چرا به خانه نمی آیی؟

فدای نرگس مستت باد، هزار زنبق صحرایی

هزار سر همه سودایی، هزار دل همه دریایی

میان کوچه بیداران، هنوز در گذر توفان

به یاد چشم تو می سوزد، چراغ این شب یلدایی

کنار من بنشین امشب، که تا سپیده سخن گویم

تو از طلوع اهورایی، من از غروب تماشایی

هزار شب همه شب بی تو، زبان زمزمه ام این بود

بخواب تا بدمد بختت، بخواب ای سر سودایی

چه مانده است زما یاران! دلی شکسته تر از باران

دلی شکسته که خوکرده است، به درد و داغ و شکیبایی

تو نیستی و دلت اینجاست، کنار آینه و قرآن

برادران همه برگشتند، چرا به خانه نمی آیی؟


علیرضا قزوه