نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: ..............کرامات امير المومنين..............

  1. #1
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    Smile ..............کرامات امير المومنين..............

    بسم رب المهدی

    کرامت ایشان درباره یک نابینا


    فَرحة الغَریّ - به نقل از شیخ حسین بن عبد الکریم غروی -: مرد نابینایی از اهالی تِکریت(2) وارد حرم شریف امام علی‏علیه السلام شد. وی در بزرگ‏سالی نابینا

    شده بود و چشمانش از حدقه بیرون آمده و به صورتش افتاده بود. بسیار به دعا و درخواست می‏نشست و ساحت مقدس حضرت را با تندی مورد خطاب قرار می‏داد.

    گاهی تصمیم می‏گرفتم که او را نهی کنم، گاهی به فکرم می‏آمد که رهایش کنم.

    مدّتی بر این منوال گذشت. یکی از روزها که خزانه را می‏گشودم، صدای فریاد و شیون بسیاری شنیدم. پنداشتم که برای علویان از بغداد گندم آمده، یا کسی در

    حرم کشته شده است. بیرون آمدم تا ببینم چه خبر است. گفتند: اینجا کوری است که شفا یافته است. آرزو کردم کاش همان کور باشد. چون به آستان حضرت

    رسیدم، دیدم همان نابیناست و چشمانش کاملاً سالم است. خدا را بر این نعمت، شکر کردم.

    پدرم بر این روایت، این را افزوده که آن نابینا از جمله حرف‏هایی که می‏گفت - و گویا با زنده‏ها حرف می‏زد -، این بود: چگونه سزاوار است که من بیایم و بروم و کسی

    که دوستدار تو نیست، شفا یابد؟


    _________________
    پرستوي مـهاجـرم چـرا ز لانـه مـيـــروي
    اگـر زلانــه مـيـروي چـرا شــبــانه ميروی

    قرار من شکيــب من مـهاجر غـريـب مــن
    فـداي غـربـتـت شــوم کــه مـخفـيانه ميروي

    حيات جان اميد من علـي بود از تـو خجــل
    کــه بــا کـــبــودي بـــدن ز تــازيـانـه ميروي

  2. #2
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    کرامت او درباره یک مرد مسیحی


    إرشاد القلوب - به نقل از علی بن یحیی بن حسین طحّال مقدادی -: پدرم از پدرش از جدّش مرا خبر داده است که:

    مردی نمکینْ‏چهره و پاکْ‏جامه پیش من آمد و دو دینار به من داد و گفت: درِ حرم را به روی من قفل کن و مرا در داخل، تنها

    بگذار تا عبادت خدا کنم.

    پدرم دو درهم را گرفت و در را بر او بست و خوابید. در خواب، امیر مؤمنان را دید که می‏فرماید: بلند شو و او را از حرم من

    بیرون کن. او مسیحی است.

    علی بن طحّال برخاست و ریسمانی برداشت و آن را بر گردن آن مرد افکند و به او گفت: برو بیرون، تو مسیحی هستی و با

    دو دینار مرا فریب می‏دهی؟

    به او گفت: مسیحی نیستم.

    گفت: چرا هستی. امیر مؤمنان به خواب من آمد و به من خبر داد که تو مسیحی هستی و گفت که او را از پیش من بیرون

    کن.
    آن مرد گفت: دستت را بیاور. من شهادت می‏دهم که جز خدا معبودی نیست و این‏که محمّدصلی الله علیه وآله فرستاده

    خداست و امیر مؤمنان، خلیفه خداست. به خدا سوگند، احدی نفهمید که من از شام بیرون آمدم و هیچ‏کس از مردم عراق

    هم مرا نشناخت.

    آن گاه مسلمانی او نیکو شد


    _________________
    پرستوي مـهاجـرم چـرا ز لانـه مـيـــروي
    اگـر زلانــه مـيـروي چـرا شــبــانه ميروی

    قرار من شکيــب من مـهاجر غـريـب مــن
    فـداي غـربـتـت شــوم کــه مـخفـيانه ميروي

    حيات جان اميد من علـي بود از تـو خجــل
    کــه بــا کـــبــودي بـــدن ز تــازيـانـه ميروي

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •