نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

موضوع: در آن شب چه گذشت ... ؟

  1. #1
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    Smile در آن شب چه گذشت ... ؟

    بسم الله الرحمن الرحیم


    شبى پيامبر (ص) را در خواب ديد و عرضه داشت : " يا رسول‏الله من از اين امت چه‏ها كشيدم! "

    پيامبر (ص) فرمودند: " على جان نفرينشان كن "

    و حضرت امير (ع) چنين مى‏فرمايد:
    " خداوندا ! مرا از اين امت بگير و بدتر از من را به ايشان ده و اينها را هم از من بگير و بهتر از ايشان را به من بده. "


    .
    روزهاى امام (ع) بدينگونه سپرى مى‏شد و امام (ع) گاه زبان به سخن مى‏گشودكه:
    .
    " اما و اللهِ لَوَددتُ أنَََّ رَبِّى قد أخرَجَنِى مِن بينکم إلى رِضوانِهِ".‏

    بخدا قسم دوست دارم خداوند مرا از ميان شما بيرون بَرَد و به سوى بهشت روانه‏ام كند.


    "و إنَّ المنيةَ لَتَرصُدُنِى". مرگ در كمين من نشسته است و مراقب من است.

    "فَمَا يَمْنَعُ أشقَيها أن يَخْضبَها؟ " چه چيز مانع شده بدبخترين مرد اين امت را به اينكه محاسنم را به خون سرم گلگون كند؟

    "عَهداً عَهدَهُ إلَىَّ النبىُّ الاُمِّى". اين وعده‏ايست كه پيامبر(ص) به من داده است.


    در جاى ديگر مى‏فرمايند (به مردم كوفه):

    "مَعاشِرَ النَّاسِ إِنَّ الحَقَّ قد غَلبَهُ الباطِلُ". باطل بر حق غلبه كرده.

    "وَ لَيَغلبَنَّ الباطِلُ إمَّا قيلَ". و به زودى باطل همه را فرا مى‏گيرد.

    " أينَ أشقَيكُم؟" شقى‏ترين و بدبخت‏ترين فرد شما كجاست؟

    "فّوَاللهِ لَيَضربَنَّ هذه فليخضبنَّ‏ها مِن هذه". به خدا ضربۀ شمشير بر من خواهد زد و محاسنم را خضاب خواهد كرد.

    باز در جاى ديگر امام (ع) مى‏فرمايند (به قول اصبغ بن نباته كه مى‏گويد امام على (ع) در اوائل ماه مبارك رمضان چنين سخن راندند):

    " أتيكُم شهرُ رمضانَ و هو سيِّدَ الشُّهورِ و أوّلُ السَّنةِ" : ماه مبارك رمضان كه سرور تمام ماههاست و سرآغاز سال مهم زندگى شماست، بر شما وارد شد.

    "عَلَى و إِنَّكُم حاجُّوا العامَّةَ صفّاً واحداً". مردم امسال شما همه در يك صف واحد، حج به جا مى‏آوريد.

    با همه كسانى كه با ايشان مى‏جنگيد، در يك صف قرار گرفته و حج به جا مى‏آوريد.

    .
    "و آيةُ ذلك" و نشانه آن ( این است که) "أنِّى لَستُ فِيكُم". من در ميان شما نيستم. "



    ابن نباته مى‏گويد امام(ع) با اين سخنان، خبر در گذشتشان را مى‏دادند و ما غافل بوديم و نمى‏دانستيم...

  2. #2
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    باز در شبى امام (ع) را در حال سجده مى‏بيند كه در حال گريه كردن است.

    "وَ هُوَ ساجِدٌ و يَبكَى". آنقدر صداى ايشان به گريه بلند بود كه همه نگران مى‏شوند و مى‏پرسند: يا اميرالمؤمنين! گريه شما، ما را آتش مى‏زند.

    تاكنون گريه شما را بدين شكل نديده بوديم.

    امام (ع) مى‏فرمايند: " خوابى ديدم كه مرا به این حال انداخته و مرا اينچنين بى‏تاب كرده، ديدم كه پيامبر (ص) ايستادند و فرمودند:

    "يا أبَالحَسَنِ! طَالَت غيْبتُكَ؟" ابوالحسن دورى تو (غيبت تو) از من طولانى شد.

    "فقد إشتَقتُ إلى رُؤياكَ". خيلى مشتاق ديدارت هستم.

    خداوند وعده‏اى را كه به من داده بود انجام داد.

    گفتم يا رسول‏الله! چه وعده‏اى؟ فرمود: وعده‏اى را كه درباره تو و همسرت و پسرت و فرزندان ايشان داده كه شما را در درجات عالى و اعلى عليين قرار دهد.

    گفتم: پدر و مادرم فدايت يا رسول‏الله فشيعتُنا؟ شيعيان ما تكليفشان چيست؟
    .
    .
    فرمودند: "قَالَ: شِيعَتُنَا مَعَنَا و قُصُورُهُم حذاءَ قُصُورِنَا و منازِلُهُم مقابلَ منازلِنا".

    شيعيان ما هم با مايند. قصرهاشان به موازات قصرهاى ما و منازلشان مقابل منازل ماست."


    .
    در واقع، امام (ع) در آن زمان در حال انتظار به سر مى‏بردند و در آن ماه رمضان، از ابتدا حال ديگرى داشتند...

  3. #3
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    ابن ملجم هم به كوفه آمده است، انگيزه ابن ملجم براى كشتن امام على عليه السلام آنگونه كه در داستانها آمده است، فقط قطام نبود!

    ابن ملجم با يارانش چنين تصميمى را گرفته و برنامه‏ريزى كرده بودند و در اين مسير او به قطامى بر مى‏خورد كه بخاطر

    كشته شدن پدر و برادرش در نهروان به دست حضرت (ع) و يارانش، دلش از على عليه‏السلام پر کينه بود.

    از طرفى اشعث ، آن مرد خائنى كه آقايى وسرورى اش با حضور على عليه السلام در كوفه به خطر افتاده بود و نيز با وجود شخصيت هايى چون مالك و عمار ،

    ديگر كسى براى او احترامى قائل نبود، او هم كينه حضرت امير (ع) را به دل داشت.
    .
    ابن ملجم در چنين شرايطى وارد كوفه شد و اشعث از ماجرا خبردار شد وهمينطور قطام كه طى برخوردى با ابن ملجم،

    سعى كرد با حيله گري هاى خاص خود، او را فريب دهد. ابن ملجم خيلى زود به كوفه رسيد (اوايل ماه مبارك يا كمى زودتر).
    .
    در اين مدت فرصت پيدا كرد شمشيرى رافراهم كرده، بسيار تيز نموده و با سمِّ بسيار خطرناكی، مسمومش كند ؛

    و در مدت اقامتش در كوفه با اشعث و قطام صحبت مى‏كرد كه در اين بين شيفتۀ قطام شد و از او خواستگارى كرد و قطام هم پذيرفت

    (با مكرهاى زنانه خويش) از ابن ملجم پرسيد كه مهريه چه ميدهى؟ ابن ملجم گفت: تو چه مى‏خواهى؟
    .
    او گفت: مهريه من 1- 3000 درهم ؛ 2- يك غلام ؛ 3 - يك كنيز ؛ و چهارم كه از همه مهمتر و با ارزش‏تر است و بايد حتماً باشد.

    ابن ملجم پرسيد: و آن چهارمى چيست؟ گفت سر على (كشتن على) ابن ملجم گفت: اين را از من نخواه.

    گفت: نه ، اين را هم مى‏خواهم. قطام او را بيشتر در كشتن على عليه السلام تهييج وتشويق كرد .
    .
    و شايد آن لحظه كه به قطام درباره سر امام على(ع) نه مى‏گويد، بخاطر اينست كه رازش فاش نشود؛ چرا كه او اصلاً به همين منظور به كوفه آمده بود.

    بطوريكه بعد از مدت كوتاهى مجبور شد اقرار كند براى كشتن حضرت امير (ع) آمده است ...



  4. #4
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    در شب نوزدهم چند نفر به مسجد رفتند 1- اشعث 2- قطام 3- ابن ملجم 4- شبيب 5- وردان
    (قطام با حيله گرى وردان را هم فريب داده بود و وعدۀ ازدواج با او را داده بود به شرط كشتن امام على عليه السلام شبيب هم فريبِ اشعث را خورده بود و در اين جمع شركت كرده بود.)


    قطام با چادرى كه دور خود قرار داده بود به بهانۀ اعتكاف، در مسجد بود. اشعث هم به ظاهر، براى نماز صبح به مسجد آمده بود. ديگران هم همينطور.

    لحظاتى زودتر از اذان وارد مسجد شده بودند و از قبل جاهايى را براى خود ، براى پنهان شدن انتخاب كرده بودند.

    اما در اين شب، حضرت امير (ع) حالى دگر داشت. اين دو سه شب را حضرت، هر شب در منزل يكى از فرزندانشان مهمان بودند. شبى خانه امام حسن (ع)، شبى خانه امام حسين (ع)

    و بيش از 3 لقمه هم نمى‏خوردند. هر چه اصرار مى‏كردند، مى‏فرمود: من بايد با شكم خالى به ديدار پروردگارم بشتابم.

    شب نوزدهم امام (ع) بي قرار بودند. در صحن خانه دائم راه مى‏رفتند. بيرون مى‏آمدند و به آسمان نگاه مى‏كردند و مى‏فرمودند: دروغ نگفت. دروغگو هم نبود...

    امشب همان شبى است كه مولايم به من وعده داده بود. تا صبح امام (ع) خوابشان نبرد. دائم استغفار مى‏كردند و قرآن مى‏خواندند.
    .
    (ترسيم كنيد شب تاريك و امامى كه يك عمر شب ها را عبادت كرده، يك عمر مبارزه و جهاد كرده، يك عمر در راه خدا جانبازى كرده و حالا مى‏خواهد به ديدار معبود رود.
    اين اتصال به خدا براى امام (ع) بسيار حساس و عجيب است.
    اينكه ساعاتى ديگر به بهشت متصل مى‏شود و لحظاتى بعد در كنار فاطمه زهرا (س) است و لحظاتى بعد در كنار پيامبر اكرم (ص) است. )


    صبح كم كم نزديك شد. امام (ع) وقتی خواستند از درِ خانه خارج شوند، گويى همۀ موجودات فهميده بودند كه اتفاقى خواهد افتاد.

    مرغابي هايى كه كسى به امام حسن (ع) هديه داده بود و كنار منزل حضرت بود، كنار در آمدند و شروع به سرو صدا كردند. كسى آنها را كنار زد.

    امام على (ع) فرمود: رهايشان كنيد. آنها به زودى سوگوار من خواهند شد. حضرت در تاريكى شب، به سمت مسجد رفتند.

    وارد مسجد شده و افرادى را كه خوابيده بودند ، و در ميان آنها ابن ملجم هم بود، بيدار كردند و فرمودند وقت نماز صبح است، برخيزيد.

    و خود آمدند و در محراب قرار گرفتند و تكبير نماز را گفتند و مشغول خواندن نماز شدند ...

  5. #5
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    در همين حين، اشعث به ابن ملجم و وردان اشاره كرد كه تا هوا روشن نشده و كسى شما را شناسايى نكرده، كار را تمام كنيد.

    «حُجر» فهميد و به اشعث گفت چه نقشه‏اى داريد مى‏خواهيد على (ع) را بكشيد؟ بعد «حجر بن عدى» بلافاصله برخاست و به سمت امام (ع) دويد كه ناگهان صدايى از محراب بلند شد:
    .

    .
    " فزت و ربّ الكعبه "



    و فرق امام (ع) به ضربه محكم شمشير ابن ملجم و با نعره: "يا علىُّ! الحُكمُ لِلَّهِ و لا لَكَ" شكافته شد.


    امام به همان شكلى كه در سجده بودند، دستهايشان را روى زانو گذاشته و كنار سجاده به زمين افتادند. مردم بر سر ابن ملجم ريختند و او را گرفتند ،

    و از طرفى گرد امام على (ع) حلقه زدند و ايشان را نشاندند و به امر امام(ع) ، امام حسن (ع) نماز را خواندند و بعد از نماز، امام (ع) را از مسجد به سمت منزل بردند.

    فاصله مسجد تا منزل زياد نبود. امام (ع) را روى يك گليمى قرار دادند و تا نزدیک منزل بردند.

    نزديك دربِ منزل، امام (ع) فرمودند:
    " مرا به زمين بگذاريد كه روى پاى خود بايستم. نمى‏خواهم زينب مرا اينگونه ببينند... "



  6. #6
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    بعد هوا كاملاً روشن شد. مردم كوفه ديگر همه از خواب برخاستند و همه اين خبر را شنيدند كه :
    .
    " ألا قَد قُتِلَ علىٌّ " ..... مردم ، عـلــىّ كشته شد.


    شبيب كه از مسجد گريخته بود، در راه توسط يك شيعه كه تصور كرده بود او امام(ع) را كشته، هلاک شد.

    وردان فرار كرد و اشعث هم به همراه قطام كه خودشان را به بى‏خبرى (از توطئه ترور امام(ع) زده بودند، از مسجد خارج شدند.

    مردم به منزل امام (ع) هجوم مى‏آوردند. امام(ع) از ابن ملجم خبر گرفتند، گفتند در يكى از اتاقها محبوسش كرده‏ايم.

    فرمودند: حالا كه او اسير شماست با او بدرفتارى نكنيد. از غذاى خودتان به او بدهيد.

    واى كه على(ع) كيست؟! چه كسى غير از او مى‏تواند چنين رفتارى كند؟!


    از امام (ع) پرسيدند: آيا او را بكشيم؟ امام(ع) فرمودند: نه تا زمانيكه من نمرده‏ام با او كارى نداشته باشيد.

    اگر مُردم او را قصاص كنيد و اگر زنده ماندم خود ميدانم با او چه كنم و بخشش نزد من ثوابش بيشتر است.

    ولى اگر كشته شدم شما هم او را با يك ضربه قصاص كنيد و بيش از يك ضربه به او نزنيد.

    امام حسن(ع) گاهى كنار حضرت امير (ع) بودند و گاهى به بيرون از منزل مى‏رفتند. يكى از ياران امام على عليه السلام « أصبغ بن نباتة » است

    كه با شنيدن خبر ضربت خوردن امام على (ع) با جمعيتى سراسيمه به ديدار امام (ع) آمده، مى‏گويد:

    " از داخل خانه صداى شيون و ناله بلند شد، ما با شنيدن اين صدا شروع كرديم به گريستن. امام حسن(ع) بيرون آمدند و فرمودند: حضرت امير (ع) مى‏فرمايند به خانه‏هايتان برگرديد. "

    جميعت رفتند. اصبغ مى‏گويد :" من نشستم و باز صداى گريه از منزل امام(ع) شنيدم. طاقت نياوردم و من هم شيون كردم. يك بار ديگر امام حسن عليه السلام آمدند و فرمودند:

    مگر به شما نگفتم كه به خانه‏هايتان برويد؟

    گفتم: "آقا به خدا دلم طاقت نمى‏آورد. پاهايم مرا براى رفتن به خانه يارى نمى‏كند. تا امير المؤمنين (ع)را نبينم، آرام نمى‏گيرم". بعد شروع كردم به گريه كردن.

    امام حسن(ع) داخل خانه رفتند و بعد از مدتى كوتاه برگشتند و فرمودند: اصبغ بيا. من هم با او به داخل منزل رفتم. ديدم امام نشسته اند و پشت ايشان چند بالش قرار داده‏اند

    و عمامه زردى روى سر ايشان است كه نتوانستم تشخيص دهم عمامه زردتر است ياروى مبارك حضرت؟ تا حضرت را ديدم به پاهايش افتاده و شروع به گريستن كردم.

    امام (ع) فرمودند: گريه نكن اصبغ. " فَإنَّها و اللهِ جَنَّةٌ". به خدا بهشت در پيش روى من است.

    گفتم: آقا فدايت شوم. على (ع) که جايى جز بهشت نمى‏رود. ما شما را از دست مى‏دهيم؛ گريه من براى اين است!

    و ديگر حديث رسول خدا (ص) را از شما نمى‏شنوم. بعد از اين ديگر سخنى از شما نمى‏شنوم، يا اميرالمؤمنين حديثى از پيامبر(ص) برايم نقل كنيد.

    حضرت امير(ع) فرمودند: « اصبغ ! روزى پيامبر (ص) مرا صدا زدند و فرمودند اى على برو مسجد، از منبر من بالا برو و مردم را صدا بزن.

    حمد خداى را بجا آور و بر من بسيار درود فرست و اين جمله را به مردم بگو: اى مردم! من پيك رسول خدا (ص) هستم به سوى شما،

    پيامبر(ص) فرمود كه لعنت خدا و لعنت فرشتگان مقرب خدا و لعنت تمام انبياء و لعنت من بر كسيكه خودش را به غير پدرش منتسب كند

    و يا مولاهاى ديگرى براى خود فراخواند و يا به اجيرى ظلم بكند!

    امام (ع) مى‏فرمايند: من به مسجد رفته و بر منبر قرار گرفتم. قريش مرا ديدند و اطراف من جمع شدند. حمد خدا را بجا آوردم و بر پيامبر (ص) بسيار درود فرستادم

    و گفتم: اى مردم من پيك رسول خدا بسوى شما هستم... »

    مردم هم سكوت كرده و گوش مى‏دادند. فقط يك نفر از آن جمع سؤال برايش پيش آمد كه او هم عمربن خطاب بود. پرسيد: يا على! كلامى گفتى كه هيچ توصيفى ندارد.

    سپس نزد رسول خدا (ص) رفتم و گفتم که چه اتفاقى افتاد ...؛ پيامبر (ص) به من فرمود:
    .
    « يا على! برو و به مردم بگو كه پدر اين مردم تويى. تو مولاى اين مردم هستى. تو اجير اين مردم هستى. اگر كسى خود را به غير تو نسبت دهد

    و پدرى ديگر براى خود قائل باشد، لعنت خدا بر اوست. اگر كسى مولايى جز تو داشته باشد، لعنت خدا بر اوست

    و اگر كسى به تو كه از جانب خدا اجير شده‏اى تا به اين مردم خدمت كنى ظلم كند، مورد لعنت خداست. »



    اصبغ كمى آرام مى‏شود؛ امام حسن عليه‏السلام به سراغ طبیب مى‏روند...



  7. #7
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    طبیب حاذق كوفه كه نامش «اثيربن عمرو» مى‏باشد، مي‌آيد و دستور مي‌دهد گوسفندى را ذبح كرده و جگر تازه‏اش را بياورند.

    سپس اين جگر را داخل شكاف سر حضرت (ع) قرار داده مي‌گويد: اگر سمى در كار باشد، آثارش را روى جگر نشان مى‏دهد و همينطور هم شد و آثار سم روى جگر مشاهده شد.

    بعد اثير به امام حسن (ع) اشاره كرد و به على عليه السلام گفت: يا على! وصيت‏هايت را بكن كه ديگر كار از كار گذشته است.

    امير مؤمنان(ع) در دفعات متعدد امام حسن (ع) و امام حسين (ع) را صدا زدند و برايشان وصيت‏هايى را فرمودند:

    " الحَمدُ لِلَّهُ حَقَّ قَدرِهِ مُتِّبِعينَ أمرَهُ أحمدُهُ كمَا أحِبُّ و لاإلهَ إلاَّ اللهُ الوَاحِدُ الأحَدُ الصَّمَدُ كَمَن..."

    ... مردم! هر انسانى با وجود گريزش از مرگ، بالاخره با آن روبرو مى‏شود. مردم خيلى تلاش كردم حقيقت اين مرگ را بفهمم؛

    اما خداوند نمى‏خواست آنرا براى من آشكار كند. اين علمى مكنون (پوشيده) بود.

    مردم بدانيد خداى رحيمى داريد. "ربٌّ رَحِيمٌ وَ إمَامٌ عَليمٌ و دينٌ قَوِيمٌ".

    پيشواى دانايى داريد مثل پيامبر(ص) و دينى استوار داريد مثل اسلام.

    "أنَا بِالأمسِ صاحِبُكُم وَ اليَومَ عِبرةٌ لَكُم و غَداً مُفارِقُكُم".

    من ديروز همراه شما بودم، امروز عبرت شما هستم و فردا از شما جدا مى‏شوم.

    و اگر من از شما جدا شدم و رفتم" فإنَّا كُنَّا فى افياءِ ِأغسَانٍ و رياحٍ تحتَ ظِلِّ غَمَامَةٍ..."

    ما در بهشت در سايه شاخسارها و در نسيم بادهاى بهشتى و در سايه ابرها هستيم...

    باز در جايى ديگر حضرت (ع) همه پسرانشان را به همراه خويشانشان، جمع ‏كرده و در حضور همگان به امام حسن عليه السلام مى‏فرمايند:
    .
    " من شما فرزندان و تمام بزرگان شيعه و همه اهل بيت و حسين را شاهد مى‏گيرم كه پيامبر(ص) به من دستور دادند ،

    که من كتاب و سِلاح و تمام اسرار امامت را به تو بسپارم.


    اى حسن! تو ولىّ خون من هستى.

    اى حسن! اگر قاتل مرا بخشيدى، به عهدۀ توست و اگر خواستى او را بكشى پس: "فضربةٌ مكان ضربةٍ". يكضربه بجاى آن ضربه‏اى كه زد.

    بار ديگر امام حسن(ع) را صدا زدند و سفارشهاى فراوانى به امام نمودند...



  8. #8
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    در نامه 38 نهج‏البلاغه، سفارش حضرت را به امام حسن (ع) عليه السلام مى‏بينيم. اين سخنان، چقدر ارزشمند و زيباست.

    در ساعاتى كه امام دريافتند لحظه انتقالشان به ديار آخرت نزديك است، حسنين (ع) را فراخواندند و فرمودند:
    .
    " مرا غسل داده و بعد كفن نمائيد. كافور و مواد خوشبو كننده بزنيد و مرا در تابوت قرار داده حمل كنيد. شما به جلوى تابوت كارى نداشته باشيد. هر زمان جلوى تابوت بلند شد، شما هم پشت تابوت را بگيريد و راه بيافتيد. هرجا جلوى تابوت بر زمين قرار گرفت، شما نيز عقب تابوت را بر زمين بگذاريد. شما به قبرى مي رسيد كه آنجا آماده است تا مرا در آن قرار دهيد و آجر فرش‏هاى لازم را روى آن بگذاريد.


    بعد به امام حسن (ع)فرمودند:

    هر چه سريعتر صورت 4 قبر را تدارك ببين. يكى را داخل مسجد كوفه، ديگرى را خارج از مسجد كوفه.

    يكى در كنار نجف و ديگرى هم در خانۀ پسر « ام هانى» (پسر خواهرم). "
    (امام(ع) قصد داشتند كسى جايگاه اصلى مرقد ايشان را نداند.)


    كم‏كم لحظات حساس آخرِ حيات امام(ع) نزديك شد. رنگ رخسار امام (ع) به شدت زرد شده بود. در آنحال پيامبر (ص) را ديدند وفرمودند:
    .
    الان پيامبر(ص) در كنار من نشسته‏اند و فرشتگان منتظر انتقال روح من هستند.


    يكباره در غروب 21 ماه مبارک رمضان، امام على عليه السلام به امام حسن (ع) فرمود: سر مرا در آغوش خود بگير ،
    امام حسن (ع) هم پدر را در سينه گرفتند و امام (ع) بعد از گفتن شهادتين جان به جان آفرين تسليم كردند.


    .
    فرياد و شيون از خانه برخاست. زينب (س) از سويى، ام كلثوم (س) از سويى ديگر. اهل كوفه آنهايى كه شيفته على (ع) بودند، همه به سمت خانه حضرت هجوم آوردند...

  9. #9
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    حسنين عليهماالسلام طبق وصيت پدر، در همان منزل شروع كردند به غسل و كفن ايشان و بعد حضرت (ع) را در تابوت گذاشتند.

    مدتى گذشت...

    در دل تاريكى شب كه مردم همه به خانه‏هايشان رفته بودند و سكوت همه جا را فراگرفته بود،

    امام حسن (ع) و امام حسين(ع) منتظر در كنار تابوت نشستند.

    در ساعات آخر شب ديدند كه جلوى تابوت از زمين بلند شد، حسنين (ع) هم عقبِ تابوت را گرفتند.

    از درِ خانه بيرون آورده شد.

    در كنار حسنين (ع) دامادشان (همسر زينب س) عبدالله بن جعفر و برادرشان محمدبن حنيفه هم آمدند.

    در دل بيابان در تاريكى شب حركت كردند.

    نمى‏دانستند كه تابوت به كدام سمت حركت مى‏كند. مسير طولانى ای را بيرون شهر كوفه طى كردند.

    در نيمۀ راه يكبار تابوت به زمين گذاشته شد.

    آنها هم تابوت را به زمين گذاشتند. (جلوى تابوت به زمين گذاشته شد. حسنين(ع) هم عقب تابوت را روى زمين گذاشتند) كمى صبر كردند،

    استراحتى نمودند و بعد هنگام بلند كردن تابوت از زمين، زمين آنجا و تكه چوبى كه آنجا بود، ناله كردند.

    بعدها در آن مكان مسجدى ساختند. جايى كه گامهاى حسنين عليهما السلام بدانجا رسيده و جائيكه فرشتگان بر زمينش قرار گرفتند

    (نام اين مسجد حنانه=ناله کننده است ، که خاطره اسرای کربلا را نیز در دل دارد)

    بعد از آنجا حركت كرده و در فاصله حدود 10 كيلومترى بيرون شهر كوفه كه امروز نجف ناميده مى‏شود، تابوت به زمين آمد.

    امام مجتبى (ع) بر پيكر حضرت امير(ع) نماز خواندند. وسيله‏اى كه براى كندن قبر بود برداشتند و يك ضربه به زمين زدند.

    قبرى آشكار شد و نورى از آن به بيرون ساطع شد. پيكر امام (ع) را در آن قبر نهادند.
    .
    قبرى كه بر آن نوشته شده بود:

    « اينجا مدفن وصى رسول خدا امير المؤمنين(ع) است و اين قبرى است كه برادرش نوح آنرا مهيا كرده است.»



    سنگهاى لازم را روى گور نهادند و بدين ترتيب حضرت اميرالمؤمنين (ع) را دفن كردند.

    اين دو برادر در دل تاريكى شب با كوهى از غم به خانه برگشتند.


    گويا شهر كوفه همه هستى‏اش را از دست داده و آن نور الهى از آنجا محو شده بود.

    خانه زينب(س) ، خانه حسنين(ع) ، تاريك شد.
    وقتى على(ع) نباشد، گويا هيچ كس نيست...


    .
    على (علیه السلام) با همه خداحافظى كرده بود...!



کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •