صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 44

موضوع: /// غـريـب مـديـنـــه /// ( کشتي پهلو گرفته )

  1. #21
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    به مدينه كه درآمديم طفل اسلام از آب و گل درآمده بود، اگر چه به بهاى شعب ابى طالب، به بهاى خون دل هاى تو، به بهاى دندان پيامبر، به بهاى زخم ها و شهداى مكرّر.

    و اين آرامش مدنى، پس از آن طوفان سهمگين مكى، به من مجالى مى بخشد تا تو را؛
    برترين دختر عالم را، از پدرت رسول خدا، خواستگارى كنم.

    اين كار براى كسى كه معلم مدرسه حجب و حياست در ارتباط با كسى كه نه پسر عمو كه برادر او بوده است و پدر تنهايى هاى او و معلم و مربى او و مقتدا و پيامبر او بسيار مشكل بود.



    اما كدام گره است كه با انگشتان خُلق محمدى گشوده نمى شود؟

    كدام غنچه است كه با لبهاى مبارك محمدى وانمى شود؟



    دست كه بر كوبه ى در بردم همه ى وجودم از حجب و حيا به عرق نشست. ام سلمه كه در را گشود شايد چهره ى مرا آشفته ى آتش آزرم ديده باشد.

    پيش از آنكه ام سلمه جوياى كوبنده ى در شود، صداى گرم پيامبر بر گوش جانم نشست كه فرمود:



    در را برايش باز كن ام سلمه و بگو كه داخل شود.

    او مردى ست كه خدا و رسول تواما بدو عشق مى ورزند.

    او عاشق و معشوق خدا و پيامبر است
    .


    باز كن در را براى او
    .



    ام سلمه سوال كرد:


    پدر و مادرم به فدايت، تو هنوز نديده اى كه كيست پشت در و اين گونه از او تمجيد مى كنى؟


    پيامبر فرمود:



    دست كم مگير آن كس را كه اكنون پشت اين در ايستاده است.

    او برادر من است و پسر عموى من و محبوب ترين خلايق در نزد من
    .



    آن سخنان عطوفت آميز و آن كلمات مهرانگيز، قاعدتا مى بايست از شرم و حياى من بكاهد و مرا در سخن گفتن با پيامبر، آسوده تر كند. اما چنين نكرد،

    هر چه من بيشتر محبت رسول را نسبت به خويش دريافتم بيشتر حيا كردم در بيان آن چه از او مى خواستم
    .

    سلام كردم و به امر پيامبر زانو به زانوى او نشستم. سرم را از سر حيا به زير انداختم و نگاهم را از شرم بر زمين زير پاى پيامبر دوختم.

    آن داناى ماضى و مستقبل به يقين مى دانست كه من به چه نيت و حاجتى امروز به خانه ى او درآمده ام، اما پرسيد:



    انگار با كوله بار حاجتى آمده اى. كوله بار تقاضاى خويش را بر زمين اجابت من بگذار كه هر حاجت تو در نزد من بى چون و چرا برآورده است
    .



    (20)

  2. #22
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    چه مى گفتم؟ گفتم:

    « پدر و مادرم به فدايت، نياز به گفتن نيست كه تو نه پسر عمو كه پدر و مربى و مقتداى من بوده اى، مرا از عمويت و پدرم ابوطالب و مادرم فاطمه بنت اسد،

    در آن حال كه كودك بودم و نارس گرفتى، به غذاى خويش تغديه ام كردى، به ادب خويش مودبم ساختى و از پدر و مادرم بر من دلسوزتر و مهربانتر بودى.

    خدا مرا به تو و با دستهاى تو هدايت كرد و از گمراهى و شركى كه خويشان من بر آن بودند رهايى بخشيد. و به خدا سوگند كه تو يا رسول الله پشت و پناه

    و ذخيره ى من در دنيا و آخرت بوده و هستى.

    دوست دارم كه خدا بيش از اين مرا به حضور تو پشت گرمى ببخشد.

    مرا نياز به كاشانه و همسرى است كه سكينه و آرامش را برايم به ارمغان بياورد. »


    و از شدت حجب، سر را بيشتر در خويش فرود بردم و آهسته ادامه دادم:



    من امروز به خواستگارى دختر گرانقدرت فاطمه آمده ام، ميان اين خواهش و اجابت چقدر فاصله است؟


    چهره ى پيامبر بازو و بازتر شد و تبسمى شيرين بر لبان او نشست و اين كلمات دوست داشتنى از ميان لب هاى مبارك او تراوش كرد:


    بشارت باد بر تو اى ابوالحسن كه پيش پاى تو جبرئيل بر من فرود آمد و پيام آورد كه پيوند تو و فاطمه را خداوند جل و علا، در آسمانها منعقد كرده است...


    آنگاه از آمدن صرصائيل گفت و خطبه خواندن راهيل بر منبر عرش و ... رازهاى بسيار ديگر



    و سپس با خنده اى مليح فرمود:

    خوب، چيزى هم با خود دارى براى تشكيل زندگى؟ گفتم:

    پدر و مادرم به فدايت هيچ چيز من برتو پوشيده نيست، مرا شمشيرى است و زره و شترى و غير از اينها از مال دنيا هيچ ندارم.

    پدرت فرمود:

    شمشير، عصاى دست توست، تو به داشتنش ناگزيرى، كه در راه خدا جهاد مى كنى و دشمنان خدا را با آن به ديار عدم مى فرستى.

    شتر هم ابزار كار توست، با آن نخلستان هاى خود و اهلت را آبيارى مى كنى و بدان بار سفر مى كشى. همان زره را كابين فاطمه قرار بده،

    من به همان راضيم،



    اما تو، تو از من خشنود هستى؟


    عجب سوالى!



    گفتم: بله، پدر و مادرم به فدايت، تو مرا غرق در بشارت و سرور كردى. تو هميشه فرخنده فال و مبارك بال و كمال مند بوده اى، سلام خدا بر تو.

    پيامبر فرمود:

    بانى اين پيوند آسمانى به گفته ى امين الملائكه، خداوند- جل و جلاست- و ما فقط مجرى اين عقد بر روى زمينيم،

    برو به سمت مسجد و مردم را در اين شادى آسمانى سهيم كن. من نيز به دنبال تو خواهم آمد و عقد را در پيش چشم خلايق جارى خواهم ساخت تا


    چشم تو بدان روشن شود و چشم دوست داران تو در دنيا و آخرت بدان روشنى گيرد.



    (21)



  3. #23
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    تو بهتر مى دانى كه ميان تو و پيامبر در اين باره چه گذشت، اما من با شعفى بى نظير از خانه درآمدم و روانه مسجد شدم. شادى ام آن چنان بود

    كه اصحاب را به شگفتى وامى داشت. در پاسخ سوالشان از اينهمه شادى فقط مى گفتم:



    خدا و پيامبر، مرا براى فاطمه برگزيده اند.



    پيامبر ماجرا را به شما خواهد فرمود.



    و قتى پيامبر به مسجد درآمد، بلال را فراخواند و به او فرمود:

    مهاجرين و انصار را بگو كه جمع شوند. و قتى همگان گرد آمدند، پيامبر برفراز منبر رفت و فرمود:



    « حمد و سپاس خاص خداوندى است كه به نعمتش ستايش مى شود و به قدرتش پرستش.

    در حاكميتش اطاعت شونده است و در عقوبتش وحشت انگيز.

    آن چه نزد اوست مطلوب است و فرمان او در زمين و آسمان نافذ.

    او كسى است كه خلايق را به قدرت خويش آفريد و به احكام خويش متمايز ساخت و به دين خويش عزتشان بخشيد و به واسطه پيامبر خود محمد (ص) گرامى اشان داشت.

    سپس خداوند تبارك و تعالى ازدواج را پيوندى ديگر قرار داد و فرمانى واجب.

    به واسطه ازدواج، خويشاوندى را محكم، و خلايق را بدان ملزم ساخت.

    فرمود خداوند مبارك نام و عالى مقام: و اوست كه از آب، بشرى آفريد، سپس براى او تبار و پيوندى قرار داد، كه پروردگار تو قادرى بى همتاست.

    اى خلايق! پيامِ هم اكنون جبرئيل اين بود كه خداى من _عزوجل_ ملائكه را در بيت المعمور گرد آورد و همه را گواه گرفت كه خدمتكار و امة
    * خود و دخت پيامبرش

    فاطمه را به بنده ى خود على بن ابيطالب تزويج فرمود. و مرا فرمان داد كه ازدواج اين دو را در زمين برپا سازم.

    شما را بدين امر گواه مى گيرم.»



    سپس نشست و به من فرمود:

    على جان برخيز و خطبه ات را بخوان.

    من برخاستم و در محضر خدا و پيشگاه رسول و ملاء خلايق، خطبه خواندم.



    و قتى از فراز منبر فرود آمدم، پدرت را شادمان تر از هميشه يافتم.



    (22)

  4. #24
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    پدرت فرمود: على جان! آن زره را بفروش تا هر چه زودتر تو و فاطمه را سر و سامان و سرانجام دهيم.

    اين را بارها شنيده اى كه من رفتم و زره را به يكى از اصحاب فروختم. آن صحابى وقتى دريافت كه من به چه نيت زره را در معرض فروش نهاده ام، پول و زره،

    هر دو را به اصرار به من داد و گفت:تو اكنون بدين هر دو نيازمندترى تا من. اين زره هديه ی من براى ازدواج تو. و قتى ماجرا را با پدرت گفتم برايش دعا كرد،

    پول را به تنى چند از اصحاب داد و گفت:


    اين را ببريد و آن چه يك زندگى بدان آغاز مى شود تهيه كنيد و بياوريد.

    پول، شصت و سه درهم بود. يك پيراهن سفيد، يك مقنعه، يك حوله، يك تختخواب، دو تشك، چهار بالش، يك قطعه حصير، يك آسياى دستى، يك كاسه ى مسى،

    يك مشك آب، يك طشت، يك كاسه گلى، يك ظرف آبخورى، يك پرده پشمى، يك ابريق، يك سبوى گلى، دو كوزه سفالين، يك پوست به عنوان فرش و يك عبا،

    همه ى ابزار تو شد براى تشكيل يك زندگى. و قتى اين ها را پيش روى پدرت نهادند، اشك در چشمانش حلقه زد، دستهاى مباركش را به سوى آسمان بلند كرد و دعا فرمود:





    خدايا! به اهل بيت من بركت عنايت كن. و اين ازدواج را براى كسانى كه اكثر ظرفهايشان گلى ست مبارك گردان.



    خداوند بر مقام تو در نزد خويش بيفزايد فاطمه جان كه برترين زنان عالم بودى و به كمترين مايحتاج از زندگى، قناعت فرمودى.




    من دنيا را پيش از ازدواج، طلاق گفته بودم و سختى دنيا در مذاقم عين حلاوت بود، اما تو، دخترى كه در سن جوانى، در سن آرزوهاى شيرين،

    پا به خانه من مى نهادى، چگونه آن همه سختى را بر جان خويش خريدى و لب جز به مهر و دهان جز به شكر نگشودى؟


    زيستن با كسى كه به دنيا جز با ديده ى غضب نمى نگرد ساده نيست. حتما كسى چون فاطمه، چون تو بايد كه زيستنى اين چنين سخت و طاقت سوز را بتواند.



    (23)



  5. #25
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    يادم نمى رود آن روز را كه پس از دو روز، تلاش و خستگى و گرسنگى به خانه آمدم، گفتم:

    فاطمه جان! چيزى براى خوردن در خانه هست؟ تو شرمسار و مهربان گفتى:



    دو روز است كه هيچ چيز در خانه براى خوردن نبوده است و كودكان دو روز است كه جز گرسنگى، هيچ طعام نديده اند.


    گفتم كه:

    چرا در اين دو روز هيچ نگفته اى؟ گفتى:


    تو اگر مى داشتى، حتم به خانه مى آوردى، من شرم مى كنم از تو چيزى بخواهم كه در دست و توان تو نيست.



    و من شرمسار آن همه شكيبايى و مهربانى شدم

    و از خانه درآمدم تا حتى اگر شده با قرضى، چيزى فراهم كنم و به خانه آورم.

    از همسايه اى يك دينار وام گرفتم و به سمت بازار رفتم تا برايتان خوراكى تهيه كنم، در راه، مقداد را ديدم.

    هوا عجيب گرم بود، از خورشيد، آتش مى باريد و از زمين شعله هاى حرارت مى جوشيد . از سر و روى مقداد، عرق مى ريخت و پيدا بود كه گرسنگى

    رمق راه رفتن را از او گرفته است.

    گفتم:

    مقداد! در اين گرما، به چه كار از خانه درآمده اى؟ گفت:

    از من بگذريد اى ابوالحسن و از حال من نپرسيد.

    گفتم:


    برادرم محال است كه از حال تو بى خبر بمانم و بگذرم.


    باز امتناع كرد و عاقبت در مقابل الحاح من تسليم شد و گفت:

    صداى گريه ى گرسنگى زن و فرزندانم را تاب نياوردم و از خانه بيرون زدم بدين اميد كه شايد خدا فرجى كند و گشايشى مرحمت فرمايد.

    بغضى كه در گلويم نشسته بود تركيد و اشك، پنهاى صورتم را گرفت. آن يك دينار را به مقداد دادم و گفتم:



    تو از من نيازمندترى.



    از شرمِ دست هاى تهى به خانه بازنگشتم، به مسجد پناه بردم، نماز را به پيامبر اقتدا كردم. پس از فراغت از نماز پيامبر دستم را گرفت و به من فرمود:


    على جان! مرا به خانه ات مهمان مى كنى؟

    چه مى گفتم؟ پيامبر خود طالب تشرف بود و ما جز گرسنگى در خانه، هيچ نداشتيم.

    سكوت، تنها ياور شرمسارى من بود كه در آن لحظه هيچ كلام به كار نمى آمد، پيامبر سئوال خويش را مكرر فرمود و اضافه كرد:

    يا بگو كه بيايم، يا بگو كه نيايم، چرا سكوت مى كنى؟ دل را به درياى خلق محمدى زدم و گفتم:

    شرمسارم ولى بياييد.

    دست در دست پيامبر روانه ى خانه شديم و من تمام راه نه از گرما كه از شدت شرم، عرق مى ريختم.

    رفته بودم كه براى سفره ى خالى طعام بياورم و اكنون مهمان مى آوردم. و قتى به خانه آمديم



    قامت تو در محراب، افراشته بود و از كاسه اى در كنار سجاده ى تو، بخار مطبوع طعام برمى خاست. طعامى كه به يقين دنيايى نبود.



    تو بر پدرت و من سلام كردى و به استقبال آمدى. پيامبر تو را در آغوش گرفت، دست بر سر و رويت كشيد و گفت:

    چگونه اى دخترم؟

    تو دو روز تمام گرسنگى كشيده بودى و شاهد گرسنگى كودكانت بودى، رنگ رويت از ضعف زرد بود و در پاهايت توان ايستادن نبود، اما گفتى:

    - خوبم پدر. بسيار خوبم پدر.



    واى كه تو چه صبور و مهربان بودى.


    من گفتم:

    اين طعام از كجاست فاطمه جان.

    به جاى تو پدرت پاسخ فرمود:



    اين بدل آن يك دينار توست كه به مقداد بخشيدى، تازه اين غذاى بهشتى، جزاى دنياى توست، باش تا پاداش آخرت


    سپس اشك در چشمان پدرت نشست و فرمود:



    شكر خداى را كه تو را به منزله ى زكريا و فاطمه ام را به منزله ى مريم ساخت كه برايشان از بهشت طعام مى آمد



    تو در خانه ى من اين گونه صبورى كردى و دم برنياوردى.




    من چگونه مى توانم فراق چون تو مهربانى را تحمل كنم؟



    (24)



  6. #26
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    بيش از يك ماه از عقدمان مى گذشت و من هنوز تو را در خانه نداشتم و شرم مى كردم از اين كه با پدرت در اين باره سخن بگويم.

    يك روز برادرم عقيل به خانه مان آمد و گفت:

    برادر! چرا فاطمه را از پدرش نمى خواهى تا زندگى تان سامان بگيرد و چشم ما و دوستان تو به وصلت شما روشنى پذيرد.


    گفتم: اشتياق من در اين باره كم نيست، اما حيا مى كنم كه با پيامبر در ميان بگذارم.



    عقيل مرا سوگند داد كه برخيزم و با او به خانه ى شما بيايم و ترا از پدرت بخواهم.

    در راه با ام يمين و ام سلمه مواجه شدم، آنها گفتند:

    اين كار را به ما بسپاريد كه زنان امورى اين چنين را بهتر كارسازى مى كنند.

    ما در پشت در ايستاديم و آنان پيام آوردند كه پيامبر تو را فرامى خواند.

    من حيادار و شرمسار، پيش رفتم و در كنار پيامبر نشستم. پيامبر، مهر آميز فرمود:


    على جان! مى خواهى فاطمه را به تو بسپارم؟


    گفتم:

    بله، سر و جان به فدايت.

    فرمود:

    با همه ى ميل و اشتياقم على جان! هم امشب يك ميهمانى مختصر بگير و همسرت را ببر.



    سعد، گوسفندى هديه كرد، تنى چند از صحابى ذرت آوردند، من هم با ده درهمى كه پيامبر به من داده بود روغن و خرما و كشك خريدم و سفره اى گسترده شد. پيامبر فرمود:

    برو و هر كه را كه مى خواهى دعوت كن، اما خانه كوچك است، بگو كه ده نفر- ده نفر بيايند غذا بخورند و جايشان را به ديگران بدهند.

    من به مسجد رفتم و هر كه را كه ديدم، دعوت كردم، به زودى خبر به ديگران رسيد و جمعيت از گوشه و كنار مدينه راهى ضيافت شد.


    پيامبر در كنار ظرف غذا نشسته بود و با دست هاى مباركش براى ميهمانان غذا مى كشيد، صدها نفر آمدند و خوردند و رفتند

    و غذا به بركت دست هاى پيامبر، هيچ كم نيامد.




    (25)



  7. #27
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    بعد براى من و تو غذايى كشيد و كنار نهاد.

    و قتى ميهمانان، همه رفتند، تو را و مرا فراخواند، دست هايمان را اول بر سينه اش نهاد و بعد در دست هاى هم. ميان چشم هاى هر دومان را بوسه داد و به من فرمود:


    على جان! همسرت خوب همسرى ست.



    و به تو فرمود:


    فاطمه جان! شوهرت، خوب شوهرى است.



    دخترم مبادا نگران باشى ازفقر شوهرت. فقر براى من و اهل بيت من مايه ى افتخار است.

    دخترم من تو را به بهترين مرد روى زمين شوهر داده ام، همسرت بزرگ دنيا و آخرت است.

    دخترم مباد كه از شويت نافرمانى كنى، شوهرت، مسلمان ترين، عالم ترين و حليم ترين خلق روى زمين است.

    دخترم ذخاير دنيا و آخرت را بر پدرت عرضه كردند، بى آن كه هيچ از مقامش در نزد خداوند بكاهند، اما من نپذيرفتم و تن به مال و ثروت ندادم.




    دخترم! قدر على را بدان.



    و مرا به خلوت برد و فرمود:


    على جان! با فاطمه ام مهربان باش. با او نيكى كن.

    به او محبت كن كه او پاره ى تن من است و من به ملالت او ملول مى شوم و به شادى اش مسرور.

    شما دو تن را به خدا مى سپارم و او را بر شما خليفه مى گردانم.



    ما را تنها گذاشت، در را بست و از پشت در نيز ما را دعا فرمود:


    خداوند شما و نسل شما را پاكيزه گرداند، من دوستم با دوستان شما و دشمنم با دشمنان شما. و به خدايتان مى سپارم.




    من كه در زندگى از تو جز مهر و لطف و وفا نديدم خدا كند كه دل تو نيز از من ناخشنود نباشد.



    (26)

  8. #28
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    تو را از آن جا كه مادر پدر بودى، پيامبر مى خواست كه نزديك خويش ببيند مى خواست كه خانه اى در نزديكى او داشته باشيم تا هر روز چشمش

    به ديدار تو روشن شود و چشم من به زيارت او.

    حارثه بن نعمان چند خانه در مدينه داشت، همه را در طبق اخلاص نهاد و نزديك ترينش را پيامبر براى ما برگزيد و او را دعا فرمود. و ما به خانه اى در جوار پيامبر فرود آمديم.

    سنت نبوى كارها را ميان و من و تو تقسيم كرد و مرز اين تقسيم را درب خانه قرار داد.

    كارهاى داخل خانه بر دوش تو قرار گرفت و كارهاى بيرون بر عهده ى من.



    اما تو حيف بودى براى كار كردن و آن همه كار، وجود نازكت را مى آزرد.



    رفت و روى خانه، شست و شوى لباس، پختن نان و غذا، آسيا كردن گندم و... وقتى در كنار روزه هاى پى در پى و عبادت هاى شبانه تو قرار مى گرفت،

    توانت را مى ربود و خسته ات مى كرد. و قتى چشمم به تاول دست هاى تو افتاد، دلم آتش گرفت، گفتم:

    بيا به نزد پيامبر برويم و از او خدمتكارى تقاضا كنيم.

    رفتيم، اما دست پيامبر از ما تنگ تر بود، ولى انگار نه گفتن به تقاضا در قاموس پيامبر نبود، به تو تسبيحى آموخت كه پس از ان كارها سهل مى نمود و گره ها گشاده:



    « پس از هر نماز سى و چهار بار الله اكبر بگوييد و خدا را به بزرگى ياد كنيد، سى و سه بار الحمدالله بگوييد و سپاس او را بگذاريد

    و سى و سه مرتبه خدا را تنزيه كنيد و سبحان الله بگوييد.»


    و پس از آن، اين گونه تسبيح به نام تو شهرت يافت كه تو بانى اين فيض و مجراى ان به سوى خلايق شدى.



    و اللَّه كه خانه ى تو، خانه سكينه و آرامش بود و من هر گاه به خانه درمى آمدم، يك نگاه تو، تمامى غم ها و غصه ها را از دلم مى زدود.



    كوله بار جهادها به دست تو بسته مى شد، جراحت سنگين جنگ ها به دست تو التيام مى يافت و حتى خون شمشيرهاى من و پيامبر با دست هاى مبارك تو

    شست و شو مى گشت.


    و من كلام پيامبر را در زندگى با تو، بيشتر و بهتر از هر كس ديگر دريافتم كه فرمود:



    « جهاد زن، خوب همسردارى است.»



    و چه كسى مى تواند نقش تو را در استحكام گام هاى من و قوت بازوهاى من و صلابت شمشيرهاى من انكار كند؟

    تو اگر نبودى من با چه كسى مى توانستم زندگى كنم؟

    جز دل آسمانى تو كدام آشيان دلى مى توانست روح مرا در خويش جاى دهد؟

    و جز من چه كسى مى تواند قدر و منزلت تو را بشناسد كه نه سال تمام با تو زندگى كرده ام و جز صفات الهى و خلق و خوى محمدى هيچ از تو نديده ام؟



    روح تو آن قدر بزرگ بود كه در ازدواج، شفاعت پيروانت را به كابين طلبيدى و خداوند بر اين مهر صحه گذاشت.



    كلام تو وحى محض بود و رفتار تو عين سنت. تو خود، ملاك و ضابطه بودى. تو با هيچ معيارى سنجيده نمى شدى. تو خود محكم بودى، شاهين سنجش بودى.

    عفت، از تو نشات مى گرفت، حيا، وام دار تو بود، تقوى آن بود كه تو داشتى، روزه آن بود كه تو مى گرفتى، نماز آن بود كه تو مى خواندى،

    عمل صالح آن بود كه تو مى كردى. چشم نجابت به تو بود و نگاه پاكدامنى، خيره به رفتار تو. زنانگى پاى درس تو مى نشست و خانمى از تو سرمشق مى گرفت.



    يادم نمى رود آن روز را كه رسول خدا در مسجد و در ميان اصحاب، از ما سوال كرد:

    برترين چيز براى زن چيست؟

    و ما همه مانديم. حتى من كه متصل به منزل وحى بودم ماندم، آمدم از تو سوال كردم و پاسخ تو را پيش پيامبر بردم.



    - « بهترين چيز براى زن آن است كه نه مردى او را ببيند و نه او مردى را.»



    پيامبر با فراست دريافت كه اين كشف، كشف من نيست، كشف فاطمى است.

    گفت:

    اين پاسخ از آن كيست؟ گفتم:

    دخترتان فاطمه.

    با تبسمى مليح فرمود:



    حقا كه پاره ى تن من است.



    فاطمه جان! آنچه از دست من رفته است، پاره ى تن رسول الله است.



    حضور تو مرهمى بود بر جراحت فقدان رسول.



    اما... اكنون من اين همه تنهايى را به كجا ببرم؟




    (27)



  9. #29
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    اگر تو فاطمه نبودى با آن عظمت دست نيافتنى و من هم حسن نبودم با اين قلب رقيق و دل شكستنى، باز هم سفارش تو مادر- گريه نكردن- عملى نبود.


    اگر من تنها يك فرزند بودم- هر فرزندى- و تو تنها يك مادر بودى- هر مادرى- در حال ارتحال، باز هم به دل نمى شد گفت كه نسوز و به چشم نمى شد گفت

    كه آرام بگير و اشك مريز.

    چه رسد به اين كه تو فقط يك مادر نيستى،



    تو فاطمه اى!


    تو زهراى اطهرى!


    تو نزديكترين و بى واسطه ترين بازمانده ى منزل و مهبط وحى اى!


    تو محب و محبوب خدا و پيامبرى!



    چه كسى عشق خدا و پيامبر را نسبت به تو نمى داند؟


    كم مانده بود، پيامبر به بلال بگويد:



    «بر بالاى مأذنه كه رفتى بعد از هر اذان به صداى بلند اعلام كه كه محمد (ص) فاطمه را دوست دارد،

    دوست داشتنى الهى و تكوينى،دوست داشتنى سنتى و تشريعى.»




    اين چنين بود عشق مشهور پيامبر به تو. و عشق تو به پيامبر، شهره تر، آن چنان كه لقب «ام ابيها» گرفتى و آن چنان كه بعد از ارتحال پيامبر

    هيچ كس خنده ى تو را نديد و در عوض، گريستن ات، دشمن را به ستوه آورد.

    ما از آن جا كه پيش از تولد، ظهور يافته ايم و پس از وفات نيز، ادامه حيات مى دهيم، من رنج هاى تو را به خاطر پيامبر، حتى پيش از تولدم ديده ام.

    من اگر چه در سال سوم هجرت به دنيا آمدم، اما رنج هاى تو را پيش از هجرت و پس از آن به وضوح ديدم؛ به همين دليل به تو حق مى دادم كه

    پس از رحلت پيامبر، آن چنان غريبانه و جگر سوز در بيت الاحزان، ضجه بزنى و فغان كنى.




    (28)


    _________________

  10. #30
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    من حتى تولد خودم و ناز و نوازش هاى پيامبر را به خاطر دارم. پيامبر مشتاق و بى تاب به خانه آمد تا اولين فرزند تو را ببيند، وقتى مرا در آغوشش گذاشتند،

    اول گره در ابروانش افتاد:

    مگر نگفتم كودك را در جامه ى زرد نبايد پيچيد؟ پيامبر به كَرّات فرموده بود و آن خادمه اشتباه كرده بود، مرا با جامه اى سپيد پوشاندند و به آغوش پيامبر سپردند.


    پيامبر از شادى آن چنان خنديدند كه داندان هاى سپيدشان نمايان شد و سر و رو و چشم و لب هاى مرا غرق بوسه كردند و گفتند:

    خدايا! چقدر من اين كودك را دوست دارم.


    در گوش هايم اذان و اقامه گفتند و بعد از تو و پدرم پرسيدند:

    نامش را چه نهاده ايد؟ هر دو عرضه داشتيد:

    ما در نامگذارى كودكمان از شما سبقت نمى جوييم.

    پيامبر فرمودند:

    من نيز از خدا در اين باره پيشى نمى گيرم. تا اين كه جبرئيل آمد و نام انتخابى خداوند «حسن» را به ارمغان آورد، نام اولين فرزند هارون اما در لسان عرب.


    اين ها هنوز از خاطرم نرفته است، اما آن چه بيش از اينها، اكنون ، جگرم را مى سوزاند، تداعى نوازش هاى مادرانه ی توست.

    مرا به هوا مى انداختى، بغل مى كردى، در آغوش مى فشردى، غرق بوسه ام مى كردى و برايم شعر مى خواندى:


    اَشْبِه اَباكَ يا حَسَنْ

    وَ اخْلَعْ عَنِ الْحَقّ اَلرَسن

    و َ اعْبُدْ اِلهَاً ذامَنَنْ

    وَ لا توال ذاالْاحَنْ *



    : حسن جان! مثل پدرت على باش و ريسمان از گردن حق باز كن و به عبادت خداى بخشنده برخيز و با كينه توزان دوستى مكن.

    من كه شعرهاى نوازشگرانه تو را در دوران كودكى ام، فراموش نكرده امن، چگونه مى توانم نيايش ها و مناجات هاى شيرين تو را با خدا از ياد برده باشم:

    «خداوندا! به حق عرش و آن كه علوش بخشيد، به حق وحى و آن كه نازلش فرمود و به حق پيامبر و آن كه به او پيام داد و به حق كعبه و آن كه آن را بنا كرد،

    اى شنونده ى هر صدا و اى جمع كننده ى همه ی از دست رفته ها و اى زنده كننده ى خلايق پس از مرگ!

    بر محمد و اهل بيت او درود فرست و به ما و جميع مومنين و مومنات در شرق و غرب زمين فرج و گشايشى نزديك از جانب خودت عنايت فرما،

    به شهادت اين كه خدايى جز خداى يگانه نيست و محمد (ص) بنده و رسول توست، درود خدا بر او و فرزندان پاك و شايسته اش.» **



    با اين شكر و سپاس هميشگى تو كه:


    « اَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلى كُلّ حَمْدٍ وَ ذِكْرٍ وَ شْْكْرٍ وَ صَبْرٍ و صَلاةٍ وَ زَكاةٍ وَ قِيام وَ عِبادةٍ وَ سَعادةٍ و بَركة وَ زيادَةٍ وَ رَحْمَةٍ وَ نِعْمَةٍ وَ كَرامَةٍ وَ فَريضةٍ

    و سَرّاءٍ وَ ضرّاءٍ وَ شِدَّةٍ وَ رَخاءٍ وَ مُصيبَةٍ وَ بَلاء و عُسْرٍ و يُسْر و غِناءٍ وَ فَقْرَ وَ عَلى كُلّ حالٍ و فى كُلّ أو انٍ وَ زَمانٍ وَفى كُلّ مَثْوى وَ مُنْقَلبَ وَ مقام.»





    مادر! تو را كه چنين فاطمه اى هستى چطور مى توان دوست نداشت؟ چطور مى توان دل از تو كند؟


    __________________________________________________


    * [ بحار الانوار جلد 43- صفحه 286. ]

    ** [ اَلّلهُمَ بِحَقّ الْعَرْشِ وَ مَنْ عَلاه، وَ بِحَقّ الْوَحْىِ وَ مَنْ اَوْحاه وَ بِحَقّ النَّبِى وَ مَنْ نَباه وَ بِحَقّ اَلْبَيْتِ وَ مَن بَناه. يا سامِعَ كُلّ صَوْتٍ، يا جامِعَ كُلّ فَوْتٍ.

    يا بارِى النُّفوس بَعْدَ الْمَوْتِ، صَلّ عَلى مُحّمَدٍ وَ اَهْلِ بَيْتِه و آتِنا وَ جَمَيع الْمُؤمِنينَ وَ الْمُؤمِنات فى مَشارِق الْاَرْضِ و مَغارِبِها فَرَجاً مِن عِنْدِك عاجلاً

    بِشَهادَةِ اَنْ لا اِلهَ اِلّا اللَّه وَ اَّن مُحَمَّداً عَبْدُكَ وَ رَسُولَكَ صَلّىَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ عَلى ذُرَّيتِه الطّيبينَ الطّاهِرين وَ سَّلَم تَسْليماً- مهج الدعوات-177. ]



    (29)

صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •