- ابوبكر را گفته بودم با اسامه برود، چرا اينجا مانده است؟
پيامبر مى دانست كه چرا بايد او را روانه كند و هم مى دانست كه او چرا نرفته است؟ براى چه مانده است.
عايشه به كرات آمده بود و گفته بود:
اجازه بدهيد پدرم ابوبكر جاى شما نماز بخواند. و چند بار هم حفصه را واسطه كرده بود و پيامبر هر بار « نه »گفته بود و دست آخر تشر زده بود:
- « اِنَّكُنَّ لاَنْتُنَّ صَواحِبُ يُوسُف» شما همانند زنان يوسف ايد.
با اين عتاب هاى سخت باز هم ابوبكر هم اكنون در محراب ايستاده بود.
- على جان! بيا زير بغل مرا بگير و تا مسجد ببر.
پيامبر با آن حال نزار به مسجد درآمد، [1] ابوبكر را در ميانه ى نماز كنار زد و خود در محراب ايستاد، نه، نتوانست بايستد، نشست
و نماز را- صلاه المضطرين- نشسته خواند.
بعد پيامبر، پدرم على را احضار كرد تا آخرين وصاياى خويش را با او بگويد. عايشه و حفصه با شنيدن اين كلام به دنبال پدران خويش،
ابوبكر و عمر فرستادند و پيامبر با ديدن آن دو چهره درهم كشيد و گفت:
- فَاِنْ تَكُ لى حاجَة اَبْعَثُ اِلَيْكَمْ. [ 2] اگر نيازى به شما بود، خبرتان مى كنم.
مادر! اولين ابرهاى تيره ى فتنه، زمانى آشكار شد كه پيامبر در بستر ارتحال افتاد.
پيامبر فرمان داد:
- كاغذى بياوريد كه رهنماى مكتوبى برايتان بگذارم تا پس از من گمراه نشويد.
معلوم بود كه پيامبر در چه مورد مى خواهد سند بگذارد، عمر ممانعت كرد و كاش فقط ممانعت مى كرد، فرياد زد:
اِنّ الرَّجُلَ لَيَهْجُرْ. و حَسْبُنا كِتابَ اللَّه. [3] اين مرد هذيان مى گويد. و كتاب خدا براى ما كافى است
پدرت را مى گفت، جدمان را، پيامبر را.
داغت تازه مى شود، اما اين نسبت را به كسى مى داد كه وحى مطلق بود، خدا درباره ى او تصريح كرده بود:
ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى، اِنْ هُوَ اِلّا وَحْىٌ يوُحى.
پيامبر جز به زبان وحى سخن نمى گويد، جز به دستور خدا حرف نمى زند و جز حرف خدا را منتقل نمى كند.
پيامبر به شنيدن اين حرف، دلش شكست و اشك در چشمانش نشست ولى ماجرا را پى نگرفت.
« پنجه ى انكارى كه مى تواند حنجره ى وحى را بفشرد، كاغذ را بهتر مى تواند مچاله كند.»
مادر نگو كه « مصيبتى چون مصيبت تو نيست. » « لا يَوْمَ كَيَوْمُكَ يا اَباعَبْدِاللَّه.» قصه ى مصيبت من اگر چه در عاشورا به اوج مى رسد اما از اين جا آغاز مى شود.
آن خطى كه در عاشورا مقابل من قرار مى گيرد، آغاز انشعابش از اين جاست.
_______________________________________________
1_ صحيح بخارى- ج 1
2_ طبرى- جلد 3- صفحه 195
3_ اِنّ رسولّ اللَّه قَدْ غَلَبُه الْوَجْع- اَوْ يَهْجُرْ- وَ عِنْدَكُمُ الْقُرْآن وَ حَسْبُنا كِتّابَ اللَّه (اين ماجرا را صحيح بخارى در پنج مورد آورده است.)
(36)
_________________
اللهم عجل ثم عجل ثم عجل لوليک الفرج