صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 60

موضوع: بهترین خاطره ای که در چت روم سناتورها داشته اید را بگوییم

  1. #21
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    خاطره خوبی ندارم جز رنج .....بهترین دوستان آدم که بهشون خدمت کردی از پشت بهت خنجر میزنن که زخمش خیلی کاری است میدونید چرا؟ اگه غریبه بزنه حرفی نیست ولی چه کنم که جای زخم خودی خیلی درد داره!! سه سال و اندی از عمرم رو گذاشتم ولی حیف ...
    ویرایش توسط sali_k26 : 2012/11/11 در ساعت 22:59

  2. #22
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/08/10
    محل سکونت
    yazd
    سن
    33
    نوشته ها
    4

    پیش فرض

    سلام به همه دوستانه گلم
    خاطره زیاد دارم اما من بعد1 سال که امدم سناتورها بایه دختر اشنا شدم که اسمش قریبه بود اهله مشهد بود خیلی دختر خوبی بود از همه لحاظ من 1سال باهاش چت کردم تا رفتم مشهد دیدنش 1 روز اونجا بودم یعنی صبح رسیدم شبم برگشتم اون برام 2کتاب فرستاده بود که یکیشو تو راه می خوندم یادش بخیر تو حرم دیدمش برا باره اول من مثل گداها یه جا نشسته بودم کتابم دستم بود سرمم رو زانوهام بود که دیدم یه دختر بالا سرمه اون زهرا بود یا همون قریبه باهم رفتیم سده چالیدره البته فک کونم اسمش همین بود قایق سوار شدیم حرف زدیم ازش خیلی خوشم اومده بود بدجور دلم پیشش گیر کرده بود وقتی برگشتم با خانوادم یعنی همون خالم و شوهر خالم حرف زدم خیلی به این درو اون در زدم تا راضی شدن از همه چیم گذشتم تا اونو داشته باشم اما دیر شده بود یه روز بهم زنگ زد گفت رضا برام خواستگار اومده دارم عروس میشم دیوانه شدم دست به خود کشی زدم اما نشد یعنی باز به این زندگی نکبت بار برگشتم هنوزم عاشقشم بدجور می خوامش اما اون رفته الان 1 سالو 6 ماه رفته من موندم تنها با خاطراتش این بهترین خاطرمه تو چت روم از هیچ کس بدی ندیدم همه بچه ها گل بودن و هستن
    در کل بچه ها خوبی بدی دیدین حلال کنین شاید فردا روزه اخرم باشه به خوبی خودتون بدی هامو ببخشید
    با ارزو خوش بختی برا همتون

    بازم ممنون سایناز
    مخلص همتون:عزرائیل یا محمدرضافخرالفخر


  3. #23
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/12/25
    محل سکونت
    ضلع شمالی
    سن
    30
    نوشته ها
    39

    پیش فرض

    عزراییل واقعا غمگین شدم.نمیتونم درکت کنم تا کسی تجربه نکنه نمیتونه درک کنه ولی دمت گرم خیلی مردی

  4. #24
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض

    طلبه بازیگوش از بهترین خاطره عمرش می گه...قسمت اول
    انگار همین دیروز بود؛ آره 14سال پیش؛ اون موقعی که هنوز طلبه نشده بودم و قرار بود برا اولین بار
    برم حوزه علمیه شهرمون؛‌ به دعوت دوستم آقای نصیری که هم طلبه بود و هم حافظ قرآن؛
    با پول تو جیبی هایی که یه هفته جمع کرده بودم
    یه کیلو زولبیا بامیه خریدم و بعد اجازه گرفتن از مامان؛ تو اون زمستون سرد و برفی راه افتادم...
    حوزه از خونمون خیلی دور بود و مجبور بودم دوتا اتوبوس عوض کنم؛ شماره اتوبوس 110 ولیعصر
    تو اتوبوس که نشسته بودم انگار چند صدمتر جلوتر از اون می رفتم، بس که هوائی شده بودم
    اون موقع ها هم مثل الان نبود که؛ نه اینقدر گرونی و تورم؛ نه این تشریفات کوفت و زهرماری؛
    موقع افطار خیابون و کوچه پر می شد از آدمهایی که
    تو دستشون یه قوطی زولبیا بامیه یا یه دونه نان کماج؛
    با هر غریبه و آشنا هم خوش و بشی می کردن؛ انگار نه انگار که این همه ساعت تشنه و گرسنه موندن
    یادم میاد این جمله رو خیلی به هم می گفتن: نماز و روزه هاتون قبول باشه...قبول حق
    اصلا از این فیلم و سریال های الکی ماه رمضونم هم نبود که به اسم خدا و پیغمبر و امام هزار جور
    خرافه و چرت و پرت تحویل مردم بدن؛ ماهواره و جوک پ ن پ کیلوئی چند؟
    همه دل خوشیشون این بود که سر سفره افطار دور هم بشینن و بعد اذان
    یه بسم الله بگن و افطارشون رو با خرما یا آب داغ باز کنن
    درسته سفره های اون موقع مثل الان هفت رنگ نبود؛
    چیز زیادی نداشت اما تو همون یه رنگیش پر بود از خدا
    پر از صفا و صمیمیت و خنده های دوستانه؛
    اون موقع ها یه ذره حرف خدا خریدار داشت؛ یادم میاد وقت سحری چراغ همه خونه ها روشن می شد
    یه ساعت مونده به اذان صبح،‌ صدای در زدن مش رحمان از محل شنیده می شد که داشت
    مردم و برا سحری بیدار می کرد...همه درها و خونه ها مش رحمان و می شناختن
    خدا رحمتش کنه چه مرد ساده ای بود؛نمیدونم چرا بعضی وقت ها دلم برا مش رحمانم تنگ میشه
    بزرگترا همه کامل روزه می گرفتن و و کوچکترا هم معمولا کله گنجشکی؛
    مثل الانم نبود که از پونصد نفر، شونصد نفرشون ندونن روزه چیه
    خدا بود و مردم و مسجد و ایمان
    بگذریم

    تو هزار فکر و خیال بودم که انگار صدای آقای راننده من و از خواب بیدار کرد؛

    کسی پیاده میشه؟ بله پیاده میشم

    اومدم پائین؛ حوزه اون طرف خیابون بود؛ یه نگاه به تابلوش کردم، خود خودش بود

    حوزه علمیه ولیعصر

    نمیدونم کی خیابون و رد شده بودم و کی نگهبانی رو رد کرده بودم

    که احساس کردم یه صدایی از پشت داره من و صدا میکنه...

  5. #25
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض

    طلبه بازیگوش از بهترین خاطره عمرش میگه...قسمت دوم
    با کی کار داری آقا پسر؟ نگهبان حوزه بود با اون هیکل نحیف و لاغرش که به هر کاری میخورد الا نگهبانی
    با خودم گفتم اگه نگهبان این باشه که فاتحه اینجا خوندس...انگار آرنولد 50 کیلویی بود
    بعدها فهمیدم که همین سید، خیلی آدم با صفائیه
    گفتم: با آقای نصیری
    یه نگاهی به هیکل و قیافه و پیراهن یقه آخوندیم انداخت و گفت خب بفرما
    حدس می زدم داره به چی فکر میکنه...
    یه پسری که به قیافش میخوره دوم سوم راهنمایی باشه اما چرا یقه آخوندی؟
    فکر نکنم طلبه باشه...آها اینم حتما کاسه داغتر از آشه
    نگهبانی و با اون نگهبان خوش هیکلش رد کردم و رسیدم به حیاط حوزه
    یه حیاط خیلی بزرگ با یه حوض وسطش؛ با کلی درخت که روشون پر بود از برف و یخ
    و اون طرف تر یه ساختمان سه طبقه که رو قسمت بالای دیوارش آیه های قرآن نوشته شده بود
    منم که ندید بدید شروع کردم آیه ها رو خوندن و ترجمه کردن
    خلاصه
    نگاه کردم به کاغذی که روش شماره حجره رو نوشته بودم، انگار 24 بود
    داخل ساختمان شدم
    با یه چشمم در و دیوار و ورانداز می کردم و با یه چشمم شماره حجره ها رو
    2 4 7 11 16
    طلبه ها داشتن برا افطاری آماده می شدند
    یه حس خیلی عجیبی داشتم که اصلا نمیتونم بگم...شاید هم یه توهم و یه خیال بچه گانه
    در حجره ها که باز می شد خیال می کردم الانه که امام زمان از یکی از این اتاق ها بیاد بیرون
    و خودم بندازم جلو آقا و قربون صدقش برم
    اون موقع اینطور باور کرده بودم...شاید هم باورم درست بود...آخه هر چی باشه متعلق به آقا بود
    اما حالا میبینم امام زمان فقط مال طلبه ها و شیخا و مسجدی ها نیست
    مال یقه آخوندی ها و هیأتی ها هم نیست
    امام زمان مال هر دل عاشقیه که بخاطرش داره می تپه
    شاید تو دل یه جوونی که همه دل خوشیش یه تریپ خفنشه
    شاید تو دل پیرمرد رفتگر محلمون که هر وقت جاروش رو میگیره دستش میگه یا امام زمان
    شاید تو دل سیگار فروش سر خیابون که ماه رمضونیه میگه آقاجان
    درسته پول اجاره خونم عقب افتاده اما بساطم و بعد افطار پهن میکنم
    نمیخوام کسی با سیگارای من روزه خواری بکنه...فقط بخاطر گل روی تو
    و شاید...
    اصلا کی گفته امام زمان فقط تو حوزه هاست...فقط تو امام زاده ها...فقط تو نجف و کربلا و هیأتهاست
    میشه امام زمان رو تو یه کافی شاپم پیدا کرد
    تو مغازه یه پیرمرد قفل ساز، تو یه سبزی فروشی، مغازه لوازم آرایش فروشی، لباس فروشی و و و
    به شرط اینکه با آقا باشی و بس
    آخه چه فرقی می کنه کجا باشه...اصلا چه فرقی میکنه ببینیش یا نه...مهم اینه دلت با آقا باشه
    کارت درست باشه آقا خودش میاد و میره؛ چه بدونیم و چه ندونیم
    بگذریم
    24
    خودش بود شماره 24، آروم در زدم...ببخشین آقای نصیری؟
    بله بفرمائین آقای نصیری رفتن افطاری بگیرن الان میان...انگار هم اتاقی دوستم بود
    داخل حجره شدم...
    یه اتاق 9 متری / دوتا پتوی پلنگی قدیمی / یه میز مطالعه چوبی قدیمی / یه سماور برقی با چندتا استکان /
    یه آشپزخونه کوچک / یه عالمه کتاب ریز و درشت / یه جا لباسی با چند تا قبا و عبا و عمامه /
    چند دقیقه بعد دوستم با دوتا ظرف از غذا اومد...بعد از سلام و احوال پرسی سفره رو پهن کردیم
    یادم میاد غذا قیمه بود و مقداری نان و پنیر و خرما و چایی
    اذان شروع شد...
    الله اکبر...الله اکبر...الله اکبر...الله اکبر
    علی آقا بفرما...تعارف و بذار کنار...بالاخره یه امشب باید غذای طلبگی بخوری ببینی چه مزه ایه؟
    ادامه داستان در قسمت سوم...

  6. #26
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/07/26
    محل سکونت
    zire chatre khoda
    نوشته ها
    57

    پیش فرض

    سلام همگی

    خوبین؟خوشین؟هرجاهستین خوش باشین..
    منم مثه بقیه دوستان از وقتی اینجام خاطرات خوبی داشتم...
    محیط خوب و سالمی هست....
    همه مثه خودم گلن
    ....
    به جای گ خ بزارین بلا نسبته خودم
    دلم واسه همتون تنگ شده امیدوارم سریع تر درست بشه....

    موفق باشید


  7. #27
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    Icon100

    بسم الله گفتیم و روزمون رو باز کردیم
    اولین لقمه رو زدم
    برگشت گفت: چطوره علی آقا؟
    روم نشد بگم چطور این غذا رو می خورین آخه اینکه نه برنجش خوب پخته و نه خورشتش
    گفتم: بد نیست
    گفت: علی آقا نعمت خداست دیگه بازم شکر...خیلیا هستن که اینم ندارن و نون خالی می خورن
    دیگه چیزی نگفتم...هنوزم که هنوزه همون جمله یادمه
    خیلیا هستن که اینم ندارن و نون خالی می خورن
    حدود نیم ساعت بعدش اذان رو گفتن و رفتیم برا نماز
    نشستم نمازخونه...یه چند نفری از طلبه ها بودن با همون عبای زمستانیشون
    یواش یواش نمازخونه داشت پر می شد از طلبه های عبا به دوش و عمامه به سر...
    اون موقع با خودم گفتم یعنی خدایا میشه منم یه روزی بتونم اینطوری باشم؟ یعنی میشه؟
    صلواتی فرستادن و یکی از طلبه ها امام جماعت شد
    خوشگل نبود اما لحن آرامی داشت و تجوید خوب
    نماز تموم شد و دعای فرج رو خوندیم...توهم بود یا واقعی نمیدونم اما واقعا یه حس عجیبی داشتم
    حسی که بعدها اوایل طلبگی تو گریه های تو سجده بعد نماز بهم دست می داد
    اما حالا اون گریه ها رو هم گم کردم
    بگذریم
    خیلی تجربه خوبی بود
    برای من که حالا طلبه شدم این خاطره بهترین خاطره عمرمه
    و جالب تر از اون؛ اینکه زندگی طلبگی رو از نزدیک دیدم
    چیزی نداشتن ولی سفرشون پر بود از سادگی و صمیمیت و صداقت
    درسته بعضیا تو این مسیر اون حال و هوای طلبگی و حوزه یادشون میره
    اون چیزی که بخاطر اون اومده بودن حوزه
    اما زندگی طلبگی یعنی سادگی و سادگی و سادگی
    نکته:
    این پست هیچ نکته اخلاقی و عرفانی و اعتقادی نداره و فقط برای اینکه
    این خاطره رو دوست داشتم نوشتم
    اگر به درد کسی نخورد مهم نیست؛ نوشتم که یادم باشه کوچک و بزرگ بودن آدم ها مهم نیست
    مهم اینه که بدونم کی بودم و کی هستم و کی خواهم بود؟
    و یادم باشه که ما بین حق و باطل چهار انگشت فاصله هست پس به این سادگی در مورد آدما؛ اونم فقط
    بر اساس حرفایی که میگن و می شنوم قضاوت نکنم
    و یادم باشه که ارزش طلبگی و کلا آدما به سادگی و صداقت و صمیمیتشونه و الا صد رحمت به حیوانات خدا.

  8. #28
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض

    یک سبد سیب سرخ را اگر بر سر نهاده و در کوچه و بازار راه بیفتی نه تنها نیرو و انرژی به تو نمی بخشد بلکه
    رمق و توان تو را هم خواهد گرفت؛ اما اگر از میان آن همه سیب تنها یکی را قاچ زده و در دهان نهاده
    و مصرف کنی تو را نیرو و نشاط می بخشد.
    قرآن همان سبد سیب سرخ است که با تمام تاسف برخی از ما آن را در شب های قدر بر سر گرفته و احترام
    می کنیم بی آنکه حتی آیه ای در جان و وجودمان جاری شود و یا در زندگی خود به کار بندیم.
    جان من! قرآن باید توی سر قرار گیرد نه فقط روی سر و باید در دل و جان ما جای گیرد و نه فقط بر زبان.
    چون به جان در رفت جان دیگر شود
    جان چو دیگر شد جهان دیگر شود
    اما به اسف ما چون کودکی که غذا را به دهان گذاشته و به جای آنکه فرو برد بیرون می ریزد، بسیاری
    از ما نیز آیات قرآنی را تنها در زبان و دهان داریم و آن را خوب و با تجوید و ترتیل می خوانیم اما به جای
    آنکه در دل و جان جای دهیم فرسنگ ها از حقیقت آن دور شده و فاصله می گیریم.
    برگرفته از کتاب باران حکمت
    یک حرف دوستانه:
    یادش بخیر انگار همین دیروز بود که تو ماه مبارک رمضان هم صحبت قرآن بودیم و سوزی داشتیم و سازی
    اما حیف که بازم افتادیم به تکرار زندگی و مشکلات و سختی و تورم و هزار تا بهونه های دیگه
    تا بازم از قرآن دور و دورتر بشیم که هر چی سختی داریم بخاطر همین دور بودنمون هستش و بس.
    وقتش رسیده باشه که یه دستی بالا بزنیم؛ یه یاعلی بگیم؛ خبر مرگمون یه تکونی به خودمون بدیم
    برا چی؟ خب معلومه؛ برا اینکه اینقدر بی جنبه نباشیم، برا اینکه اینقدر نمک خور و نمکدون شکن نباشیم
    برا اینکه یه جو معرفت داشته باشیم، برا اینکه یه ذره آدم بشیم

  9. #29
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    Icon100

    طلبه بازیگوش از بی معرفتی آدما میگه...قسمت دوم
    1. علی
    2. فاطمه
    3. سید مرتضی
    4-. مینو
    5. فاطمه
    6.حانیه
    7. فرزانه
    8. فهمیه
    9. وحید
    10. فریبا
    11. نغمه
    12. پروانه
    13. محدثه
    14. یلدا
    15. محمدرضا
    16. زهرا
    17. مونیکا
    18. زهرا
    19. امین
    20. سینا
    21. سپیده
    22. زهرا (حنانه)
    23. مهدیه
    24. سیدعبدالله عابدین مطلق
    25. سمیرا
    26. فاطمه
    27. زهرا سادات
    28. فاطیما
    29. آرسام
    30. گلسا
    31. زهرا
    32. محمدرضا
    33. محمدحسین
    34. فرهاد
    35. محیا
    36. زینب
    37. مطهره سادات
    38. فاطمه
    39. آریان
    40. آرین
    41. آیدا
    42. محمدرضا
    43. مریم
    44. کاوه
    45. سام
    46. بیتا توکل
    47. طوبی
    48. عارفه
    49. سروش
    50. روشنک
    51. مریم
    52. سحر
    53. مطهره
    54. صدف
    55. افسانه
    56. اقدس
    57. هانیه
    58. پرنیان
    59. پردیس
    60. لیلا
    61. فاطمه
    62. حسینی
    63. کوکب
    64. منا

  10. #30
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض

    آغاز سال تحصیلی امسال با سالهای دیگه یه تفاوت اساسی داره و اونم اینکه در کنار همه برنامه هامون، یه
    برنامه ویژه هم داریم؛ عهدی که اگه بفهمیم خیلی زندگیمون رو عوض میکنه.
    امسال می خوایم در پناه قرآن و با نام و یاد خدا سال تجصیلی رو شروع کنیم و از خدا می خوایم که همیشه
    دستمون رو بگیره و همه اشتباه ها و گناه هامون رو هم به برکت قرآن ببخشه.
    تا الان پنجاه نفر این توفیق رو پیدا کردن و ایشالله از فردا طرح و آغاز می کنیم و اولین صفحه از قرآن که سوره
    حمد هستش رو با هم می خونیم و هر روز یک صفحه با معنا البته قرائت میشه.
    هرچند دوستان نظراتی در مورد این برنامه داشتن ولی با همه احترام و ادب خدمتشون
    این طرح رو همینطوری ادامه می دیم.
    البته روزهای خاص هم که شاید خوندن قرآن برا بعضیا ممکن نباشه میتونن در روزهای دیگه جبران کنن
    (بالاخره تو یه ماه سی صفحه از قرآن رو بخونن ) ولی بازم عهد اینه که هر روز یه صفحه تموم بشه...
    اینقدر بعضیا سوسول نباشن دیگه...حالا فیلم جومونگ بود شونصد ساعتم بود خیالشون نبود...واقعا که
    نکته پایانی: این برنامه تا آخر عمرمون هست و نمیخوام کسی زیرش بزنه...البته برای راحتی میتونین
    یه قرآن جیبی بگیرین که هر جائی رفتین این یه صفحه رو بخونین
    اگرم شد که چند قرآن به رسم هدیه می گیریم و خدمت دوستان تقدیم میکنیم که راحت تر با قرآن همراه
    باشن...دعا کنین که یه خیّر پیدا بشه و نیازی به قرعه کشی نداشته باشیم.

صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •