یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه ی شب منتظری همه جا می نگری گاه با ماه سخن می گویی گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟ صدفی در دریا است؟ نوری از روزنه فرداهاست یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟ گاهی تمام آنچه می خواهم، دفتری است برای از تو نوشتن، قلبی که اندوهم را بفهمد و دستی که گونه های ترم را نوازش دهد اینجا و تمام آنچه با من است بوی خوش تو می دهد لحظه ها رنگ تو را پوشیده اند و من، از عطر سرشار حضورت، مستم با دست های یخ زده ام بخارهای اندوه را حضورت را به رخ لحظه های تنهایی می کشم.