کاهش جان تو من دارم و من می دانم که تو از دوری خورشید چها می بینی
تو هم از بادیه پیمای محبت چون من سر راحت ننهادی به سر با لینیهرشب ازحسرت ماهی من و یک دامن اشک تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینیهمه در چشمه مهتاب غم از دل شویند امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینیمن مگر طالع خود در تو توانم دیدن که تو هم آینه ی بخت غبار آگینیباغبان خار ندامت به جگر می شکند برو ای گل که سزاوار همان گلچینینی محزون مگر از تربت فرهاد دمید که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان گر خود انصاف کنی مستحق نفرینیکی بر این خانه طوفان زده سر خواهی زد ای پرستو که پیام آور فروردینیشهریارا گر آئین محبت باشد جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی