صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 35

موضوع: آنگاه هدایت شدم ...

  1. #1
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    Smile آنگاه هدایت شدم ...



    دكتر سيد محمد تيجاني سماوي از اهالي شهر «قفصه» (يكي از شهر‌هاي تونس) است.

    وي مطابق دين خاندان و همشهري‌هاي خود، پيرو مذهب مالكي، از اهل تسنن بود.

    پس از گذراندن دوره تحصيلات، در صف دانشمندان درآمد، و درباره مذهب حق از مذاهب اسلام، پژوهشي پي‌گير، هوشمندانه و خستگي ناپذير كرد؛

    و در اين راه مسافرت‌ها كرد، و در نجف اشرف به محضر آيت الله العظمي خوئي(ره) و شهيد آيت الله سيد محد باقر صدر(ره) رسيد،

    و پس از بررسي‌هاي فراوان، عميقا به تشيع گرويد و رسما شيعه شد،

    و شرح گرايش خود را در كتاب ارزشمندي كه تأليف كرده، به نام «ثم اهتديت»[2] تبيين كرد، و كتاب‌هاي ديگري نيز تأليف كرده است، از جمله كتابي به نام مع‌الصادقين كه در اين كتاب با طرح چندين بحث و استدلال، حقانيت مذهب تشيع را ثابت كرده است.

    مناسب است به ذكر چند نمونه از مناظرات او و راز‌هاي شيعه شدنش بپردازيم :


    مناظره با شهيد آيت‌الله صدر درباره توسل



    دكتر تيجاني زماني كه به نجف اشرف رفت، توسط دوستش به محضرت آيت‌الله العظمي سيد محمد باقر صدر[3] رسيد.

    در محضر ايشان به پژوهش و مناظره پرداخت، نخست چنين پرسيد :


    «علماي سعودي مي‌گويند:
    دست بر قبر كشيدن و توسل به صالحين و تبرك جستن از آنان، شرك به خدا است، نظر شما چيست؟»


    آيت‌الله صدر:
    «هرگاه دست كشيدن بر قبر و توسل جستن به اين نيت باشد كه آن‌ها (بدون اذن خدا) نفع و ضرر مي‌رسانند، چنين كاري شرك است،
    ولي مسلمانان يكتاپرست مي‌دانند كه: تنها خدا نفع و ضرر مي‌رساند، و اولياي خدا، وسيله و واسطه هستند،
    بنابراين با ا ين نيت كه آن‌ها واسطه هستند، هرگز شرك نيست.


    همه مسلمانان از سني و شيعه، از عصر رسول خدا(صلي الله عليه و آله) تاكنون در اين امر اتفاق نظر دارند،
    به استثناي «وهابيت» و «علماي سعودي» كه در همين قرن جديد پيدا شده‌اند.
    [4]


    و بر خلاف اجماع مسلمانان، رفتار مي‌كنند
    و خون مسلمانان را مباح مي‌دانند،
    و بين آن‌ها فتنه انگيزي مي‌كنند،
    و دست بر قبر كشيدن و توسل را شرك مي‌دانند.



    آقاي سيد شرف الدين (صاحب كتاب ارزشمند المراجعات)، در عصر حكومت «ملك عبدالعزيز» براي زيارت خانه خدا به مكه رفت. در عيد قربان در كنار ساير علما به كاخ پادشاه سعودي دعوت شد، تا طبق معمول در عيد قربان به او تبريك بگويند.



    او به كاخ رفت، هنگامي كه نوبت به او رسيد، دست شاه را گرفت و
    هديه‌اي به او داد، و آن هديه يك قرآن بود كه داراي جلدي پوستين بود.
    شاه عربستان آن هديه را گرفت و بوسيد و به عنوان تعظيم و احترام، بر پيشاني خود گذاشت.



    سيد شرف الدين (از فرصت استفاده كرد) ناگهان گفت:



    «اي پادشاه! چرا اين جلد را مي‌بوسي و به آن تعظيم مي‌كني، با اينكه اين جلد چيزي جز پوست بز نيست؟»


    شاه گفت: «غرض من از بوسيدن جلد، قرآني است كه در داخل آن قرار دارد، نه خود جلد».


    آقاي شرف الدين، بي‌درنگ فرمود:



    «احسنت اي پادشاه! ما شيعيان نيز وقتي كه پنجره يا در اتاق پيامبر(صلي الله عليه و آله) را مي‌بوسيم، مي‌دانيم كه آهن هيچ كاري نمي‌تواند بكند،

    ولي غرض ما آن كسي است كه ماوراي اين آهن‌ها و چوب‌ها قرار دارد. ما مي‌خواهيم رسول خدا(صلي الله عليه و آله) را تعظيم و احترام كنيم،

    همان‌گونه كه شما با بوسه زدن بر پوست بز مي‌خواستي قرآن را تعظيم كني كه در درون آن پوست قرار دارد.»


    حاضران تكبير گفتند، و او را تصديق كردند،



    در اين هنگام ملك عبدالعزيز ناچار شد تا به حاجيان اجازه دهد كه از آثار رسول خدا(صلي الله عليه و آله) تبرك بجويند



    ولي وليعهد او كه بعد از او آمد، از قانون گذشته‌شان برگشت.


    بنابراين شركي در كار نيست، ‌


    وهابيان با مطرح كردن اين موضوع، بر اساس سياست خود مي‌خواهند كشتار شيعيان را مباح عنوان كنند، و حكومتشان بر مسلمانان باقي بماند،


    و تاريخ بزرگ‌ترين گواه است كه وهابيان تا كنون چه بر سر امت محمد(صلي الله عليه و آله) آورده‌اند.[5]
    [SIZE=2]


    پی نوشتها :
    ---------------------------
    منبع : موسسه جهانی سبطین

    [2] - اين كتاب به فارسي به نام آنگاه ... هدايت شدم ترجمه شده و با استقبال كم نظيري روبرو شده است و در اندك مدتي به چاپ دوازدهم با تيراژهاي بسيار رسيده است.

    [3] - آيت‌الله العظمي شهيد سيد محمد باقر صد(ره) در سال 1353 ه.ق. در كاظمين متولد شد، در سنين جواني به مقام اجتهاد رسيد، و بيش از 24 كتاب در زمينه‌هاي مختلف از فقه، اصول منطق، فلسفه و مفاهيم گوناگون اسلام نوشت، و پس از بيست سال مبارزه با شمشير قلم و جهاد با رژيم بعث عراق، سرانجام در شب 19 فروردين سال 1359 ش. در سن 47 سالگي با خواهر دانشمندش بنت الهدي، به دست دژخيمان حجاج صفت بعث عراق به شهادت رسيدند.

    [4] - مسلك وهابيت منسوب به «شيخ محمد فرزند عبدالوهاب» است،‌وي در سال 1115 هجري قمري، در شهر «عيينه» از شهر‌هاي «نجد» متولد شد، پدرش در آن شهر، قاضي بود. وي در سال 1153 عقايد وهابي‌گري را كه خود مؤسس آن بود، آشكار كرد، جمعي از او پيروي كردند، و در سال 1160 هجري قمري به شهر «درعيه» يكي از شهرهاي معروف نجد رفت و در آن‌جا با امير شهر به نام محمد بن سعود (جد آل سعود) رابطه برقرار كرد، و با هم توافق كردند كه از عقيده وهابيت ترويج كنند. (آيين وهابيت: ص 26 و 27) به اين ترتيب مي‌بينيم، اين مسلك انحرافي در قرن 12 پديد آمد، و توسط آل سعود، دنبال و گسترش يافت.
    شيخ محمد بن عبدالوهاب در سال 1206 درگذشت، بعد از او، پيروانش روش او را دنبال كردند،‌و در سال 1216، ا مير سعود وهابي با سپاه بيست هزار نفري به كربلا حمله كرد، پنج هزار نفر يا بيشتر را كشتند و ... (تاريخ كربلا: ص 172).

    [5] - اقتباس از آنگاه... هدايت شدم: ص 92 و 93.

    (1)



  2. #2
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    گواهي دادن به نام علي(عليه‌السلام) در اذان
    [size=2]

    دكتر سماوي:
    چرا شيعيان در اذان و اقامه گواهي مي‌دهند علي(عليه‌السلام) «ولي خدا» است؟


    آيت‌الله صدر:
    همانا اميرمؤمنان علي(عليه‌السلام)، يكي از بندگان خدا است، كه خداوند آنان را برگزيده و بر ديگران، شرافت و برتري داده است،

    تا بار سنگين رسالت را پس از پيامبران بر دوش بكشند، و اينان اوصياء و جانشينان پيامبرانند،

    و اگر هر پيامبري جانشيني دارد، همانا علي بن ابي‌طالب(عليه‌السلام) جانشين محمد(صلي الله عليه و آله) است،

    و ما او را بر ساير اصحاب مقدم مي‌داريم، زيرا خدا و رسولش او را برتر دانسته‌اند، و در اين مورد دليل‌هاي عقلي و نقلي از كتاب و سنت داريم،

    و اين دليل‌ها هرگز شك‌بردار نيستند، زيرا نه تنها از سوي ما متواتر و صحيح هستند،
    بلكه از سوي اهل تسنن نيز متواترند.[6]


    و در اين زمينه، علماي ما كتاب‌هاي فراواني نوشته‌اند،

    و چون مبناي حكومت بني‌اميه بر محور نابود كردن اين حقيقت،‌و جنگيدن با علي(عليه‌السلام) و فرزندانش و قتل آن‌ها بود،

    و كار را به جايي رساندند كه بر بالاي منبر‌هاي مسلمانان، آن حضرت را لعن مي‌كردند،

    و مرم را با زور بر اين امر،‌ وامي‌داشتند،‌از اين رو شيعيان و پيروان امام علي(عليه‌السلام) گواهي مي‌دهند كه آن حضرت، ولي خدا است،

    و روا نيست كه مسلماني، ولي خدا را نفرين كند،
    و اين شيوه شيعه، در حقيقت مبارزه با هيئت حاكمه ستمگر بود،

    تا اينكه عزت را براي خدا و رسولش و مؤمنان به تثبيت برسانند،

    و انگيزه‌اي تاريخي براي تمام مسلمانان و نسل‌هاي آينده باشد تا به حقانيت حضرت علي(عليه‌السلام) و انحراف دشمنانش پي ببرند.

    به اين ترتيب فقيهان ما بر اين اساس حركت كردند كه گواهي دادن به ولايت علي(عليه السلام) را در اذان و اقامه مستحب

    نه اينكه جزئي از اذان يا اقامه باشد،

    بنابراين هرگاه آن كس كه اذان يا اقامه مي‌گويد، گواهي به ولايت علي(عليه‌السلام) را به نيت اين‌كه جزئي از اذان يا اقامه است بگويد، اذان و اقامه‌اش باطل است.[7]


    پی نوشتها :
    -----------------
    مي‌دانستند، [6] - يعني به قدري نقل شده است كه انسان علم به صدور آن، از پيامبر(صلي الله عليه و آله) پيدا مي‌كند.
    [7] - اقتباس از آنگاه... هدايت شدم: ص 88 و 89.


    (2)

  3. #3
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    مناظره و گفت و گو با آيت‌الله العظمى خوئى


    دكتر تيجاني سماوي مي‌گويد:

    آنگاه كه سني بودم و تازه به نجف اشرف وارد شده بودم، توسط دوستم به محضر آيت‌الله العظمي سيد ابوالقاسم خوئي(ره) راه يافتم.

    دوستم چيزي دم گوش سيد (آيت الله العظمي خوئي) گفت،‌ سپس به من اشاره كرد تا در كنار آيت‌الله خوئي بنشينم، در آنجا نشستم.

    دوستم اصرار كرد تا نظر خود و مردم تونس را در مورد شيعيان براي ايشان تعريف كنم... .


    گفتم:

    شيعه در نزد ما از يهود و نصاري هم بدترند،

    زيرا يهود و نصاري، خدا را مي‌پرستند و به موسي و عيسي معتقدند، ولي ما آنچه را از شيعيان مي‌دانيم اين است كه آن‌ها علي را مي‌ پرستند و عبادت مي‌كنند، و او را تنزيه و تقديس مي‌كنند،


    و در ميان شعيان، گروهي نيز هستند كه خدا را مي‌پرستند، ولي مقام علي را تا درجه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) بالا مي‌برند، تا آنجا كه مي‌گويند:

    بنا بود جبرئيل قرآن را نزد علي بياورد، ولي خيانت كرد و نزد پيامبر(صلي الله عليه و آله) برد (و مي‌گويند جبرئيل امين، خيانت كرد).!!!



    آيت‌الله خوئي، لحظه‌اي سرش را پايين انداخت و سپس فرمود:

    «ما گواهي مي‌دهيم كه جز خدا معبودي نيست، و محمد(صلي الله عليه و آله) رسول خدا است. درود خدا بر او و آل پاكش باد،
    و گواهي مي‌دهيم كه علي(عليه‌السلام) بنده‌اي از بندگان خدا است.»
    [size=2]

    آنگاه به حاضران نگاه كرد و در حالي كه به من اشاره مي‌كرد گفت:

    «اين بيچاره‌ها را ‌ببينيد كه چگونه
    فريب شايعه‌ها و تهمت‌هاي دروغين را مي‌‌خورند ، اين چندان عجيب نيست،

    بلكه بدتر از اين هم از ديگران شنيده بودم، «لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم»؛


    آنگاه به من رو كرد و فرمود:
    «آيا قرآن خوانده‌اي؟»


    گفتم:
    هنوز ده سال از عمرم نگذشته بود كه نيمي از قرآن را حفظ كرده بودم.


    فرمود:
    آيا مي‌داني همه گروه‌هاي اسلامي، صرف نظر از اختلاف مذاهبشان درباره حقانيت قرآن اتفاق نظر دارند، و
    قرآني كه در نزد ما است، همان قرآني است كه در نزد شما است؟‌


    گفتم:
    آري، اين را مي‌دانم.


    فرمود:
    آيا اين آيه را خوانده‌اي كه:

    «وَمَا مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ؛

    و محمد نيست؛ جز رسولي كه قبل از او پيامبراني ديگر آمده بودند.»
    [8]


    «مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاء عَلَى الْكُفَّارِ...؛

    محمد رسول خدا است و آنان كه با او هستند، نسبت به كافران سخت و قاطع هستند.»
    [9]

    و نيز مي‌فرمايد:


    «مَّا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِّن رِّجَالِكُمْ وَلَكِن رَّسُولَ اللَّهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ؛

    محمد پدر هيچ كدام از شما نبود، ولي رسول خدا و خاتم پيامبران بود.»
    [10]


    آيا اين آيات را خوانده‌اي؟


    گفتم:
    آري، اين آيات را مي‌شناسم.


    فرمود:
    پس علي(عليه‌السلام) در ميان اين آيات كجا است؟ (مي‌بيني كه سخن از رسالت پيامبر(صلي الله عليه و آله) است نه علي، و ما و شما هر دو گروه، قرآن را قبول داريم.)

    بنابراين چگونه به ما تهمت مي‌زنيد كه ما علي(عليه‌السلام) را تا درجه پيامبر(صلي الله عليه و آله) بالا مي‌بريم؟


    من سكوت كردم و جوابي ندادم.


    آنگاه افزود:

    در مورد خيانت جبرئيل (كه تهمت مي‌زنيد ما شيعيان مي‌گوييم جبرئيل خيانت كرد!) اين تهمت از تهمت اولي سنگين‌تر است،

    مگر نه اين است كه وقتي جبرئيل بر پيامبر(صلي الله عليه و آله) (در آغاز بعثت) نازل شد،‌علي(عليه‌السلام) كمتر از ده سال داشت، پس چگونه جبرئيل اشتباه مي‌كند، و بين محمد(صلي الله عليه و آله) و علي(عليه ‌السلام) فرق نمي‌گذارد؟

    سكوت كردم

    و در فكر خود، صحت گفتار منطقي ايشان را دريافتم.


    ايشان افزودند:

    «ضمنا به تو بگويم كه شيعه تنها گروهي از ميان ساير گروه‌هاي اسلامي است كه به عصمت پيامبران و امامان (عليهم‌السلام) معتقد است،

    قطعا جبرئيل نيز كه «روح الامين» است، از هر اشتباهي مصون است.»


    گفتم:
    پس اين شايعه‌ها چيست؟


    فرمود:

    اين‌ها تهمت و نسبت‌هاي ناروايي است كه براي تفرقه و جدايي مسلمانان جعل كرده‌اند،
    تو به حمدالله انسان عاقلي هستي، و مسائل را به خوبي تشخيص مي‌دهي،
    اكنون در بين شيعيان گردش كن و حوزه علميه شيعه را از نزديك ببين و دقت كن كه آيا چنين نسبت‌هايي در ميان آن‌ها وجود دارد؟

    من در نجف اشرف كه بودم چيزهايي را دريافتم، و

    به تهمت‌هاي ناجوانمردانه‌اي كه به شيعيان زده مي‌شود پي بردم... . [11]


    پی نوشتها :
    --------------------
    [8] - سوره آل عمران، آيه 44.
    [9] - سوره فتح، آيه 29.
    [10] - سوره احزاب، آيه 40.
    [11] - اقتباس و تلخيص از: آنگاه ... هدايت شدم: ص 76 و 78.


    (3)



  4. #4
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    انجام نماز ظهر و عصر، مغرب و عشاء در يك وقت


    مي‌دانيم كه اهل تسنن انجام نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را پشت سر هم باطل مي‌دانند، و مي‌گويند:

    واجب است هر كدام از چهار نماز مذكور را در وقت خود خواند و بين نماز ظهر و عصر، فاصله انداخت و همچنين بين نماز مغرب و عشاء.


    دكتر تيجاني سماوي مي‌گويد:

    من كه سني بودم، بر همين اساس نماز مي‌خواندم و انجام نماز ظهر و عصر، و همچنين نماز مغرب و عشاء را پشت سر هم باطل مي‌دانستم.

    هنگامي كه وارد نجف اشرف شدم، و با راهنمايي دوستم به محضر آيت‌الله شهيد محمد باقر صدر رسيدم،

    هنگام ظهر شد، آقاي صدر به سوي مسجد روانه شد، من و حاضران نيز به آن مسجد رفتيم و مشغول نماز شديم. ديدم آقاي صدر بعد از نماز ظهر با فاصله اندكي، نماز عصر را خواند؛

    من در شرايطي و در مكاني بودم كه نمي‌توانستم از صف خارج شوم،

    و اين نخستين بار بود كه نماز عصر را پشت سر نماز ظهر خواندم،

    ولي در فشار روحي بودم كه آيا نماز عصرم درست است؟


    آن روز مهمان شهيد صدر بودم، فرصتي به دست آمد؛ در حضور آقاي صدر بودم، پرسيدم:


    «آيا رواست كه مسلماني دو نماز واجب را هنگام ضرورت با هم انجام دهد؟»


    شهيد صدر:

    آري، جايز است، انجام دو فريضه (نماز ظهر و عصر، و همچنين نماز مغرب و عشاء) را پشت سر هم در همه حالات و بدون ضرورت، انجام داد.
    [SIZE=2]


    پرسيدم:

    دليل شما بر اين فتوا چيست؟‌


    شهيد صدر:


    «زيرا رسول خدا(صلي الله عليه و آله) در مدينه در غير سفر و بي‌آنكه خوفي در ميان باشد يا باران ببارد و يا ضرورتي اقتضا كند،

    نماز ظهر و عصر، و همچنين نماز مغرب و عشاء‌را پشت سر هم خواندند، و اين كار به خاطر آن بود كه مشقت را از ما بردارد،

    و چنين عملي بحمدالله به عقيده ما از طريق امامان اهل بيت(عليهم‌السلام) ثابت است،

    و همچنين در نزد شما اهل تسنن نيز (از طريق سنت) ثابت است.»

    من تعجب كردم كه چطور در نزد ما ثابت است، با اينكه تا آن روز آن را نشنيده بودم، و هيچ كس از اهل تسنن را نديده بودم كه به آن عمل كند، بلكه بعكس مي‌گفتند: اگر نماز يك دقيقه قبل از اذان واقع شود باطل است، تا چه رسد به اينكه كسي مثلا نماز عصر را ساعاتي قبل از وقتش پس از نماز ظهر بخواند، يا نماز عشاء را بعد از نماز مغرب انجام دهد، چنين كاري در نزد ما ناآشنا و باطل بود.

    آقاي صدر از چهره‌ام دريافت كه من تعجب كرده‌ام كه چطور انجام نماز ظهر و عصر و نماز مغرب و عشا، پشت سر هم جايز است؟

    همان دم به يكي از طلاب حاضر اشاره كرد، او برخاست و دو جلد كتاب را نزدم آورد، ديدم كتاب صحيح مسلم و صحيح بخاري است.

    آقاي صدر به آن طلبه دستور داد كه مرا به احاديثي كه مربوط به جمع بين دو فريضه است و در آن دو كتاب آمده است،‌آگاه سازد.


    من در آن دو كتاب خواندم كه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) نماز ظهر و عصر، و مغرب و عشاء را پشت سر هم، بدون خوف و بارندگي و هر گونه ضرورت ديگر خوانده است،

    و در كتاب صحيح مسلم يك «باب كامل» در اين خصوص يافتم،

    همچنان شگفت زده و حيران بودم، خدايا چه مي‌بينم، در دلم اين شك راه يافت كه شايد اين دو كتاب صحيح مسلم و بخاري كه در ا ينجا وجود دارد تحريف شده باشد و دو كتاب اصلي نباشد، و در دلم مي‌گفتم وقتي كه به تونس بازگشتم، در آن‌جا به اين دو كتاب مراجعه مي‌كنم، و دقيقا اين موضوع را پي‌گيري خواهم كرد.

    در اين هنگام شهيد صدر از من پرسيد:

    «بعد از اين دليل، اكنون چه رأي داري؟»

    گفتم:

    «شما بر حق هستيد و راستگو مي‌باشيد...» از آقاي صدر تشكر كردم، ولي در دلم قانع نشده بودم.

    تا اينكه به كشور تونس (وطنم) بازگشتم، و كتاب‌هاي صحيح مسلم و صحيح بخاري و... را از سر فرصت به دست آوردم و دقيقا مورد بررسي قرار دادم.

    و به طور كامل قانع شدم كه خواندن نماز ظهر و عصر، و همچنين نماز مغرب و عشاء، پشت سر هم بدون هر گونه ضرورت، اشكال ندارد؛ چنان كه پيامبر(صلي الله عليه و آله) چنين كاري انجام داده است.


    ديدم امام مسلم، در صحيح خود[12] در باب «جمع بين دو نماز در غير سفر» از ابن عباس نقل مي‌كند كه پيامبر(صلي الله عليه و آله) نماز ظهر و عصر، و نماز مغرب و عشاء را با هم انجام داد.

    و نيز نقل كرده است كه آن حضرت در مدينه، بين نماز ظهر و عصر، و نماز مغرب و عشاء، را بدون خوف يا بارندگي جمع كرد. از ابن عباس سؤال شد كه را پيامبر(صلي الله عليه و آله) چنين كرد؟ در پاسخ گفت:

    «كي لا يحرج امته؛ تا امتش را به دشواري نيفكند.»[13]

    و نيز در كتاب صحيح بخاري،[14] باب «وقت المغرب» ديدم و خواندم كه به نقل از ابن عباس، پيامبر(صلي الله عليه و آله) هفت ركعت نماز (مغرب و عشاء) را با هم خواند، و هشت ركعت نماز (نماز ظهر و عصر) را پشت سر هم انجام داد.

    و در كتاب مسند احمد[15] ديدم كه همين مطلب روايت شده بود. و همچنين در كتاب الموطا امام مالك[16] ديدم كه ابن عباس روايت كرده است:

    «صلي رسول الله(صلي الله عليه و آله):

    الظهر و العصر جميعا و المغرب و العشاء جميعا في غير خوف و لا سفر؛

    رسول خدا(صلي الله عليه و آله) نماز ظهر و عصر و همچنين نماز مغرب و عشاء را در غير خوف و سفر، پشت سر هم خواند.»


    پس چرا با اينكه مسئله اين گونه روشن است، اهل تسنن بر اثر تعصب و ناآگاهي، همين مطالب[17] را به عنوان ايراد بزرگ بر شيعه عنوان مي‌كنند؟!

    غافل از آن‌كه در كتاب‌هاي اصيل خودشان، جواز آن ثابت است.[18]


    پی نوشتها :
    ------------------
    [12] - صحيح مسلم:‌ج 2، ص 151 (باب الجمع بين الصلاتين في الحضر).
    [13] - همان: ص 152.
    [14] - مسند احمد: ج 1، ص 221.
    [15] - همان: ص 140.
    [16] - الموطاء الامام المالك: ج 1، ص 161.
    [17] - يعني جمع بين نماز ظهر و عصر و همچنين مغرب و عشاء.
    [18] - لا كون مع الصادقيق: تيجاني سماوي، چاپ بيروت، ص 21-214 (با تلخيص).

  5. #5
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    پرسيدند:

    «صلوات ناقص چيست؟»

    فرمود: اينكه فقط بگوييد :


    «اللهم صل علي محمد» (بدون دنباله آن) ناقص است،


    بلكه بگوييد:


    «اللهم صل علي محمد و آل محمد» ، كه صلوات كامل است [20]


    در روايات متعدد آمده است كه صلوات كامل بفرستيد، و جمله «آل محمد» را در آخر آن حذف نكنيد،

    و حتي در تشهد نماز ، تمام فقهاي اهل بيت (عليهم‌السلام) آن را واجب مي‌دانند، و از فقهاي اهل تسنن ،

    امام شافعي آن را در تشهد دوم نماز‌هاي واجب، واجب مي‌داند. [21]


    جالب اينكه شافعي بر اساس همين فتوا، در شعر معروف خود چنين تصريح مي‌كند:



    « يا اهل بيت رسول الله حبكم فرض من الله في القرآن انزله

    كفـاكم من عـظـيم الـقدر انكم من لم يصل عليكم لا صلاة له
    [22]

    ترجمه :

    اي اهل بيت رسول خدا! دوستي شما فريضه و واجبي است كه خداوند در قرآن، آن را نازل كرده است،

    در مقام و عظمت شما همين بس كه هر كس در نماز بر شما صلوات نفرستد، نمازش باطل است.»




    دكتر سماوي در حالي كه سخت تحت تأثير قرار گرفته بود، و اين گفتار مستدل بر قلبش نشسته بود

    گفت:


    در اين جهت مي‌پذيرم كه آل محمد(صلي الله عليه و آله) شريك در صلوات پيامبر(صلي الله عليه و آله) هستند،

    و ما هم وقتي كه صلوات بر پيامبر(صلي الله عليه و آله) مي‌فرستيم، اصحاب و آل آن حضرت را نيز شريك در صلوات مي‌سازيم،

    ولي اين را قبول نداريم كه اگر تنها نام علي ذكر شد، بگوييم«عليه‌السلام» يا «سلام خدا بر او».[23]


    استاد منعم:

    آيا كتاب صحيح بخاري را قبول داريد؟

    دكتر سماوي:

    آري، اين كتاب را امامي عالي مقام از امامان مورد قبول اهل تسنن، تأليف كرده، و صحيح‌ترين كتاب بعد از قرآن است.

    استاد منعم كتاب صحيح بخاري را از كتابخانه‌اش آورد و صفحه‌اي از آن را گشود و به من داد تا بخوانم.


    ديدم در آن صفحه نوشته است:

    فلان شخص ما را حديث كرد، از فلان شخص ديگر و او از علي(عليه‌السلام) ، من تا جمله «عليه السلام» را ديدم تعجب كردم، باور نمي‌كردم كه حقيقت داشته باشد،

    با خود مي‌گفتم نكند اين كتاب صحيح بخاري نباشد، سراسيمه بار ديگر آن را گرفتم و دقيق خواندم، ديدم همان است كه ديده بودم، شك و ترديدم برطرف شد.


    استاد منعم صفحه ديگري از كتاب صحيح بخاري را گشود كه در آن نوشته بود:


    «علي بن الحسين(عليه‌السلام) ما را حديث كرد.»


    ديگر هيچ جوابي نداشتم جز اين كه شگفت زده بگويم: سبحان الله!



    بعدا من بار ديگر با ناباوري كتاب صحيح بخاري را ورق زدم. ديدم در مصر توسط «انتشارات شركت حلبي و فرزندان» چاپ شده است...



    به هر حال راهي جز پذيرفتن حقيقت نداشتم.
    [SIZE=2][24]


    پی نوشتها :
    ---------------------

    [20] - الصواعق المحرقه: ص 144.

    [21] - شرح نهج البلاغه: ابن ابي الحديد: ج 6، ص 144.

    [22] - المواهب زرقاني: ج 7، ص 7 ؛ تذكره علامه: ج 1، ص 126.

    [23] - مترجم گويد: در قرآن در آيه 130 سوره صافات مي‌خوانيم: «سلام علي آل ياسين؛ سلام بر آل ياسين»
    از ابن عباس نقل شده است كه منظور از آل ياسين آل محمد(صلي الله عليه و آله) هستند. بنابراين مطابق قرآن،
    رواست كه با ذكر هر يك از امامان آل محمد(صلي الله عليه و آله) بگوييم: «عليه‌السلام».
    حتي افرادي كه از علماي متعصب اهل تسنن مثل «ابن روزبهان» كه به اشكال تراشي معروف است، قبول دارد كه منظور از «آل ياسين» آل محمد(صلي الله عليه و آله) هستند.
    جالب اينكه در سوره صافات بر افرادي مانند نوح، (آيه 79)و ابراهيم(آيه 109) و موسي و هارون(آيه 120) و همه مرسلين (آيه 182) سلام شده است.
    از اين مطالب مي‌توان فهميد كه آل محمد(صلي الله عليه و آله) در رديف پيامبران هستند.
    و آيه مذكور با توجه به برتري محمد بر ساير پيامبران دليل بر افضليت و امامت آل محمد(صلي الله عليه و آله) است. (دلايل الصدق: ج 2، ص 398).

    [24] - «آنگاه.... هدايت شدم»: ص 67-65 (با تلخيص و اقتباس).


    « والحمدلله رب العالمین »



  6. #6
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    بسم الله الرّحمن الرّحیم



    با سلام و ادب ؛

    با اجازه برادر بزرگوار آقای سیّد محسن ، همچنین بزرگان سایت ؛

    در نظر دارم این مبحث را از ابتدای کتاب شروع کرده و به امید خدا ...

    تا پایان آن درج کنم . از خداوند متعال توفیق انجام این کار را مسئلت دارم.



  7. #7
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    بسم الله الرّحمن الرّحیم
    [size=2]


    « گزارش کوتاه بر زندگی ام »


    هنوز از یاد نبرده ام روزی را که پدرم مرا با خود به مسجد محل برد که در ماه رمضان ، نماز «تراویح» در آنجا بر گزار می شد. من آن روز ده سال بیشتر نداشتم

    که او مرا به نمازگزاران معرفی کرد و آنان به من خوش آمد گفتند.

    از مدتها قبل می دانستم که معلم قرآن ، برنامه ی نماز تراویح خواندن مرا با جماعت ، برای دو شب یا سه شب فراهم کرده است و عادت بر این بود که با

    دیگر کودکان محل ، همراه با مردم ، نماز جماعت تراویح را بخوانم و منتظر شوم تا امام به نصف دوم قرآن ، یعنی سوره ی مریم برسد و از این که پدرم

    کوشش زیادی داشت که قرآن را در «مکتب» به ما بیاموزد و در منزل توسط امام جماعت محل ، شب ها نیز درسهای خصوصی تعلیم قرآن فرا بگیرم که

    آن امام جماعت مرد نابینایی از فامیل های ما و حافظ تمام قرآن بود و چون من در آن سن نوجوانی نیمی از قرآن را حفظ کرده بودم ، معلم قرآن میخواست

    از این راه ، فضل خود را به دیگران بفهماند و لذا ، مسائل تجویدی قرآن را با دقت به من یاد داده بود و چندین بار از من امتحان گرفته بود و پس از اطمینان از

    من و تمام شدن نماز _ به امامت من _ و تلاوت قرآن در جمع ، به بهترین نحوی که پدرم و معلمم از من توقع داشتند ، مورد اعجاب و خوشایند تمام حاضرین

    قرار گرفتم و معلم را بر تعلیم من ستودند و پدرم را تبریک گفتند و همگان خدای را بر نعمت اسلام و بر «برکات شیخ» شکر گفتند .

    روزهایی را گذراندم که هرگز فراموش شدنی نیست و از خاطرم بیرون نمی رود و آن همه شهرت و نام آور - پس از آن قضیه - که از منطقه ی ما گذشته

    و آوازه اش به کل شهر رسید و در هر صورت ، آن شب های رمضان ، در زندگی ام تأثیر بسزایی گذاشت و مرا با دین بیشتر آشنا ساخت که تا کنون آثارش

    نیز موجود است ؛ چرا که هرگاه راه های زیاد مرا سردرگم می سازند ، یک نیروی خارق العاده ای در درونم احساس می کنم که مرا به راه مستقیم

    می کشاند و هرگاه در خود احساس ضعف شخصیت و پوچی زندگی می نمایم ، آن یادگارها مرا به والاترین درجات روحی بالا می برند و در درونم نور ایمان را

    روشن می سازند که مسولیت را هرچند بزرگ است ، تحمل می کنم .

    و گویا آن مسولیتی که پدرم یا در حقیقت معلمم به من واگذار نمود که همان امامت و پیش نمازی مردم در آن سن نوجوانی بود ، مرا وادار کرد چنین

    احساسی داشته باشم که نسبت به آن درجه ای که خود مایل بودم بدان برسم یا لااقل از من خواسته می شد ، خود را مقصر بدانم . و بدین سان

    دوران کودکی و جوانی را دریک استقامتی نسبی گذراندم که خالی از لهو و لعب نیز بود و هرچند بیشتر با سادگی و تقلید همراه بود و همواره مورد

    عنایت خداوند بودم تا در میان تمام برادرانم ، شخصیتی استثنایی از نظر ادب و اخلاق و آرامش و پاکدامنی داشته باشم.

    و نباید از یاد ببرم که مادرم - خدایش رحمت کند - بیشترین تأثیر را در زندگی ام گذارد چرا که دیدگانم را در حالی گشودم که سوره های قرآن را به من

    یاد می داد و همچنین نماز و طهارت را به من می آموخت و بی نهایت به من اعتنا می کرد ، زیرا من نخستین پسرش بودم و او در کنار خود، در همان

    خانه ، زن دیگری (هوو) را می دید که سالها از او بزرگتر بود و فرزندانی همسن و سال او داشت . لذا ، او به پرورش و آموزش من خود را تسلی می داد ،

    گویا با هوویش و فرزندان شوهرش در یک مسابقه شرکت می کرد.

    و همچنان نام «تیجانی» که مادرم برمن نهاد، امتیاز ویژه ای نزد تمام فامیل «سماوی» دارد که طریقت «تیجانی» را برای خود برگزیدند و از آن روز که یکی

    از فرزندان «شیخ احمد تیجانی» از الجزایر به شهر «قفصه» آمد و در منزل «سماوی» وارد شد و پس از آن بیشتر اهالی آن شهر ، خصوصا خانواده های

    دانشمند و ثروتمند ، این روش صوفی گری را برای خود اختیار نموده و از آن تبلغی کردند و برای خاطر این نام بود که در میان منزل سماوی که بیش از

    بیست خانواده در آن سکونت داشتند، محبوبیت ویژه ای پیدا کردم و همچنین خارج از آن منزل نیز، هرکس که با طریقت «تیجانی» برخوردی داشت مرا

    گرامی می داشت و بسیاری از پیرمردان نمازگزار که در آن شبهای ماه رمضان - که ذکرش گذشت - دست و سر مرا می بوسیدند و به پدرم تبریک

    می گفتند و به او یاد آور می شدند که این ها همه از فیض و برکات سرور ما ، «شیخ احمد تیجانی» است.

    لازم به یاد آوری است که « طریقت تیجانی» در مراکش ، الجزایر ، تونس ، لیبی ، سودان ، و مصر رواج پیدا کرده و معتقدین به این مکتب، به نحوی تعصب

    نسبت به مکتب خود دارند و لذا، به زیارت هیچ یک از اولیای خدا ، جز شیخ احمد تیجانی ، نمی روند و بر این عقیده اند که تمام اولیاء علم خود را از یکدیگر

    اخذ کرده اند، جز «شیخ احمد تیجانی» ، که علم خود را مستقیما از پیامبر اکرم فرا گرفته ، هرچند 13 قرن از زمان نبوت فاصله دارد و روایت می کنند که

    شیخ احمد تیجانی همواره می گفته که پیامبر در بیداری و نه در خواب نزد او آمده و معتقدند که نماز کاملی که شیخشان نگاشته ، برتر است از چهل

    ختم قرآن . و برای این که از شیوه ی اختصار فراتر نرویم ، به همین مقدار - راجع به تیجانیان - بسنده می کنیم تا این که در جای دیگر کتاب - به خواست

    خدا - از آنان یادی دیگر نماییم .

    من نیز مانند دیگر جوانان این مرز و بوم ، بر این عقیده بزرگ شدم و همه ی ما ، بحمد الله ، مسلمان و از و اهل سنت و جماعتیم و همه بر مذهب امام

    مالک بن انس می باشیم ؛ ولی از نظر روش تصوف، اختلاف زیادی با دیگر صوفی ها که در شمال آفریقا بسیار هستند داریم ، چرا که تنها در شهر «قفصه»

    گروه های تیجانی، قادری ، رحمانی ، سلامی ، و عیساوی وجود دارد و هر یک دارای پیروان و علاقه مندانی است که چکامه ها ، ذکرها ، دعاها و وردهای

    مخصوص به خود از بر دارند و در مجالس و محافل ، به مناسبت ازدواج یا ختنه کنان یا پیروزی یا نذرها می خواندند و برپا می کنند و هرچند دارای برخی

    مسائل منفی نیز هست ، ولی توانسته است نقش بزرگی را در نگهداری و احیای شعائر دینی و احترام به اولیاء و برگزیدگان ایفا نماید.


    ادامه دارد ...

  8. #8
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    « زیارت خانه ی خدا »


    هیجده ساله بودم که « انجمن ملی پیشاهنگی تونس » مرا برای شرکت در « نخستین کنفرانس پیشاهنگی عربی و اسلامی » که

    در مکه ی مکرمه برگزار می شد ، برگزید و من یکی از شش نفری بودم که از کل تونس انتخاب شدیم . من خودم را کوچک ترین و کم سواد ترین اعضای

    هیأت علمی اعزامی می دانستم . زیرا دو تن از آنان عبارت بودند از مدیران مدارس ، و سومی استاد درپایتخت ، و چهارمی خبرنگار و پنجمی را که نمی

    دانستم چه شغلی داشت ، اما از خویشان « وزیر آموزش ملی » در آن دوران بود.

    سفر ما به صورت غیر مستقیم بود . یعنی نخست وارد آتن ، پایتخت یونان شدیم و سه روز در آنجا ماندیم ،سپس به عمان ، پایتخت اردن سفر کردیم و در

    آن دیار چهار روز اقامت گزیدیم و پس از آن بود که به سوی عربستان سعودی مسافرت کرده و در کنفرانس شرکت جسته و مناسک حج و عمره را به جای

    آوردیم.هرگز احساس درونی ام قابل توصیف نیست . هنگامی که برای نخستین بار وارد خانه ی خدا می شدم قلبم به شدت می زد ، گویی می خواست

    ازدرون سینه ام بیرون آید و پرواز کند تا با دیدگان حقیقی اش این خانه ی «عتیق» را که مدت ها خوابش را می دید، بنگرد . اشک هایم سیل آسا می ریخت

    که پنداشتی هرگز باز نمی ایستد و چنین تصور کردم که فرشتگان مرا بالاتر از سر زائران به پشت بام خانه ی کعبه می برند و از آن جا ندای « الله » را

    پاسخ می گویم . «لبیک اللهم لبیک» این بنده ی تو به سویت آمده است و چون صدای لبیک حاجیان به گوشم می رسید، نتیجه گرفتم که لابد این ها عمر

    خود را سپری کرده اند و اکنون آماده شده و پولی گرد آورده و بدین مکان مقدس روی آورده اند، ولی من نه آمادگی داشته ام و نه آگاهی از این سفر.

    و یادم می آید پدرم ، آن گاه که بلیت های هواپیما را دید و مطمئن شد من به سوی خانه ی خدا پرواز می کنم ، با بوسه ای وداع به من همی گفت :

    « مبارک باد بر تو ای فرزندم، خدا خواست پیش از من و در سنین جوانی به مکه روی و حج خانه ی خدا را به جای آوری ، چرا که تو فرزند مولای من ،

    احمد تیجانی هستی. از خدا بخواه مرا مورد آمرزش خویش قرار دهد و توفیق حج و زیارت خانه اش را به من عطا فرماید.»

    از این روی می پنداشتم که خداوند خود مرا خواسته و با عنایت های بی پایانش احاطه کرده است و به آن مقام والایی رسانده که بسیاری در حسرت و

    امید رسیدن به آن جا جان می دهند ، پس کیست سزاوارتر از من به لبیک گفتن و ندای الهی را پاسخ دادن و بدین سان ، بسیار طواف می کردم و زیاده

    از حد نماز و سعی به جای می آوردم و حتی بیش ار همه از آب زمزم می نوشیدم و بر فراز کوه ها بالا می رفتم تا خود را قبل از اعضای هیأت اعزامی

    به غار حرا برسانم و گویا خود را در دامن پیامبر احساس می کردم که دارم از بوی عطر انفاس قدسیه اش لذت می برم . آه ! چه چشم اندازها و منظره

    هایی که تأثیری شگرف در نفس من گذاشت و هرگز زدوده نخواهد شد.

    عنایت دیگر پروردگار به من این بود که هرکس از هیأت های اعزامی مرا می دید، به من اظهار محبت و علاقه می نمود و آدرسم را برای نامه نویسی و

    مکاتبه درخواست می کرد و همچنین دوستان هم سفرم به من محبت می ورزیدند، هرچند در اولین دیدار که با آنها در پایتخت تونس داشتم و آماده ی

    سفر بودیم، مرا کوچک شمردند و من این احساس را از آنها دریافتم و صبر کردم ، چرا که قبلا نیز می دانستم شمال شهری ها، اهل جنوب را تحقیر

    می کنند و آنان را عقب افتاده می انگارند و چه زود نظرشان نسبت به من در همین چند روز مسافرت و کنفرانس عوض شد و من آبروی آنها را نزد دیگر

    هیأت های اعزامی خریدم و روسفیدشان کردم؛ از بس که شعر از بر داشتم و جایزه های زیادی در مسابقه های گوناگونی که به هر مناسبت برگزار

    می شد به دست آوردم و بدین گونه ، هنگام بازگشت به وطنم ، بیش از بیست آدرس از دوستان گوناگون و با ملیت های مختلف با خود داشتم.

    اقامت ما در عربستان بیست و پنج روز بود که بیش تر با علما ملاقات داشته و سخنرانی هایشان را می شنیدیم و نتیجه این شد که به برخی از عقاید

    وهابیت تمایل پیدا کردم و آرزو می کردم که مسلمانان دیگر نیز این عقیده ها را داشتند! و در آغاز فکر می کردم که حتما خداوند آنان را در میان دیگر

    بندگانش برای نگهبانی خانه اش برگزیده و آنها پاک ترین و دانا ترین بندگان خدا بر روی زمینند و خداوند آنها را با نفت بی نیاز ساخته تا بیشتر در خدمت

    حاجیان و مهمانان الهی باشند و برای سلامتی آنان وقت خود را صرف کنند !

    و هنگام بازگشت از سفر حج، لباس سعودی را با «عقال» پوشیده بودم و بی اختیار مواجه شدم با آن استقبال عظیمی که پدرم برایم فراهم آورده بود؛

    چه این که بسیاری از مردم در فرودگاه منتظر قدومم بودند و پیشاپیش آنها ، رهبر طریقت عیساوی و رهبر تیجانی و رهبر قادریان ، با تار و تنبور به چشم

    می خوردند. مرا به هلهله در خیابان های شهر می گرداندند و به هر مسجدی که می رسیدیم، چند لحظه ای بر عتبه ی مسجد می ایستادند تا مردم

    به دیدار و معانقه ام بشتابند ؛ به ویژه پیرمردان و ریش سفیدان شهر که از شدت شوق دیدار خانه ی خدا و زیارت مرقد پیامبر اکرم ، مرا غرق بوسه

    می کردند ؛ خصوصا که تا آن روز هیچ حاجی به سن و سال من ندیده بودند و در قفصه چنین چیزی را سراغ نداشتند .

    شیرین ترین روزهای عمرم را در آن ایام گذراندم . همواره شخصیت ها و بزرگان شهر به منزل ما می آمدند و تبریک می گفتند و برایم دعا می کردند و

    بسیاری از من می خواستند که « سوره ی فاتحه» و دعا در حضور پدرم بخوانم و من گاهی خجالت می کشیدم و گاهی هم تشویق می شدم. و یادم

    نمی رود که هرگاه زیارت کنندگان می رفتند ، مادرم بفور می آمد و اسپند دود می کرد که مرا از دیدگان حسودان دور سازد و مکر شیاطین را برطرف نماید.

    پدرم سه شب متوالی به عنوان ولیمه به پیش گاه حضرت تیجانی ، گوسفند سر می برید و مردم را اطعام می کرد و مردم از هر مطلب کوچک و بزرگی از

    من می پرسیدند و معمولا پاسخ هایم پر بود از تقدیر و احترام فوق العاده ی سعودی ها و خدمات آنان در نشر اسلام و یاری مسلمین !!!

    مردم شهر مرا «حاجی» لقب دادند و از آن روز هر جا این نام برده می شد، ذهن ها فقط متوجه من می گشت و پس از آن ، پیوسته معروف تر و مشهورتر

    می شدم ؛ خصوصا در میان افراد متدین ، مانند گروه « اخوان المسلمین» و من هم وظیفه ی خود می دانستم که به مسجدها سربزنم و مردم را از

    بوسیدن ضریح ها و دست کشیدن به چوب ها منع کنم و آنان را با تمام توان قانع سازم که این کارها شرک است.


    ادامه دارد ...

  9. #9
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    ( ادامه ... )

    و بدین سان ، فعالیت من بیشتر و بیشتر می شد تا آنجا که گاهی قبل از خطبه ی امام در روزهای جمعه ، در مساجد درس می دادم و از

    « مسجد یعقوب» به « مسجد بزرگ » منتقل می شدم ، زیرا نماز در وقت های متفاوت در این مساجد برگزار می شد . مثلا در آن مسجد

    نماز ظهر می خواندند ، در مسجد دیگر نماز عصر در همان وقت خوانده می شد و غالبا به مجالس درس دین روزهای یکشنبه ی من بیشتر

    شاگردان دبیرستانی می آمدندکه من در آن دبیرستان ، درس « تکنولوژی» و « مقدمات تکنیک » تدریس می کردم و از درس من خیلی

    خوششان می آمد و محبت و تقدیرشان نسبت به من افزون تر می گشت . زیرا من از وقت خود بیشترین مایه را می گذاشتم که از افکار

    و اذهانشان ، ابرهای اندیشه های استادان فلسفه ی الحادی و مادی و مارکسیستی را بزدایم ؛ و چه بسیار بودند اینان!

    به هر حال ، بچه ها با بی تابی منتظر وقت درس های دینی بودند و برخی از آنها به منزل ، نزد من می آمدند و من هم برای این که خود را

    آماده ی پاسخگویی کرده باشم، کتابهای مذهبی زیادی خریده بودم و به خوبی مطالعه کرده بودم تا آمادگی لازم را برای پاسخ دادن به

    سوالهای گوناگون داشته باشم. و ضمنا ، در آن سالی که به حج رفتم ، با ازدواجم نیمی از دینم را نگه داشتم . چرا که مادرم _ خدایش رحمت کند _

    خیلی مایل بود پیش از مرگ مرا داماد کند . زیرا او تمام فرزندان شوهرش را بزرگ کرده بود و در مراسم ازدواجشان حاضر شده بود و اکنون تنها

    آرزویش این بود که دامادی مرا نیز جشن بگیرد و خداوند آرزویش را برآورده کرد و من دستورش را اطاعت کردم و با دختری که تا آن روز ندیده بودم ،

    ازدواج کردم و مادرم نیز پس از حضور در جشن ولادت اولین و دومین پسرم درگذشت، در حالیکه از من راضی و خشنود بود و پدرم دو سال پیش

    از آن بدرود حیات گفت ، درحالی که حج خانه ی خدا را به جای آورد و دو سال قبل از وفاتش توبه ی کاملی را انجام داد.

    در آن دوران که مسلمانان و اعراب رنج شکست درجنگ با اسرائیل را می کشیدند، انقلاب لیبی به پیروزی رسید و یک جوان به رهبری انقلاب انتخاب

    شد که به نام اسلام سخن می گفت و با مردم در مسجد نماز جماعت می خواند و ندای آزادی قدس سر می داد که این امر مرا به وی جذب کرده

    بود، همچنان که بسیاری از جوانان مسلمان در کشورهای عربی و اسلامی ، شیفته ی او شده بودند و از این روی بر آن شدیم که یک مسافرت

    فرهنگی به لیبی تنظیم کنیم و چهل نفر از معلمین را جمع کرده و با هم به زیارت کشور برادر لیبی ، در آغاز پیروزی اش رفتیم. و پس از بازگشت

    خیلی خرسند و امیدوار به آینده ای بودیم که به اصلاح امت عربی و اسلامی درجهان بود.

    در طول سالهای گذشته ، نامه های محبت آمیزی با برخی از دوستان رد و بدل می شد و با بعضی از آنها به قدری علاقه و صمیمیت داشتیم که از

    من با اصرار می خواستند به زیارتشان بروم . من هم خودم را آماده ی یک مسافرت طولانی که تمام مدت تعطیلی تابستان را در بر میگرفت نمودم

    و برنامه ام این بود که از راه خشکی ، از لیبی گذشته به مصر روم و سپس از راه دریا به لبنان و آنگاه به سوریه ، اردن و عربستان ؛ و آنجا بیش از

    جاهای دیگر مورد نظرم بود که هم میخواستم عمره را به جای آورم و هم تجدید عهدی با وهابیت بنمایم ؛ همان وهابیتی که خود مبلغ و مروج آن

    درمیان توده های محصلین مدارس و در مساجدی که « اخوان المسلمین » بیشتر رفت و آمد داشتند بودم.

    آوازه ی من از شهر خودم فراتر رفته و به شهرهای مجاور رسیده بود و چه بسا مسافرینی که نماز جمعه می خواندند و به یکی از مجالس درس و

    موعظه ام حاضر می شدند و از جامعه ی خود مطالبی می گفتند و سخن به « شیخ اسماعیل هادفی » رسید ؛ هم او که بنیان گذار یکی از طریقه

    های متصوفه در شهر توزر ، پایتخت جرید ، و مسقط الرأس شاعر معروف تونس، ابوالقاسم الشابی بود و این شیخ ، پیروان و مریدانی در سراسر

    تونس و خارج از تونس در میان کارگزاران _ حتی در فرانسه و آلمان _ داشت .

    او از من دعوت کرده بود که به دیدارش روم . دعوت او از راه نمایندگانش در قفصه بود که نامه ی بلند و بالایی به من نوشته بودند و از خدمات من نسبت

    به اسلام و مسلمین سپاس فراوان کرده بودند و ادعا داشتند که این همه خدمت ، پشیزی نزد خدا ارزش ندارد؛ مگر این که از طریق یکی از شیوخ عرفا باشد.

    این ها معتقدند به یکی از احادیث (!) که نزد خودشان مشهور است و در آن می گوید: « هر کس شیخی ندارد ، پس شیخ او شیطان است.»

    و همچنین به من گوشزد می کردند که باید یکی از مشایخ متصوفه اشتباهت را تصحیح کند، وگرنه نیمی از علمت ناقص است و آنگاه به من بشارت

    می دادند که « صاحب الزمان » _ مقصودشان همان شیخ اسماعیل بود _ تو را منهای مردم دیگر انتخاب کرده که از اطرافیان نزدیکش باشی !

    این خبر به قدری مرا خرسند نمود که از شدت شوق به گریه افتادم و این را نیز از نعمت های پروردگارم می دانستم که همواره مرا از مقامی به مقام

    والای دیگر می رساند. زیرا که در گذشته پیرو آقای «هادی الحفیان» بودم و او از شیوخ و اکابر صوفیه است و کرامت های زیادی به او نسبت می دهند

    و من جزء یکی از عزیزترین دوستانش قرار گرفته بودم و همچنین با آقای « صالح بالسائح » و « الجیلانی» و دیگران، از وابستگان به طریقت های

    گوناگون متصوفه ، دوست بودم و از این روی ، با بی تابی منتظر دیدار آن شیخ شدم.

    هنگامی که به مجلس شیخ اسماعیل وارد شدم ، مجلس پر بود از مریدان و پیرانی که لباسهای سفید در بر داشتند و با دقت در چهره ها می نگریستم .

    پس از تمام شدن مراسم سلام و احوالپرسی ، شیخ اسماعیل وارد شد و همه از جا برخاستند و با احترامی فراوان دست شیخ را بوسه زدند . نماینده ی

    شیخ با اشاره ی چشمش به من فهماند که « این همان شیخ است». ولی من چندان تاب و تبی از خود بروز ندادم ، زیرا آنچه انتظارش را می کشیدم غیر

    از چیزی بود که می دیدم . من در ذهن خودم چهره ی دیگری از شیخ ترسیم نموده بودم ، با آن همه کرامت ها و معجزه ها که نماینده ها و پیروان شیخ

    از او نقل می کردند. ولی اکنون مواجه بودم با یک شیخ معمولی که هیچ وقار و هیبتی در نظرم نداشت.

    درهرصورت ، نماینده اش مرا به او معرفی کرد. او هم خوش آمد گفت و مرا در طرف راستش نشاند و غذا را به من تعارف کرد. پس از تمام شدن غذا ،

    یک بار دیگر نماینده اش مرا معرفی کرد تا این که پیمان نامه ای از شیخ بگیرم و پس از آن ، همگی به من تبریک و تهنیت گفته ، مرا غرق بوسه های

    خود کردند.از سخنان و تبریک هایشان ، چنین استنباط کردم که از من شناخت زیادی دارند. لذا، این غرور مرا واداشت که در برخی پاسخ های شیخ به

    سوال های سوال کنندگان ، اعتراض و اشکال کنم و با قرآن و سنت ، اشکالات خود را محکم و قوی نمایم . ولی حاضرین از این بچگی (!) و نادانی خیلی

    نگران شدند و آن را اسائه ی ادب در محضر شیخ تلقی کردند. چه این که عادت کرده بودند جز با اراده اش ، درحضورش لب به سخن نگشایند.


    ادامه دارد ...

  10. #10
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    ( ادامه ... )

    شیخ که آن وضعیت را مشاهده کرد ، با یک زرنگی مخصوص ، آن پرده ها را بالا زد و گفت: « هر که آغازش سوزان باشد، انجامش درخشان است.»

    حاضرین آن را مدال افتخاری برای من از حضرتش دانستند و از این که قطعا نهایتی پر افتخار خواهم داشت ، مرا دگر بار تهنیت گفتند . ولی شیـــخ

    طریقت که خیلی زرنگ و کاردان بود ، مجالی به من نداد که با اشکال هایم باز هم او را آزرده و سرگردان نمایم . لذا ، داستانی را از یکی از عارفان نقل

    کرد که یکی از علما به خدمتش مشرف شد، عارف به او گفت: بلند شو و غسـل کن ! عالم رفت، غسل کرد و بازگشت که در جلسه بنشیند. بار دوم

    گفت : بلند شو و غســل کن ! عالم از نو برخاست و این بار با دقت فراوانی غســل کرد، شاید که نخستین غسل کوتاهی کرده باشد و آمد بنشیند،

    این بار باز هم شیخ عارف به اون نهیبی زد و دستورش داد که برای سومین بار غسل کند، عالم گریست و عرض کرد: سـرور من! هم از علمم و هم از

    عملم غسل کردم ( و خودم را از علم و عمل جدا ساختم ) و چیزی نمانده است جز این که خداوند بر دست مبارکت راه خیری بر من بگشاید. آن

    جا بود که عارف بدو گفت: اکنون بنشین!

    من دانستم که غرض او از داستان ، خودم می باشم. حاضرین هم به همین نتیجه رسیدند . لذا، پس از خروج شیــخ ، مرا سرزنش کردند و قانع نمودند

    که سکوت را تا آخر اختیار کنم و احترام « صاحب الزمان » (!) را به جای آورم تا این که خدای نخواسته ، اعمالم حبط نشود و به این آیه ی کریمه استناد

    کردند:«یا ایها الذین آمنوا، لا ترفعوا اصواتکم فوق صوت النبی و لا تجهروا له بالقول کجهر بعضکم لبعض أن تحبط أعمالکم و أنتم لا تشعرون»

    ای کسانی که ایمان آوردید، صـدای خود را بالاتر از صدای پیامبر نکنید و در سخن گفتن با آن حضرت بلنـــد سخن نگویید ، همان گونه که با

    دوستانتان سخن می گویید ؛ تا این که اعمالتان حبط و باطل نشود، در حالی که نمی دانید.


    من هم قدر خود را شناختم و اوامر و پندهای آنان را با دل و جان گوش دادم و شیخ هم مرا بیش از پیش به خود نزدیک کرد... .

    سه روز نزد او ماندم که در این مدت سوال های زیادی از او می کردم و بعضی از آن سوال ها برای آزمایش بود و او خود می دانست . لذا، به من چنین

    پاسخ می داد که قرآن را ظاهری است و باطنی ، و باطن آن به هفت بطن منتهی می شود. ضمنا، گنجه ی مخصوص خود را برایم گشود و شجره نامه

    اش را به من نشان داد که در آن سلسله ی صالحان و عارفان نیز به چشم می خورد که سندش متصل می شد به « ابو الحسن شاذلی» و به اولیای

    زیادی می رسید تا منتهی می شد به امام علی بن أبی طالب ، کرّم الله وجهه و رضی الله عنه !

    لازم به یاد آوری است که این حلقات عارفانه را که برگزار می کردند ، در آغاز شیخ با قرائت چند آیه از قرآن کریم _ به گونه ی تلاوت و تجوید _ آن را افتتاح

    می کرد، سپس قصیده ای می خواند و آنگاه مریدان ، مدایح و اذکاری را که از بر داشتند می خواندند و بیشتر آن چکامه ها و اذکار ، در مــذمت دنیـــا و

    ترغیب آخرت و زهد و پارسایی بود.

    آنگاه اولین مریدی که در طرف راست شیخ نشسته بود ، چند آیه ی قرآن تلاوت می کرد و پس از گفتن « صدق الله العظیم » ، شیخ اولین بیــت یک

    قصیده ی نو را می سرود و بقیه در سرودن آن مشارکت می جستند و بدین سان ، حاضران در خواندن ولو یک آیه از قرآن ، به نوبـت شرکت می کردند

    تا این که حالی به آن ها دست بدهد و به راست و چپ ، هم گام با خواندن اشعار مدح ، متمایل شوند و خود را حرکت دهند و سپس شیــخ بلند شود

    و دیگران نیز قیام کنند و یک حلقه ای تشکیل دهند که شیخ ، قطب و محور آن حلقه باشد و این کلمه را بر زبان جاری سازند: آه ، آه ، آه ... و شیـخ در

    میان آنان به حرکت درآید و در هر بار متوجه یکی از آن ها شود و برنامه حســـابی گــرم شود و حرکت ها و ناله ها شبیه به طبــل زدن گردد و برخی در

    حرکت هایی جنون آمیز به این طرف و آن طرف جست و خیز کنند و صداها یکنواخت بلند گردد _ که گاهی خیلی رنج آور و خسته کننده است _

    تا این که آرام آرام ، آرامش باز گردد و با یک قصیده ی اختتامیه از شیخ پایان پذیرد.

    پس همگی می نشینند و سر و دوش شیخ را نثار بوسه های خود می نمایند. من نیز در برخی از این حرکت ها با آنان هم صدا و هم نوا می شدم ،

    هرچند به آن قانع نمی شدم و در درون خود احساس یک نوع تناقض می کردم ، چرا که معتقد شده بودم که نباید به غیر خدا توسل جست و لذا ، یک

    بار بر زمین افتادم و بسیار گریستم . زیرا که سرگردان و متحیر ، بین دو خط متناقض گرفتار شده بودم؛ یکی خط صوفیان بود که انسان در فضایی روحانی

    به سر می برد و در اعماق وجودش زهد و ترس از خدا و نزدیک شدن به او از راه اولیاء و عرفا می نمود ، و دیگری خط وهابیـــت بود که از آن آموخته بودم

    که تمام این توسل جستن ها شرک به خداست و هرگز الله این شرک ها را نمی بخشد.

    و اگر توسل جستن به پیامبر که رسول خداست فایده ای نداشت ، توسل جستن به اولیاء و عرفا چه ارزشی می توانست داشته باشد؟!

    و علی رغم منصب جدید که شیخ به من واگذار کرده بود و مرا نماینده ی خود در قفصه معرفی کرده بود ، در درون خویش قانع نشده بودم و هر چند

    تمایلی به روش های صوفیان از خود نشان می دادم و به خاطر اولیای صــالح خداوند برای آنها احترام به سزایی قائل بودم ، با این حال ، گاهی بحث و

    مجادله می کردم و به سخن خداوند احتجاج می نمودم که می فرماید:

    « و لا تدع مع الله الها آخر، لا اله الا هو »

    و همراه با الله، دعوت به خدای دیگری نکن که نیست خدایی جز او

    و اگر کسی پاسخ می داد:

    « یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و ابتغوا إلیه الوسیلة »

    ای مومنان! تقوای الهی داشته باشید و وسیله ای برای خود بجویید.


    به سرعت جوابش می دادم _ همانگونه که علمای عربستان مرا آموخته بودند _ که وسیله ، همان عمل صالح است ! و به هر حال ، آن دوران را با

    اضطراب و تشویش خاطر به سر بردم و گاهی می شد که برخی از مریدان در منزل نزد من می آمدند و همان حلقه های ذکر صوفیان را تا بی گاه از

    شب با آنها برگزار می کردیم.

    همسایه ها کم و بیش از صداهای ملال انگیز و خسته کننده ای که از گلوهایمان بلند می شد و آه آه می کردیم به ستوه آمده بودند ، ولی خودشان

    به من چیزی نمی گفتند و تنها از راه همسرانشان ، به همسرم شکایت می بردند و هنگامی که متوجه این معنی شدم ، از گروهمان خواستم که این

    حلقات ذکر را در منزل یکی دیگر از دوستان انجام دهند و عذر آوردم که به مدت سه ماه ، به خارج از کشور مسافرت خواهم کرد.

    و بدین سان ، با خانواده و خویشاوندان خداحافظی کردم و به سوی پروردگارم روانه شدم و بر او توکل نمودم که غیر از او خدایی را نمی شناسم.


    ادامه دارد ...

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •