نوزاد كعبه



خانه ى فاطمه غرق نور و سرور است.

بستگان به ديدن نوزاد ابوطالب مى آيند و به او چشم روشنى مى گويند.

آسمانيان فوج فوج به ديدن ولىّ خدا مى آيند و بيعت ديرينه ى خود را با وى تجديد مى نمايند.


- فاطمه! گويا اين مناسب باشد. اين بند از ابريشم است.

فاطمه با نگرانى بند را مى گيرد. ابوطالب به كنارى مى ايستد، تا براى پنجمين بار عكس العمل ولىّ خدا را ببيند.

فاطمه بند را به دور قنداقه ى فرزندش بسته و آن را تا آخرين حد محكم مى كند. لبخندى بر لبانش نقش مى بندد.

اما لحظه اى نمى گذرد كه على با حركت دستش بند قنداقه را پاره مى كند.


ابوطالب اما از اين ماجرا لبخندى از سرِ شوق بر لب مى نشاند. در دل به قوت بازوى حيدر خويش مى نازد و آفرين مى گويد.


- واعجبا... الله اكبر...

فاطمه! آيا مى خواهى بندى از پوست ضخيم تر برايت بياورم؟!



فاطمه با لبخندى قصد تأييد حرف همسرش را دارد، كه لبان پر مهر مولاى مؤمنان به حركت درمى آيد:


- مادرجان! دست راست مرا مبند چرا كه مى خواهم با انگشتانم حمد خدا كنم.

مى خواهم با ملائكه مصافحه كنم و نمى خواهم در آن حال دستم بسته باشد.

اين است كه هرگاه ملائكه مى آيند بند را پاره مى كنم!!



فاطمه از شادى در پوست خود نمى گنجد.



او اولين و آخرين مادرى است كه فرزندش در بيت حق قدم بر چشم جهانيان مى گذارد،


و اكنون مى كوشد تا آغوش گرمِ محبت خود را براى هنگامه ى تربيت بهشت خدا پر مهر نمايد.


ابوطالب نيز سنگينى بار مسئوليت ولىّ خدا را بر دوش خود احساس مى كند،


و مى كوشد تا با ايمانى راسخ تر در رساندن امانت الهى به مقصد بى نهايتش گام بردارد.



پيامبر، آن اول شخص خلقت، خود را آماده ى همرازى با شخص دوم جهان مى سازد

تا در آينده اى نه چندان دور از على بن ابى طالب به عنوان معجزه ى پيامبر آخرالزمان نام برده شود...!!


«یحیی مقدسان»