    گویا با هم تبانی کرده بودند که صفحه اش را تا کنند و هرگز در آن ننگرند و چنین است که نمی یابی کسی را _ در آن

    دیار
    _ که یک دوره ی کاملی از تاریخ داشته باشد.

    ادامه دارد ....

  5. #15
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    ( ادامه ...)

    لذا ، وقتی دوستم از من سوال کرد که از تاریخ چیزی می دانم ، من نیز خواستم با او جدال و مخالفتی کرده باشم ، از این روی گفتم: آری ،

    ولی زبان حالم می گفت :

    می دانم که آن تاریخی ، سیاه و تاریک است و هیچ فایده ای در آن نیست ، جز فتنه ها و کینه ها و تناقضات که چه فراوان در آن یافت می شود.

    گفت : آیا می دانی عبدالقادر گیلانی کی زاییده شد و در چه دورانی؟

    گفتم : ظاهرا در قرن ششم یا هفتم باشد.

    گفت : بین او و پیامبر چند قرن فاصله است؟

    گفتم : شش قرن

    گفت: اگر در هر قرنی ، دو نسل _ علی اقلّ تقدیر _ بیایند ، نسبت عبدالقادر با پیامبر ، نسبت فرزند با جد دوازدهمینش است .

    گفتم : آری ، همینطور است.

    گفت: پس این موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین ، و حسین هم فرزند زهرا است .

    نسبتش به پیامبر فقط پس از چهار نیا می رسد، یعنی جد چهارمش پیامبر است و به عبارت دیگر، او از متولدان قرن دوم هجری است .

    حالا خود بگو کدام یک از این دو به رسول خدا نزدیکترند ، موسی یا عبدالقادر؟


    بدون هیچ فکری گفتم: معلوم است که این نزدیکتر می باشد ، ولی چرا ما نه او را می شناسیم و نه تاکنون نامش را شنیده ایم؟

    گفت : همین مورد بحث ما است. و برای همین است که _ با عرض معذرت _ به شما گفتم که شماها مغز را کنار گذاشتید و به پوست توسل جستید!

    و همچنان با هم صحبت می کردیم و گاهی می ایستادیم و گاهی راه می رفتیم ، تا اینکه به یک آموزشگاه علمی رسیدیم که در آنجا طلبه ها

    و اساتید بودند و با هم تبادل نظرات و آراء می کردند و بحث علمی می نمودند .

    در آنجا نشستیم و او با دقت به حاضرین می نگریست ، گویا با یکی از آنان وعده ای داشت ، در هر صورت یک نفر آمد و برما سلام کرد و من فهمیدم که

    او دوستش در دانشگاه است . از او درباره ی شخصی پرسید که از پاسخ ها دریافتم آن شخص باید استاد دانشگاه باشد و به زودی می آید.

    در همان بین دوستم به من گفت: من که تو را به این جا آوردم ، می خواهم به دکتری که متخصص در مباحث تاریخی است ، معرفی ات کنم .

    او استاد تاریخ در دانشگاه بغداد است و رساله ی دکترایش ، بحثی است که درباره ی عبدالقادر گیلانی نوشته و به خواست خدا ، برای تو

    مفید خواهد بود . زیرا من متخصص در تاریخ نیستم.


    شربت خنکی آشامیدیم تا این که دکتر رسید و دوست من پس از سلام بر او ، مرا به او معرفی کرد و از او درخواست نمود خلاصه ای از تاریخ

    عبدالقادر گیلانی را برای من بازگو کند و خود اجازه گرفت که برود و به بعضی از کارهایش رسیدگی کند.

    دکتر نوشابه برای هر دومان طلبید و از اسم و وطن و شغلم سوال کرد و همچنین از من خواست راجع به معروفیت عبدالقادر گیلانی در تونس

    برایش تعریف کنم.

    من هم هرچه در این زمینه می دانستم بازگو کردم ، تا آنجا که گفتم: مردم ما معتقدند که پیغمبر در شب معراج بر دوش عبدالقادر سوار بود و

    آن گاه که جبرئیل از ترس سوختن بالاتر نرفت ، پیامبر رو به عبدالقادر کرد و گفت :


    « پای من بر دوش تو است و پای تو بر دوش تمام اولیاء تا روز قیامت است !»



    دکتر با شنیدن این سخن ، خنده ی فراوانی کرد و من ندانستم از این روایت ها می خندید یا بر این استاد تونسی که در حضورش نشسته بود!

    و پس از بحثی کوتاه راجع به اولیاء و بندگان شایسته ی خدا ، گفت : در طول هفت سال که به لاهور ( پاکستان ) و ترکیه و مصر و انگلستان و هر

    جا که کتاب های خطی و نوشته جات منسوب به عبدالقادر گیلانی وجود دارد ، مسافرت کرده و بر تمام آنها مطلع شده و از آنها فتوکپی گرفته ام

    و در هیچ یک ثابت نشده است که عبدالقادر گیلانی از نسل رسول الله است . تنها مدرکی که هست ، یک بیت شعر می باشد که منسوب به

    یکی از نوه هایش است و در آن ادعا می کند که « جد من رسول الله است » که علما آن را جعل بر این روایت می کنند که حضرت رسول می فرماید:


    « من جدّ هر انسان پرهیزکاری هستم.»



    و اضافه کرد که تاریخ صحیح ثابت می کند که عبدالقادر ، در اصل یک نفر فارسی است و هرگز از نسل اعراب نمی باشد و خود او در شهری به نام

    « گیلان » زاده شده که در ایران واقع است و نسبت عبدالقادر هم به همان گیلان است و او به بغداد مهاجرت کرد که در آنجا علم بیاموزد و در وقتی

    آغاز به تدریس نمود که فساد اخلاقی در جامعه رایج بود و چون او مردی زاهد و پارسا بود، مردم به او علاقمند شدند و پس از وفاتش ، طریقه ی قادریه

    را بیان نهادند _ که منسوب به اوست _ همچنان که پیروان دیگر صوفی ها معمولا چنین می کنند و افزود :


    « واقعا اعراب از این نظر، در حالت نگران کننده و تاسف آوری قرار دارند .»


    در آنجا غیرت وهابیت در من به جوش آمد که فورا به دکتر گفتم : پس تو ای حضرت دکتر ، وهابی هستی ، زیرا آنها هم مانند تو معتقد به

    وجود اولیای الهی نیستند !


    گفت : نه ، من هرگز وهابی نیستم . این جای تاسف است که مسلمانان یا افراط می کنند و یا تفریط. مثلا یا به تمام خرافات و اوهام ایمان می آورند

    و تصدیق می کنند که هیچ مستند به دلیل و برهانی نیست و از نظر عقل و شرع ، قابل تصحیح نمی باشد و یا این که همه چیز را تکذیب می کنند ،

    حتی معجزات پیامبر اسلام ، حضرت محمّد (ص) و احادیث او را . زیرا می بینند این معجزات و احادیث با هواهای نفسانی و عقیده های غلطشان

    جور نمی آید و تناسب ندارد و لذا ، می بینی این گروهی شرق زده و گروهی دیگر غرب زده شدند . مثلا صوفی ها معتقدند که شیخ عبدالقادر گیلانی

    در همان حال که در بغداد است ، در تونس نیز می باشد و ممکن است در آن واحد ، بیماری را در تونس شفا دهد و غرق شده ای را در رود دجله نجات

    بخشد . این افراط است و اما وهابیان _ که عکس العملی در برابر صوفی ها هستند _ همه چیز را تکذیب می کنند ؛ تا آنجا که هر کس متوسل به

    مقام شامخ حضرت رسول نیز بشود ، مشرک می دانند و این تفریط است . نه ، برادر من! ما همان گونه ایم که خداوند می فرماید :


    « و کذلک جعلناکم امة وسطا ، لتکونوا شهداء علی النّاس »

    و ما شما را امتی میانه رو قرار دادیم که گواه بر مردم باشید.



    از سخنانش خیلی به وجد آمدم و عجالتا از او تشکر کردم و اظهار رضایت به گفته هایش نمودم . او هم کیف خود را باز کرد و کتابی را که درباره ی

    عبدالقادر گیلانی نوشته بود ، به من اهداء نمود . سپس مرا دعوت به مهمانی کرد. من عذر آوردم و همچنان به سخنان خود درباره ی تونس و

    شمال آفریقا ادامه دادیم تا دوستم رسید و به خانه بازگشتیم و دیگر شب شده بود و در حالی که تمام آن روز را به بحث و گفتگو و زیارت گذرانده

    بودیم و خیلی خسته و مانده شده بودیم ، خود را به خواب راحت سپردم.

    صبح زود از خواب بیدار شدم ، نماز خواندم ، و شروع به خواندن آن کتاب ، که درباره ی زندگی عبدالقادر بحث می کرد ، نمودم تا وقتی که دوستم

    بیدار شد ، نیمی از آن کتاب را مطالعه کرده بودم.



    او پیوسته رفت و آمد می کرد و مرا دعوت به تناول صبحانه می نمود ولی پوزش می طلبیدم و تا کتاب را به آخر نرساندم ، از جای برنخاستم .

    و به راستی که مجذوب آن کتاب شده بودم و مرا در مورد عقیده ام نسبت به گیلانی ، مشکوک کرده بود که این شک چندان طولانی نشد و

    قبل از این که از عراق خارج شوم ، بحمدالله ، شکم به یقین مبدل گشت ... .


    ادامه دارد ...

  6. #16
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    « بد گمانی و تردید »



    در خانه ی دوستم سه روز ماندم که در طی آن ، گذشته از استراحت ، بسیار به فکر فرو رفته بودم و از آنچه شنیده بودم از

    اینان ، شگفت زده شده بودم ؛ گویا این ها بر فراز کره ی ماه زندگی می کنند ، وگرنه چرا تاکنون هیچ کس از این مسائل

    افتضاح آور و ناجور با ما حرفی نزده بود؟ چرا من این ها را _ بدون اینکه بشناسم _ بد می انگارم و کینه به دل دارم ؟ شاید

    علتش ، آن همه شایعه های ناروایی باشد که درباره ی اینان شنیده ام که مثلا علی را می پرستند و امامان خود را به

    درجه ی خدایان بالا می برند و معتقد به « حلول » می باشند، یا این که برای سنگ به سجده می افتند و یا این که _ همان

    گونه که پدرم پس از بازگشت از سفر حج برایم تعریف کرد _ در ضریح پیامبر کثافت و نجاست می اندازند ! که سعودی ها

    آنها را دستگیر و محکوم به اعدام نمودند و ... و... .



    چگونه ممکن است مسلمانان چنین تهمت هایی را نسبت به شیعیان بشنوند و آنان را دشمن ندارند ؟ بلکه با آنها کارزار

    نکنند؟ ولی من چگونه می توانم این بهتان ها و افترائات را باور کنم ؟


    حال آنکه با چشم خود دیدم آنچه را بایست ببینم و با گوش خود شنیدم آنچه را بایست بشنوم و هم اینک بیش از یک هفته

    گذشته که من در میان آنهایم و جز سخنان منطقی و معقول _ که بی اجازه وارد عقل می شود _ از آنها ندیدم و نشنیدم .

    بلکه به قدری مجذوب عبادت ها ، نماز ها ، دعاها و اخلاق و رفتارشان و احترام و تقدیرشان نسبت به علمایشان شدم که

    آرزو می کردم ای کاش مانند آنها بودم .


    وبدین سان از خود می پرسم : آیا واقعا اینها از رسول الله متنفرند ؟! مگر نه این است که تا نام او را _ برای آزمایش _ می

    آوردم ، با تمام اعضا و جوارحشان فریاد می زنند « اللهم صلّ علی محمّد و آل محمّد » ، باز هم در آغاز خیال می کردم

    منافقانه با من برخورد می کنند ولی وقتی کتابهایشان را ورق زدم و مقداری از آنها را مطالعه کردم ، آن قدر احترام و تقدیر

    نسبت به پیامبر دیدم که هرگز در کتاب های خودمان چنین چیزی ندیده بودم. زیرا آنها معتقد به معصوم بودن پیامبر ، حتی

    قبل از مبعوث شدن می باشند ؛ در حالی که ما اهل سنت و جماعت ، معتقدیم که او تنها در تبلیغ معصوم است ، وگرنه

    مانند دیگر افراد بشر است که گاهی هم اشتباه می کند و بسیار شده است که استدلال می کنیم به اشتباهات او و

    تصحیح کردن برخی از اصحاب _ آن اشتباهات را _ و در این میان ، نمونه های زیادی ذکر می کنیم . در حالی که شیعیان

    هرگز قبول ندارند که پیامبر اشتباه کند و دیگران آن را تصحیح کنند ! پس آیا باز هم باور کنم که این ها از پیامبر اسلام بدشان

    می آید؟! چطور ممکن است ؟!


    روزی با دوستم گفتگویی داشتیم و او را قسم دادم که با صراحت و بی پرده پاسخم را بگوید ، و این گفتگو بین ما رد و بدل شد:


    _ شما حضرت علی _ رضی الله عنه و کرّم الله وجهه _ را به درجه ی پیامبران بالا می برید ، زیرا من هرگز نشنیده ام از

    شماها که نامش را ببرید ، مگر اینکه « علیه السلام » می گفتید؟

    _ همین طور است . ما هر وقت نام امیرالمومنین یا هر یک از امامان دیگر از فرزندان آن حضرت را می بریم ، « علیه

    السلام » می گوییم و این بدان معنی نیست که آنها را پیامبران می دانیم . ولی آنها ذریه ی رسول الله و اهل بیتش

    هستند که خداوند به ما در قرآن دستور داده است که بر آنها سلام بفرستیم و لذا ، گفتن « علیهم الصلاة و السلام » جایز

    است و هیچ اشکالی ندارد.


    _ نه برادر ! ما هرگز نمی پذیریم که سلام و صلوات را جز بر پیامبر اسلام و دیگر پیامبران پیشین بفرستیم و این هیچ ربطی

    به علی و فرزندانش _ که خداوند از آنان خشنود باد _ ندارد .


    _ من از شما می خواهم بیشتر مطالعه کنید تا به حقیقت پی ببرید .


    _ چه کتابهایی مطالعه کنم ، برادر ؟ مگر نه خود گفتی که با کتاب های احمد امین نمی شود علیه شیعه استدلال کرد؟ پس

    کتاب های شیعه هم برای ما دلیل و برهان نمی شودو مورد اطمینان نیست . مگر نمی بینی کتاب های نصرانیان را _ که

    مورد اطمینانشان نیز هست_ نوشته اند که عیسی فرزند خدا است ، در حالی که قرآن کریم _ و این راستگوترین سخن

    گویان _ از لسان عیسی بن مریم می فرماید : « من از آنها هرگز چیزی نخواستم جز آنچه تو به من دستور داده بودی که

    هان ، پروردگار من و خودتان را بپرستید و عبادت کنید.»


    _ درست است . من همینطور گفتم و از تو هم چیزی جز این نمی خواهم . کافی است که عقل و منطق و استدلال به

    قرآن و سنت راستین را حجت قرار دهیم ، مادام که مسلمان هستیم و اگر سخن با یک یهودی یا نصرانی بود ، استدلال ما به گونه ای دیگر بود.


    _ پس در چه کتابی می توانیم به حقیقت دست یابیم ؟ در حالیکه هر نویسنده و هر گروه و هر مذهب ادعا می کند که برحق است .


    _ من اکنون به تو دلیلی روشن ارائه می دهم که تمام مسلمانان ، با مذهب های گوناگون و فرقه های مختلفی که دارند ،

    آن را می پذیرند ولی تو با آن استدلال آشنایی نداری !


    _ پروردگارا ! تو خود بر علم و دانشم بیفزا .


    _ این تفسیر این آیه ی شریفه را خوانده ای که می فرماید:


    « انّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبی ، یا ایّها الّذین آمنوا ، صلّوا علیه و سلّموا تسلیما.»


    _ همانا خداوند و فرشتگانش بر پیامبر صلوات می فرستند . پس ای گروه مومنان ، بر او صلوات بفرستید و سلام کنید ؛ سلام تمام و کامل .

    مفسرین شیعه و سنی ، متفق القولند که اصحابی که این آیه درباره ی آنها نازل شد، خدمت حضرت رسول رسیده ، عرض

    کردند : ای رسول خدا! فهمیدیم چگونه بر تو سلام کنیم ولی نفهمیدیم چگونه بر تو درود و صلوات بفرستیم . حضرت فرمود بگویید:

    « اللهم صلّ علی محمّد و آل محمّد ، کما صلّیت علی ابراهیم و آل ابراهیم فی العالمین . إنّک حمیدٌ مجیدٌ» و هرگز بر من

    صلوات منقطع و ناقص نفرستید.


    عرض کردند یا رسول الله . صلوات ناقص چیست؟


    فرمود: این که بگویید « اللهم صلّ علی محمّد » و آنگاه سکوت کنید و همانا خداوند کامل است و جز کامل قبول ندارد و بدین

    سان ، اصحاب و تابعین این مطلب را از رسول خدا یاد گرفتند و لذا بر آن حضرت ، درود کامل می فرستادند ، آن جا که امام

    شافعی در حق اهل بیت می سراید:



    ای اهل بیت رسول الله ، دوستی شما فریضه ی واجبی است که خداوند در قرآن نازل فرموده و هیچ مقامی برتر و بالاتر

    برای شما از آن نیست که خداوند هیچ صلواتی را از کسی نمی پذیرد ، مگر این که بر شما درود بفرستد.

    آری ! آن سخنان چنان در گوشم نواخت می شد و بر قلبم می نشست که تاثیری مثبت بر می گذاشت . او راست می

    گفت . من خودم قبلا چنین مطلبی را خوانده بودم . ولی درست یادم نمی آمد در چه کتابی خوانده ام و لذا ، او را تصدیق

    کردم که ما هر گاه صلوات بر پیامبر می فرستیم ، آل و اصحابش را همگی شریک در صلوات می سازیم . ولی قبول نداریم

    که تنها حضرت علی اختصاص به سلام خداوند داشته باشد ؛ همانگونه که شیعیان می گویند.


    گفت : نظرت در باره ی بخاری چیست ؟ آیا او شیعه است ؟


    گفتم : « امامی است عالی مقام از امامان اهل سنت و جماعت و کتابش صحیح ترین کتاب پس از کتاب خداست . »

    همانجا او بلند شد و کتاب صحیح بخاری را از کتابخانه اش آورد و آن را گشود و صفحه ای را که می خواست پیدا کرد و به من

    داد که بخوانم . دیدم نوشته است : « فلان شخص ما را حدیث کرد از فلان ، از علی علیه السلام .» نمی توانستم باور کنم

    و به قدری تعجب کردم که حتی نسبت به آن کتاب تردید برایم حاصل شد که نکند این کتاب صحیح بخاری نیست ! در هر

    صورت ، با سراسیمگی یک بار دیگر به آن صفحه نگریستم و به جلد کتاب نگاه کردم . ولی دوست که حالت شک و تردید را

    در من دید ، کتاب را از من گرفت و صفحه ی دیگری به من نشان داد که در آن نوشته شده بود : « علی بن الحسین علیه

    السلام ما را حدیث کرد.» پس از آن هیچ جوابی نداشتم جز این که شگفت زده بگویم : سبحان الله ! او هم به همین جواب

    قانع شد و مرا رها کرد و رفت .

    من باز به فکر فرو رفتم و با ناباوری کتاب را ورق زدم و نسبت به چاپ آن دقت کردم. دیدم اتفاقا در مصر به چاپ رسیده است

    ؛ در « انتشاراتی شرکت حلبی و فرزندان »

    خداوندا ! چه می بینم ؟ چرا ما این قدر سرسخت و انعطاف ناپذیر هستیم ؟ حال آنکه این آدم از صحیح ترین کتاب هایمان

    برایم استدلال می کند . بخاری که قطعا شیعه نیست ، بلکه از امامان و حدیث گویان اهل سنت است . آیا به این حقیقت

    که درباره ی علی ، « علیه السلام » می گویند ، تن در دهم ؟ ولی می ترسم عواقب خوشایندی برایم نداشته باشد و

    مجبور به پذیرفتن حقایق دیگری گردم که خوش ندارم به آنها اعتراف کنم !

    در هر صورت ، تا آن روز دوبار در برابر دوستم شکست خوردم . یکی در مورد قداست عبدالقادر گیلانی ، که تسلیم شدم

    موسی کاظم از او برتر است ، و دیگری هم پذیرفتم که باید پس از نام علی ، علیه السلام گفت و او سزاوار است .

    ولی من نمی خواهم که باز هم شکست بخورم . من که چند روز پیش افتخار می کردم که یکی از علمای بنام هستم و

    علمای ازهر شریف مرا احترام فوق العاده ای می کردند ، امروز خودم را شکست خورده و مغلوب می بینم ؛ آن هم در

    برابر چه کسانی ؟ همین ها که تاکنون معتقدم راه خطا و اشتباه را پیموده اند و عادت کرده ام که هرگاه واژه ی « شیعه »

    بشنوم ، آن را یک فحش و ناسزا تلقی کنم.

    این به راستی خود بزرگ بینی و تکبر است ! این در حقیقت چیزی جز تعصب بی جا و لجاجت نیست ! خدایا ! خودت کمکم

    کن و مرا به راه راست هدایت فرما و مرا برای یک بار هم که شده ، یاری ده که حقیقت را ، هرچه هست ، بپذیرم.

    خدایا ، دیدگانم را باز کن و قلبم را بگشا و صراط مستقیمت را به من بنمایان و مرا از آنانی قرار ده که دنبال بهترین سخن هستند.

    خدایا ، حق را همانگونه که هست به ما نشان بده و ما را وادار به پیروی اش ساز و باطل را همچنان که باطل است به ما

    نشان بده و ما را وادار به پیروی اش ساز و باطل را همچنان که باطل است به ما نشان بده و ما را توان اجتناب از آن عطا فرما.

    با دوستم به خانه بازگشتیم ، در حالی که من این دعاها را با خود کردم و از خدا می خواستم راه درست را از نادرست به من

    بنمایاند ، او تبسمی کرده و چنین گفت : خداوند ، ما و شما و تمام مسلمانان را هدایت فرماید و همانا او در کتاب حقش فرموده است :

    « آنان که در راه ما جهاد می کنند ، ما راه خود را به آنان نشان می دهیم و بی گمان ، خداوند همراه نیکوکاران است .»

    و جهاد در این آیه می تواند به معنای بحث علمی برای رسیدن به حقیقت نیز باشد و قطعا هر کس دنبال حق بگردد ،

    خداوند او را برای رسیدن به حق هدایت خواهد کرد.


    ادامه دارد ...



  7. #17
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    « مسافرت به نجف اشرف »


    شبی دوستم به من گفت که فردا _ به خواست خدا _ به نجف اشرف مسافرت می کنیم. از او پرسیدم : نجف اشرف دیگر چیست ؟

    گفت: او شهر علم پروری است که قبر امام علی بن أبی طالب در آن قرار دارد.

    شگفتا ! مگر امام علی هم قبر شناخته شده ای دارد؟ ما که هر چه از استادان و شیوخ خود شنیده ایم آنها می گویند قبر معروفی

    برای سیدنا علی وجود ندارد.

    به هر حال ، در یک ماشین عمومی نشستیم و به مسافرت خود ادامه دادیم تا به کوفه رسیدیم . در آنجا از ماشین پیاده شدیم و به

    زیارت مسجد کوفه ، که یکی از آثار اسلامی جاویدان است ، رفتیم و دوستم جاهای تاریخی را به من نشان می دهد و مرا کنار قبر

    مسلم بن عقیل و هانی بن عروه برد و خلاصه ای از داستان شهادتشان را برایم تعریف کرد.

    و همچنین ، مرا به محرابی برد که امام علی در آنجا به شهادت رسیده بود.

    سپس به منزلی رفتیم که امام و دو فرزندش ، حضرت حسن و حضرت حسین ، در آنجا زندگی می کردند و در آن منزل ، چاهی را دیدیم

    که از آن آب می آشامیدند و وضو می گرفتند.

    خلاصه ، لحظات روحانی جالبی را گذراندم که در آن لحظات ، دنیا و لذات آن را به فراموشی سپردم تا در دریای زهد امام و زندگی ساده

    و بی آلایشش دمی شناور باشم و او است امیر مومنان و چهارمین خلیفه ی پیامبر.


    لازم به یاد آوری است ، تواضع و احترام شدیدی در کوفه شاهد بودیم ، چرا که بر هیچ جماعتی نگذشتیم ، مگر این که برخاستند و بر ما

    سلام کردند و گویا دوستم بسیاری از آنان را می شناخت. یکی از آنها مدیر دانشکده ای در کوفه بود که ما را به خانه اش برد و در آنجا با

    فرزندانش آشنا شدیم و شب خوشی را در آن جا گذراندیم و احساس می کردم که میان خانواده و فامیل خودم هستم . آنها هر وقت

    می خواستند نام اهل سنت را ببرند ،می گفتند :« برادران اهل سنت ما » من هم به سخنانشان دلگرم شدم و برای امتحان ، چند

    سوالی از آن ها کردم تا راست گویی آنها برایم محقق گردد.

    از آنجا به نجف رفتیم که مسافت ده کیلومتر تقریبا از کوفه دورتر است . تا به آنجا رسیدیم ، مسجد (حرم) کاظمین را به یاد آوردم .

    زیرا مناره های طلایی که پوششی از طلای ناب داشت ، از دور پیدا شد.

    پس از قرائت اذن دخول _ که شیعیان به آن عادت کرده اند_ وارد حرم امام شدیم . در آنجا تعجب و شگفتی من افزون تر گشت از آنچه

    در مسجد (حرم) موسی کاظم دیده بودم. من هم طبق معمول خودمان شروع به خواندن فاتحه کردم ، در حالی که تردید داشتم این

    قبر امام علی باشد و گویا قانع شدم به آن خانه ای که در کوفه دیدم و آن را منسوب به حضرت علی می دانند
    و به خود گفتم :

    هرگز امام علی به این نقش و نگارهای زرین رضایت نمی دهد ، در حالی که مسلمانان در گوشه و کنار دنیا از گرسنگی جان می دهند ،

    به ویژه این که در بین راه ، مستمندان زیادی را دیدم که دستها را دراز کرده و از عبورکنندگان درخواست صدقه می کردند.

    و شاید زبان حالم می گفت : ای شیعیان ! شما سخت در اشتباهید . اقلا به همین یک اشتباه اعتراف کنید . مگر نه پیامبر همین حضرت

    علی را فرستاد که قبرها را با خاک یکسان کند! پس این قبرهای مزین به طلا و نقره برای چیست ؟ اینها اگر شرک نباشد ، حداقل اشتباه

    بزرگی است که اسلام آن را نمی آمرزد...


    دوستم در حالی که یک قطعه گل خشک شده را بر میداشت ، از من پرسید : آیا می خواهی نماز بخوانی ؟ با عصبانیت به او پاسخ دادم :

    ما اطراف قبرها نماز نمی خوانیم!


    گفت : پس لحظه ای منتظرم باش تا من دو رکعت نماز بگزارم . در آن چند دقیقه که انتظارش می کشیدم ، مشغول خواندن تابلویی شدم

    که بر ضریح آویزان بود و از لابه لای میله های زرین ضریح به داخل آن می نگریستم که اسکناس ها و سکه های رنگارنگ از درهم و ریال

    گرفته تا دینار و لیر فراوان به چشم می خورد و همه ی آنها را زائران ، به عنوان تبرک و یا برای شرکت در برنامه های خیریه ای که به خود

    حرم ارتباط داشت ، در آنجا می انداختند و از بس زیاد بود ، خیال کردم چندین ماه بر آنها می گذرد . ولی دوستم بعدا به من گفت که مسولین

    حرم ، هر شب پس از نماز عشاء ، پولها را از داخل ضریح بیرون می آورند.

    از آنجا شگفت زده بیرون آمدم ، در حالی که آرزو می کردم ای کاش به من هم مقداری از این پول ها می دادند ،یا آنها را برای مستمندان و تهی

    دستان تقسیم می نمودند که چقدر هم عددشان زیاد است.

    به هر طرف که نگاه می کردم ، مردم را در ایوان ها و رواقهای حرم می یافتم که مشغول نماز بودند و برخی دیگر هم گوش به سخنان خطبا

    و واعظان می دادند که بر فراز منبرها رفته و مردم را موعظه می کردند و گویا ناله ی بعضی را می شنیدم که با صدا گریه می کردند ، و

    گروههایی از مردم را می دیدم که قسمتی از سنگ های وسط صحن را بلند می کردند تا میت را در آنجا بگذارند . از این رو خیال کردم

    گریه ی همه ی آن مردم برای این مرده است که لابد خیلی هم نزد آنان عزیز بوده است !


    ادامه دارد ...



  8. #18
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    « دیدار با علما »



    دوستم مرا به مسجدی در گوشه ای از حرم برد که تمام آن مسجد با قالی فرش شده بود و محرابش آیاتی از قرآن ، با خط بسیار

    زیبایی نوشته شده بود. آنچه در وهله ی اول جلب توجهم کرد ، عده ای از کودکان بودند که عمامه بر سر داشتند و نزدیک محراب

    نشسته بودند و هر یک کتابی در دست ، مشغول مباحثه بودند .

    از این منظره ی زیبا خیلی خوشم آمد . زیرا تا آن روز ندیده بودم کودکانی که عمرشان بین سیزده و شانزده سال بیشتر نبود ، عمامه

    به سر باشند ؛ گو این که آن لباس به قدری آنها را زیبا کرده بود که مانند ماه می درخشیدند.


    دوستم از آنها پرسید : « سیّد » کجا است ؟

    آنها گفتند که مشغول خواندن نماز جماعت با مردم است . نفهمیدم مقصود از « سید» کیست . ولی احتمال دادم یکی از علما

    باشد . و بعدا فهمیدم او آقای خویی ، یکی از روسای حوزه ی علمیه ی شیعیان می باشد . ناگفته نماند که شیعیان لقب « سید »

    را به هر کسی می دهند که از نسل پیامبر باشد و سید ،چه عالم باشد و چه طلبه ، عمامه ی سیاه برسر دارد . ولی سایر علما

    عمامه ی سفید می پوشند و آنها را « شیخ » می نامند.

    و ضمنا ، برخی از سادات هم هستند که گرچه عالم نمی باشند ، ولی عمامه ی سبز بر سردارند.

    دوستم از آنها خواست که با آنها بنشینم تا وقتی که او به دیدار « سید» برود و برگردد. آنها هم به من خوشامد گفتند و مرا دریک نیم

    دایره ، تقریبا احاطه کرده وخیلی احترام گذاشتند.

    من در چهره هایشان می نگریستم و بی گناهی و پاکی و خوش نفسی آنها را درمیافتم و در ذهنم حدیثی از پیامبر خطور کرد که فرموده است :

    « انسان بر فطرت متولد می شود و این پدر و مادرش هستند که او را یهودی یا نصرانی و یا مجوسی بار می آورند.»


    و با خود می گفتم: و یا شیعه اش می کنند!

    از من پرسیدند : تو اهل کجا هستی؟

    گفتم : تونس

    گفتند : آیا در تونس هم حوزه های علمیه وجود دارد؟

    گفتم : ما دانشگاهها و مدرسه هایی داریم !

    سوال ها از هر سوی بر من می بارید که همه ی آنها مهم و دشوار بود و من نمی دانستم

    به این کودکان بی گناه چه جواب دهم که با سادگی ، هنوز فکر می کنند در تمام جهان اسلام ، حوزه های علمیه ای وجود دارد که فقه

    و اصول و تفسیر تدریس می کنند و نمیدانند که در جهان معاصر اسلام و در کشورهای ما که پیشرفته و متمدن شده ا ند ، مدرسه

    های قرآنی را تبدیل کردیم به کودکستانهایی که راهبه های نصرانی بر آنها اشراف و مدیریت دارند. پس آیا به آنها بگویم که نسبت به

    ما ، خیلی عقب افتاده فکر می کنند؟!


    یکی از آنان پرسید: مذهبی که در تونس رایج است ، چه مذهبی است؟

    گفتم: مذهب مالکی . و دیدم بعضی از آنها خندیدند . ولی من ترتیب اثری ندادم.

    گفت : آیا شما مذهب جعفری را می شناسید؟

    گفتم : خیر باشد ! این اسم جدید دیگر چیست؟ نه جانم ! ما غیر از مذاهب چهارگانه ، مذهب دیگری را نمیشناسیم و غیر از آنها را

    داخل در اسلام نمی دانیم
    .

    تبسمی کرد و گفت: می بخشید آقا ! مذهب جعفری ، حقیقت اسلام است . آیا نمیدانی که ابوحنیفه ، شاگرد امام جعفر صادق

    است؟ و در این باره ابوحنیفه می گوید : « اگر آن دو سال نبود ( یعنی دوسالی که در محضر امام صادق درس خوانده است ) نعمان

    هلاک می شد.»


    سکوت کردم و هیچ پاسخی ندادم . زیرا امروز اسم جدیدی می شنیدم که قبل از این نشنیده بودم . ولی با ز هم خدا را شکر کردم

    که امامشان _ جعفر صادق _ استاد امام مالک دیگر نبوده است . و لذا گفتم: ما مالکی هستیم و حنفی نمی باشیم!


    گفت: اتفاقا مذاهب چهارگانه ، هریک از دیگری گرفته است. پس احمد بن حنبل از شافعی اخذ کرده و شافعی از مالک و مالک از ابو

    حنیفه و ابو حنیفه هم شاگرد امام صادق است . از این روی ، همه ی اینها شاگردان جعفر بن محمّد هستند و او نخستین کسی

    است که در مسجد جدش ، رسول الله ، دانشگاه اسلامی بنیان نهاد و بیش از چهار هزار فقیه و حدیث گوی در محضر درسش فارغ

    التحصیل شدند .


    به قدری تعجب کردم که این کودک هوشیار ، چه می گوید از بر می گوید ، مانند یکی از ماها که سوره ای از قرآن از حفظ است.

    و آنچه مایه ی شگفتی بیشترم شد ، این بود که دیدم او برخی از منابع تاریخی را که اجزاء و ابوابشان را نیز از بر دارد ، برایم شمرد و با

    من مسلسل وار شروع به گفتگو کرد؛ مانند یک استاد که با شاگردش سخن می گوید و او را درس می آموزد.و خود را در برابرش ناتوان

    یافتم و آرزو می کردم ای کاش با دوستم بیرون رفته بودم و با این کودک نمی ماندم . زیرا هیچ یک از آنان سوالی از من درفقه یا تاریخ

    نکرد ، مگر اینکه از پاسخ گویی عاجز ماندم.


    ازمن پرسید: تقلید چه کسی می کنی؟

    گفتم : امام مالک !

    گفت : چگونه تقلید از مرده ای می کنی که میان تو و او ، چهارده قرن فاصله است .پس اگر اکنون خواستی مساله ای تازه از او

    بپرسی ، آیا پاسخت را می دهد؟


    کمی اندیشیدم و گفتم : جعفر شما هم که چهارده قرن قبل مرده است . پس تو چه کسی را مقلد هستی؟

    او و دیگر کودکان ، به سرعت پاسخ دادند : ما از آقای خویی تقلید می کنیم.

    من نفهمیدم که آیا آقای خویی اعلم است یا جعفر صادق . و لذا ، تلاش کردم خلط مبحث کنم و سخن را به جایی دیگر ببرم و این بار

    من سوال کننده باشم تا از دست آنها راحت شوم ! لذا ، پرسیدم : عدد ساکنین نجف چند نفر است ؟ و فاصله ی نجف تا بغداد چقدر

    است ؟ و آیا کشورهای دیگری غیر از عراق هم می شناسند؟ و تا پاسخ می دادند ، فورا سوال دیگری تهیه می کردم و می پرسیدم

    که آنها را مشغول کنم . زیرا در برابرشان عاجز شده و احساس شکست نموده بودم ، ولی هرگز حاضر نبودم به این شکست تن

    دردهم و اعتراف کنم ؛ هر چند در درونم ، اقرار داشتم به این که آن همه شخصیت و عزت و دانش که در مصر سوار برآن بودم ، در

    اینجا دود شد و از بین رفت ؛ به ویژه بعد از اینکه با این کودکان ملاقات کردم . این جا بود که به یاد این حکمت افتادم که می گوید:

    « به آن کس که ادعای دانش و فلسفه ای دارد ، بگو : گرچه چیزی را آموختی ، ولی چیزهای زیادی است که از تو پنهان شد و

    تو در برابر آنها جاهل و نادانی.»

    و پنداشتم که عقلهای این کودکان خیلی بزرگ تر از عقل های آن استادان سالخورده ای است که در «الازهر» ملاقات کردم و یا

    علمایی که در تونس با آنها آشنا شدم.


    آقای خویی با گروهی از علما ، که دارای هیبت و وقاری بودند ، وارد شدند . کودکان برخاستند . من هم با آنها بلند شدم. آنها پیش

    رفتند و دست « سید» را بوسیدند . ولی من سرجایم خشکم زد . سید ننشست تا همه نشستند . آن وقت شروع کرد به درود گفتن

    و تحیت بر آنان و می گفت: « مسّاکم الله بالخیر» و به هرکس چنین می گفت ، او هم همین جمله را در پاسخ می گفت تا این که

    نوبت به من رسید. من هم همانطور که شنیده بودم ، پاسخ دادم .


    آنگاه دوستم چیزی دم گوش سید گفت . سپس به من اشاره کرد که نزدیکتر شوم و کنار سید ، طرف راستش بنشینم .

    پس از احوال پرسی ، دوستم گفت : « برای سید تعریف کن که در تونس چه چیزهایی از شیعیان شنیده اید. »

    گفتم : برادر! بس است آنچه از این طرف و آن طرف می شنویم . مهم این است که من خودم بدانم شیعه چه می گویند و من چند

    سوال دارم که امیدوارم بی پرده پاسخ بدهید.


    دوستم اصرار کرد که برای سید بازگو کنم که نسبت به شیعیان چه عقیده ای داریم.

    گفتم : شیعه نزد ما از یهود و نصاری هم بدترند . زیرا آنها خدا را می پرستند و به موسی و عیسی عقیده دارند ولی آنچه ما از

    شیعیان می دانیم ، این است که علی را عبادت می کنند و او را تقدیس و تنزیه می نمایند و از آنها گروهی هم هست که خدا را

    می پرستند ، ولی علی را تا درجه ی رسول خدا بالا می برند و آنگاه روایت جبرئیل را بازگو کردم که به امانت ا لهی خیانت ورزید

    _ همانگونه که شیعیان می گویند _ و به جای فرود آمدن بر علی ، بر محمّد فرود آمد.



    سید لحظه ای سرش را پایین انداخت . سپس به من نگاهی کرده ، گفت : ما شهادت می دهیم که جز الله ، خدایی نیست و محمّد

    رسول خدا است ؛ درود خدا بر او و آل طاهرینش . و شهادت می دهیم به این که علی ، بنده ای از بندگان خدا است . و آنگاه به سایر

    آقایان نگاهی کرد و در حالی که به من اشاره می نمود ، گفت ک این بیچاره ها را ببینید که چگونه فریب شایعه ها و تهمت های

    دروغین را می خورند و این چندان هم عجیب نیست . زیرا بدتر از این حرف ها هم از دیگران شنیده بودم.

    « لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم


    آن وقت رو به من کرد و گفت : آیا قرآن خوانده ای ؟


    گفتم : هنوز ده سال از عمرم نگذشته بود که نیمی از آن را حفظ کرده بودم.

    گفت : آیا می دانی که تمام گروههای اسلامی ، صرف نظر از اختلاف مذاهبشان ، در مورد قرآن کریم ، اتفاق نظر دارند و قرآنی که

    نزد ما است ، همان قرآنی است که نزد شما می باشد؟


    گفتم : آری ! این را می دانم .

    گفت : پس آیا این آیه را نخوانده ای که خداوند می فرماید :

    « و ما محمّد إلاّ رسول ، قد خلت من قبله الرّسل .»

    ومحمّد نیست جز رسولی که قبل از او ، پیامبرانی دیگر آمده بودند .


    ومی فرماید :

    « محمّد رسول الله والذین معه اشدّآء علی الکفار.»

    محمّد رسول خدا است و آنها که با او هستند ، نسبت به کافران دل سختند.


    و می فرماید :

    « ما کان محمدٌ أبا أحد من رجالک و لکن رسول الله و خاتم النّبیین.»

    محمد پدر هیچ کدام از شما نبود ، ولی رسول خدا و خاتم پیامبران بود
    .


    گفتم : آری! این آیات را می شناسم.

    گفت : پس علی کجا است ؟ اگر قرآن می گوید که همانا محمّد رسول خدا است ، پس از کجا این تهمت آمده است ؟

    سکوت کردم و جوابی ندادم .

    اضافه کرد : و اما خیانت جبرئیل ! _ و او منزّه از این حرف ها است _ که این تهمت از اولی سنگین تر است . مگر نه آن روز که جبرئیل

    از سوی خداوند بر محمّد نازل شد ، محمّد چهل سال از عمرش گذشته بود و در آن روز ، علی کودکی بود که بیش از شش یا هفت

    سال عمر نداشت ؟ پس چگونه جبرئیل اشتباه می کند و بین محمّد و علی فرق نمی گذارد؟


    آنگاه مدتی ساکت شد . ولی من به فکر فرو رفتم و حرف هایش را با دقت در ذهنم مورد تجزیه و تحلیل قرار دادم و از این سخن

    منطقی و معقول ، که درست بر قلبم نشست و پرده از دیدگانم برداشت ، لذت بردم و از خودم پرسیدم : چگونه ما به چنین منطقی نرسیده ایم؟


    آقای خویی اضافه کرد : ضمنا ، به تو بگویم که شیعه تنها گروهی است از میان گروههای مسلمان ، که معتقد به عصمت انبیاء و ائمه

    است . پس ائمه ی ما _ سلام الله علیهم _ از هر اشتباه و خطایی معصومند؛ در حالی که مانند ما بشر هستند . قطعا جبرئیل که

    ملک مقرب است و خداوند او را « روح الامین » نامیده است ، از هر اشتباهی مصون است !


    گفتم : این شایعه ها از کجا آمده است ؟

    گفت : از دشمنان اسلام که می خواهند بین مسلمانان تفرقه اندازند و از هم جدا سازند و آنها را به جان هم بیندازند . وگرنه

    مسلمانان همه برادرند ، چه شیعه باشند و چه سنی . و همه خدا را می پرستند و به او شرک نمی ورزند . قرآنشان یکی ،

    پیامبرشان یکی ، و قبله شان هم یکی است و شیعه و سنی هیچ اختلافی ندارند ، جز در مسائل فقهی ؛ همچنان که در میان خود

    مذاهب اهل سنت نیز اختلافهایی وجود دارد . مثلا مالک با ابوحنیفه در مسائلی مخالف است و او با شافعی و همچنین ...

    گفت : تو بحمد الله انسان عاقلی هستی و مسائل را به خوبی تشخیص می دهی و کشور شیعه را هم دیدی و در میان مردم رفت و

    آمد کردی . آیا از آن دروغ ها چیزی دیدی ، یا شنیدی ؟


    گفتم : من جز خیر و خوبی چیزی ندیدم و نشنیدم و من خدا را شکر می کنم با استاد منعم در کشتی آشنا شدم و او سبب آمدنم به

    عراق بود و در این جا چیزهای زیادی یاد گرفتم که قبلا نمی دانستم .


    دوستم منعم خندید و گفت : از جمله ، قبر امام علی است . من هم اشاره ای به او کردم و ادامه دادم : بلکه چیزهای فراوانی

    آموختم ؛ حتی از این کودکان . و آرزومند شدم که ای کاش فرصتی برایم پیدا می شد و مانند آنها در این حوزه ی علمیه درس می خواندم .


    سید گفت : اهلا و سهلا . اگر شما مایلید درس بخوانید ، حوزه در اختیارتان وما هم در خدمتتان هستیم . حاضرین هم خوش آمد

    گفتند به این پیشنهاد ؛ خصوصا دوستم منعم ، که چهره اش برافروخته شد.
    سپس گفتم : من ازدواج کرده ام و دو فرزند دارم .

    گفت : ما منزل و تمام وسایل زندگی ات و هرچه نیاز داری ، همه را تامین می کنیم . فقط مهم این است که علم بیاموزی . مقداری

    فکر کردم و به خود گفتم : معقول نیست پس از پنج سال که معلم بوده ام و بچه ها را تربیت کرده ام ، الآن برگردم و شاگرد شوم و

    البته که چنین چیزی به این سرعت برایم میسر نیست و نمی توانم خود سرانه چنین تصمیمی بگیرم.

    آقای خویی را برآن پیشنهاد تشکر کردم و گفتم : إن شاء الله پس از بازگشت از عمره ، جدا در این باره فکر می کنم . ولی نیاز به

    تعدادی کتاب دارم .


    سید گفت : به او کتاب هایی بدهید.

    چند تن از علما برخاستند و کمدهایی را باز کردند و پس از زمانی کوتاه ، بیش از هفتاد جلد کتاب روبه روی خود دیدم . چرا که هر یک از

    آنان ، یک دوره کتاب برایم آورد.


    و آنگاه گفت : این هم هدیه ی من است .

    دیدم نمی توانم آن همه کتاب را با خود بردارم ؛ خصوصا که من به عربستان سعودی می خواهم سفر کنم و آنها آوردن هر کتابی را به

    کشورشان منع می کنند ؛ از ترس این که مبادا برخی عقاید که با مذهبشان مغایرت دارد ، در آنجا رواج پیدا کند و از طرفی دیگر ، مایل

    نبودم دست از این کتابها بشویم ؛ کتابهایی که در تمام عمرم مانندشان ندیده بودم .


    و لذا ، به دوستم و سایر حاضرین گفتم :

    راهی بس طولانی در پیش دارم که از سوریه به اردن می گذرد و از آن جا به سعودی می رسد و در بازگشت طولانی تر است ،

    چرا که از مصر به لیبی می گذرد تا به تونس برسد و ضمنا ، سنگینی بار را چه کنم؟ بالاتر این که اغلب کشورها اجازه ی ورود کتاب

    به کشورشان را نمی دهند .


    سید گفت : پس شما آدرس خود را به ما بدهید و ما ضامن می شویم که کتاب ها را به آدرستان پست کنند.

    این نظر را پسندیدم و کارت شخصی خود را که آدرسم در آن چاپ شده بود ، به او دادم و بسیار تشکر کردم . هنگامی که برای

    خداحافظی برخاستم ، با من بلند شد و گفت :

    « از خداوند برای تو آرزوی سلامتی می کنم . هر گاه به قبر جدّم رسول الله رسیدی ،سلام مرا به او ابلاغ کن. »


    حاضرین ، و همچنین خود من ، خیلی متاثر شدیم . خصوصا که دیدم اشک در دیدگانش حلقه زده است .

    با خود گفتم : محال است چنین کسی از گمراهان یا از دروغگویان باشد . هیبت و عظمت و تواضعش ، به حق دلالت دارد و بر این که

    او از ذریه ی رسول الله است و از این روی ، دستش را گرفتم و بر آن بوسه زدم ، هرچند او ممانعت می کرد.


    سایر حاضرین برخاستند و با من وداع کردند و برخی از همان نوجوانان دنبالم راه افتادند و از من آدرس گرفتند که با من مکاتبه کنند .

    من هم آدرسم را به آنها دادم.

    دوباره به کوفه بازگشتیم . طبق دعوت یکی از افرادی که در مجلس آقای خویی بود ، و ضمنا ، با منعم نیز دوست بود ، به نام

    « ابو شبّر» بر او _ درخانه اش _ وارد شدیم و یک شب را تا صبح با گروهی از جوانان فهمیده ، که از میان آنها برخی طلبه های سید

    محمّد باقر صدر نیز وجود داشتند ، به سر بردیم و آنها به من پیشنهاد کردند که با ایشان نیز دیداری داشته باشم و تعهد کردند که در

    روز آینده از ایشان وقت بگیرند که به زیارتشان بروم . دوستم منعم نیز این پیشنهاد را تحسین کرد . ولی خود از آمدن پوزش خواست .

    زیرا گفت که در بغداد کاری دارم و حضورم ضروری است.

    قرار شد در منزل آقای ابو شبّر سه چهار روز بمانیم تا منعم باز گردد. سپس برای خوابیدن ، از هم جدا شدیم . در حالی که من بسیار

    از آن طلبه ها در آن شب استفاده کرده بودم و از تنوع دروس حوزه شگفت زده شده بودم ، چرا که آن ها اضافه بر دروس فقه و شریعت

    و توحید و علوم اسلامی ، درس هایی در اقتصاد و سیاست و علوم اجتماعی ، تاریخ ، لغت و علم هیأت نیز فرا می گرفتند.


    ادامه دارد ...



  9. #19
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    « دیدار با سیّد محمّدباقر صدر »



    به اتفاق آقای « ابو شبّر» به سوی منزل سید محمّد باقر صدر روانه شدیم . در بین راه به من بسیار اظهار لطف و محبت می کرد و

    درباره ی ساده زیستی علمای مشهور و تقلید و مسائل دیگر با من حرف می زد . بر آقای سید محمّد باقر صدر وارد شدیم .

    منزلش پر بود از طلاب ، و بیشترشان جوانان معمم بودند . سید برخاست و به ما سلام کرد. دوستان مرا معرفی کردند . خیلی

    خوش آمد گفت و مرا در کنار خود نشاند و شروع کرد از تونس و الجزایر از من پرسیدن و همچنین از برخی علمای معروف ، مانند

    خضرحسین و طاهر بن عاشور و دیگران از من سوال کرد . از سخنانش لذت بردم و علی رغم احترام فوق العاده ی علاقه مندانش

    و هیبت و ابهتش ، خیلی خودمانی با او گفتگو می کردم ؛ تو گویی که سالهاست می شناسمش و از آن جلسه خیلی بهره

    بردم . زیرا شاگردان سوال های گوناگونی می کردند و او جواب می داد. آنجا بود که دریافتم ارزش تقلید عالمان زنده ای که بدون

    هیچ تکلف و رنجی ، سوال ها و اشکالات را خیلی روشن پاسخ می دهند و یقین کردم که شیعیان مسلمانند و تنها خدا را می

    پرستند و به پیامبری و رسالت محمّد ایمان دارند .زیرا تا آن ساعت ، هنوز برخی شک و تردیدها در دلم بود و شیطان وسوسه ام

    می کرد که نکند آنچه دیده بودم ، نقشه بازی می کردند! و یا این که این همان چیزی است که « تقیه » اش می نامند ، یعنی

    ظاهرشان با باطنشان فرق دارد . ولی به زودی شک و تردید رفع شد و وسوسه ها نابود شدند . زیرا به هیچ وجه ممکن نبود همه

    ی آنچه را که دیده و شنیده بودم ، تئاتر باشد!



    وانگهی ، برای چه نقش بازی کنند؟ تازه من کی هستم ؟ و چه ارزشی دارم که از من تقیه کنند؟ از آنها که بگذریم ، هان این

    کتابهای قدیمی آنهاست که از صدها سال پیش نوشته شده و این هم کتاب های تازه ای که چند ماهی است از زیرچاپ خارج

    شده و همه اش توحید خدا می گوید ، و بر پیامبرش حضرت محمّد ، درود می فرستد ؛ همان طور که در مقدمه های کتاب ها خواندم.

    و هم اکنون من در منزل سید محمّد باقر صدر هستم ؛ مرجعی که هم در عراق و هم درخارج از عراق معروف و مشهور است . و

    هر جا نام محمّد برده می شود ، همه یکصدا فریاد می زنند: « اللهم صلّ علی محمّد و آل محمّد .»



    وقت نماز شد . به مسجدی که نزدیک منزل بود رفتیم و با آقای صدر ، نماز ظهر و عصر را به جماعت خواندیم و احساس می کردم

    در میان اصحاب بزرگوار پیامبر قرار گرفته ام ؛ چرا که در وسط نمازها ، دعای حزینی توسط یکی از نمازگزاران خوانده شد. صدایش

    غمناک و در عین حال ، دلربا بود و پس از تمام شدن دعا ، همه با هم ، با صدای بلند ، صلوات بر محمّد و آل محمّد فرستادند.

    و به هر حال ، دعا پر بود از حمد و ثنای پروردگار و درود و سلام بر محمّد و آل طاهرینش.


    سید ، پس از نماز در محراب نشست . برخی بر او سلام می کردند و آهسته یا بلند ، سوال هایی مطرح می نمودند و او هم با

    بعضی ها محرمانه حرف می زد که معلوم بود مسائل خصوصی را با او مطرح کرده اند و پاسخ بعضی را بلند می داد و معمولا

    سوال کننده پس از دریافت پاسخ ، دست او را می بوسید و روانه می شد. مبارک باد بر اینان ، چنان عالم بزرگواری که

    مشکلاتشان را حل می کند و خود را در غم های آنان شریک می داند.



    به اتفاق سید ، که بیشترین عنایت و بالاترین محبت و مهمان نوازی را نسبت به من روا داشت ، برگشتیم . من احساس می

    کردم که میان خانه و خویشاوندان خود هستم و فکر کردم اگر یک ماه با او باشم ، قطعا شیعه می شوم . زیرا اخلاقش نیکو و

    رفتارش عالی بود و هرگز به او نگاه نکردم ، مگر این که در رویم تبسم کرد و گفت : امری داری ؟ چیزی می خواهی؟و لذا ، در

    تمام آن چهار روز ، هرگز از او جدا نشدم ، مگر در وقت خواب ؛ هر چند زائرین و علمای بی شماری بر او از همه جا وارد می شدند.



    من در آنجا سعودی هایی را دیدم . در حالی که باور نمی کردم در حجاز شیعه ای هم وجود داشته باشد ، و همچنین علمایی از

    بحرین ، قطر ، امارات ، لبنان ، سوریا ، ایران ، افغانستان ، ترکیه ، و آفریقای سیاه در آنجا به چشم می خورد و سید با همه ی

    آنها سخن می گفت و نیازهایشان را برطرف می ساخت و از آنجا بیرون نمی رفتند ، مگر خوشحال و مسرور.

    یادم نمی رود از آن قضیه ای که خود شاهدش بودم و تعقیب کردم چگونه حل و فصل شد و چون این قضیه خیلی اهمیت دارد ، آن

    را برای ثبت در تاریخ ، ذکر می کنم تا مسلمانان بدانند با ترک احکام الهی چه زیانهایی نصیبشان شد.

    چهار نفر که از لهجه شان معلوم بود عراقی هستند ، نزد سید محمّد باقر صدر آمدند . یکی از آنها منزلی را که از جدش ، که

    سالها پیش وفات کرده بود ، به ارث برده بود و آن منزل را به شخص دیگری فروخته بود که او هم حاضر بود. پس از یک سال از

    گذشتن زمان فروش منزل ، دو برادر آمدند و ثابت کردند که دو وارث حقیقی میت می باشند . هر چهار نفر رو به روی سید

    نشستند و هر یک مدارک خود را پیش روی داشت . سید همه ی آن مدارک را مطالعه کرد و برای چند دقیقه با آنها سخن گفت و

    سپس با عدالت میانشان حکم نمود . خریدار را حق تصرف در منزل داد و از فروشنده درخواست کرد که حق دو برادرش را از قیمت

    منزل که دریافت کرده ، ادا کند و هر چهار نفر برخاستند و دستش را بوسیدند و با هم آشتی کردند و رفتند.



    از این داستان شگفت زده شدم و با ناباوری از ابو شبّر پرسیدم : قضیه تمام شد؟
    گفت : آری . هر یک حق خود را گرفت و رفت .

    سبحان الله ! به همین آسانی و سادگی و در این مدت کوتاه ، فقط چند دقیقه کافی است که یک نزاع و کشمکش را فیصله دهد ؟!

    اگر این قضیه در کشور ما رخ داده بود ، اقلا ده سال طول می کشید ، تازه پس از مرگ برخی از افراد ماجرا می بایست

    فرزندانشان قضیه را دنبال کنند . از آن که بگذریم ، این قدر باید پول صرف دادگاه و وکلای دادگستری و هزینه های مختلف بکنند که

    غالبا از قیمت خود خانه بیشتر می شود و در نتیجه همه ناراضی می شوند که خسته و کوفته شده و زیر بار رشوه ها و مصارف

    گوناگون ، کمرهایشان خمیده می شود و جز نفرت و دشمنی چیزی عاید خانواده ها و خویشانشان نمی گردد.


    ابو شبّر گفت : نزد ما همین طور است . بلکه از این هم بدتر است .
    گفتم : چطور؟ گفت : اگر مردم مشکل خود را نزد دادگاهها ی دولتی ببرند ،

    وضع به همان منوال است که می گویی. ولی اگر مقلد یک مرجع دینی باشند و متعهد به احکام اسلام ، پس قضایای خود را جز

    نزد او جای دیگری نمی برند و او هم د رظرف چند دقیقه _ همانگونه که دیدی _ مسائل را حل و فصل ، و نزاع را فیصله می

    دهد . « و چه حکمی بهتر از حکم خداست ، اگر بدانند؟» تازه ، آقای صدر یک فلس هم از آن ها بر نداشت . ولی اگر به محکمه

    های رسمی و دولتی می رفتند ، پوست از سرشان می کندند .
    از این عبارت _ که نزد ما هم متداول است _ خنده ام گرفت و

    گفتم : سبحان الله ! آیا هنوز جا دارد که تکذیب کنم آنچه را می بینم ؟ البته اگر نه این بود که خود با چشم دیده بودم ، هرگز باور

    نمی کردم .
    ابو شبّر گفت : برادر ! تکذیب نکن . این قضیه در نظر ما خیلی آسان و معمولی است و چه بسا قضایایی که حتی

    خون در آنها ریخته شده و با یک حکم مرجع تقلید ، در طی چند ساعت ، فیصله پیدا می کند
    . با تعجب گفتم : پس شما در عراق

    دو حکومت دارید: حکومت دولت و حکومت علما .


    گفت : خیر! یک حکومت بیشتر نیست و آن حکومت دولت است . ولی مسلمانان شیعه ، که تقلید مراجع می کنند ، کاری با

    حکومت که یک حکومت بعثی است و اسلامی نیست ندارند و خضوع آنها فقط در برابر حقوق مدنی و قوانین مالیات و احوال

    شخصیه است . پس اگر مسلمانان متعهدی با یک مسلمان لا ابالی نزاع و دعوایی داشت ، ناچار است که قضیه ی خود را به

    دادگاه برساند . زیرا آن لا ابالی ، تسلیم حکم علما نمی شود. اما اگر نزاع کنندگان همه متعهد باشند ، دیگر اشکالی باقی نمی

    ماند . نزد مرجع خود می آیند و او هر دستوری بدهد با دل و جان می پذیرند . زیرا حکم مرجع تقلید بر همه واجب الاجراست و

    بدین سان ، قضایایی که نزد مراجع برده می شود ، در همان روز خاتمه پیدا می کند . ولی در دادگاه ، ماه ها و سالها به طول می انجامد .


    این حادثه ، رضایت به احکام الهی را در نفس من زنده و تحریک کرد و فهمیدم معنای سخن حق که می فرماید:


    « و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الکافرون ، و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الظالمون ...

    و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الفاسقون .»


    ... و هر کس به دستورات الهی حکم نکند ، پس آنها کافرند ... ، پس آنها ستمگرند ... پس آنها فاسقند .



    و همچنین احساس نبرد و شورش علیه این ظالمان ، که احکام الهی را با احکام وضعی مصنوع فکر بشر _ که پر از ظلم و ستم

    است _ تبدیل می کنند ، در قلبم تحریم شد. آیا بس نمی کنند این ستم پیشگان که با کمال بی شرمی ، احکام الهی را به

    مسخره و باد انتقاد گرفته اند و آنها را قوانینی خشن و خشک و وحشی می نامند ، چرا که حدود را جاری می سازد و دست دزد

    را قطع می کند و زنا کننده را رجم می نماید و قاتل را می کشد ؟ آیا این قوانینی که با شریعت و فرهنگ ما بیگانه است ، از کجا

    آمده است ؟ بی گمان از غرب و از دشمنان اسلام به هم رسیده است ؛ همانها که می فهمند اگر واقعا احکام اسلامی و الهی

    جاری شود ، نابودی همیشگی آنان را در بر خواهد داشت . زیرا آنها خود دزدند و زناکارند و جنایت پیشه و قاتلند و خائنین حقیقی

    هستند و اگر احکام خدا بر آنها جاری می شد، ما از همه ی آنان راحت و آسوده خاطر می شدیم.



    به هر حال در آن روزها گفتگوهای زیادی میان من و سید محمّد باقر صدر رد و بدل شد و از هر ر یز و درشتی و هر خرد و کلانی _

    که در آن چند روز از دوستان نسبت به عقایدشان و نسبت به صحابه و ائمه ی دوازدگانه و دیگر موارد خلاف شنیده بودم _ از او

    سوال می کردم و جواب می شنیدم .


    از او درباره ی امام علی سوال کردم و گفتم : چرا در اذان شهادت می دهید که او ولی ّ خداست ؟
    جواب داد : همانا امیر

    المومنین علی ، سلام الله علیه ، بنده ای از جمله ی بندگان خدا است که خداوند آنان را برگزیده و بر دیگران شرافت و برتری داده

    تا بار سنگین رسالت را پس از پیامبران به دوش بکشند و اینان اوصیا و جانشینان پیامبرانند و اگر هر پیامبری جانشینی دارد ، به

    تحلیل که علی بن ابی طالب جانشین محمّد است و ما او را بر سایر اصحاب مقدم می داریم ، زیرا خدا و رسولش او را برتر

    دانسته اند و در این دلیل های عقلی و نقلی از کتاب و سنت داریم و این دلیل ها هرگز شک بردار نیستند زیرا نه تنها از سوی ما

    متواتر و صحیح می باشند ، که از سوی اهل سنت و جماعت نیز متواترند و در این زمینه ، علمای ما کتابهای فراوانی نگاشته

    اند . و چون مبنای حکومت امویان ، بر محو و زدودن این حقیقت و کارزار با امیرالمومنین علی و فرزندانش و قتل آنها بود و کار را به

    جایی رساندند که بر منابر مسلمین او را نفرین و لعن می کردند و مردم را با زور بر این امر وا می داشتند ، از این روی ، شیعیان و

    پیروان علی _ که خداوند از آنها راضی و خشنود باد _ گواهی می دهند که او ولیّ خداست و نمی شود مسلمانی ، ولی ّ خدا را

    نفرین کند و این در حقیقت ، مبارزه ای با هیات حاکمه ی ظالم بود تا این که عزت را برای خدا و رسولش و مومنین به تثبیت

    برسانند و تا اینکه انگیزه ای تاریخی برای تمام مسلمانان و نسل های آینده باشد که به حقیقت علی و بطلان دشمنانش پی ببرند.



    و بدین سان فقیهان ما بر این منوال حرکت کردند که شهادت به ولایت علی را در اذان و اقامه مستحب می دانستند ، نه به نیت

    این که جزئی از اذان یا اقامه باشد . پس هرگاه اذان یا اقامه گو نیت کند که شهادت جزئی از اذان یا اقامه است ، اذان واقامه اش

    باطل می شود و مستحبات _ چه در عبادات و چه در معاملات _ بسیار و بی شمار است که مسلمان اگر به جا آورد ثواب می برد

    وا گر انجام نداد عقابی ندارد و به عنوان نمونه، وارد شده است که مستحب است پس ازشهادت به « لا اله الاّ الله » و به « محمّد رسول الله » ، مسلمان بگوید
    :

    « و أشهد أن الجنّة حق و النّار حق و أنّ الله یبعث من فی القبور»

    _ و گواهی می دهم که بهشت حق است و جهنم حق است و این که خداوند ، آنها را که در قبرهایند ، بر می انگیزد.



    گفتم : علمای ما به ما آموخته اند که به تحقیق ، برترین خلفا ابوبکر صدیق است و پس از او عمر فاروق و سپس عثمان ؛ وانگهی

    ، علی .
    سید لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت :

    بگذار هرچه می خواهند بگویند . ولی چگونه می خواهند این ها را با دلیل های شرعی به اثبات برسانند؟ وانگهی ، این سخن با

    آنچه صریحا در کتاب های صحیح و معتبرشان آمده است مخالفت دارد . زیرا در آنها آمده است : « برترین مردم ابوبکر ، سپس عمر

    ، و بعد از او عثمان است » و اصلا نامی از علی نیامده است ، بلکه او را از مردم کوچه و بازار شمرده اند . ولی متاخرین ، به

    عنوان مستحب _ چون ذکر خلفای راشدین شده است _ اسم او را آورده اند !



    آن گاه از تربتی که بر آن سجده می کنند و آن را « تربت حسینی » می نامند پرسیدم .
    پاسخ داد:

    قبل از هر چیز باید بدانیم که ما برخاک سجده می کنیم و هرگز برای خاک سجده نمی کنیم ؛ همانطور که برخی خیال کرده اند

    و از این راه شیعه را متهم می نمایند.

    پس سجود، مخصوص خدای سبحان است و برای هیچ کس دیگر جایز نیست . و آنچه نزد ما و نزد اهل سنت نیز ثابت شده این

    است که بهترین سجود ، بر زمین است ، یا آنچه از زمین می روید ، به شرط این که خوردنی نباشد و سجود بر غیر اینها درست نیست .

    به تحقیق ، رسول اکرم بر خاک می نشست و برای خود ،سجاده ی کوچکی از سعف نخل درست کرده بود که روی آن سجده

    می کرد و به اصحاب خود آموخته بود که بر زمین سجده کنند ، یا برسنگ . و آنها را نهی کرده بود که بر کنار لباسشان ، سجده کنند

    و این از مسائل واضح و روشن است نزد ما.


    و امام زین العابدین ، علی بن الحسین (ع) تربتی از قبر پدرش امام حسین ساخت . زیرا آن تربت پاک و مقدس و طاهری بود که

    خون سید الشهدا در کنارش ریخته شده بود و شیعیان نیز بر این برنامه تا امروز ادامه داده اند و ما هرگز نگفته ایم که سجود تنها بر

    تربت سید الشهدا جایز است بلکه می گوییم سجود بر هر تربت و خاک پاکی روا است ، همچنان که بر بوریا و فرشی که از سعف

    نخل و شبیه آن درست می شود صحیح است .


    گفتم : حال که نام حضرت حسین بن علی ، رضی الله عنه ، به میان آمده ، چرا شیعیان بر او گریه می کنند و بر سر و سینه ی

    خود می زنند ، تا آنجا که خون جاری شود و این در اسلام حرام است ، زیرا پیامبر فرموده است :

    « از ما نیست کسی که به صورت خود بزند یا جامه پاره کند یا به جاهلیت دعوت نماید .»


    سید پاسخ داد : این حدیث ، بدون شک درست است . ولی بر عزای امام حسین تطبیق نمی شود زیرا ، کسی که می خواهد

    انتقام دشمنان حسین را بگیرد و در راه او گام بردارد ، دعوت او دعوت به جاهلیت نیست . وانگهی ، شیعه هم بشر است . عالم

    دارند ، جاهل دارند ، و دارای عاطفه و ا حساسات هستند . پس اگر در بزرگداشت شهادت أبی عبدالله و آنچه بر او و اهل و

    عیالش و یاران و اصحابش از قتل و اسارت و اهانت وارد شد ، احساساتشان بر آنها فائق آمد ، مأجورند و ثواب دارند ، زیرا نیتشان

    خدا و فی سبیل الله است و خدای سبحان به مردم ، به مقدار نیت هایشان ثواب می دهد.



    هفته ی گذشته گزارشی رسمی از حکومت مصر ، به مناسبت مرگ جمال عبدالناصر خواندم که در آن گزارش آمده بود :

    بیش از هشتاد حادثه ی خودکشی به این مناسبت ثبت شده است که آنها به مجرّد شنیدن خبر ، خودشان را کشته اند . گروهی

    از بالای ساختمان خود را به پایین پرت کرده و گروهی خود را جلوی قطار انداخته اند و ...!! و اما مجروحان و زخمی ها بسیارند.



    من این مثال ها را ذکر می کنم که متوجه شوید احساسات اگر بر افراد طغیان کند و فائق آید ، کار به اینجا می رسد که اینان با این

    که حتما مسلمان هم هستند ، برای خاطر جمال عبدالناصر ، که تازه با مرگ طبیعی هم مرده است ، خودشان را می کشند .

    بنابراین نمی شود بر اهل سنت حکم کرد که در این موارد حتما اشتباه و گناهی کرده اند و آنها هم حق ندارند بر برادران شیعه ی

    خود حکم کنند که این ها در گریه بر سید الشهدا گناه می کنند . چرا که این ها مصیبت امام حسین را با دل و جان دیده ا ند و

    امروز هم می بینند . وانگهی ، خود حضرت رسول بر فرزندش حسین گریه کرد و جبرئیل از گریه ی آن حضرت گریه کرد.


    گفتم : چرا شیعیان قبرهای اولیاء و امامان خود را مزیّن به طلا و نقره می کنند و این در اسلام حرام است .


    آقای صدر جواب داد: این امر منحصر به شیعه نیست و هیچ حرمتی هم در آن نمی باشد . زیرا مساجد برادران اهل سنت ما نیز

    ، چه در عراق یا مصر یا ترکیه یا دیگر کشورهای اسلامی ، مزین به طلا و نقره اند و حتی مسجد رسول الله در مدینه ی منوره نیز

    چنین است و خانه ی خدا در مکه ی مکرمه هر سال با یک پارچه ی طلا کوب نو پوشیده می شود و میلیون ها ریال صرف آن

    می گردد . پس این امر منحصر به شیعه نیست .


    گفتم : علمای سعودی می گویند دست بر قبر کشیدن و توسل به صالحین و تبرک جستن به آنان ، شرک به خدا است ! نظر شما چیست؟


    سید محمّد باقر صدر پاسخ داد:

    اگر دست بر قبر کشیدن و توسل جستن به این نیت باشد که آنها نفع می دهند و آنها زیان می رسانند ، این بدون تردید شرک

    است . ولی مسلمانان که موحدند و می دانند خداوند خودش ضارّ و نافع است ، یعنی ضرر و نفع فقط از سوی خداست و این که

    اولیاء و ائمه را دعا می کنند ، به این خاطر است که وسیله ای نزد خدا باشند و این هرگز شرک نیست.


    و مسلمانان _ چه سنی و چه شیعه _ از زمان حضرت رسول تا امروز ، بر این امر اتفاق عقیده دارند ؛ به استثنای وهابیت و

    علمای سعودی _ همانگونه که یاد آور شدی _ و اینان با مذهب جدیدشان که در این قرن پیدا شد ، مخالفت با اجماع مسلمین

    می کنند و با این اعتقاد بود که میان مسلمین فتنه انگیزی کردند و خون مسلمانان را مباح دانستند و آنها را تکفیر نمودند.



    و مگر همین ها نبودند و نیستند که حاجیان سالخورده را تنها برای یک سلام بر پیامبر کردن و « السّلام علیک یا رسول الله » گفتن

    می زنند و نمی گذارند احدی دست بر ضریح پاک و مقدسش بکشد و آنها با عالمان ما بحث های زیادی داشتند ، ولی باز هم

    برعناد و دشمنی خود اصرار ورزیدند و به حق ، مستکبر شدند.


    آقای سید شرف الدین از علمای شیعه است . هنگامی که در زمان عبد العزیز آل سعود به زیارت خانه ی خدا مشرف شد ، از

    جمله علمایی بود که به کاخ پادشاه دعوت شده بود که _ طبق معمول _ در عید قربان به او تبریک بگویند و هنگامی که نوبت به وی

    رسید و دست شاه را گرفت ، هدیه ای به او داد و هدیه اش عبارت بود از یک قرآن که در جلدی پوستین نگه داشته شده بود. ملک

    هدیه را گرفت و بوسید و به عنوان احترام و تعظیم ، بر پیشانی خود گذاشت .

    سید شرف الدین ناگهان گفت : ای پادشاه ! چگونه این جلد را می بوسی و تعظیم می کنی ، در حالی که چیزی جز پوست یک بز نیست ؟

    ملک گفت : غرض من قرآنی است که در داخل این جلد قرار دارد و نه خود جلد ! آقای شرف الدین فورا گفت : احسنت ، ای

    پادشاه ! ما هم وقتی پنجره یا در اتاق پیامبر را می بوسیم ، می دانیم که آن هیچ کاری نمی تواند بکند ، ولی غرض ما آن کسی

    است که ما ورای این آهن ها و چوب ها قرار دارد . ما می خواهیم رسول الله را تعظیم و احترام نماییم ، همانگونه که شما با

    بوسه زدن بر پوست بز ، می خواستی قرآنی را تعظیم نمایی که در جوف آن پوست قرار دارد .



    حاضران تکبیر گفتند و او را تصدیق نمودند . آنجا بود که ملک ناچار شد اجازه دهد حجاج با آثار رسول خدا تبرّک جویند. ولی آن که

    پس از او آمد ، قانون گذشته شان بازگشت ! پس قضیه این نیست که این ها از شرک مردم به خدا وحشت و خوفی داشته با

    شند ، به آن اندازه که یک مساله ی سیاسی است و مبنایش بر مخالفت مسلمین و کشتار آنان استوار گشته است ، تا این که

    حکومتشان باقی باشد و سلطه شان بر مسلمانان ادامه پیدا کند و تاریخ ، بزرگترین گواه است که چه بر سر امت محمّد آوردند .



    از روش های صوفیان از او پرسیدم .
    به اختصار جواب داد : برخی از مسائلشان مثبت است و برخی منفی .

    تربیت نفس و وادار ساختن آن به ساده زیستن و زهد در ملذات دنیا و به جهان ارواج پاک بالا رفتن ، از مزایای آن هاست و مثلا

    عزلت و کناره گیری از واقعیت های زندگی و محدود نمودن ذکر خدا در برخی اعداد لفظی و غیر آن ها ، از سلبیات روش های

    صوفیه است . و اسلام _ همانگونه که می دانید _ مسائل مثبت و درست را تصدیق می کند و بر آن ها صحه می گذارد ، همچنان

    که نادرست ها را کنار می گذارد و حق است اگر اعتراف کنیم که ، تمام تعالیم و مبادی ا سلام ، مثبت و ایجابی است !


    ادامه دارد ...



  10. #20
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    « شک و سرگردانی »



    پاسخ های سید محمّد باقر صدر ، روشن و قانع کننده بود . ولی چطور می توانست در شخصی مثل من نفوذ کند و در ژرفای وجودم تاثیر

    بگذارد ، در حالی که بیست و پنج سال از عمرم را در مقدس شمردن اصحاب گذرانده بودم؛ به ویژه نسبت به خلفای راشدین که رسول خدا

    به ما دستور داده است به سنت آنان تمسک جوییم و از آنها پیروی نماییم و پیشاپیش آنان ، سرور ما ابوبکر صدیق و عمر فاروق قرار

    دارند و از روزی که من وارد عراق شده ام ، هرگز نامی از آنها نشنیده ام ؛ حال آنکه نام هایی به گوشم می خورد که از نظر من کاملا

    بیگانه اند. مثلا نام دوازده امام می شنوم که ادعا می کنند رسول خدا ، قبل از رحلت ، امام علی را جانشین و خلیفه ی خود قرار داده

    است. ولی چگونه می توان باور کرد؟ و آیا ممکن است که مسلمانان و اصحاب گرامی پیامبر ، که پس از او از تمام مردم برترند ، با هم

    توطئه ای ضد امام علی « کرّم الله وجهه » بکنند ، در صورتی که از کودکی به ما آموخته بودند که اصحاب _ که خدای از آنان خشنود باد _

    امام علی را احترام می گذاشتند و عارف به حقش بودند و می دانستند که او همسر فاطمه ی زهرا و پدر حسنین و دروازده ی شهر

    علم است ، همچنان که حضرت علی ، عارف به حق ابوبکر صدیق است و می داند که او قبل از تمام مردم اسلام آورد و همراه با پیامبر

    به غار رفت که در قرآن نیز ذکرش آمده و پیامبر در بیماری خود او را برای امامت نماز به مسجد فرستاد و فرمود:

    « اگر می خواستم یار باوفایی بگیرم ، پس به تحقیق ، ابوبکر را انتخاب می کردم » و بدین سان ، مسلمانان او را خلیفه ی خود قرار دادند

    و همچنین علی ، حق سرور ما عمر را می داند که خداوند به وسیله ی او ، اسلام را عزت بخشید و پیامبر او را « فاروق » نامید ، چرا

    که بین حق و باطل خوب تشخیص می داد و حق سرورمان عثمان را نیز می داند که فرشتگان الهی از او خجالت می کشیدند و پیامبر او

    را « ذوالنورین» نام نهاد . پس چگونه است که برادران شیعه ی ما ، همه ی اینها را نمی دانند یا نادیده می گیرند و از اینان ، اشخاصی

    معمولی معرفی میکنند که گاهی هواهای نفسانی و ملذات دنیوی آنان را از متابعت و پیروی از حق باز می دارد و اوامر پیامبر را پس از

    وفاتش اطاعت و اجرا نمی کنند ، در حالی که همین ها بودند که در راه عزت بخشیدن به اسلام و یاری نمودن اسلام ، از فرزندان و پدران

    و خانواده های خود می گذشتند و برای اجرای دستورات پیامبر از یکدیگر پیشی می گرفتند ، چگونه وقتی خود به جایگاه رفیع خلافت

    نائل آمدند ، امر رسول الله را پشت سر گذاشته و آن را نادیده گرفتند و طمع مقام دیدگانشان را پوشاند.



    آری ! به این خاطر بود که نمی توانستم هرچه شیعیان می گویند باور کنم. هرچند به مسائل زیادی پی برده و قانع شده بودم و لذا ، بین

    شک و سرگردانی ماندم ؛ شکی که علمای شیعه در ذهنم ایجاد کردند . زیرا سخنانشان معقول و منطقی بود، و سرگردانی و تحیری

    نسبت به صحابه « رضی الله عنهم » ، که بدین سطح تنزل پیدا می کردند و به صورت افرادی معمولی مثل خودمان در می آمدند. نه انوار

    رسالت آنان را می ساخت و نه تعلیمات محمّدی اصلاحشان می کرد.



    پرورد گارا ، چگونه می شود؟ آیا ممکن است یاران پیامبر در همین سطح _ که شیعیان معتقدند _ قرار داشته باشند؟

    در هر صورت ، این شک و تردید آغاز سستی در عقیده های گذشته و آغاز به اقرار به این بود که پشت پرده ، اموری است و تا آنها را

    برطرف نکنیم ، به حق دست نمی یابیم.


    دوستم منعم آمد و با هم به کربلا مسافرت کردیم . در آنجا به مصیبت سرورمان حسین _ مانند شیعیان _ پی بردم و تازه فهمیدم که

    حضرت حسین نمرده است و این مردم بودند که ازدحام می کردند و گرادگرد آرامگاهش پروانه وار می چرخیدند و با سوز و گدازی که

    نظیرش هرگز ندیده بودم ، گریه می کردند و بی تابی می نمودند که گویی هم اکنون حسین به شهادت رسیده است و سخنرانان را می

    شنیدم که با بازگو کردن فاجعه ی کربلا ، احساسات مردم را بر می انگیزانند و آنان را به ناله و شیون و سوگ وا می دارند و شنونده ای

    نمی تواند این داستان را بشنود و تحمل کند ، بلکه بی اختیار از حال می رود . من هم گریستم و گریستم و آن قدر گریستم که گویی

    سالها غصه در گلویم مانده بود و اکنون منفجر می شد.



    پس از آن شیون ، احساس آرامشی کردم که پیش از آن روز ، چنان چیزی ندیده بودم . تو گویی که در صف دشمنان حسین بوده ام و

    اکنون در یک چشم به هم زدن منقلب شده بودم و در گروه یاران و پیروانش ، که جان خود را نثارش می کردند ، قرار می گرفتم و چه جالب

    است که در همان لحظات ، سخنران داستان حرّ را بررسی می کرد و حرّ یکی از سران سپاه مخالف بود که به جنگ حسین آمده بود ،

    ولی داستان یکباره در میدان نبرد به خود لرزید و وقتی اصحابش پرسیدند که تو را چه شده است ف نکند از مرگ ترسیده ای؟


    پاسخ داد : به خدا سوگند نه ، ولی خود را مخیر می بینم که بهشت را انتخاب کنم یا دوزخ را ، و ناگهان اسب خود را بدان سوی حرکت داد

    و به دیدار حسین شتافت و گریه کنان عرض کرد:

    « ای فرزند رسول خدا ، آیا توبه ای برایم هست؟»


    درست در همین لحظه بود که دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و شیون کنان خود را برزمین افکندم . گویا نقش حر را بازی می کردم و از

    حسین می خواستم که :

    « ای فرزند رسول خدا ، آیا توبه ای برایم هست ؟ یاابن رسول الله ، از من درگذر و مرا ببخش.»



    صدای واعظ چنان تاثیری در شنوندگان گذاشته بود که گریه و شیون مردم بلند شد . دوستم که صدای فریادم را شنید ، با گریه مرا در

    بغل گرفت و معانقه کرد؛ همانگونه که مادری فرزندش را در بر می گیرد و تکرار می کرد: « یا حسین ! یا حسین ! »

    لحظاتی بود که در آن ها گریه ی واقعی را درک کرده بودم و احساس می کردم اشک هایم قلبم را شستشو می دهند و کل بدنم را از

    درون تطهیر می کنند . آنجا بود که معنای روایت پیامبر را فهمیدم که می فرماید :

    « اگر آنچه من می دانستم ، شما هم می دانستید ، هر آینه کمتر می خندیدید و بیشتر می گریستید.»



    تمام آن روز را با اندوه گذراندم . دوستم می خواست مرا تسلی دهد و دلداری نماید و برایم مقداری شربت و شیرینی آورد . ولی به

    کلی اشتهایم بند آمده بود . از دوستم درخواست کردم که داستان شهادت امام حسین را برایم تکرار کند . زیرا چیزی از آن _ نه کم و نه

    زیاد _ نمی دانستم ، جز این که پیرمردانمان هر گاه در این باره با ما صحبتی می کردند ، می گفتند که :


    منافقین و دشمنان اسلام ، همانهایی که عمر و عثمان و علی را به قتل رساندند ، حسین را نیز کشتند! و ما بیش از این درباره ی او

    نمی دانستیم . بلکه در روز عاشورا ، به اعتبار این که یکی از اعیاد اسلامی است ، جشن میگیریم و در آن روز مردم زکات اموالشان را

    می پردازند و بهترین و خوشمزه ترین غذاها را می پزند و کودکان برای خریدن شیرینی و اسباب بازی ، گرد بزرگ تر ها پرسه می زنند!



    درست است که طبق برخی عادت و رسوم ، در بعضی روستاها آتش روشن می کنند و آن روز دست از کار می کشند و ازدواج و

    خوشحالی نمی کنند ، ولی ما بدون این که تفسیری برای این مسائل بدانیم ، آن را عادت و رسوم می نامیم و علمای ما روایت هایی را

    در فضیلت روز عاشورا و برکت ها و رحمت هایی که در آن روز نازل می شود ، برایمان نقل می کنند . راستی شگفت آور است.

    پس از آن به زیارت ضریح عباس ، برادر امام حسین رفتیم . من نمی دانستم او کیست ولی دوستم داستان شهامت و شجاعتش را

    برایم تعریف کرد. و همچنین با بسیاری از روحانیون و اهل فضل دیدار کردیم که اسامی آنها را کاملا نمی دانم . مگر برخی فامیل ها

    مانند بحر العلوم ، حکیم ، کاشف الغطاء ، آل یاسین ، طباطبایی ، فیروز آبادی ، اسد حیدر ، و دیگرانی که به دیدارشان مشرف گشتیم.

    و به راستی علمای پرهیزکار و با تقوایی هستند که ابهت و وقار از سیمایشان پیداست و شیعیان خیلی به روحانیون احترام می گذارند و

    پنج یک اموالشان را در اختیارشان قرار می دهند که با این پول ها ، حوزه های علمیه اداره می شود و مدرسه ها و چاپ خانه ها

    تاسیس می گردد و هزینه ی طلابی که از تمام کشورهای اسلامی به آن جا سرازیر می شوند ، پرداخت می شود.


    علما استقلال دارند و وابسته به حاکمان نیستند ؛ نه از نزدیک و نه از دور . نه مانند علمای ما که هرگز فتوایی نمی دهند و سخنی نمی

    گویند ، مگر این که قبلا نظر حکومت را تامین کنند چرا که مزدبگیر دولتند و دولت هم هر که را خواست ، نصب می کند یا عزل می نماید.

    این دنیای تازه ای است برای من که آن را کشف کردم یا این که خداوند آن را برایم کشف کرد و همانا به آن انس گرفتم ، پس از آن که از

    آن متنفر بودم و با آن هماهنگ شدم ، پس از آن که دشمن بودم . و این جهان نوین ، افکار تازه ای به من آموخت و کنجکاوی و بازنگری و

    پژوهش را در من برانگیخت تا به دنبال حقیقت گم شده ام که مدت ها در جستجوی آن بوده ام بروم ؛ همان گم شده ای که می خواستم

    آن را در میان آن حدیث رسول اکرم بیابم که می فرماید:

    « بنی اسرائیل هفتاد و یک فرقه شدند و نصاری هفتاد و دو فرقه و به تحقیق که امتم به هفتاد و سه فرقه تقسیم می شوند .

    یک فرقه رستگار و بقیه در دوزخند.»


    ما هرگز بحثی با ادیان گوناگون ، که هریک ادعا می کنند برحق و دیگران بر باطلند ، نداریم . ولی تعجب و شگفتی ما هنگامی است که

    این حدیث را می خوانیم و نه این که از خود حدیث تعجب کنیم و متحیر شویم ، بلکه از مسلمانانی که این حدیث را می خوانند و در خطبه

    ها و سخنرانی ها تکرار می کنند و بدون هیچ بررسی و تحقیقی ، از آن میگذرند و هرگز دقت نمی کنند که این گروه رستگار را از دیگر

    گروه های گمراه تشخیص دهند و مستثنی نمایند.

    و عجیب تر این که هر گروهی ادعا می کند فقط خودش رستگار است .


    در ادامه ی حدیث آمده است : از حضرت پرسیدند یا رسول الله ، آنها چه کسانی هستند؟ حضرت فرمود: « آن ها برهمان چیزی هستند

    که من و اصحابم هستیم .»
    ( یعنی به صورت ظاهر ، همه به قرآن و سنت ایمان دارند) و مگر فرقه ای یافت می شود که متمسک به

    کتاب و سنت نباشد ؟ و آیا هیچ گروهی اسلامی غیر از این ، ادعایی دارد؟ پس اگراز امام مالک یا ابوحنیفه یا امام شافعی یا احمد بن

    حنبل بپرسند هریک از آنان ادعایی جز تمسک به قرآن و سنت ناب دارند؟



    پس این ها مذاهب سنیان است و اگر گروههای شیعه را که سابقا معتقد به انحراف و تباهی آنها بودم ، بر آنها اضافه کنم ، شیعیان نیز

    ادعا دارند که متمسک به قرآن و سنت راستین و صحیحی هستند که از اهل بیت طاهرین رسیده است و اهل خانه از خانه بیش از

    دیگران اطلاع دارند _ همانگونه که پیوسته می گویند _ آیا ممکن است همه ی این ها واقعا بر حق باشند؟ این امر محال است . زیرا

    حدیث شریف ، عکس آن را می فرماید ، مگر این که بگوییم این روایت جعلی و دروغ است! به این سخن هم راهی نیست . زیرا این

    روایت نزد شیعه و سنی متواتر است . پس این حدیث بی معنی است؟ این هم نمی شود. زیرا پیامبر منزه تر از آن است که سخن گزاف

    و بی معنایی بگوید و او هرگز از هوای نفس سخن نمی گوید و تمام گفته هایش پند و حکمت است.

    پس هیچ راهی نمی ماند جز این که اقرار کنیم تنها یک فرقه و یک گروه برحق است و مابقی ، همه باطلند.


    بنابر این ، حدیث در این که شگفت انگیز است ، وادار می کند کسی را که واقعا می خواهد رستگار و پیروز شود ، به این که در جستجوی

    حقیقت باشد.و بدین سان پس از ملاقات با شیعیان ، شک و دودلی بر من مستولی شد و کسی چه می داند ، شاید حرف اینها حق و

    سخنشان درست باشد؟! و من چرا خود به تحقیق و موشکافی نپردازم ؟ مگر نه اسلام با قرآن و سنتش از من خواسته که بحث و

    بررسی کنم تا حقیقت را دریابم؟


    خداوند می فرماید:

    « هر که در راه ما جهاد کند ، ما راه خود را به او می نمایانیم.»


    و می فرماید:

    « آنها که گفته ای را می شنوند و بهترینش را انتخاب می کنند ، همانا آنان را خداوند هدایت کرده و آنها اهل خردند.»


    و رسول خدا فرمود:

    « آن قدر در جست و جوی دینت بگرد، حتی اگر تو را دیوانه خوانند.»


    پس بحث و تحقیق ، وظیفه ی شرعی هر انسان مکلف و بالغی است .


    و با این نیت صادقانه ، خود و دوستانم از شیعیان عراق را وعده دادم ، در حالی که بوسه های خداحافظی را با آنها رد و بدل می کردم و

    برای فراقشان سخت دلتنگ بودم ، چرا که دوستشان داشتم و آنها هم مرا دوست داشتند.

    من در حالی از آنها جدا می شدم که آنها را دوستانی عزیز و برادرانی مخلص یافتم که فقط بخاطر من و نه بخاطر چیز دیگر ، اوقاتشان را

    صرف من کردند ، در صورتی که نه ترسی داشتند و نه آزی ، نه واهمه ای داشتند و نه آرزویی ، تنها و تنها برای رضای خدا ، و از وقت

    عزیز خود گذشتند ، چه این که در حدیث شریف آمده است :

    « اگر خداوند یک نفر را به وسیله ی تو هدایت کند ، برای تو بهتر است از آنچه آفتاب بر آن تابیده است.»


    و عراق را ترک کردم در حالی که بیست روز در اقامت گاه امامان و شیعیانشان گذراندم . این مدت مانند خوابی شیرین که خوابیده آرزو

    دارد از خواب برنخیزد تا لذتش کامل گردد ، گذشت.

    عراق را رها کردم ، حال آنکه از کوتاهی مدت اقامتم افسوس می خوردم و از فراق دل هایی که شیفته شان شدم ، دلهایی که به

    محبت اهل بیت می تپد ، اندوهگین گشتم . و از آنجا رو به سوی حجاز کردم که به دیدار بیت الله الحرام و مرقد سرور اولین و آخرین _

    درود خداوند بر او و آل پاکش باد _ مشرف شوم .


    ادامه دارد...



صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •