صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 37

موضوع: زندگانی حضرت محمد ( ص )

  1. #1
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    Smile زندگانی حضرت محمد ( ص )

    تولد و کودکي
    بيش از هزار و چهار صد سال پيش در روز 17 ربيع الاول ( برابر 25آوريل 570
    ميلادی ) کودکی در شهر مکه چشم به جهان گشود.
    پدرش عبد الله در بازگشت از شام در شهر يثرب ( مدينه ) چشم از جهان
    فروبست و به ديدار کودکش ( محمد ) نايل نشد. زن عبد الله ، مادر " محمد "
    آمنه دختر وهب بن عبد مناف بود.
    برابر رسم خانواده های بزرگ مکه " آمنه " پسر عزيزش ، محمد را به دايه ای
    به نام حليمه سپرد تا در بيابان گسترده و پاک و دور از آلودگيهای شهر پرورش
    يابد .
    " حليمه " زن پاک سرشت مهربان به اين کودک نازنين که قدمش در آن قبيله
    مايه خير و برکت و افزونی شده بود ، دلبستگی زيادی پيدا کرده بود و لحظه ای از
    پرستاری او غفلت نمي کرد. کسی نمي دانست اين کودک يتيم که دايه های ديگر از
    گرفتنش پرهيز داشتند ، روزی و روزگاری پيامبر رحمت خواهد شد و نام بلندش تا
    پايان روزگار با عظمت و بزرگی بر زبان ميليونها نفر مسلمان جهان و بر مأذنه ها
    با صدای بلند برده خواهد شد ، و مايه افتخار جهان و جهانيان خواهد بود .
    " حليمه " بر اثر علاقه و اصرار مادرش ، آمنه ، محمد را که به سن پنج سالگی
    رسيده بود به مکه باز گردانيد . دو سال بعد که " آمنه " برای ديدار پدر و مادر و
    آرامگاه شوهرش عبد الله به مدينه رفت ، فرزند دلبندش را نيز همراه برد . پس
    از يک ماه ، آمنه با کودکش به مکه برگشت ، اما دربين راه ، در محلی بنام
    " ابواء " جان به جان آفرين تسليم کرد ، و محمد در سن شش سالگی از پدر و مادر
    هر دو يتيم شد و رنج يتيمی در روح و جان لطيفش دو چندان اثر کرد .
    سپس زنی به نام ام ايمن اين کودک يتيم ، اين نوگل پژمرده باغ زندگی را
    همراه خود به مکه برد . اين خواست خدا بود که اين کودک در آغاز زندگی از پدر و
    مادر جدا شود ، تا رنجهای تلخ و جانکاه زندگی را در سرآغاز زندگانی بچشد و در
    بوته آزمايش قرار گيرد ، تا در آينده ، رنجهای انسانيت را به واقع لمس کند و
    حال محرومان را نيک دريابد .
    از آن زمان در دامان پدر بزرگش " عبد المطلب " پرورش يافت .
    " عبد المطلب " نسبت به نوه والاتبار و بزرگ منش خود که آثار بزرگی در پيشانی
    تابناکش ظاهر بود ، مهربانی عميقی نشان مي داد . دو سال بعد بر اثر درگذشت عبد
    المطلب ، " محمد " از سرپرستی پدر بزرگ نيز محروم شد . نگرانی " عبد المطلب "
    در واپسين دم زندگی بخاطر فرزند زاده عزيزش محمد بود . به ناچار " محمد " در سن
    هشت سالگی به خانه عموی خويش ( ابو طالب ) رفت و تحت سرپرستی عمش قرار
    گرفت . " ابوطالب " پدر " علی " بود .
    ابو طالب تا آخرين لحظه های عمرش ، يعنی تا چهل و چند سال با نهايت لطف
    و مهربانی ، از برادرزاده عزيزش پرستاری و حمايت کرد . حتی در سخت ترين
    و ناگوارترين پيشامدها که همه اشراف قريش و گردنکشان سيه دل ، برای نابودی
    " محمد " دست در دست يکديگر نهاده بودند ، جان خود را برای حمايت برادر
    زاده اش سپر بلا کرد و از هيچ چيز نهراسيد و ملامت ملامتگران را ناشنيده گرفت .

  2. #2
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    نوجوانی و جواني
    آرامش و وقار و سيمای متفکر " محمد " از زمان نوجوانی در بين همسن و
    سالهايش کاملا مشخص بود . به قدری ابو طالب او را دوست داشت که هميشه
    مي خواست با او باشد و دست نوازش بر سر و رويش کشد و نگذارد درد يتيمی
    او را آزار دهد .
    در سن 12سالگی بود که عمويش ابو طالب او را همراهش به سفر تجارتی - که
    آن زمان در حجاز معمول بود - به شام برد . درهمين سفر در محلی به نام " بصری "
    که از نواحی شام ( سوريه فعلی ) بود ، ابو طالب به " راهبی " مسيحی که نام وی
    " بحيرا " بود برخورد کرد . بحيرا هنگام ملاقات محمد - کودک ده يا دوازده
    ساله - از روی نشانه هايی که در کتابهای مقدس خوانده بود ، با اطمينان دريافت
    که اين کودک همان پيغمبر آخر الزمان است .
    باز هم برای اطمينان بيشتر او را به لات و عزی - که نام دو بت از بتهای
    اهل مکه بود - سوگند داد که در آنچه از وی مي پرسد جز راست و درست بر زبانش
    نيايد . محمد با اضطراب و ناراحتی گفت ، من اين دو بت را که نام بردی دشمن
    دارم . مرا به خدا سوگند بده !
    بحيرا يقين کرد که اين کودک همان پيامبر بزرگوار خداست که بجز خدا به کسی
    و چيزی عقيده ندارد . بحيرا به ابو طالب سفارش زياد کرد تا او را از شر دشمنان
    بويژه يهوديان نگاهبانی کند ، زيرا او در آينده مأموريت بزرگی به عهده خواهد
    گرفت .
    محمد دوران نوجوانی و جوانی را گذراند . در اين دوران که برای افراد عادی ،
    سن ستيزه جويی و آلودگی به شهوت و هوسهای زودگذر است ، برای محمد جوان ، سنی
    بود همراه با پاکی ، راستی و درستی ، تفکر و وقار و شرافتمندی و جلال . در راستی
    و درستی و امانت بی مانند بود . صدق لهجه ، راستی کردار ، ملايمت و صبر و حوصله
    در تمام حرکاتش ظاهر و آشکار بود . از آلودگيهای محيط آلوده مکه بر کنار ،
    دامنش از ناپاکی بت پرستی پاک و پاکيزه بود بحدی که موجب شگفتی همگان شده
    بود ، آن اندازه مورد اعتماد بود که به " محمد امين " مشهور گرديد . " امين "
    يعنی درست کار و امانتدار .
    در چهره محمد از همان آغاز نوجوانی و جوانی آثار وقار و قدرت و شجاعت و
    نيرومندی آشکار بود . در سن پانزده سالگی در يکی از جنگهای قريش با طايفه
    " هوازن " شرکت داشت و تيرها را از عموهايش بر طرف مي کرد . از اين جا مي توان
    به قدرت روحی و جسمی محمد پی برد .
    اين دلاوری بعدها در جنگهای اسلام با درخشندگی هر چه ببيشتر آشکار مي شود ،
    چنانکه علی ( ع ) که خود از شجاعان روزگار بود درباره محمد ( ص ) گفت :
    " هر موقع کار در جبهه جنگ بر ما دشوار مي شد ، به رسول خدا پناه مي برديم و
    کسی از ما به دشمن از او نزديکتر نبود " با اين حال از جنگ و جدالهای بيهوده و
    کودکانه پرهيز مي کرد .
    عربستان در آن روزگار مرکز بت پرستی بود . افراد يا قبيله ها بتهايی از
    چوب و سنگ يا خرما مي ساختند و آنها را مي پرستيدند . محيط زندگی محمد به فحشا و
    کارهای زشت و می خواری و جنگ و ستيز آلوده بود ، با اين همه آلودگی محيط ،
    محمد هرگز به هيچ گناه و ناپاکی آلوده نشد و دامنش از بت و بت پرستی همچنان
    پاک ماند .
    روزی ابو طالب به عباس که جوانترين عموهايش بود گفت :
    " هيچ وقت نشنيده ام محمد ( ص ) دروغی بگويد و هرگز نديده ام که با بچه ها
    در کوچه بازی کند " .
    از شگفتيهای جهان بشريت است که با آنهمه بی عفتی و بودن زنان و مردان
    آلوده در آن ديار که حتی به کارهای زشت خود افتخار مي کردند و زنان بدکار بر
    بالای بام خانه خود بيرق نصب مي نمودند ، محمد ( ص ) آنچنان پاک و پاکيزه زيست
    که هيچکس - حتی دشمنان - نتوانستند کوچکترين خرده ای بر او بگيرند . کيست که
    سيره و رفتار او را از کودکی تا جوانی و از جوانی تا پيری بخواند و در برابر
    عظمت و پاکی روحی و جسمی او سر تعظيم فرود نياورد ؟ !

  3. #3
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    يادی از پيمان جوانمردان يا ( حلف الفضول )
    در گذشته بين برخی از قبيله ها پيمانی به نام " حلف الفضول " بود که پايه
    آن بر دفاع از حقوق افتادگان و بيچارگان بود و پايه گذاران آن کسانی بودند که
    اسمشان " فضل " يا از ريشه " فضل " بود . پيمانی که بعدا عده ای از قريش بستند
    هدفی جز اين نداشت .
    يکی از ويژگيهای اين پيمان ، دفاع از مکه و مردم مکه بود در برابر دشمنان
    خارجی . اما اگر کسی غير از مردم مکه و هم پيمانهای آنها در آن شهر زندگی مي کرد
    و ظلمی بر او وارد مي شد ، کسی به دادش نمي رسيد . اتفاقا روزی مردی از قبيله بنی
    اسد به مکه آمد تا اجناس خود را بفروشد . مردی از طايفه بن سهم کالای او را خريد
    ولی قيمتش را به او نپرداخت . آن مرد مظلوم از قريش کمک خواست ، کسی به
    دادش نرسيد . ناچار بر کوه ابو قبيس که در کنار خانه کعبه است ، بالا رفت و
    اشعاری درباره سرگذشت خود خواند و قريش را به ياری طلبيد . دادخواهی او عده ای
    از جوانان قريش را تحت تأثير قرار داد . ناچار در خانه عبد الله پسر جدعان جمع
    شدند تا فکری به حال آن مرد کنند . در همان خانه که حضرت محمد ( ص ) هم بود
    پيمان بستند که نگذارند به هيچکس ستمی شود ، قيمت کالای آن مرد را گرفتند و به
    او برگرداندند. بعدها پيامبر اکرم ( ص ) از اين پيمان ، به نيکی ياد مي کرد . از
    جمله فرمود : " در خانه عبد الله جدعان شاهد پيمانی شدم که اگر حالا هم - پس از
    بعثت به پيامبری - مرا به آن پيمان دعوت کنند قبول مي کنم . يعنی حالا نيز به
    عهد و پيمان خود وفادارم " .
    محمد ( ص ) در سن بيست سالگی به اين پيمان پيوست ، اما پيش از آن -
    همچنان که بعد از آن نيز - به اشخاص فقير و بينوا و کودکان يتيم و زنانی
    که شوهرانشان را در جنگها از دست داده بودند ، محبت بسيار مي کرد و هر چه
    مي توانست از کمک نسبت به محرومان خودداری نمي نمود . پيوستن وی نيز به اين
    پيمان چيزی جز علاقه به دستگيری بينوايان و رفع ستم از مظلومان نبود .



  4. #4
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    ازدواج محمد ( ص )
    وقتی امانت و درستی محمد ( ص ) زبانزد همگان شد ، زن ثروتمندی از مردم
    مکه بنام خديجه دختر خويلد که پيش از آن دوبار ازدواج کرده بود و ثروتی زياد
    و عفت و تقوايی بی نظير داشت ، خواست که محمد ( ص ) را برای تجارت به شام
    بفرستد و از سود بازرگانی خود سهمی به محمد ( ص ) بدهد . محمد ( ص ) اين
    پيشنهاد را پذيرفت . خديجه " ميسره " غلام خود را همراه محمد ( ص ) فرستاد .
    وقتی " ميسره " و " محمد " از سفر پر سود شام برگشتند ، ميسره گزارش سفر
    را جزء به جزء به خديجه داد و از امانت و درستی محمد ( ص ) حکايتها گفت ، از
    جمله برای خديجه تعريف کرد : وقتی به " بصری " رسيديم ، امين برای استراحت زير
    سايه درختی نشست . در اين موقع ، چشم راهبی که در عبادتگاه خود بود به " امين "
    افتاد . پيش من آمد و نام او را از من پرسيد و سپس چنين گفت : " اين مرد که
    زير درخت نشسته ، همان پيامبری است که در ( تورات ) و ( انجيل ) درباره او
    مژده داده اند و من آنها را خوانده ام " .
    خديجه شيفته امانت و صداقت محمد ( ص ) شد . چندی بعد خواستار ازدواج با
    محمد گرديد . محمد ( ص ) نيز اين پيشنهاد را قبول کرد . در اين موقع خديجه چهل
    ساله بود و محمد ( ص ) بيست و پنج سال داشت .
    خديجه تمام ثروت خود را در اختيار محمد ( ص ) گذاشت و غلامانش رانيز بدو
    بخشيد . محمد ( ص ) بيدرنگ غلامانش را آزاد کرد و اين اولين گام پيامبر در
    مبارزه با بردگی بود . محمد ( ص ) مي خواست در عمل نشان دهد که مي توان ساده و
    دور از هوسهای زود گذر و بدون غلام و کنيز زندگی کرد .
    خانه خديجه پيش از ازدواج پناهگاه بينوايان و تهيدستان بود . در موقع
    ازدواج هم کوچکترين تغييری - از اين لحاظ - در خانه خديجه بوجود نيامد و همچنان
    به بينوايان بذل و بخشش مي کردند .
    حليمه دايه حضرت محمد ( ص ) در سالهای قحطی و بی بارانی به سراغ فرزند
    رضاعي اش محمد ( ص ) مي آمد . محمد ( ص ) عبای خود را زير پای او پهن مي کرد و
    به سخنان او گوش مي داد و موقع رفتن آنچه مي توانست به مادر رضاعی ( دايه ) خود
    کمک مي کرد .
    محمد امين بجای اينکه پس از در اختيار گرفتن ثروت خديجه به وسوسه های
    زودگذر دچار شود ، جز در کار خير و کمک به بينوايان قدمی بر نمي داشت و بيشتر
    اوقات فراغت را به خارج مکه مي رفت و مدتها در دامنه کوهها و ميان غار مي نشست
    و در آثار صنع خدا و شگفتيهای جهان خلقت به تفکر مي پرداخت و با خدای جهان به
    راز و نياز سرگرم مي شد . سالها بدين منوال گذشت ، خديجه همسر عزيز و باوفايش
    نيز مي دانست که هر وقت محمد ( ص ) در خانه نيست ، در " غار حرا " بسر
    مي برد . غار حرا در شمال مکه در بالای کوهی قرار دارد که هم اکنون نيز مشتاقان
    بدان جا مي روند و خاکش را توتيای چشم مي کنند . اين نقطه دور از غوغای شهر و
    بت پرستی و آلودگيها ، جايی است که شاهد راز و نيازهای محمد ( ص ) بوده است
    بخصوص در ماه رمضان که تمام ماه را محمد ( ص ) در آنجا بسر مي برد . اين تخته
    سنگهای سياه و اين غار ، شاهد نزول " وحی " و تابندگی انوار الهی بر قلب پاک
    " عزيز قريش " بوده است . اين همان کوه " جبل النور " است که هنوز هم نور
    افشانی مي کند .

  5. #5
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    آغاز بعثت
    محمد امين ( ص ) قبل از شب 27 رجب در غار حرا به عبادت خدا و راز و
    نياز با آفريننده جهان مي پرداخت و در عالم خواب رؤياهايی مي ديد راستين و برابر
    با عالم واقع . روح بزرگش برای پذيرش وحی - کم کم - آماده مي شد . درآن شب
    بزرگ جبرئيل فرشته وحی مأمور شد آياتی از قرآن را بر محمد ( ص ) بخواند و او
    را به مقام پيامبری مفتخر سازد .
    سن محمد ( ص ) در اين هنگام چهل سال بود . در سکوت و تنهايی و توجه خاص
    به خالق يگانه جهان جبرئيل از محمد ( ص ) خواست اين آيات را بخواند :
    " اقرأ باسم ربک الذی خلق . خلق الانسان من علق . اقرأ وربک الاکرم . الذی
    علم بالقلم . علم الانسان ما لم يعلم " .
    يعنی : بخوان به نام پروردگارت که آفريد . او انسان را از خون بسته
    آفريد . بخوان به نام پروردگارت که گرامي تر و بزرگتر است . خدايی که نوشتن
    با قلم را به بندگان آموخت . به انسان آموخت آنچه را که نمي دانست .
    محمد ( ص ) - از آنجا که امی و درس ناخوانده بود - گفت : من توانايی
    خواندن ندارم . فرشته او را سخت فشرد و از او خواست که " لوح " را بخواند .
    اما همان جواب را شنيد - در دفعه سوم - محمد ( ص ) احساس کرد مي تواند
    " لوحی " را که در دست جبرئيل است بخواند . اين آيات سرآغاز مأموريت بسيار
    توانفرسا و مشکلش بود . جبرئيل مأموريت خود را انجام داد و محمد ( ص ) نيز
    از کوه حرا پايين آمد و به سوی خانه خديجه رفت . سرگذشت خود را برای همسر
    مهربانش باز گفت .
    خديجه دانست که مأموريت بزرگ " محمد " آغاز شده است . او را دلداری و
    دلگرمی داد و گفت : " بدون شک خدای مهربان بر تو بد روا نمي دارد زيرا تو نسبت
    به خانواده و بستگانت مهربان هستی و به بينوايان کمک مي کنی و ستمديدگان را
    ياری مي نمايی " .
    سپس محمد ( ص ) گفت : " مرابپوشان " خديجه او را پوشاند . محمد ( ص )
    اندکی به خواب رفت .
    خديجه نزد " ورقة بن نوفل " عمو زاده اش که از دانايان عرب بود رفت ، و
    سرگذشت محمد ( ص ) را به او گفت . ورقه در جواب دختر عموی خود چنين گفت :
    آنچه برای محمد ( ص ) پيش آمده است آغاز پيغمبری است و " ناموس بزرگ "
    رسالت بر او فرود مي آيد .
    خديجه با دلگرمی به خانه برگشت .



  6. #6
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    نخستين مسلمانان
    پيامبر ( ص ) دعوت به اسلام را از خانه اش آغاز کرد . ابتدا همسرش خديجه و پسر
    عمويش علی به او ايمان آوردند . سپس کسان ديگر نيز به محمد ( ص ) و دين اسلام
    گرويدند . دعوتهای نخست بسيار مخفيانه بود . محمد ( ص ) و چند نفر از ياران
    خود ، دور از چشم مردم ، در گوشه و کنار نماز مي خواندند . روزی سعد بن ابی وقاص
    با تنی چند از مسلمانان در دره ای خارج از مکه نماز مي خواند . عده ای از بت پرستان
    آنها را ديدند که در برابر خالق بزرگ خود خضوع مي کنند . آنان را مسخره کردند و
    قصد آزار آنها را داشتند . اما مسلمانان در صدد دفاع بر آمدند .



  7. #7
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    دعوت از خويشان و نزديکان
    پس از سه سال که مسلمانان در کنار پيامبر بزرگوار خود به عبادت و دعوت
    مي پرداختند و کار خود را از ديگران پنهان مي داشتند ، فرمان الهی فرود آمد :
    " فاصدع بما تؤمر... آنچه را که بدان مأموری آشکار کن و از مشرکان روی بگردان " .
    بدين جهت ، پيامبر ( ص ) مأمور شد که دعوت خويش را آشکار نمايد ، برای
    اين مقصود قرار شد از خويشان و نزديکان خود آغاز نمايد و اين نيز دستور الهی
    بود : " وأنذر عشيرتک الاقربين . نزديکانت را بيم ده " . وقتی اين دستور آمد ،
    پيامبر ( ص ) به علی که سنش از 15سال تجاوز نمي کرد دستور داد تا غذايی فراهم
    کند و خاندان عبد المطلب را دعوت نمايد تا دعوت خود را رسول مکرم ( ص ) به
    آنها ابلاغ فرمايد . در اين مجلس حمزه و ابو طالب و ابو لهب و افرادی نزديک
    يا کمی بيشتر از 40نفر حاضر شدند . اما ابو لهب که دلش از کينه و حسد پر بود
    با سخنان ياوه و مسخره آميز خود ، جلسه را بر هم زد . پيامبر ( ص ) مصلحت ديد
    که اين دعوت فردا تکرار شود . وقتی حاضران غذا خوردند و سير شدند ، پيامبر اکرم
    ( ص ) سخنان خود را با نام خدا و ستايش او و اقرار به يگانگي اش چنين آغاز
    کرد:
    " ... براستی هيچ راهنمای جمعيتی به کسان خود دروغ نمي گويد . به خدايی که
    جز او خدايی نيست ، من فرستاده او به سوی شما و همه جهانيان هستم . ای خويشان
    من ، شما چنانکه به خواب مي رويد مي ميريد و چنانکه بيدار مي گرديد در قيامت
    زنده مي شويد ، شما نتيجه کردار و اعمال خود را مي بينيد . برای نيکوکاران بهشت
    ابدی خدا و برای بدکاران دوزخ ابدی خدا آماده است . هيچکس بهتر از آنچه من
    برای شما آورده ام ، برای شما نياورده . من خير دنيا و آخرت را برای شما
    آورده ام . من از جانب خدا مأمورم شما را به جانب او بخوانم . هر يک از شما
    پشتيبان من باشد برادر و وصی و جانشين من نيز خواهد بود " .
    وقتی سخنان پيامبر ( ص ) پايان گرفت ، سکوت کامل بر جلسه حکمفرما شد .
    همه درفکر فرو رفته بودند . عاقبت حضرت علی ( ع ) که نوجوانی 15ساله بود
    برخاست و گفت : ای پيامبر خدا من آماده پشتيبانی از شما هستم . رسول خدا ( ص )
    دستور داد بنشيند . باز هم کلمات خود را تا سه بار تکرار کرد و هر بار علی
    بلند مي شد . سپس پيامبر ( ص ) رو به خويشان خود کرد و گفت :
    اين جوان ( علی ) برادر و وصی و جانشين من است ميان شما . به سخنان او
    گوش دهيد و از او پيروی کنيد .
    وقتی جلسه تمام شد ، ابو لهب و برخی ديگر به ابو طالب پدر علی ( ع )
    مي گفتند : ديدی ، محمد دستور داد که از پسرت پيروی کنی ! ديدی او را بزرگ تو
    قرار داد !
    اين حقيقت از همان سرآغاز دعوت پيغمبر ( ص ) آشکار شد که اين منصب
    الهی : نبوت و امامت ( وصايت و ولايت ) از هم جدا نيستند و نيز روشن شد که
    قدرت روحی و ايمان و معرفت علی ( ع ) به مقام نبوت به قدری زياد بوده است
    که در جلسه ای که همه پيران قوم حاضر بودند ، بدون ترديد ، پشتيبانی خود را - با
    همه مشکلات - از پيامبر مکرم ( ص ) اعلام مي کند .

  8. #8
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    دعوت عمومي
    سه سال از بعثت گذشته بود که پيامبر ( ص ) بعد از دعوت خويشاوندان ،
    پيامبری خود را برای عموم مردم آشکار کرد . روزی بر کوه " صفا " بالا رفت و با
    صدای بلند گفت :
    يا صباحاه ! ( اين کلمه مانند زنگ خطر و اعلام آمادگی است ) .
    عده ای از قبايل به سوی پيامبر ( ص ) شتافتند . سپس پيامبر رو به مردم
    کرده گفت : " ای مردم اگر من به شما بگويم که پشت اين کوه دشمنان شما کمين
    کرده اند و قصد مال و جان شما را دارند ، حرف مرا قبول مي کنيد ؟ همگی گفتند :
    ما تاکنون از تو دروغی نشنيده ايم . سپس فرمود : ای مردم خود را از آتش دوزخ
    نجات دهيد . من شما را از عذاب دردناک الهی مي ترسانم . مانند ديده بانی که
    دشمن را از نقطه دوری مي بيند و قوم خود را از خطر آگاه مي کند ، منهم شما را از
    خطر عذاب قيامت آگاه مي سازم " . مردم از مأموريت بزرگ پيامبر ( ص ) آگاه تر
    شدند. اما ابو لهب نيز در اين جا موضوع مهم رسالت را با سبکسری پاسخ گفت .



  9. #9
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    نخستين مسلمين
    به محض ابلاغ عمومی رسالت ، وضع بسياری از مردم با محمد ( ص ) تغيير کرد .
    همان کسانی که به ظاهر او را دوست مي داشتند ، بنای اذيت و آزارش را گذاشتند.
    آنها که در قبول دعوت او پيشرو بودند ، از کسانی بودند که او را بيشتر از
    هر کسی مي شناختند و به راستی کردار و گفتارش ايمان داشتند . غير از خديجه و
    علی و زيد پسر حارثه - که غلام آزاد شده حضرت محمد ( ص ) بود - ، جعفر فرزند
    ابو طالب و ابوذر غفاری و عمرو بن عبسه و خالد بن سعيد و ابوبکر و ... از
    پيشگامان در ايمان بودند ، و اينها هم در آگاه کردن جوانان مکه و تبليغ آنها به
    اسلام از کوشش دريغ نمي کردند .
    نخستين مسلمانان : بلال - ياسر و زنش سميه - خباب - أرقم - طلحه - زبير -
    عثمان - سعد و ... ، روی هم رفته در سه سال اول ، عده پيروان محمد ( ص ) به
    بيست نفر رسيدند .

  10. #10
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    آزار مخالفان
    کم کم صفها از هم جدا شد . کسانی که مسلمان شده بودند سعی مي کردند بت
    پرستان را به خدای يگانه دعوت کنند . بت پرستان نيز که منافع و رياست خود
    را بر عده ای نادانتر از خود در خطر مي ديدند مي کوشيدند مسلمانان را آزار دهند و
    آنها را از کيش تازه برگردانند .
    مسلمانان و بيش از همه ، شخص پيامبر عاليقدر از بت پرستان آزار
    مي ديدند . يکبار هنگامی که پيامبر ( ص ) در کعبه مشغول نماز خواندن بود و سرش
    را پايين انداخته بود ، ابو جهل - از دشمنان سرسخت اسلام - شکمبه شتری که قربانی
    کرده بودند روی گردن مبارک پيغمبر ( ص ) ريخت . چون پيامبر ، صبح زود ، برای
    نماز از منزل خارج مي شد ، مردم شاخه های خار را در راهش مي انداختند تا خارها در
    تاريکی در پاهای مقدسش فرو رود . گاهی مشرکان خاک و سنگ به طرف پيامبر
    پرتاب مي کردند . يک روز عده ای از اعيان قريش بر او حمله کردند و در اين ميان
    مردی به نام " عقبه بن ابی معيط " پارچه ای را به دور گردن پيغمبر ( ص ) انداخت
    و به سختی آن را کشيد به طوری که زندگی پيامبر ( ص ) در خطر افتاده بود . بارها
    اين آزارها تکرار شد .
    هر چه اسلام بيشتر در بين مردم گسترش مي يافت بت پرستان نيز بر آزارها و
    توطئه چيني های خود مي افزودند . فرزندان مسلمان مورد آزار پدران ، و برادران
    مسلمان از برادران مشرک خود آزار مي ديدند . جوانان حقيقت طلب که به اعتقادات
    خرافی و باطل پدران خود پشت پا زده بودند و به اسلام گرويده بودند به زندانها
    درافتادند و حتی پدران و مادران به آنها غذا نمي دادند . اما آن مسلمانان با
    ايمان با چشمان گود افتاده و اشک آلود و لبهای خشکيده از گرسنگی و تشنگی ، خدا
    را همچنان پرستش مي کردند .
    مشرکان زره آهنين در بر غلامان مي کردند و آنها را در ميان آفتاب داغ و روی
    ريگهای تفتيده مي انداختند تا اينکه پوست بدنشان بسوزد . برخی را با آهن داغ شده
    مي سوزاندند و به پای بعضی طناب مي بستند و آنها را روی ريگهای سوزان مي کشيدند .
    بلال غلامی بود حبشی ، اربابش او را وسط روز ، در آفتاب بسيار گرم ، روی
    زمين مي انداخت و سنگهای بزرگی را روی سينه اش مي گذاشت ولی بلال همه اين آزارها
    راتحمل مي کرد و پی در پی ( احد احد ) مي گفت و خدای يگانه را ياد مي کرد . ياسر
    پدر عمار را با طناب به دو شتر قوی بستند و آن دو شتر را در جهت مخالف يکديگر
    راندند تا ياسر دو تکه شد . سميه مادر عمار را هم به وضع بسيار دردناکی شهيد
    کردند . اما مسلمانان پاک اعتقاد - با اين همه شکنجه ها - عاشقانه ، تا پای مرگ
    پيش رفتند و از ايمان به خدای يگانه دست نکشيدند .

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •