به خدا قسم قادر نبوديم كه شمشيرش را از دستش بگيريم . سر انجام او را به زمين بستيم و ديگر براي او ياوري نديديم .
دراين فرصت بود كه با عجله به طرف ابوبكر رفتم و با او مصافحه كردم و بيعت را بستم .
و در اين امر عثمان بن عفان و تمام كساني كه آن جا حاضر بودند از من پيروي كردم . به زبير گفتم بيعت كن كه در غير اين صورت تو را مي كشيم .
اما مدتي بعد مردم را از كشتن او باز داشتم و به آنها گفتم او را مهلت دهيد كه خشم نكرد مگر به قصد فخر فروشي بر بني هاشم . سپس دست ابوبكر را در حالي كه مي لرزيد و عقلش زايل شده بود گرفتم و به طرف منبر محمد حركتش دادم .
ابوبكر گفت: اي ابا حفص از مخالفت و حركت علي مي ترسم .
من به او گفتم علي اكنون به كاري سرگرم است و توجهي به اين امر ندارد . و در اين كار ابوعبيده جراح به كمكم آمد ، او دست ابوبكر را گرفته بود و به طرف منبر مي كشيد و من از پشت سر او را هل مي دادم هم چون كشاندن بز نر به طرف چاقوي بزرگ قصاب . و اين باعث خواري او شده بود .
تا اين كه با حال گيجي و سر درگمي بر منبر ايستاد . به او گفتم خطبه بخوان . اما حرف زدن بر او سخت شده بود . تامل كرد ولي مات و مبهوت ماند . مدتي بعد از لكنت زبان شروع به حرف زدن كرد ولي سخنش مبهم بود .
با خشم دستم را گاز گرفتم و به او گفتم هر چه به ذهنت مي آيد بگو . ولي از او هيچ امر خير و مفيدي بر نيامد . لحظه اي قصد كردم او را از منبر پايين آورم وخود به جاي او بايستم . ترسيدم مردم از سخناني كه خودم درباره او گفته بودم تكذيبم كنند . عده اي گفتند پس آن فضائلي كه درباره او گفتي كجاست . تو از رسول خدا درباره او چه شنيده بودي . گفتم من از رسول خدا درباره او فضائلي شنيده بودم كه دوست ميداشتم و اي كاش مويي بر بدن او مي بودم .
به او گفتم حرف بزن يا اينكه بيا پايين و چيزي گفتم كه در به حرف آمدن او كمكي نكرد .
سر انجام با صدايي ضعيف و رنجور گفت از شما اعراض مي كنم تا وقتي كه علي در بين شماست من بهترين شما نيستم . [4]بدانيد كه براي من شيطاني است كه گرفتارم كرده و غير مرا قصد نكرده است . پس اگر لغزيدم بلندم كنيد من در فهم ها و خوشحالي هاي شما دخالت نمي كنم و از خدا براي خود و شما طلب آمرزش مي كنم . اين را گفت و پايين آمد . ولي من دستش را گرفتم در حالي كه چشمان مردم به او خيره مانده بود و آن را به شدت فشار دادم .
سپس او را نشاندم و از مردم در بيعت و معاشرت با او پيشي گرفتم تا او را بترسانم . و هر كسي كه بيعت با او را انكار مي كرد و مي گفت پس علي بن ابي طالب چه كرد در جوابش مي گفتم : علي خلافت را از گردن خود برداشت و آن را به عهده مسلمانان قرار داد .
او با آنچه كه مسلمين اختيار كنند مخالفتي ندارد . سپس ابوبكر رفت و در خانه اش نشست و مردم براي بيعت با او به نزدش مي رفتند در حالي كه نسبت به اين امر دل خوشي نداشتند . وقتي خبر بيعت مردم با ابوبكر پخش شد دانستيم كه علي فاطمه و حسن و حسين را به خانه هاي مهاجرين و انصار مي برد و بيعت آنها با او در چهار موضع را يادآور مي شود و از آنها ياري مي طلبد و آنها در شب به او وعده ياري مي دهند و در روز از ياري كردنيش باز مي مانند .
اين جا بود كه به خانه علي رفتم با مشورتي كه درباره خارج كردن او از خانه كرده بودم . فضه بيرون آمد . به او گفتم به علي بگو بيرون آيد و با ابوبكر بيعت كند . زيرا همه مسلمين بر خلافت او اجتماع كردند . فضه گفت اميرالمومنين علي مشغول است . ( جمع آوري قرآن )
گفتم اين حرفها را كنار بگذار به علي بگو بيرون بيايد و گرنه وارد خانه مي شويم و او را به اجبار بيرون مي آوريم .
در اين هنگام فاطمه پشت در آمد و گفت اي گمراهان دروغگو چه مي گوييد و چه مي خواهيد . گفتم اي فاطمه . گفت: چه مي خواهي عمر .
گفتم چيست حال پسر عمويت كه تو را براي جواب فرستاده و خودش در پشت پرده حجاب نشسته است . فاطمه گفت: طغيان و سركشي تو بود كه مرا از خانه بيرون آورد و حجت را بر تو و هر گمراهي و منحرفي تمام كرد.
گفتم اين حرفهاي بيهوده و قصه هاي زنانه را كنار بگذار و به علي بگو از خانه بيرون آيد .
گفت : دوستي و كرامت لايق تو نيست آيا مرا از حزب شيطان مي ترساني اي عمر . بدان كه حزب شيطان ضعيف و ناتوان است .
گفتم: اگر علي از خانه بيرون نيايد و به بيعت با ابوبكر پاي بند نشود هيزم فراواني بياورم و آتشي برافروزم و خانه و اهلش را بسوزانم . [5]
آن گاه تازيانه قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم و به خالد بن وليد گفتم تو و مردان ديگر هيزم بياوريد .
و به فاطمه گفتم من اين خانه را به آتش مي كشم .[6]
فاطمه گفت: اي دشمن خدا واي دشمن رسول خدا و اي دشمن امير مومنان .
و بعد دو دستش را به در گرفت تا مرا از گشودن آن باز دارد . من او را دور نمودم و كار بر من مشكل شد سپس با تازيانه بر دستهاي او زدم كه دردش آمد و صداي ناله و گريه اش را شنيدم .
ناله اش آنچنان جان سوز بود كه نزديك بود دلم نرم شود و از آنجا برگردم ولي به ياد كينه هاي علي و حرص او در ريختن خون بزرگان عرب و نيز به ياد نيرنگ محمد و سحر او افتادم اينجا بود كه با پاي خودم لگدي به در زدم در حالي كه او خودش را به در چسبانده بود كه باز نشود . و صداي ناله اش را شنيدم كه گمان كردم اين ناله مدينه را زير و رو نمود .
در آن حال فاطمه مي گفت:
اي پدر جان اي رسول خدا با حبيبه و دختر تو چنين رفتار مي شود آه اي فضه بيا و مرا درياب كه به خدا قسم فرزندم كشته شد .
متوجه شدم كه فاطمه بر اثر درد زايمان به ديوار تكيه داده است . در خانه رافشار دادم و آن را باز كردم . وقتي كه وارد خانه شدم فاطمه با همان حال رو به روي من ايستاد ( تا مانع از رفتن من به داخل خانه شود )
ولي از شدت خشم پرده اي در برابر چشمانم افتاده بود پس چنان از روي رو پوش بر صورت فاطمه زدم كه گوشواره اش كنده شد و خودش بر زمين افتاد .
علي از خانه بيرون آمد . همين كه چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بيرون رفته به خالد و قنفذ و همراهانش گفت جنايت بزرگي مرتكب شدم كه بر خود ايمن نيستم ، اين علي است كه از خانه بيرون آمده من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداريم . ( البته در برخي از روايات اينگونه آمده است .)
علي خارج شد در حالي كه فاطمه دست بر جلو سر گرفته مي خواست چادر از سر بردارد و به پيشگاه خداوند از آنچه بر سرش آمده شكوه نموده و از او كمك بگيرد .
علي چادر را بر روي فاطمه انداخت و گفت :
« اي دختر رسول خدا خداوند پدرت را فرستاد تا رحمتي براي دو جهان باشد . به خدا سوگند اگر از چهره ات آشكار شود كه از خدا مي خواهي كه اين مردم هلاك شوند بي ترديد خداوند دعايت را اجابت مي كند و از اين مردم احدي را باقي نگذارد ، زيرا مقام تو و پدرت نزد خدا بزرگتر از مقام نوح است .
خداوند به خاطر نوح طوفاني فرستاد و تمام آنچه را كه بر روي زمين و زير آسمان بود غرق كرد . به جز آنهايي كه در كشتي بودند و قوم هود را به خاطر تكذيب نمودن پيامبر خود هلاك كرد . و قوم عاد را با بادي شديد و سرد هلاك نمود . در حالي كه قدر و منزلت تو و پدرت بزرگتر از هود است . و قوم ثمود را كه دوازده هزار نفر بودند به خاطر كشتن شتر صالح و بچه آن عذاب كرد . پس اي سيده النساء تو براي اين مردم عذاب مخواه .»
در اين هنگام درد زايمان بر فاطمه شدت يافت . او را به داخل خانه بردند وبچه اي كه علي آن را محسن ناميده بود ساقط شد .
جماعت بسياري را كه گرد آورده بودم در برابر قدرت علي زياد نبود ولي به خاطر حضور آنها دلم قوت مي گرفت . اين جا بود كه به طرف علي رفتم و او را به اجبار از خانه اش بيرون آوردم و براي بيعت با ابوبكر حركتش دادم .
البته به يقين مي دانستم كه اگر من و تمام كساني كه روي زمين بودند به كمك يكديگر تلاش مي كرديم تا علي را مغلوب سازيم موفق به چنين امري نمي شديم .
ولكن علي به خاطر منظور و هدف بسيار مهمي كه در وجودش بود و آن را مي دانست و بر زبان نمي آورد حركتي انجام نداد .
ادامه دارد...
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــ
[4] تاريخ طبري 3/210 ، طبقات ابن سعد 3/182 ، الرياض النضره 1/217، سيره ابن هشام 3/473 .
[5] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد 2/56 و 6/48 ، تاريخ طبري 3/202 ، طرائف ابن طاووس ص 64 .
[6] الامامه والسياسه 1/30 ، شرح نهج البلاغ ابن ابي الحديد 6/48 .