سفری در راه است


و ندایی که مرا می خواند


و سفر...


توشه من!


هیچ!














اقیانوس

انتهای شب...


انتهای اقیانوس...


غم ستاره ها و عطر دلنشین کافور


که با اقیانوس میخزد بر بستر دلم


و دلبرانه دست میکشد بر چهره ی ترم


اقیانوس...


خسته است از نگاه خیره ام


دلش گرفته...


از خیالهای تیره ام














افسوس...



در کدامین لحظه دفن شد کودکی ام


که هنوز مجهول است مزارش...


من همان روزها را دوباره میخواهم


کاش تو را بازگشتی بود


و مرا جراتی به جبران...


افسوس رفتی و تمام خاطراتم را


به زیر خاک سرد بردی


افسوس...











...



بلور اشک ، به چشمم شکست وقت وداع


که اولین غم من ، آخرین نگاه تو بود











چرا؟



چرا باران نمی بارد؟


چرا دنیای من تاریک و من سودای غم دارم


چرا مغلوب غمهایم


چرا؟














تهی







مادام که چیزی برای دیدن نیست


مرا چه حاجت به دیدن؟


چگونه به فردا بیاندیشم


حال آنکه فردایی نیست


مرا چه حاجت به اندیشیدن


مرا چه حاجت به دیدن...










خاموشی




چراغهای ابتکار خاموش شده اند!


دیگر نه روزنه ای باقی است


نه آرامشی


نه کلامی ...


نه اقیانوسی باقیست


نه دریایی


از پنجره ی سکوت هجاهای تکرار را


مرور می کنم


نمیدانم


اینجا ...


آنجا...


و هرجا چه معنا دارد!







مدفون
تمام عمر


سرگردان و مدهوش و پریشانم


مدارا می کنم با خود


فقط آواز می خوانم


و من در تیرگی مدفون مدفونم


تماشا کن


سیاهی کی گریزد از شب چشمم


نمی دانم!














قاصدک



حتی باد


قاصدکهای نشسته


کنار پنجره اتاقم را می برد











فاجعه



هوا هوای غم است


هولناکترین فاجعه در راه است


بادبانهارا بکشید لنگرهارا بردارید


چه فرق میکند همه جا شب است


فردا صبح هم شب است







بدون شرح...









کویر



من که از دریا می آیم هر قدم حس می کنم


ماهیان تشنه ای را سر به زانوی کویر










هیچ










حتی نفسهای مرا از من گرفته اند


من مرده ام در من هوای هیچکس نیست




دنیا!



چه دنیاییست!چه زمینی چه آسمانی....!




دیگر زمینی نیست و همه آسمان است !



هستی سردری ست آبی رنگ !


سکوت است و بس....










جهان!



جهان جای عجیبیست !




اینجا هر کس شلیک می کند




خودش کشته می شود...
















روزی...



روزی خواهم خندید به دغدغه های امروز


امروزهمان فردای دیروز است


برای فهمیدن من دریا نمی خواهد


با برکه هم میشود فهمید


با برکه...


می شود اقیانوس را شکافت!











...



همیشه در خلوت
مرگ را مجسم دیده ام...
آیا مرگ
خونسردترین واژه ها نیست؟









همراه
پشت سر گذاشته ام پل های تمنا را


و بی رغبتم بر آرزوهای گذشته...


همراهی ندارم جز رنج هایی که


میراث بیهوده گی درون من اند...

















بارون بهاری



دانه هاي باران. . . پشت يک پنجره بسته چه زيبا به دنبال هم مي آويزند


ابرها مي گريند غصه ها بسيار است


خوش به حال باغچه! خوش به حال گلها!


خوش به حال آنان که زير باران رفتند و تمام تنشان


غرق در گريه ي ابر مي گريد! . . .















اقیانوس من



من خسته گی ام نبود اقیانوس است


رنگ دلم از کبود اقیانوس است


در گوش هزاران صدف رویایی


آهنگ دلم سرود اقیانوس است














شب تنهایی من!



هیچکس با من نیست...


مانده ام در قفس تنهایی...


با خودم می گویم:


جه غریبانه شبی ست...


شب تنهایی من!








این عکسم خودم طراحی کردم











سلام دوست من
به وبلاگ اقیانوسی من خوش اومدی.


راستی اینجا بارون زیاد می باره همیشه با چترت بیا...


اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم...


اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم...


اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم.