كشاورزی صاحب یك شتر بودكه او را بسیار دوست می‌داشت، و آن را در جا به جا شدن میان روستا و شهر به خدمت می‌گرفت.در یكی از روزها به طرف بازار شهر رفت و شترش را در آنجا گم كرد، كشاورز از مردم خواست كه شتررا جست وجو كنند.مردم هر جایی را گشتند.ولی بی‌فایده بود.بعد از جست وجوی طولانی و خستگی زیاد ... كشاورز مقابل مردم قسم یاد كرد كه اگر شتر را بیابد آن را به یك دینار بفروشد.مردم از این بهای ارزان تعجب كردند و او وقتی شب در بازار می‌گشت شتر را نزدیك درختی پیدا كرد.خوشحال شد ولی سوگندش را به یاد آورد. كشاورز لحظه‌ای فكر كرد و بعد گربه‌ای آورد و آن را روی شتر گذاشت و وسط بازار ایستاد و ندا داد:چه كسی این شتر را به یك دینار و گربه را هزار دینار با هم می‌خرد.مردم گرد او جمع شدند و دانستند كه او قصد فروش شتر را ندارد پس رفتند در حالی كه می‌گفتند: شتر چقدر ارزان است اگر گربه نبود!