ميانجى شدن حضرت اميرمؤمنان (عليه السلام)
اميرالمؤمنين (عليه السلام) بر خرمافروشان گذشت ، ناگاه كنيزى را در حال گريه ديد ، فرمود : سبب گريه ات چيست ؟ گفت : آقايم مرا با يك درهم براى خريد خرما فرستاد ، از اين شخص خرما را خريدم و نزد خانواده آقايم بردم ، ولى نپسنديد ، هنگامى كه به ايشان برگرداندم از پس گرفتن سر باز زد .
حضرت به خرمافروش گفت : اى بنده خدا ! اين يك خدمتكار است و از خود اختيارى ندارد ، درهمش را باز گردان و خرما را پس بگير ، خرمافروش از جا برخاست و مشتى به حضرت زد .
مردم گفتند : چه كردى اين اميرالمؤمنين (عليه السلام)است ؟ ! مرد از شدّت ترس به تنگى نفس افتاد و رنگ چهره اش زرد شد و خرما را از كنيز گرفت و درهم را به او باز گردانيد سپس گفت : اى اميرالمؤمنين ! از من راضى شو ، حضرت فرمود : چه چيزى بيشتر از اينكه ببينم تو خود را اصلاح كرده اى مرا راضى مى كند ؟
و كلام اميرالمؤمنين (عليه السلام) به اين صورت آمده است : من در صورتى از تو راضى مى شوم كه حقوق مردم را تمام و كامل بپردازى .

گذشتى زيبا
اميرمؤمنان (عليه السلام) براى دستگيرى لبيد بن عطارد تميمى ـ به خاطر گفتن سخنانى ـ مأمور فرستاده بود . مأموران از كوى بنى اسد مى گذرند كه نعيم بن دجاجه اسدى برخاسته ، لبيد را از قبضه مأموران رها مى كند .
اميرمؤمنان (عليه السلام) براى دستگيرى نعيم بن دجاجه مأمورانى را گسيل مى كند كه بعد از آوردن وى امام به تنبيه بدنى او فرمان مى دهد ، در اين حال نعيم مى گويد : آرى ، به خدا قسم كه با تو بودن خوارى و دورى جستن از تو كفر است !
امام (عليه السلام) فرمود : از تو گذشت كرديم ، خداوند مى فرمايد : « به شيوه نيكو بدى را دفع كن ».
اما سخنت : بودن با تو ذلت است ، بدى بود كه بدست آوردى و اما گفته است كه جدايى از تو كفر است ، نيكى است كه بدان دست يافتى پس اين به اين.

اوج ايثار
اميرالمؤمنين (عليه السلام) به خاطر پاره اى از امورش وارد مكه شد . در آن جا اعرابى را ديد كه به پرده كعبه آويخته ، مى گويد : اى صاحب خانه ! خانه ، خانه توست و مهمان ، مهمان تو ، براى هر مهمانى از سوى مهماندارش وسيله پذيرايى مهياست ، امشب پذيرايى از سوى خودت را نسبت به من آمرزش قرار ده .
اميرالمؤمنين (عليه السلام) به يارانش فرمود : آيا سخن اين اعرابى را نمى شنويد ؟ گفتند : آرى ، فرمود : خدا بزرگوارتر از اين است كه مهمانش را از پيشگاهش دست خالى برگرداند !
چون شب دوم شد او را آويخته به همان ركن ديد كه مى گويد : اى عزيز در عزتت ! عزيزتر از تو در عزتت نيست ، مرا به عزّ عزتت در عزتى عزيز بدار كه احدى نداند آن عزت چگونه است ! به تو روى مى آورم و به تو توسّل مى جويم . به حق محمّد و آل محمّد بر تو ، چيزى به من عطا كن كه غير تو آن را به من عطا نكند و آن چيز را از من بگردان كه غير تو آن را برنگرداند.
راوى گويد : اميرالمؤمنين (عليه السلام)به يارانش فرمود : به خدا سوگند ! اين جملات نام بزرگ تر خدا به لغت سريانى است .
حبيبم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مرا به آن خبر داده است . امشب اين عرب از خدا درخواست بهشت كرد ، پس به او عطا فرمود و درخواست برگرداندن آتش دوزخ از خود كرد ، پس خدا آتش را از او برگردانيد !
هنگامى كه شب سوم شد باز او را آويخته به همان ركن خانه ديد كه مى گويد : اى خدايى كه مكانى او را در برنمى گيرد و هيچ مكانى از او خالى نيست ، آنكه بدون كيفيت بوده است ; به اين عرب چهار هزار درهم روزى فرما .
اميرالمؤمنين (عليه السلام) پيش آمده ، فرمود : اى عرب ! از خدا پذيرايى خواستى ، تو را پذيرايى كرد ; بهشت طلبيدى ، به تو عنايت نمود ; بازگردانيدن آتش خواستى ، از تو بازگردانيد ; امشب از او درخواست چهار هزار درهم دارى ؟
عرب گفت : كيستى ؟ فرمود : من على بن ابى طالب هستم ، عرب گفت : به خدا سوگند تو مطلوب منى و رفع نيازم به دست توست ، حضرت فرمود : اى اعرابى ! بخواه ، عرب گفت : هزار درهم براى مهريه مى خواهم و هزار درهم براى اداى قرضم و هزار درهم براى خريدن خانه و هزار درهم براى اداره امور زندگى ام ، حضرت فرمود : اى عرب ! انصاف در خواسته ات را رعايت كردى ، هرگاه از مكه بيرون آمدى به مدينه رسول بيا و در آنجا از خانه من بپرس .
عرب يك هفته در مكه ماند و سپس به جستجوى اميرالمؤمنين (عليه السلام) به مدينه آمد و فرياد مى زد : چه كسى مرا به خانه اميرالمؤمنين على راهنمايى مى كند ؟ حسين بن على (عليهما السلام) از ميان كودكان پاسخ داد : من تو را به خانه اميرالمؤمنين مى برم ، من فرزند او حسين بن على هستم ، عرب گفت : هان ! پدرت كيست ؟ گفت : اميرالمؤمنين على بن ابى طالب ، پرسيد : مادرت كيست ؟ گفت : فاطمه زهرا سرور زنان جهانيان ، گفت : جدّت كيست ؟ فرمود : پيامبر خدا محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلب . گفت : جدّه ات كيست ؟ فرمود : خديجه دختر خويلد ، گفت : برادرت كيست ؟ فرمود : ابومحمّد حسن بن على ، عرب گفت : سرتاسر دنيا را به دست آورده اى ! ! به سوى اميرالمؤمنين برو و به او بگو : اعرابى كه رفع نيازش را در مكه ضمانت كرده اى كنار خانه ايستاده .
حضرت امام حسين (عليه السلام) وارد خانه شده ، گفت : پدرم ! اعرابى كه گمان مى كند در شهر مكه در ضمانت شما قرار گرفته است ، كنار درب خانه ايستاده است .
اميرالمؤمنين (عليه السلام) به حضرت فاطمه (عليها السلام) فرمود : غذايى نزد شما هست كه اين اعرابى بخورد ؟ فاطمه (عليها السلام) گفت : نه . على (عليه السلام) لباس پوشيد و از خانه درآمد و فرمود : ابو عبداللّه سلمان فارسى را صدا كنيد .
چون سلمان آمد حضرت به او فرمود : اى ابا عبداللّه ! باغى كه پيامبر براى من غرس كرد براى فروش به تاجران عرضه كن.
سلمان به بازار رفت و باغ را به دوازده هزار درهم فروخت اميرالمؤمنين (عليه السلام)مال را آماده كرد و اعرابى را فرا خواند ، چهار هزار درهم جهت نيازش به او پرداخت و چهل درهم براى مخارجش .
خبر عطاى على (عليه السلام) به نيازمندان مدينه رسيد ، آنان هم نزد اميرالمؤمنين (عليه السلام)اجتماع كردند .
مردى از انصار به خانه حضرت زهرا (عليها السلام) رفت و اين واقعه را به آن حضرت خبر داد ، حضرت فرمود : خداوند براى راه رفتنت اجرت دهد .
پس حضرت على (عليه السلام) نشسته بود و درهم ها در برابر حضرت ريخته شده بود تا اينكه يارانش جمع شدند ، مشت مشت مى كرد و به تك تك مردان مى داد تا جايى كه درهمى با او باقى نماند . . .!

گذشتى كريمانه
پس از پايان جنگ جمل ، فرزند طلحه ( موسى بن طلحه ) را نزد آن حضرت آوردند ، حضرت به او فرمود : سه بار بگو : « استغفر اللّه و أتوب إليه » ، آنگاه او را آزاد كرده و فرمود : هر جا كه خواستى برو و در لشكرگاه از اسلحه و خيل اسبان آنچه يافتى براى خود بردار و در آينده زندگى ات از خدا پروا كن و در خانه ات بنشين .

توجه عاشقانه به يتيمان
وجود مبارك اميرالمؤمنين (عليه السلام) با اينكه به همه اوضاع و احوال كشور و مردمش آگاه بود و به ويژه يتميان و مستمندان و بيوه زنان و نيازمندان را لحظه اى از نظر دور نمى داشت ولى گاهى براى درس دادن به زمامداران و امت اسلام كارى را هم چون فردى عادى انجام مى داد .
روزى زنى را ديد كه مشكى پر از آب به دوش مى كشيد . مشك را از او گرفت و تا جايى كه آن زن بنا داشت ، برد و آنگاه از وضع آن زن جويا شد ، زن گفت : على بن ابى طالب شوهرم را به بعضى از مرزها فرستاد و كشته شد ، برايم كودكانى يتيم به جا گذاشت و من براى اداره امور آنان چيزى ندارم ، به اين خاطر ضرورت و احتياج مرا به انجام كار براى مردم ناچار كرد .
حضرت به خانه برگشت و شب را با دغدغه خاطر و ناآرامى گذراند ، هنگامى كه صبح شد زنبيلى از طعام براى آن خانواده با خود حمل كرد ، بعضى از يارانش گفتند : آن را در اختيار من بگذار تا برايت بياورم ، فرمود : چه كسى در قيامت بار سنگين مرا به جاى من حمل مى كند ؟
آنگاه به درِ خانه آن زن رفت و در زد . زن گفت : كيست كه در مى زند ؟ حضرت فرمود : همان عبدى هستم كه مشك پرآب را براى تو به دوش كشيد ، در را باز كن كه چيزى براى كودكان همراه دارم . زن گفت : خدا از تو خشنود باشد و ميان من و على داورى كند !
حضرت وارد شد و فرمود : علاقه دارم پاداش الهى به دست آورم ميان خمير كردن آرد و پختن نان و بازى كردن با كودكان يكى را انتخاب كن . زن گفت : من به پختن نان بيناترم و تواناتر ، ولى اين تو و اين كودكان ، با آنان بازى كن تا من از نان پختن آسوده شوم .
زن مى گويد : من به سوى آرد رفتم و آن را خمير كردم و على (عليه السلام) به جانب گوشت رفت و آن را پخت و با دست مباركش گوشت پخته و خرما و خوراكى ديگرى به دهان كودكان مى گذاشت ، هرگاه كودكان چيزى از آن خوراكى ها را مى خوردند مى گفت : فرزندانم ! على را از آنچه براى شما پيش آمده ، حلال كنيد !
هنگامى كه آرد خمير شد ، زن گفت : اى بنده خدا ! تنور را روشن كن ، على (عليه السلام)به جانب تنور شتافت و آن را شعله ور ساخت چون تنور شعله كشيد صورتش را نزديك برد و حرارت آتش را به آن تماس داده ، مى گفت : يا على ! بچش ، اين پاداش كسى است كه حق بيوه زنان و يتيمان را وا گذاشته .
ناگاه زنى ( از زنان همسايه ) على (عليه السلام) را ديد و او را شناخت و به مادر كودكان گفت : واى بر تو ! اين امير مؤمنان است ; زن به جانب حضرت شتافت و پى درپى مى گفت : از شما بس شرمنده ام اى اميرمؤمنان ! حضرت فرمود : من از تو بس شرمنده ام اى كنيز خدا كه در مورد تو كوتاهى كردم .

حمل بار براى خانه
على (عليه السلام) در شهر كوفه از بازار خرمافروشان خرما خريد و آن را به وسيله گوشه اى از رداى مباركش حمل كرد . مردم براى گرفتن آن بار سنگين به سويش شتافته ، گفتند : يا اميرالمؤمنين ! ما آن را براى شما حمل مى كنيم ، حضرت فرمود : دارنده زن و فرزند به حمل بار براى آنان سزاوارتر است.

پاى برهنه در پنج موقعيّت
زيد بن على مى گويد : على (عليه السلام) همواره در پنج مورد با پاى برهنه حركت مى كرد و نعلين خود را به دست چپ مى گرفت : روز عيد فطر ، روز عيد قربان ، روز جمعه ، هنگام عيادت بيمار و زمان تشييع جنازه و مى فرمود : اين پنج موقعيّت ، جايگاه خداست و من دوست دارم در آنها پا برهنه باشم.

اخلاق در بازار
اميرالمؤمنين (عليه السلام) همواره در بازار به تنهايى راه مى رفت و گم شده را به مقصد ، راهنمايى مى نمود و ناتوان را يارى مى داد و بر فروشندگان و بقالان عبور مى كرد و قرآن را بر آنان باز نموده ، اين آيه را قرائت مى كرد: ( تِلْكَ الدَّارُ الاْخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَ يُرِيدُونَ عُلُوّاً فِى الاَْرْضِ وَلاَ فَسَاداً وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ ).
آن سراى پرارزش آخرت را براى كسانى قرار مى دهيم كه در زمين هيچ برترى و تسلّط و هيچ فسادى را نمى خواهند ; و سرانجام نيك براى پرهيزكاران است .

پياده ها دنبال سواره نباشند
حضرت امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد : اميرالمؤمنين در حالى كه سواره بود در ميان يارانش ظاهر شد . ياران پشت سر حضرت به راه افتادند . امام به آنان رو كرده ، فرمود حاجتى داريد ؟ گفتند : نه يا اميرالمؤمنين ! مشتاقيم همراه تو حركت كنيم ، حضرت فرمود : برگرديد ، پياده رفتنِ پياده همراه ، با سواره موجب فساد براى سواره و سبب ذلت و خوارى براى پياده است.

مسلمان شدن يهودى
هنگامى كه امام (عليه السلام) بر مردم حكومت داشت و منصب داورى و قضا با شُريح بود ، حضرت با شخصى يهودى به دادگاه آمد تا شريح ميان آن حضرت و يهودى داورى كند . در دادگاه به يهودى گفت : اين زرهى كه در دست توست زره من است ، من نه آن را فروخته ام و نه بخشيده ام ، يهودى گفت : زره ملك شخص من و در اختيار من است .
شريح از اميرالمؤمنين (عليه السلام) گواه و شاهد خواست ، حضرت فرمود : اين قنبر و حسين گواهى مى دهند كه زره از من است ، شريح گفت : گواهى فرزند به سود پدر قابل قبول نيست و گواهى غلام به نفع مولايش پذيرفته نيست ، اين دو نفر مى خواهند آنچه به سود توست به سوى تو جلب كنند !
اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود : اى شريح ! واى بر تو از جهاتى خطا كردى ; اما يك خطايت اينكه من پيشواى توام و تو به سبب فرمان بردن از من خدا را فرمان مى برى و مى دانى كه من هرگز باطل گو نيستم ، با اين وصف سخنم را رد كردى و ادعايم را باطل انگاشتى ! آنگاه بر ضد قنبر و حسين ادعا كردى كه آنان در اين دادگاه به نفع خود گواهى مى دهند ! من جريمه باطل انگاشتن ادعايم و تهمت زدن به قنبر و حسين را بر تو روا نمى دارم ، جز اينكه سه روز ميان يهود به داورى و قضا برخيزى .
پس او را به سوى منطقه يهودى نشين فرستاد و او سه روز در آنجا ميان يهود به داورى پرداخت سپس به محل كارش باز گشت .
وقتى يهودى اين جريان را شنيد كه على (عليه السلام) با داشتن گواه از قدرتش سوء استفاده نكرده و حكم قاضى بر ضد او صادر شده است ، گفت : شگفتا ! اين اميرالمؤمنين است ، نزد قاضى رفته و قاضى بر ضد او حكم رانده است ! مسلمان شد و سپس گفت : اين زره اميرالمؤمنين است كه روز جنگ صفين از شتر خوش رنگ سياه و سپيدش افتاده و من آن را براى خود برداشتم.

برابرى طرفين دعوا در دادگاه
مردى نزد عمر از اميرمؤمنان (عليه السلام) شكايت كرد در حالى كه آن حضرت در گوشه اى نشسته بود ، عمر به آن بزرگوار گفت : اى ابوالحسن ! برخيز و نزد طرف دعوايت قرار گير ، حضرت برخاست و كنار طرف دعوايش نشست سپس هر دو با يكديگر گفتگو كردند و نهايتاً مرد از ادعايش دست برداشت و اميرالمؤمنين به جاى خود باز گشت .
عمر چهره حضرت را متغير يافت و پرسيد : اى ابوالحسن ! چرا تو را متغير مى بينم ؟ آيا از آنچه پيش آمده ناراحتى ؟ فرمود : آرى ، گفت : چرا ؟ فرمود : مرا در حضور طرف دعوايم به كنيه صدا زدى ! چرا نگفتى يا على ! برخيز و كنار طرف دعوايت بنشين ؟! عمر سر حضرت را به آغوش گرفت و ميان دو چشمانش را بوسيد سپس گفت : پدرم فدايت باد ! خدا به واسطه شما ما را هدايت نمود و به وسيله شما ما را از تاريكى ها به سوى روشنايى بيرون آورد.

قناعت در معيشت
در كتاب با ارزش مناقب ابن شهرآشوب نقل شده است كه : هنگامى كه اميرمؤمنان پس از جنگ جمل خواست به جانب كوفه عزيمت كند ، در ميان مردم بصره به پا خاسته ، فرمود : اى بصريان ! چرا از من ناخشنود هستيد ؟ و به پيراهن و ردايش اشاره كرده ، گفت : به خدا سوگند اين پيراهن و ردا از نخ ريسى خانواده ام مى باشد ، از چه مى خواهيد بر من خرده بگيريد ؟ و اشاره به كيسه اى كرد كه در دستش بود و خرجى زندگى اش در آن قرار داشت سپس فرمود : به خدا سوگند اين از محصولات من در مدينه است ، پس اگر از نزد شما بروم و بيش از آنچه مى بينيد با من باشد نزد خدا از خيانت كارانم! !

جود و سخا
شعبى مى گويد : در زمان كودكى با همسالانم به منطقه رحبه رفتيم ، در اين هنگام مشاهده كرديم على (عليه السلام) بالاى انبوهى از طلا و نقره ايستاده و تازيانه در دست ، مردم را به عقب مى راند . على (عليه السلام) سپس به سوى اموال بازگشت و اموال را بين مردم تقسيم كرد و چيزى از آنها را به خانه اش نبرد !
من به سوى پدر برگشتم و گفتم : اى پدر ! من امروز بهترين و يا نابخردترين مردم را مشاهده كردم ! پدرم گفت : او كيست ؟ گفتم : اميرالمؤمنين على (عليه السلام) را ديدم و ماجرا را براى پدر نقل كردم . پدرم گفت : اى فرزند ! تو بهترين مردم را ديده اى.

بى رغبتى به مال دنيا
زاذان مى گويد : من با قنبر خدمت على (عليه السلام) رسيديم ، قنبر گفت : برخيز يا اميرالمؤمنين ! من براى شما چيزى پنهان كرده ام ، فرمود : چيست ؟ گفت : با من برخيز ، على برخاست و با قنبر به سوى اتاق رفت ناگهان در آنجا كيسه هايى ديدند كه پر از ظروف طلايى و نقره اى بود .
قنبر گفت : يا اميرالمؤمنين ! شما همه اموال را تقسيم مى كنيد و چيزى باقى نمى گذاريد ! من اينها را براى شما ذخيره كرد م. على (عليه السلام) فرمود : شما دوست داريد كه آتش فراوانى وارد منزل من كنيد ؟ در اين هنگام شمشيرش را برهنه كرده ، بر آن فرود آورد كه با آن ضربه ظرفها پراكنده شدند در حالى كه برخى از نيمه و برخى از ثلث ، گسسته شده بود . و بعد گفت : همه را با سهميه بندى تقسيم كنيد پس از آن فرمود : اى سپيدها و زردها ! غير مرا گول بزنيد.

عدالت و انصاف
فضيل بن الجعد مى گويد : قطعى ترين سبب در بازماندن عرب ها از يارى اميرمؤمنان « مال » بود . او شريف را بر وضيع يا عرب را بر عجم ترجيح نمى داد و با رئيسان و اميران قبائل ـ چنانكه پادشاهان مى كنند ـ سازش نمى كرد و كسى را به خود متمايل نمى ساخت .
معاويه بر خلاف اين بود ، از اين رو مردم ، على را واگذاشتند و به معاويه پيوستند .
على (عليه السلام) از يارى نكردن اصحاب خود و فرار برخى از آنان به سوى معاويه به مالك اشتر شكوى كرد ، اشتر به امام (عليه السلام) گفت : اى اميرمؤمنان ! ما به كمك اهل كوفه با بصريان جنگيديم و با كمك اهل بصره و اهل كوفه با شاميان درافتاديم ، در آن هنگام مردم يك رأى داشتند ، پس از آن مردم به اختلاف افتادند و با هم دشمن شدند و نيت ضعيف شد و تعداد كاستى گرفت و شما در چنين فضايى با مردم به عدالت رفتار مى كنيد و حق را در نظر مى گيريد و تفاوتى ميان شريف و فرومايه نمى گذاريد از اين رو شريف نزد تو با منزلتى برترى نمى يابد .
در اين هنگام گروهى كه همراه تو بودند به خاطر عدالت و انصافت به ناراحتى نشستند و چون نتوانستند عدالت تو را تاب بياورند و رفتار معاويه با اشراف و توانگران ديدند بدين جهت به سوى معاويه شتافتند و كسانى كه طالب دنيا نباشند ، كم شمارند و اكثر اينان از حق بيزار و خريدار باطل اند و دنيا را مقدم مى دارند ; اگر مال را بخشش كنيد مردان به سوى تو روى مى آورند و خيرخواه مى شوند و دوست راستين مى گردند . . .
يا اميرالمؤمنين ! خداوند راه شما را هموار نمايد و دشمنانت را سركوب كند و آنان را از هم پراكنده سازد و مكر و حيله آنان را سست كند و اتحاد و يك پارچگى شان را از ميان بردارد و « او به آنچه انجام مى دهند ، آگاه است ».
على (عليه السلام) در پاسخ او فرمود : اما آنچه را كه درباره عمل و رفتار ما به عدل گفتى ، خداوند عزوجل مى فرمايد :« كسى كه كار شايسته انجام دهد ، به سود خود اوست ، و كسى كه مرتكب زشتى شود به زيان خود اوست ، و پروردگارت ستمكار به بندگان نيست ».
و من از اينكه در آنچه گفتى كوتاهى كنم ، بيمناكترم و اما گفته ات به اينكه حق بر آنان سنگين است از اين رو از ما جدا شدند ، خداوند مى داند كه به خاطر ستم از ما جدا نشدند و وقتى از ما جدا شدند ، به عدل پناه نبردند .
آنان به خاطر رسيدن به مال و منال دنياى پست ، ما را رها كردند ، دنيايى كه از دستشان خواهد رفت و سرانجام آن را ترك خواهند كرد . روز قيامت از آنان پرسش خواهد شد كه مقاومت آنان براى دنيا بود يا براى خدا !
اما اينكه گفتى ما از بيت المال و غنائم چيزى به آنان نمى دهيم و افراد را به سوى خويش با بخشش و عطا جذب نمى كنيم ، ما نمى توانيم كه از اموال و غنائم بيش از آنچه استحقاق دارند به آنان بپردازيم . خدا مى فرمايد : چه بسا گروه اندكى كه به توفيق خدا بر گروه بسيارى پيروز شدند ، و خدا باشكيبايان است.
خداوند محمّد (صلى الله عليه وآله) را تنها به رسالت برانگيخت ، اطرافيانش اندك بودند ولى بعد از آن زياد شدند و پيروان او را كه ذليل و خوار بودند عزت داد و اگر خدا اراده كند ما را در اين امر يارى مى كند ، مشكلات را برطرف مى سازد و غم آن را آسان مى كند . من از آراى تو آنچه مورد رضاى خداست مى پذيرم تو امين ترين افراد و خيرخواه ترين و مورد اعتمادترين آنان نزد من هستى ان شاء اللّه.

احتياط شديد در هزينه كردن بيت المال
شبى على (عليه السلام) وارد بيت المال شد و تقسيم اموال را مى نوشت طلحه و زبير به حضورش رسيدند ، چراغى كه در برابرش بود خاموش كرد و فرمان داد تا چراغى از خانه اش آوردند . طلحه و زبير سبب اين كار را پرسيدند ، پاسخ داد : روغنِ چراغ از بيت المال بود ، شايسته نيست در روشنايى آن با شما هم صحبت شوم!



منبع: كتاب «اهل بيت، عرشيان فرش نشين»