نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

موضوع: قصیده شماره ۲

  1. #1
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088
    سپاس ها
    4,171
    سپاس شده 8,090 در 2,412 پست
    نوشته های وبلاگ
    360

    Icon2008 قصیده شماره ۲

    قصیده شماره ۲

    ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
    هزار نکته در این کار هست تا دانی

    بجز شکردهنی مایه هاست خوبی را
    به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی

    هزار سلطنت دلبری بدان نرسد
    که در دلی به هنر خویش را بگنجانی

    چه گردها که برانگیختی ز هستی من
    مباد خسته سمندت که تیز می رانی

    به همنشینی رندان سری فرود آور
    که گنجهاست در این بی سری و سامانی

    بیار باده رنگین که یک حکایت راست
    بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی

    به خاک پای صبوحی کنان که تا من مست
    ستاده بر در میخانه ام به دربانی

    به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم
    که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی

    به نام طره دلبند خویش خیری کن
    که تا خداش نگه دارد از پریشانی

    مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز
    وگرنه حال بگویم به آصف ثانی

    وزیر شاه نشان خواجه زمین و زمان
    که خرم است بدو حال انسی و جانی

    قوام دولت دنیی محمد بن علی
    که می درخشدش از چهره فر یزدانی

    زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب
    تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی

    طراز دولت باقی تو را همی زیبد
    که همتت نبرد نام عالم فانی

    اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود
    همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی

    تو را که صورت جسم تو را هیولایی است
    چو جوهر ملکی در لباس انسانی

    کدام پایه تعظیم نصب شاید کرد
    که در مسالک فکرت نه برتر از آنی

    درون خلوت کروبیان عالم قدس
    صریر کلک تو باشد سماع روحانی

    تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود
    که آستین به کریمان عالم افشانی

    صواعق سخطت را چگونه شرح دهم
    نعوذ بالله از آن فتنه های طوفانی

    سوابق کرمت را بیان چگونه کنم
    تبارک الله از آن کارساز ربانی

    کنون که شاهد گل را به جلوه گاه چمن
    به جز نسیم صبا نیست همدم جانی

    شقایق از پی سلطان گل سپارد باز
    به بادبان صبا کله های نعمانی

    بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار
    که لاف می زند از لطف روح حیوانی

    سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ
    به غنچه می زد و می گفت در سخنرانی

    که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی
    که در خم است شرابی چو لعل رمانی

    مکن که می نخوری بر جمال گل یک ماه
    که باز ماه دگر می خوری پشیمانی

    به شکر تهمت تکفیر کز میان برخاست
    بکوش کز گل و مل داد عیش بستانی

    جفا نه شیوه دین پروری بود حاشا
    همه کرامت و لطف است شرع یزدانی

    رموز سر اناالحق چه داند آن غافل
    که منجذب نشد و از جذبه های سبحانی

    درون پرده گل غنچه بین که می سازد
    ز بهر دیده خصم تو لعل پیکانی

    طرب سرای وزیر است ساقیا مگذار
    که غیر جام می آنجا کند گرانجانی

    تو بودی آن دم صبح امید کز سر مهر
    برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی

    شنیده ام که ز من یاد می کنی گه گه
    ولی به مجلس خاص خودم نمی خوانی

    طلب نمی کنی از من سخن جفا این است
    وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی

    ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد
    لطایف حکمی با کتاب قرآنی

    هزار سال بقا بخشدت مدایح من
    چنین نفیس متاعی به چون تو ارزانی

    سخن دراز کشیدم ولی امیدم هست
    که ذیل عفو بدین ماجرا بپوشانی

    همیشه تا به بهاران هوا به صفحه باغ
    هزار نقش نگارد ز خط ریحانی

    به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز
    شکفته باد گل دولتت به آسانی



  2. #2
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088
    سپاس ها
    4,171
    سپاس شده 8,090 در 2,412 پست
    نوشته های وبلاگ
    360

    Icon100 قصیده شماره ۳

    قصیده شماره ۳

    سپیده دم که صبا بوی لطف جان گیرد
    چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد

    هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد
    افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد

    نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح
    که پیر صومعه راه در مغان گیرد

    نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک
    در او شرار چراغ سحرگهان گیرد

    شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی
    به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد

    به رغم زال سیه شاهباز زرین بال
    در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد

    به بزمگاه چمن رو که خوش تماشایی است
    چو لاله کاسه نسرین و ارغوان گیرد

    چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح
    که چون به شعشعه مهر خاوران گیرد

    محیط شمس کشد سوی خویش در خوشاب
    که تا به قبضه شمشیر زرفشان گیرد

    صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز
    گهی لب گل و گه زلف ضیمران گیرد

    ز اتحاد هیولا و اختلاف صور
    خرد ز هر گل نو نقش صد بتان گیرد

    من اندر آن که دم کیست این مبارک دم
    که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد

    چه حالت است که گل در سحر نماید روی
    چه شعله است که در شمع آسمان گیرد

    چرا به صد غم و حسرت سپهر دایره شکل
    مرا چو نقطه پرگار در میان گیرد

    ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به
    که روزگار غیور است و ناگهان گیرد

    چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول
    بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد

    کجاست ساقی مه روی که من از سر مهر
    چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد

    پیامی آورد از یار و در پی اش جامی
    به شادی رخ آن یار مهربان گیرد

    نوای مجلس ما چو برکشد مطرب
    گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد

    فرشته ای به حقیقت سروش عالم غیب
    که روضه کرمش نکته بر جنان گیرد

    سکندری که مقیم حریم او چون خضر
    ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد

    جمال چهره اسلام شیخ ابو اسحاق
    که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد

    گهی که بر فلک سروری عروج کند
    نخست پایه خود فرق فرقدان گیرد

    چراغ دیده محمود آنکه دشمن را
    ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد

    به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد
    به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد

    عروس خاوری از شرم رأی انور او
    به جای خود بود ار راه قیروان گیرد

    ایا عظیم وقاری که هر که بنده توست
    ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد

    رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت
    چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد

    مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت
    سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد

    فلک چو جلوه کنان بنگرد سمند تو را
    کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد

    ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت
    که مشتری نسق کار خود از آن گیرد

    از امتحان تو ایام را غرض آن است
    که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد

    وگرنه پایه عزت از آن بلندتر است
    که روزگار بر او حرف امتحان گیرد

    مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن
    کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد

    ز عمر برخورد آن کس که در جمیع صفات
    نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد

    چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست
    چو وقت کار بود تیغ جان ستان گیرد

    ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب
    که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد

    شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت
    نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد

    در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست
    چنان رسد که امان از میان کران گیرد

    چه غم بود به همه حال کوه ثابت را
    که موجهای چنان قلزم گران گیرد

    اگرچه خصم تو گستاخ می رود حالی
    تو شاد باش که گستاخی اش چنان گیرد

    که هر چه در حق این خاندان دولت کرد
    جزاش در زن و فرزند و خان و مان گیرد

    زمان عمر تو پاینده باد کاین نعمت
    عطیه ای است که در کار انس و جان گیرد



  3. #3
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088
    سپاس ها
    4,171
    سپاس شده 8,090 در 2,412 پست
    نوشته های وبلاگ
    360

    پیش فرض

    دل نوشته امروز غم الودم




    امروز دلم گرفته و بسیار غمگینم و دلم از جدایی ترس دارد!با خدای خود ناله کردم تا با لطف خودش


    چاره ساز شود!!!!!اه ای خدای من کاش یکی را می فرستادی تا به درد دلم گوش نهد!!امروز به


    زجر و خون دلی که مجنون خورد پی میبرم و میگریم!!اری میگریم تا سبک شوم!!امروز ترس همه


    وجودم را گرفته ترساز جدا کردن من از کسی که برایش جانم ناقابل است!!!امروز به هزاران کس


    حسودی میکنم و با خود میگویم چرا من نیز به جمع آن هزار تن نی پیوندم؟؟آری این لحظه که میگذرد


    بر من لحظه تلخی است لحظه ای تلخ تر از زهر!!! کاش معشوقم الان اینجا بود تا باری از غمم بردارد


    و به من آرامش دهد!مگر این دلم چه میخواهد ای خدا؟؟تو نیک آگاهی و از موج خون گرفته دلم


    آگاهی کمکم کن کمکم کن کمک!!!لحظه اکنون بر من سنگین است و تاب نوشتن ندارم!!دوست


    داشتم که اکنون یارم اینجا بود تا سر به شانه اش گذارم و آرام بخوابم فارغ از غم!افسوس که زمانه


    دسیسه میکند و هجر میافکند تا عاشق بسوزد!!باز تو را میخوانم ای خدایی که بر همه چیز قادری


    بنده ای با درد آمده و درب تو را میکوبد،این بنده خطاکار چونان درب درگاهت بکوبد تا پاسخش


    گویی و تا از فضل تو نصیب نگیرد حلقه از دست رها نسازد!!!

  4. #4
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088
    سپاس ها
    4,171
    سپاس شده 8,090 در 2,412 پست
    نوشته های وبلاگ
    360

    Icon18 رويا

    رويا




    چقدر دلم می خواست یه شب منو تو تنها میشدیم





    انقدر کوچیک بود دنیا که منو تو توش جا می شدیم





    مجنون یه شب جراتشو میداد امانت دست تو





    اون وقت ما تا اخر عمر راهی صحرا میشدیم





    اگر ما اونجوری بودیم نیاز به قایقی نبود





    اروم سوار موجایه بلند دریا میشدیم





    همه میگن که اسمون خم شده زیربارعشق





    اون چیزی نیست!




    ما واسه هم خم میشدیم ....تا میشدیم





    اگر یکی دلش نخواد پاییز تموم شه وبره





    تا ته دنیا واسه اون شب شب یلدا میشدیم





    چقدر دلم می خواست همه حرفامون رو بخونن





    مثال عاشقا واسه تموم دنیا میشدیم





    چقدر دلم می خواست دیگه من وتو در میون نبود





    همدیگرومی بوسیدیم وتا ابد ما میشدیم





    تقویم های ما اگر امروز رو خیلی دوست نداشت





    چشمامونو می بستیمو فردا سحر پا میشدیم





    چقدر دلم می خواست دلت پیشه یکی دیگه نبود








    حتی اگه یه مدتی تنهای تنها می شدیم





    باشه برو نداشتن حوصله رو بهانه کن





    ما هموناییم که پیش ادما رسوا می شدیم





    تجربه ی اومدنت یه درده مثله رفتنت





    کاش واسه هم معجزه ی روزمبادا می شدیم





    بزار اینو اخره سری یدونه ارزو کنم





    کاشکه باهم عاشق هم فقط





    تورویامیشدیم .........

  5. کاربر روبرو از پست مفید !ALIPOUR! سپاس کرده است .


مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •