جرالد. الف. ديرکس (ابويحيي)



1) يکي از قديمي ترين خاطرات دوران کودکي من اين بود که ناقوس کليسا براي عبادت بامدادي شنبه ها در شهر کوچک و روستا مانندي که من در آن بزرگ شده ام به صدا در مي آمد. کليساي شهر ما که تابع فرقه متديست بود ساختماني چوبي و قديمي با يک برج ناقوس و دو کلاس براي مدرسه يکشنبه ها براي کودکان که در يک دخمه پشت مرغداني با درهاي چوبي که آن را از جايگاه مقدس جدا مي کند و نيز يک سن براي اجراي سرود که در کنار کلاسهاي يکشنبه براي بچه هاي بزرگتر قرار دارد.

کليسا کمتر از دو بلوک با منزل ما فاصله داشت. همين که صداي ناقوس بلند مي شد ما به طور خانوادگي مي آمديم و مراسم زيارت هفتگي کليسا را به جا مي آورديم.


2) در آن منطقه غير شهري در حوالي دهه 1950، سه کليسا در شهري با حدود 500 نفر جمعيت، مرکز تجمع اهالي به شمار مي آمدند، کليساي متديست، که خانواده من با آن مرتبط بودند نيز چنين بود.

اين کليسا "مهمانيهاي بستني"[1] با بستني هاي دست ساز خانگي و "ميهمانيهاي جوجه سوخاري"[2] و نيز "مهمانيهاي ذرت"[3] را ترتيب مي داد. من و خانواده ام در هر سه مهماني شرکت مي کرديم ولي هر کدام از اين ميهمانيها تنها سالي يکبار برپا مي شد. به علاوه در هر ماه ژوئن يک کلاس انجيل عمومي دو هفته اي برگزار مي شد که من (از کلاس هشتم مدرسه به بعد) هم شرکت کننده مستمر آن بودم. به هر حال مراسم صبح شنبه و کلاسهاي يکشنبه ها رويدادهاي هفتگي بودند و من هم تلاش مي کردم که کلکسيون سنجاقکهايي که به خاطر شرکت درجلسات به ما مي دادند و نيز کلکسيون جوايز حفظ آيات انجيل خود را گسترش دهم.


3) در روزهايي که سال سوم دبيرستان بودم، کليساي محلي متديست بسته شد ما در کليساي متديست شهر مجاور شرکت مي کرديم که اندکي از شهر ما بزرگتر بود. در آنجا بود که ذهن من بر روي مساله کشيش شدن به عنوان يک احساس وظيفه شخصي متمرکز شد. من در گروه دوستانه جوانان متديست فعال شدم و نهايتاً هم به عنوان يک مسئول کنفراس و هم مبلغ ناحيه خدمت مي کردم. به علاوه من مسئول موعظه جلسات يکشنبه جوانان شدم.

جلسات موعظه من در سطح جامعه با استقبال روبرو شد و چندي نگذشته بود که در کليساهاي ديگر هم صحبت مي کردم و نيز در خانه هاي سالمندان و گروههاي وابسته به کليساي جوانان و زنان شرکت ميکردم که معمولاً هم در اينجاها رکورد حضور را داشتم.


4) در سن 17 سالگي که سال اول خود را در دانشگاه هاروارد شروع کردم تصميم براي کشيش شدن و پيوستن به دستگاه کليسا قطعي شده بود. در سال اول دانشگاه در يک دوره دو ترمي اديان تطبيقي ثبت نام کردم اين دوره توسط ويلفرد کانت ول اسميت تدريس مي شد و او هم رشته تخصصي اش اسلام بود. در طي آن دوره در مقايسه با ساير اديان از قبيل هندوييسم و بوديسم توجه بسيار کمي به اسلام کردم چون به ويژه هندوييسم و بوديسم بسيار براي من رمز آلود و عجيب مي نمود در مقابل اسلام به نوعي شبيه مسيحيت که دين خودم بود به نظر مي آمد. در نتيجه آنطور که بايد بر روي اسلام متمرکز نشدم، اگر چه يادم هست که يک تحقيق ترم خود را براي دوره «اديان تطبيقي» بر مفهوم وحي در قرآن متمرکز کردم.

با اينحال چون که دوره ما دقيقاً برخواسته ها و استانداردهاي آکادميک تطبيق داشت من مجموعه اي از حدود 12 کتاب راجع به اسلام خريدم که همه آنها توسط غير مسلمانان نوشته شده بود و مقدر بود که همه آنها 25 سال بعد بسيار برايم کار آمد باشند همچنين دو ترجمه متفاوت قرآن به انگليسي را خريدم که همان موقع هم خواندم.


5) در بهار آن سال هاروارد به من عنوان دانشمند "هاليس" را دادند به نشانه اينکه من يکي از بهترين شاگردان دوره پيش از الهيات در آن دانشگاه بودم، تابستان بين سال اول و دوم به عنوان مبلغ جوانان در يک کليساي متديست واقعاً بزرگ کار مي کردم، به محض فارغ التحصيل شدن از دانشگاه هاروارد در در مدرسه الهي هاروارد ثبت نام کردم و در آنجا مدرک کارشناسي الهيات را در سال 1974 دريافت کردم، پيش از آن هم در سال 1972 به عنوان معاون کشيش مجموعه کليساي متديست در سال 1972 منصوب شدم و نيز يک بورسيه استوارت از همان کليسا به عنوان تکميل کننده بورسيه هاي مدرسه الهي هاروارد دريافت کرده بودم. در طول دوره آموزشي کشيشي يک برنامه دو ساله جانبي را به عنوان يک افسر امور ديني در بيمارستان پيتر بنت "بريگهام" در بوستن تکميل کردم. پس از فارغ التحصيلي از مدرسه الهي هاروارد تابستان را به عنوان مبلغ در کليساي متديست در بخش روستانشين "کاتراس" سپري کردم جايي که حضور مردم به چنان حد بالايي رسيد که در آن کليساها سالها بود چنان جمعيتي مشاهده نشده بود.


6) آنچه که از بيرون ديده مي شد اين بود که من يک کشيش جوان و با نشاط بودم که آموزش خوبي هم ديده است و جمع کثيري را به عبادت صبح يکشنبه مي کشاند و در همه مراحل مسير تبليغ و کشيش بودن خود موفق بوده است. در حاليکه آنچه از درون وجود داشت اين بود که من در يک نبرد دائمي براي حفظ خلوص و يکپارچگي روحي خودم در برابر وظايفي که به عنوان يک کشيش داشتم بودم. که البته اين نبرد بسيار از آن نبردي که برخي با آن روبرويند ـ که درگير شدن به وسيله وسايل سمعي و بصري در يک تلاش ناموفق براي حفظ اخلاق جنسي (رهبانيت) است ـ متفاوت بود، همينطور اين نبرد با نبرد برخي از کشيشان که در زمانه ما گاهي نامشان به عنوان داشتن روابط جنسي با کودکان در تيتر روزنامه ها قرار مي گيرد متفاوت بود. به هر حال اين تلاش و نبرد من شايد شايع ترين نبرد دروني است که آن دسته از اعضاي مدرسه کشيشان که آموزش و تحصيل بهتري داشته اند با آن مواجه مي شوند.


7) نوعي طنز وارونمايي در اين حقيقت وجود دارد که کساني بهترين و ايده آل ترين مبلغين آينده به حساب مي آيند براي طي دوره آموزشي کشيشي ـ مثلاً شبيه دوره اي که در آن زمان در مدرسه الهي هاروارد ارائه مي شد ـ انتخاب مي شوند وارونه بودن آن از اين جهت است که کسي که اين دوره را پشت سر مي گذارد در معرض فهم حقايق واقعي و تاريخي درباره مسايل زير قرار داده مي شود:

1 ـ شکل گيري جريان اصلي کليساي اوليه و اينکه چگونه با ملاحظات ژئوپلتيکي ايجاد شد.

2 ـ قرائت اصلي متون متعدد کتاب مقدس که بسياري از آنها در تضاد فاحشي با آن چيزي است که مسيحي ها (در حال حاضر) با باز کردن کتاب مقدسشان ميخوانند، اگر چه به تدريج برخي از اين اطلاعات به شکل گيري ترجمه هاي جديدتر و بهتر مي انجامد.

3 ـ شکل گيري مفاهيمي از قبيل مقهوم "تثليث خدا" و مفهوم "پسر خدا بودن" مسيح (سلام الله عليه).

4 ـ ملاحظات غير ديني که در وراي بسياري از عقايد و دکترين هاي مسيحيت خوابيده است.

5 ـ وجود کليساهاي مسيحي و جنبش هاي مسيحي اوليه (در صدر مسيحيت) که هرگز انگاره الوهيت مسيح (سلام الله عليه) را نپذيرفته اند 6 ـ غيره.

برخي از ثمرات دوره آموزشي کشيشي ام را با جزئيات بيشتر در کتاب اخيرم با نام زير بر شمرده ام "صليب و هلال: گفتگوي ميان ديني بين اسلام و مسيحيت، انتشارات آمانا".


8) به همين علت، واقعاً تعجبي ندارد که تقريباً اکثريتي از فارغ التحصيلان مدرسه تربيت کشيش اين دوره را ترک مي کنند، نه به قصد حضور در جايگاه تبليغ، که در آنجا از آنها خواسته مي شود آنچه را که ميدانند درست نيست تبليغ کنند، بلکه ترک اين دوره به منظور حضور در مراکز متعدد حرفه اي مشاوره است براي من هم همينطور بود که تصميم گرفتم به قصد گرفتن مدرک کارشناسي و دکتراي خود در زمينه روانشناسي باليني درسم را ادامه دهم. هنوز خود را مسيحي مي دانستم، زيرا که بخشي از هويت شخصي من بود، و به علت اينکه با همه اينها من يک کشيش و مبلغ بودم که به اين سمت منصوب شده بودم، اگر چه شغل تمام وقتم حرفه بهداشت روان بود، به هر حال دوره آموزشي تربيت کشيشي از همه عقيده اي که بايد مي داشتم از قبيل تثليث خدا و الوهيت مسيح (سلام الله عليه) محافظت کرده بود.

(نظر سنجي ها به طور معمول نشان مي دهند که کشيش ها معمولاً نسبت به مردم عوام کمتر متمايل به باور کردن اين عقايد و ساير عقايد تعصب آميز کليسا هستند، با توجه به اينکه کشيش ها بيشتر علاقه دارند تا اصطلاحاتي مثل" پسر خدا" را به معناي مجازي آن بفهمند در حاليکه عوام (و مستمعين آنها) آن را به معناي لغوي اش مي فهمند).

بنابراين من تنها به يک مسيحي روز کريسمس و عيد پاک تبديل شدم که در کليسا به طور پراکنده و نامنظم شرکت مي کردم که آن هم مي نشستم و دندان قروچه مي کردم و زبانم را گاز مي گرفتم و به موعظه هاي مبتني بر عقايدي گوش فرا مي دادم که مي دانستم واقعيت ندارند.


9) هيچکدام از مطالب بالا نبايد به اين معنا گرفته شود که من دينداري ام کمتر شده بود يا از لحاظ روحي از آنچه قبلاً بودم کمتر هدايت يافته بودم. منظم به نيايش مي پرداختم. اعتقادم به يک خداي قاهر و وجود برتر ثابت و پا برجا مانده بود و زندگي شخصي ام را بر اساس اصول اخلاقي اي که در کليسا و مدرسه يکشنبه ها آموخته بودم اداره مي کردم. تنها چيز اين بود که آنقدر عاقل بودم که به مطالب دگماتيک و عقايدي که توسط انسانها بافته شده است و توسط کليساي سازمان يافته تاييد شده اعتقادي نداشته باشم، عقايدي که مملو از تاثيرات کفر آميز و الحادي، مفاهيم شرک آلود و مشرکانه چند خدايي و متاثر از ملاحظات ژئوپليتيکي مي باشند که متعلق به دوره هاي گذشته بوده است.


10) همچنان که سالها مي گذشت با روند رو به تزايدي نگراني ام متوجه فقدان دينداري آنهم در مقياس وسيع در جامعه آمريکاي شد.

دينداري در واقع يک معنويت و اخلاقيات موجود و زنده در ميان افراد است و نبايد با شريعت مداري اشتباه شود که اين يکي مربوط به شعائر و مناسک و کيش و عقيده رسمي وابسته به يک ارگان مانند کليسا است. فرهنگ آمريکايي به نظر مي رسد که حدود و ثغور اخلاقي و ديني خود را از دست داده است. از هر سه ازدواج، دو تاي آنها به طلاق منجر مي شد و خشونت با روند رو به تزايد به بخش تفکيک ناپذيري از (فرهنگ حاکم در) مدارس و جاده هاي آمريکا تبديل مي شد.

مسئوليت پذيري شخصي در حال افول بود، خودقاعده مندي شخصي در سايه اخلاق "اگر خوشت مي آيد، انجامش بده" پوشيده مي شد. بسياري از رهبران و موسسات مسيحي در رسوايي هاي جنسي و مالي در حال غرق شدن بودند. احساسات رفتارها را هر چند نفرت انگيز بودند توجيه مي کرد. فرهنگ آمريکايي شرکتي بود که از لحاظ اخلاقي ورشکست شده بود و من در نيايش هاي فردي شبانه ام بسيار احساس تنهايي مي کردم.


11) در چنين شرايط بحراني اي بودم که تماس خود را با جمعيت مسلمانان محلي آغاز کردم، چند سال قبل من و همسرم به شکل فعالانه درگير تحقيق بر روي تاريخچه اسب عربي بوديم، و بالاخره براي اطمينان يافتن از صحت ترجمه هاي مدارک عربي، اين تحقيق ما را به تماس با آمريکايي هاي عرب تبار کشانيد که از قضا مسلمان هم بودند. اولين تماس اينچنيني ما در تابستان 1991 با فردي به نام جمال بود.


12) در ابتدا پشت تلفن با هم صحبت کرديم و سپس جمال به منزل ما آمد و پيشنهاد داد که مقداري از کار ترجمه را براي ما انجام دهد و ما را در خلال (تحقيق بر روي) تاريخچه اسب عرب در خاور ميانه کمک و راهنمايي کند. پيش از آنکه جمال آن روز عصر (منزل ما را) ترک کند خواست که اگر ممکن است از دستشوئي ما استفاده کند تا پيش از اداي نمازهاي (برنامه مندش) [4] خود را بشويد [5]. و نيز يک روزنامه را به عنوان يک زير انداز قرض گرفت تا بتواند پيش از ترک منزل ما نماز خود را به جاي آورد. و البته ما هم اين کار را با ميل انجام داديم ولي تعجب کرديم که چرا چيزي مناسبتر از روزنامه نبود که ما به او بدهيم. بدون آنکه در آن موقع متوجه شويم جمال يک کار تبليغي و دعوت عملي بسيار زيبا را انجام مي داد. او هيچ اشاره اي و توجهي به اين واقعيت که ما مسلمان نبوديم نکرد و هيچ بحث و موعظه اي هم راجع به اعتقادات مذهبي خود نکرد، او تنها رفتار عبرت آموز خود را نشان داد، رفتار عبرت آموزي که حرفهاي زيادي براي کسي داشت که اهل عبرت گرفتن بود.


13) در 16 ماه پس از آن تماس با "جمال" به تدريج با تواتر بيشتري رخ مي داد تا اينکه تقريباً به دو هفته يکبار و يک هفته يکبار رسيده بود، در اين ديدارها "جمال" هيچگاه درباره اسلام سخن موعظه آميزي به ما نزد و حتي هيچوقت درباره اعتقادات مذهبي من سخني نگفت و نيز هرگز مرا زباني به مسلمان شدن دعوت نکرد. اما من داشتم چيزهاي زيادي از او مي آموختم. نخست رفتار ثابت و نمونه جمال که مراقب نمازهاي منظم خود بود. دوم رفتار نمونه جمال در اينکه چگونه زندگي روزانه خود را در يک حالت بسيار اخلاقي و معنوي هدايت مي کرد هم در دنياي تجارت و هم در عالم روابط اجتماعي خود. سوم، رفتار نمونه جمال در تعامل رفتاري با دو کودک خردسالش، براي همسر من هم، همسر جمال نمونه مشابهي بود. چهارم، هميشه در خلال چارچوب کمک کردن به من براي فهميدن تاريخچه اسب عربي در خاور ميانه، جمال مرا با خود در مطالبي شريک مي کرد:

1 ـ با داستانهايي از اعراب و نيز تاريخ اسلام

2 ـ گفته هايي از محمد رسول خدا صلوات الله عليه و آله

3 ـ آيات قرآن و فضاي مفهومي آن

در واقع جلسات ما ديگر حداقل مشتمل بر يک مکالمه 30 دقيقه اي مي شد که متمرکز بر روي برخي ابعاد اسلام بود، ولي هميشه به گونه اي ارائه مي شد که به من کمک مي کرد با هوشياري فضاي اسلامي حاکم بر تاريخچه اسب عربي را بفهمم.

به من هرگز گفته نشد: "اين آنطوري است که هست" بلکه به من فقط گفته مي شد "اين آن چيزي است که معمولاً مسلمانان به آن معتقدند" چونکه من مورد موعظه واقع نمي شدم و چون جمال هيچوقت عقايد مرا مورد سوال قرار نمي داد من اذيت نمي شدم که بخواهم تلاش کنم و براي موضع خود دليل بياورم. همه اين ارتباطات به نحو روشنفکرانه اي بود نه به شکلي که بخواهد دين مرا عوض کند.


14) به تدريج "جمال" ما را به بقيه خانواده هاي عرب در مجتمع مسلمانان محلي معرفي کرد. "وائل" و خانواده اش، "خالد" و خانواده اش و برخي افراد ديگر هم بودند. تقريباً به طور همساني افراد و خانواد ههايي را ديدم که در سطح اخلاقي بالاتري از آنچه که همه ما جامعه آمريکايي در آن قرار داريم، زندگي مي کردند. شايد چيزي درباره اسلام عملي وجود داشت که من در دوره تحصيلات دانشگاهي و تحصيلات مدرسه علوم ديني ام از آن غافل شده بودم.


15) نزديک دسامبر 1992، شروع کردم به اينکه از خودم سوالات جدي را درباره اين که کجا هستم و چه مي کنم بپرسم. اين سوالات با انگيزه ملاحظات زير به وجود مي آمد.

1 ـ در طي مدت 16 ماه زندگي اجتماعي ما به شکل رو به تزايدي بر روي عنصر عربيت جامعه مسلمانان متمرکز شده بود. نزديک دسامبر تقريباً 75 درصد اوقات زندگي اجتماعي ما با عربهاي مسلمان سپري مي شد.

2 ـ به خاطر مزاياي دوران مدرسه علوم ديني و آموزش هاي آن من مي دانستم که کتاب مقدس به چه شکل فجيعي تحريف شده است (و غالباً مي دانستم که چه زماني در کجا و به چه علتي {اين تحريف رخ داده است}) من هيچ اعتقادي به تثليث خدا نداشتم.


16) رشته هاي مختلفي با هم بافته شده بودند و تشکيل يک طناب داده بودند. اسب هاي عربي، تربيت دوران کودکي ام، رفتنم به مدرسه علوم ديني و آموزش کشيشي، اشتياق دروني و نوستالژيکم نسبت به يک جامعه اخلاقي و معنوي، و تماسم با جامعه مسلمانان همه اين رشته ها با پيچيدگي خاصي به هم تافته شده بودند. وقتي که بالاخره پس از کلنجار رفتن {با اين رشته هاي ذهني} فراوان از خودم پرسيدم که دقيقاً آنچه که مرا از اعتقادات دوستان مسلمانم جدا مي کرد چه بود، پرسش از خويشتن شروع شد. فکر مي کنم مي توانستم اين سوال را با دوستم "جمال" و يا "خالد" مطرح کنم ولي هنوز براي اين قدم آماده نبودم. من هيچوقت اعتقادات ديني ام را با آنها بحث نکرده بودم و به نظرم مي آيد نمي خواهم اين موضوع را وارد رابطه دوستي مان کنم. به همين دليل همه کتابهاي درباره اسلام که در روزهاي دانشجويي و مدرسه علوم ديني خريده بودم از قفسه کتابها بيرون آوردم. اگر چه اعتقادات شخصي ام از موضع سنتي کليسا بسيار دور بود، و تقريباً به ندرت در کليسا حضور پيدا مي کردم، هنوز خودم را يک مسيحي مي دانستم به همين علت به سمت ]آثار[ انديشمندان غربي توجه پيدا کردم، در آن ماه دسامبر تقريباً 6 کتاب يا بيشتر که توسط انديشمندان غربي درباره اسلام نوشته شده بود، خواندم که از آن جمله زندگينامه حضرت رسول صلوات الله عليه و آله بود. پس از آن شروع کردم به خواندن دو ترجمه متفاوت قرآن به انگليسي. و هيچوقت هم با دوستان مسلمانم از اين جستجوي شخصي براي پيدا کردن هويت خودم صحبتي نکردم. هيچوقت به آنها نگفتم که چه نوع کتابهايي را مي خواندم و هيچوقت هم دليل اين کارم را توضيح ندادم.

به هر حال، گاهي سوال خاصي ذهنم را به خود مشغول مي کرد و از يکي از اين دوستانم آن سوال را مي پرسيدم.


17) اگر چه با دوستان مسلمانم راجع به اين کتابها صحبتي رد و بدل نشد، با همسرم مکرراً درباره کتابهايي که مي خواندم گفتگو مي کردم. حدود هفته آخر دسامبر 1992 مجبور شدم نزد خود اعتراف کنم که در هيچيک از مواد و عناصر اعتقادي ميان اعتقادات شخصي خودم و اصول اعتقادات اسلام مخالفتي نمي توانم پيدا کنم. در همين حال آماده بودم اين را اعتراف کنم که محمّد (صلوات الله عليه و آله) رسول و فرستاده (يعني کسي که براي خدا و تحت نظر وحي و الهام الهي سخن مي گويد) خدا (الله) است، خدايي که بلند مرتبه و عزيز است. اما هنوز براي تصميم گرفتن مردد بودم، مي توانستم با آمادگي براي خودم اعتراف کنم که اشتراکات (فکري ام) با آنچه تا آن موقع از اعتقادات اسلامي آموخته بودم بسيار بيشتر از اشتراکاتم با مسيحيت سنتي (مورد تأييد) سازمان کليسا است، همچنين به خوبي مي دانستم که مي توانم بيشتر مطالبي را که قرآن درباره مسيحيت، کتاب مقدس و عيسي سلام الله عليه در برداشت (مستقلاً) با توجه به دوره آموزشي هاي کشيشي و آموزش علوم ديني ام تاييد کنم. اما هنوز مردد بودم. بعدها اين ترديدم را (براي خودم) اينطور توجيه کردم که من هنوز جزئيات و ريزه کاريهاي اسلام را نمي شناسم و حوزه هاي هماهنگي فکري ام با اسلام محدود به مفاهيم و اصول اساسي اعتقادي اسلام است، و به همين علت به خواندن و باز هم خواندن ادامه دادم.


18) احساس هويت شخصي، و پرسش از اينکه من چيستم، تاييد بسيار قدرتمندي براي (جا افتادن) فهم جايگاه ما درعالم است، در دوره کارآموزي حرفه اي ام، معمولاً از من خواسته مي شد که اختلالات اعتياد را درمان کنم، که از اعتياد به سيگار بود تا مشروبات الکلي و اعتياد به مواد مخدر. به عنوان يک کادر کلينيک، مي دانستم که بايد بر اصل اعتياد جسماني غلبه کرد تا خودداري اوليه ايجاد شود، اين بخشِ آسان و ساده درمان بود، همانطور که مارک تواين گفته است: "ترک سيگار راحت است، من صدها بار اين کار را انجام داده ام"، به هر حال همچنين مي دانستم که کليد نگهداري آن خودداري در طي يک دوره زماني طولاني غلبه کردن بر اعتياد روحي و رواني آن مشتري است، (اعتيادي) که به شدت در احساس هويت مبنايي بيمار زمينه يافته بود "مثلاً اينکه بيمار به خود اينطور خود را مي شناساند که من يک سيگاري يا الکلي يا مثل آن هستم. رفتار معتادانه بخشي و قسمتي از احساس هويت مبنايي بيمار شده بود، بخشي از شخصيت او شده بود، تغيير اين احساس هويت براي ادامه درمان رواني بسيار مهم بود. اين قسمت بسيار سختي از درمان بود، تغيير احساس يک فرد از شخصيت خود کار بسيار سختي است. روان يک شخص تمايل دارد به آنچه که قديمي و آشنا است بچسبد که از لحاظ رواني راحت تر و امن تر از چيزهاي جديد و نا آشنا است.


19) بر مبناي (اين) سابقه حرفه اي، به مطلب بالا آگاه بودم و در زمينه روزانه زندگي ام از آن استفاده کردم، به هر حال، دوگانگي کافي بود، هنوز آماده نبودم که اين مطلب را در مورد خودم و نيز بر دودلي که بر هويت ديني ام احاطه پيدا کرده بود، اعمال کنم، براي 43 سال، هويت ديني ام به شکل بسيار مرتب و منظمي به عنوان مسيحيت برچسب خورده بود، و به هر حال بسياري از اوصاف ديگر را در طول اين سالها به آن اضافه کرده بودم. گسستن از اين عنوان در هويت شخصي ام کار آساني نبود، چون بخشي از تعريفي بود که از وجود خودم داشتم، با توجه به تحليلي که اکنون از آن شرايط دارم، واضح است که اين دودلي مي توانست به سمت اين مقصد هدايتم کند که من مي توانستم هويت آشناي ديني ام را که مسيحي بودن بود حفظ کنم، عليرغم اينکه مسيحي اي بودم که اعتقاداتش شبيه اعتقادات يک مسلمان بود.


20) حال ديگر دقيقاً آخر دسامبر بود و من و همسرم فرمهاي تقاضاي پاسپورت امريکايي را پر مي کرديم تا بتوانيم (ايده) سفر پيشنهادي به خاورميانه را جامه واقعيت بپوشانيم، يکي از سوالات مربوط به دين ما بود حتي درباره آن فکر هم نکردم و به طور خودکار بر روي زمينه رواني قديمي و آشنا تکيه کردم و در همان حال نوشتم "مسيحي" بسيار آسان و آشنا و راحت بود.


21) به هر حال اين راحتي وقتي که همسرم از من پرسيد که چگونه به آن سوال در فرم پاسخ داده بودم به طور گذرا درهم شکست و به ناراحتي بدل شد، سريع جواب دادم "مسيحي" و با صداي بلند و ريزي خنديدم. يکي از کمک هاي فرويد به فهم روان انسان بيان اين بود که خنده غالباً تخليه تنش رواني است. هر چند فرويد ممکن است در بسياري از ابعاد تئوري توسعه جنسي ـ رواني اش به خطا رفته باشد، توجه و فهمي که از خنده ارائه کرده بود دقيقاً به هدف صحت اصابت کرده است. من خنديده بودم، آن تنش رواني که مجبور بودم به واسطه خنده آن را تخليه کنم چه بود؟


22) سريع و با عجله براي همسرم با بياني کوتاه ثابت کردم که من مسيحي هستم نه مسلمان. و در جواب آن همسرم مودبانه گفت که" تنها مي خواستم سوال کنم که کلمه اي که نوشته اي چيست؟ مسيحي، پروتستان يا "متديست". بر مبناي اطلاعات حرفه اي ام [6] از اين حرف بيرون مي پريد که من به خاطر آن مطلب عصباني نيستم". و من حتي اشاره اي هم به موضوع عصبانيت نکرده بودم، واضح بود که بيمار من احساس نياز مي کرد تا در برابر باري که ضمير ناخودآگاه خود او بر او تحميل مي کرد، از خود دفاع کند. به بيان کوتاه، او واقعاً عصباني بود اما آماده نبود که اين واقعيت را بپذيرد يا با آن کنار بيايد. اگر همسر من اين اتهام را متوجه من کرده بود که "تو يک مسلماني" بنابراين اين اتهام از طرف ضمير ناخودآگاه خود من ناشي شده بود، چون من تنها فرد ديگري بودم که در آنجا حاضر بود. من نسبت به اين مطلب آگاه بودم اما هنوز مردد بودم، بر چسب ديني که بر پيشاني احساس هويت من براي 43 سال چسبيده بود به اين راحتي ها مي خواست از من جدا شود.


23) يک ماه از اين سوال همسرم از من گذشت، حال ديگر اواخر ژانويه 1993 بود. همه کتابهايي که دانشمندان غربي درباره اسلام نوشته بودند پس از مطالعه عميق و دقيق کنار گذاشته بودم، دو ترجمه انلگيسي قرآن را در قفسه کتابها برگردانده بودم و مشغول خواندن ترجمه ديگري از قرآن به زبان انگليسي بودم، شايد بتوانم در اين ترجمه جديد به طور اتفاقي توجيهي براي اين بيابم که.......


24) در ساعت نهار خوردن در يک رستوران محلي عرب بودم که به تازگي گندم به آن رستوران افتاده بود، مثل معمول هميشه وارد شدم، پشت يک ميز کوچک نشستم و سومين ترجمه قرآن را از جايي که تا آنجا خوانده بودم باز کردم، تخمين زدم که در وقت نهار شايد بتوانم مقداري مطالعه کنم. چند لحظه بعد متوجه شدم که محمود بالاي سرم ايستاد" و منتظر است که من غذا سفارش بدهم، او نگاه سريعي به کتاب من کرد ولي چيزي راجع به آن نگفت، بعد از سفارش غذا به فضاي تنهايي مطالعه ام برگشتم.


25) چند دقيقه بعد، همسر محمود "ايمان" که يک مسلمان آمريکايي بود و حجاب (روسري) و لباس با حيايي پوشيده بود، لباسي که در زنهاي مسلمان معمول بود، غذاي سفارش داده شده مرا آورد، او اشاره کرد که من قرآن مي خوانم و مودبانه پرسيد که آيا من يک مسلمان هستم. بدون اينکه با هيچ آداب اجتماعي و يا مودبانه بتوانم حرفم را مرتب کنم، از دهانم بيرون پريد که : "نه" اين يک کلمه با قدرت ادا شد و اندکي هم کج خلقي در آن وجود داشت، و با اين حرف من، ايمان مودبانه از ميز من دور شد.


26) چه اتفاقي براي من داشت مي افتاد؟ من با پررويي و تا حدودي پرخاشجويانه رفتار کرده بودم، مگر آن زن چه کرده بود که سزاوار چنين رفتاري باشد؟ اين رفتار معمول من نبود، به خاطر تربيت دوران کودکي ام هنوز از عبارت آقا و خانم براي مخاطب قرار دادن کارمندان و صندوقداراني که در فروشگاهها با آنها مواجه بودم استفاده مي کردم، مي توانستم تظاهر کنم نسبت به خنده ام پس از اين ماجرا که براي تخليه تنش بود، بي اعتنا هستم ولي نمي توانستم چنين رفتار نامعقولي از خودم را ناديده بگيرم.

کتابم را به کناري گذاشته بودم و در خلال غذا خوردن در ذهنم به خاطر اين چند اتفاق ناراحت بودم. هر چه بيشتر بر اين قضيه متمرکز بيشتر نسبت به رفتارم احساس گناه مي کردم. مي دانستم که وقتي "ايمان" صورتحساب غذا را بياورد احتياج دارم به نوعي رفتارم را جبران کنم. اگر چه، حتي اگر هيچ دليل ديگري هم نبود، به سادگي ادب و رفتار مناسب چنين اقتضايي داشت، به علاوه واقعاً و به شدت ناراحت بودم که چطور در برابر اين سوال معمولي "ايمان" سر سختي کرده بودم. در دورن من چه مي گذشت که به سوالي چنين واضح و ساده چنان جواب محکم و سختي دادم. چرا اين يک سوال به تنهايي چنان رفتار ناهنجاري را در من ايجاد کرد؟


27) پس از آن وقتي که "ايمان" صورتحساب مرا آورد تلاش کردم به نوعي عذرخواهي کنم و گفتم: "متاسفم که اندکي در پاسخ به سئوال شما درشتي کردم، اگر سوال شما اين است که آيا من به خداي واحد معقدم يا نه پاسخ من مثبت است. اگر سوال شما اين بود که آيا من به رسالت و پيامبري محمد (ص) از طرف آن خداي واحد معقتدم يا نه، پاسخ من مثبت است، و او با رفتاري بسيار خوب و قاطع پاسخ داد: "خيلي خوب، براي برخي از مردم بيشتر از ديگران طول مي کشد....".


28) شايد، خوانندگان اين نوشته اينقدر مهربان باشند که به اين مطلب توجه کنند که من با خودم مشغول چه بازي رواني اي بودم بدون اينکه به حرکات و رفتار ذهني بخندم. به خوبي مي دانستم که به روش خودم و با استفاده از تعبير خودم، شهادت، که اقرار و گواهي دادن به اعتقاد است، را ادا کرده بودم. مثلاً: "گواهي مي دهم که خدايي جز الله نيست و گواهي مي دهم که محمد فرستاده خدا است. ما به هر حال اگر چه اين را گفته بودم مي دانستم چه گفته ام هنوز به برچسب هويت ديني قديمي و آشنايم چسبيده بودم، پس از همه اينها، هنوز نمي گفتم که مسلمانم.

من يک مسيحي بودم به همين سادگي، اگر چه يک مسيحي نابهنجار که تلاش داشت بگويد تنها يک خدا وجود دارد و نه خداي سه گانه و مسيحي اي که اصرار داشت بگويد محمد (ص) فرستاده و تحت امر آن خداست. اگر مسلماني مي خواست مرا به عنوان يک مسلمان بپذيرد، به او مربوط بود و اين هويت ديني او بود، نه هويت من فکر کردم راه خودم را براي خروج از اين بحران هويت ديني پيدا کرده ام . من مسيحي اي بودم که با دقت بيان مي دارد که من (به عنوان يک مسيحي) با اعتقادات اسلامي موافقم و به صحت آن گواهي مي دهم. با اين شرح زجرآور و با تجزيه زبان انگليسي به چيزي بسيار نزديک به ماهيت واقعي اش، ديگران هر برچسبي مي خواستند بر من بگذارند اين برچست آنها بود نه از آن من.


29) حال ديگر مارس 1993 بود و من و همسرم از يک تعطيلات 5 هفته اي در خاورميانه لذت مي برديم، همچنين از نظر ماههاي اسلامي رمضان بود که مسلمانان از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب در آن روزه مي گيرند. چونکه غالباً ما با اعضاي خانواده دوستان مسلمانمان در آمريکا رفت و آمد داشتيم و با آنها محشور بوديم، من و همسرم هم تصميم گرفتيم که روزه بگيريم، تنها براي احترام و تواضع (به آنها) در خلال اين مدت من شروع کردم نمازهاي پنجگانه يوميه اسلامي را با دوستان تازه ام از خاورميانه که مسلمان بودند، به جاي آورم، بعد از همه اين حرفها هيچ چيزي در آن نمازها نبود که من بتوانم با آن مخالف باشم.


30) من يک مسيحي بودم يا اينطور ابراز مي کردم، و به هر حال در يک خانواده مسيحي متولد شده بودم، تربيت مسيحي شده بودم در کودکي هر يکشنبه در کليسا و کلاسهاي يکشنبه ها شرکت کرده بودم از يک مدرسه علوم ديني معتبر فارغ التحصيل شده بودم و يک کشيش متعلق به يک مذهب بزرگ پروتستان بودم، به هر حال من مسيحي اي بودم که به خداي سه گانه معتقد نبود، به الوهيت مسيح (سلام الله عليه) اعتقاد نداشت و به خوبي مي دانست که انجيل و کتاب مقدس چگونه تحريف شده بود. مسيحي اي که شهادت هاي اعتقادات اسلامي را با تعبيري با دقت و با کلمات خودش ادا کرده بود، مسيحي اي که در ماه رمضان روزه گرفته بود، نمازهاي پنچگانه اسلامي را روزي 5 بار به جا مي آورد. و مسيحي اي که بسيار تحت تاثير الگوهاي رفتاري موجود در جمعيت هاي مسلمان بود، هم در آمريکا و هم در خاورميانه.


31) ديگر اواخر سفر خاورميانه اي ما بود، يک دوست مسن تر از خودم که انگليسي اصلاً صحبت نميکرد و داشتيم با هم در طول يک مسير کوتاه و پيچاپيچ در يک منطقه که از جهت اقتصادي کم رونق بود در شهر بزرگ اردن، عمان قدم مي زديم. همينطور که قدم مي زديم مردي که از هر دوي ما مسن تر بود از جهت مقابل به ما نزديک شد و گفت: سلام عليکم، يعني (آرامش بر شما باد) و دست دراز کرد که دست بدهيم، تنها ما سه نفر آنجا بوديم، نه من و نه دوستم عربي نمي توانستيم صحبت کنيم و آن غريبه هم انگليسي حرف نمي زد، آن مرد غريبه به من نگاه کرد و گفت: "مسلماني؟".


32) دقيقاً در آن لحظه من به طور کامل و تمام گير افتادم، هيچ بازي الفاظ روشنفکرانه اي نمي شد به پا کرد، چون من فقط مي توانستم به انگليسي صحبت کنم و او هم تنها به زبان عربي صحبت مي کرد، هيچ مترجمي هم نبود که مرا از آن شرايط آزاد کند، يا اينکه کمک کند تا خودم را در پس تعابير انگليسي که با خودم صحبت مي کردم و به دقت هم آماده شده بود پنهان کنم. نمي توانستم تظاهر کنم که سوالش را نفهميده ام چون بسيار صريح و واضح بود، گزينه هاي من (براي پاسخ) به طرزي غير قابل پيش بيني و توضيح ناپذير به دو گزينه کاهش يافت: مي توانستم بگويم: "نعم" يعني "آري" و يا "لا" يعني "خير"، انتخاب هم انتخاب خودم بود نه انتخاب ديگري، و گزينه ديگري هم نداشتم، بايد انتخاب مي کردم همين حالا هم بايد انتخاب مي کردم. به همين سادگي. الحمد لله جواب دادم "نعم".


33) با گفتن آن يک کلمه همه بازي هاي لفظي روشنفکرانه را پشت سر گذاشتم. با پشت سر گذاشتن اين بازي با کلمات، بازي هاي رواني مربوط به هويت ديني ام را نيز پشت سر گذاشتم. ديگر يک مسيحي عجيب و غيرمعمول نبودم، يک مسلمان بودم. الحمد لله همسر 33 ساله ام هم حدود همان زمان مسلمان شد.


34) هنوز چند ماهي به بازگشت ما از خاورميانه به آمريکا نگذشته بود که يکي از همسايه ها ما را به منزلش دعوت کرد و گفت که مي خواهد با ما راجع به تغيير مذهب ما به اسلام صحبت کند. او يک کشيش بازنشسته متديست بود که قبلاً با او چندين بار بحث کرده بودم. اگر چه ما گاهي به طور سطحي در باره موضوعاتي از قبيل ساختن بدلي و مصنوعي انجيل از منابع متفاوت مستقل و قديمي تر صحبت کرده بوديم، هيچ صحبت عميقي درباره دين نکرده بوديم، من مي دانستم که او يک آموزش صلب و جامد را طي کرده است و اينکه او در گروه کر کليساي محلي هر يکشنبه آواز مي خواند.


35) واکنش اوليه من اين بود که گفتم: "اوه، دردسر شروع شد" اگر چه اين يک تکليف اسلامي است که انسان همسايه خوبي باشد و نيز يک وظيفه اسلامي است که انسان علاقمند باشد درباره اسلام با ديگران بحث کند. بنابراين دعوت را براي بعدازظهر روز بعد پذيرفتم و بيشتر وقت بيداري ام را در 24 ساعت بعد صرف اين کردم که فکر کنم چگونه با اين آقاي محترم درباره اين موضوع که خواسته است وارد بحث شوم. زمان موعود فرا رسيد و ما به سمت منزل همسايه مان حرکت کرديم، پس از لحظاتي صحبت هاي کوتاه بالاخره پرسيد که چرا تصميم گرفته بودم مسلمان شوم، من هم منتظر اين سوال بودم و پاسخم را هم به دقت آماده کرده بودم، "همانطور که شما بر اساس تحصيلات دوره کشيشي مي دانيد، ملاحظات غير مذهبي فراواني وجود داشت که تصميمات "شوراي نلسين" را شکل داد و جهت دهي کرد"، او ناگهان با يک جمله ساده حرف مرا قطع کرد و گفت: "تو بالاخره نتوانستي بيش از اين چند خدايي را هضم کني؟ درست مي گويم؟"، او دقيقاً مي دانست که من چرا مسلمان شده بودم و با تصميم من هم مخالف نبود. براي خود او در اين سن و در اين موقعيتش در زندگي او انتخاب کرده بود که يک "مسيحي غير معمول" باشد،

الحمد لله او اکنون سفر از صليب به هلال (کنايه از گروش از مسيحيت به اسلام) را طي کرده است.


36) در آمريکا براي مسلمان شدن بايد قرباني هايي داد، البته در همه جا مسلمان بودن مستلزم اينست که انسان بعضي چيزها را قرباني کند. اگر چه اين قرباني ها در آمريکا بسيار شديدتر محسوس است، به ويژه ميان آمريکايي هاي تازه مسلمان. برخي از اين قرباني ها بسيار قابل پيش بيني هستند که شامل پوشش مغاير (با جامعه) و پرهيز از الکل و گوشت خوک و پرهيز از ربا و سود پول مي شوند، برخي از اين قرباني ها کمتر قابل پيش بيني اند مثلاً يک خانواده مسيحي که با آنها دوستان صميمي اي بوديم به ما خبر دادند که ديگر نمي توانند با ما رفت و آمد کنند زيرا که آنها نمي توانند با هر کسي که مسيح را به عنوان منجي شخصي خود نمي پذيرد، رفت و آمد داشته باشند، به علاوه تعداد خيلي کمي از همکاران حرفه اي ام نوع روابط خود را با من تغيير دادند. نمي دانم اين همزماني اتفاق بود يا نه که سطح مراجعات حرفه اي ام به تدريج کم شد و در نتيجه حدود 30% در درآمدم افت به وجود آمد. برخي از اين قرباني هاي غير قابل پيش بيني را سخت مي شد پذيرفت، اگر چه اين قرباني ها، بهاي اندکي بودند براي آنچه که در ازاي آن به دست مي آمد.


37) براي کساني که در اين انديشه اند که اسلام را بپذيرند و خود را به خداوند جليل متعال تسليم کنند نيز ممکن است قرباني ايي در راه و مسيرشان وجود داشته باشد، که البته بسياري از اين قرباني ها به سادگي قابل پيش بيني اند هر چند برخي ديگر از آنها هم بسيار عجيب و غير قابل پيش بيني است. هيچ نمي توان اين قرباني ها را انکار کرد و من هم نمي خواهم اين قرص و داروي دردناک را براي شما با پوشش شيريني و شکر متفاوت جلوه دهم، با اين حال بايد مراقب باشيد که خيلي با اين قرباني ها ناراحت نشويد، و در تحليل نهايي اين قرباني ها بسيار از آنچه که اکنون فکر مي کنيد کم اهميت ترند، به خواست خدا، خواهيد ديد که اين قرباني ها براي آن کالاي پر بهايي که آن را مي خريد، هزينه کم و ارزاني است.