اینبار می نویسم برای یه دوست:
دوست عزیزم ...
دوست عزیزتر از جانم ... بالاخره ياد مي گيري که
از يک دوستت دارمِ ساده، براي دلت يک خيالِ رنگارنگ نبافي ...
که رابطه يعني بازي و اگر بازيگري نکني، مي بازي ...
که داستان هاي عاشقانه، از يک جايي به بعد
رنگ و بوي منطق به خودمي گيرند ...
که سر هر چهار راهِ تعهد، يک هوسِ شيرين چشمک مي زند ...
ياد مي گيري که
خودت را دريغ کني تا هميشه عزيز بماني ...
که آدم جماعت چه خواستن هاي سيري ناپذيري دارد و ...
چه حيله هايي براي بدست آوردن ...
که بايد صورت مسئله اي پر ابهام باشي، نه يک جوابِ کوتاه و ساده ...
که وقتي باد مي آيد بايد کلاهت را سفت بچسبي،
نه بازوي بغل دستي ات را...
روزي مي فهمي
در انتهاي همه گپ زدن هاي دوستانه، باز هم تنهايي ...
و اين همان لحظه اي ست که
همه چيز را بي چون و چرا مي پذيری
با رويي گشاده
و لبخندي که ديگر خودت هم معني اش را نمي داني