صفحه 10 از 14 نخستنخست 1234567891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 135

موضوع: اشعار زيباي شاعره معاصر فروغ فرخزاد

  1. #91
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض

    من بسی از واژه و شرح وبیان ترسیده اماز سند از ثبت دفتر بیع و صلح وارتهان ترسیده امگاه وحشت بود غالب بر من و در دفترم گه فرو دادم من این ترس و نهان ترسیده اممارهائی دیده ام چون اژدها الوان بسی
    از سیاهش یا سپیدش ، ریسمان ، ترسیده امآمد از بالا مکرر سنگ ها بر ما فرواز زمین و آسمان و کهکشان ترسیده امتیرها آمد زهرسو چون ز کینِ ناکساناز تفنگ و خنجر و تیر و کمان ترسیده امگاه آمد اجنبی از بیم او گشتم چو موشیک زمانی از عتابِ دوستان ترسیده امحکم آمد بر سرم از بازپرس ریز و درشتمن زِ امرِ قاضی ِ سردفتران ترسیده اموحشتی دارم زِ شکلِ بینی و انواعِ رُخجا کُنَد خود را کسی چون دیگران ترسیده اممی زنم گاهی محک امهار را با کیمیاچون ز جعل مهر و ضربِ آنچنان ترسیده امسخت کاوش می کنم هر متن را با ذره بیناز قلم افتادن یک (واو) آن ترسیده امچون که محجوری شود کاشف پس از ثبتِ سندسالمند آید به اینجا یا جوان ترسیده امگرچه ملت جملگی دل می دهند از بهرِ عشقمن ولی از عشق و حُبِِ همسران ترسیده امچون شود ایام عشق و پاره گردد عقدهاروزِ پایان چون طلاق آید میان ترسیده اممدعی گردد زیک سو زوج آن سو زوجه اش(من نبودم کردم امضا) بر زبان ترسیده اممی خرند ما را چه ارزان صاحبانِ مِلک و زرمی شویم از بهرشان چون نردبان ترسیده امامن نامد بهر ما چون دولت و دولت سراباشد اینجا بس شکایت ، بی امان ترسیده ام


  2. #92
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض

    تا بخیزد نفت از این ارض و گاز
    می زند آتش به جان ها شعله باز
    زیر خاکت یک دفینه پر ز زر
    سرزمینی بر نهاده پر ز راز
    ساخت ما را از طلا سر تا به پا
    از طلا نادم شدیم از مس بساز
    جنگ آمد پشت جنگ و مکر و رنگ
    سنگ نامد تا بماند روی سنگ
    زندگی بحران شد و مردم تباه
    عرصه شد بر توده ها تاریک و تنگ
    هجمه کردند ناکسان از هر طرف
    پاره شد هر جامه از بس خورد چنگ
    اجنبی شد مدعی از راه دور
    دیدگان بر حق ببست و گشت کور
    حمله کردند جمع دزدان با فریب
    جنس نامردان بشد بسیار جور
    مغرب عالم همه در ناز و سور
    مردم اعراب هم ، جمعی به گور

    این طلا را خشک کن در زیرِ خاک
    تا نگردد خلق بیش از این هلاک
    بحرِ احمر تا نگیرد رنگِ خون
    ارض سینا تا نگردد چاک چاک
    جنگ مذهب تا نیفروز لهیب
    خاک گوهر تا شود از جنگ پاک

    هر طرف دریا تلاطم گشت و موج

    جنگ استبداد و مردم سویِ اوج

    چنگ حکام عرب در حلقِ خلق

    موجِ بیداری ز مشرق فوج فوج

    پاره شد زنجیرها و بندها
    سرنگون حکام ظالم زوج زوج

    بویِ آزادی رسید از نوبهار
    صبحگاهان شد ز مشرق آشکار
    لاله گون شد خاکِ تونس ارضِ مصر
    خلق بحرین غرق خون و اشکبار
    در عجب ماندم که بعد از دوره ای
    چوُن شود وارونه این سان روزگار !!!

    دست تقدیر است و تدریسِ کلاس
    قهر او چون آتشی بر عام و خاص
    شاه لیبی در هزیمت شد ز خلق
    بن علی رفت و مبارک در هراس
    داد اورا مهلتی این چند روز
    تا که خدمت پیشه گرداند به ناس
    راه خود گم کرد و آمد بر زمین
    او ستم کرد و دهد باید تقاص


  3. #93
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    من گلي بودم

    در رگ هر برگ لرزانم خزيده عطر بس افسون
    در شبي تاريك روئيدم
    تشنه لب بر ساحل كارون

    بر تنم تنها شراب شبنم خورشيد مي لغزيد
    يا لب سوزنده مردي كه با چشمان خاموشش
    سرزنش مي كرد دستي را كه از هر شاخه سرسبز
    غنچه نشكفته اي مي چيد

    پيكرم، فرياد زيبائي
    در سكوتم نغمه خوان لب هاي تنهائي
    ديدگانم خيره در رؤياي شوم سرزميني دور و رؤيائي
    كه نسيم رهگذر در گوش من مي گفت:
    «آفتابش رنگ شاد ديگري دارد»
    عاقبت من بي خبر از ساحل كارون
    رخت برچيدم
    در ره خود بس گل پژمرده را ديدم
    چشم هاشان چشمه خشك كوير غم
    تشنه يك قطره شبنم
    من به آن ها سخت خنديدم

    تا شبي پيدا شد از پشت مه ترديد
    تكچراغ شهر رؤياها
    من در آنجا گرم و خواهشبار
    از زميني سخت روئيدم
    نيمه شب جوشيد خون شعر در رگ هاي سرد من
    محو شد در رنگ هر گلبرگ
    رنگ درد من
    منتظر بودم كه بگشايد برويم آسمان تار
    ديدگان صبح سيمين را
    تا بنوشم از لب خورشيد نورافشان
    شهد سوزان هزاران بوسه تبدار و شيرين را

    ليكن اي افسوس
    من نديدم عاقبت در آسمان شهر رؤياها
    نور خورشيدي
    زير پايم بوته هاي خشك با اندوه مي نالند
    «چهره خورشيد شهر ما دريغا سخت تاريك است!»
    خوب مي دانم كه ديگر نيست اميدي
    نيست اميدي

    محو شد در جنگل انبوه تاريكي
    چون رگ نوري طنين آشناي من
    قطره اشگي هم نيفشاند آسمان تار
    از نگاه خسته ابري به پاي من

    من گل پژمرده اي هستم
    چشم هايم چشمه خشك كوير غم
    تشنه يك بوسه خورشيد

    تشنه يك قطره شبنم

  4. #94
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    شب چو ماه آسمان پر راز

    گرد خود آهسته مي پيچد حرير راز
    او چو مرغي خسته از پرواز
    مي نشيند بر درخت خشك پندارم
    شاخه ها از شوق مي لرزند
    در رگ خاموششان آهسته مي جوشد
    خون يادي دور
    زندگي سر مي شكد چون لاله اي وحشي
    از شكاف گور
    از زمين دست نسيمي سرد
    برگ هاي خشك را با خشم مي روبد
    آه ... بر ديوار سخت سينه ام گوئي
    ناشناسي مشت مي كوبد
    «باز كن در ... اوست
    باز كن در ... اوست»
    من به خود آهسته مي گويم:
    باز هم رؤيا
    آنهم اينسان تيره و درهم
    بايد از داروي تلخ خواب
    عاقبت بر زخم بيداري نهم مرهم
    مي فشارم پلك هاي خسته را بر هم
    ليك بر ديوار سخت سينه ام با خشم
    ناشناسي مشت مي كوبد
    «باز كن در ... اوست
    باز كن در ... اوست»
    دامن از آن سرزمين دور برچيده
    ناشكيبا دشت ها را نورديده
    روزها در آتش خورشيد رقصيده
    نيمه شب ها چون گلي خاموش
    در سكوت ساحل مهتاب روئيده
    «باز كن در ... اوست»
    آسمان ها را به دنبال تو گرديده
    در ره خود خسته و بي تاب
    ياسمن ها را به بوي عشق بوئيده
    بال هاي خسته اش را در تلاشي گرم
    هر نسيم رهگذر با مهر بوسيده
    «باز كن در ... اوست
    باز كن در ... اوست»
    اشك حسرت مي نشيند بر نگاه من
    رنگ ظلمت مي دود در رنگ آه من
    ليك من با خشم مي گويم:
    باز هم رؤيا
    آنهم اينسان تيره و درهم
    بايد از داروي تلخ خواب
    عاقبت بر زخم بيداري نهم مرهم
    مي فشارم پلك هاي خسته را بر هم


  5. #95
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    در گذشت پر شتاب لحظه هاي سرد

    چشم هاي وحشي تو در سكوت خويش
    گرد من ديوار مي سازد
    مي گريزم از تو در بيراه هاي راه
    تا ببينم دشت ها را در غبار ماه
    تا بشويم تن به آب چشمه هاي نور
    در مه رنگين صبح گرم تابستان
    پر كنم دامان ز سوسن هاي صحرائي
    بشنوم بانگ خروسان را ز بام كلبه دهقان
    مي گريزم از تو تا در دامن صحرا
    سخت بفشارم بروي سبزه ها پا را
    يا بنوشم شبنم سرد علف ها را
    مي گريزم از تو تا در ساحلي متروك
    از فراز صخره هاي گمشده در ابر تاريكي
    بنگرم رقص دوار انگيز توفان هاي دريا را
    در غروبي دور
    چون كبوترهاي وحشي زير پر گيرم
    دشت ها را، كوه ها را، آسمان ها را
    بشنوم از لابلاي بوته هاي خشك
    نغمه هاي شادي مرغان صحرا را
    مي گريزم از تو تا دور از تو بگشايم
    راه شهر آرزوها را
    و درون شهر ...
    قفل سنگين طلائي قصر رؤيا را
    ليك چشمان تو با فرياد خاموشش
    راه ها را در نگاهم تار مي سازد
    همچنان در ظلمت رازش
    گرد من ديوار مي سازد
    عاقبت يكروز ...
    مي گريزم از فسون ديده ترديد
    مي تراوم همچو عطري از گل رنگين رؤياها
    مي خزم در موج گيسوي نسيم شب
    مي روم تا ساحل خورشيد
    در جهاني خفته در آرامشي جاويد
    نرم مي لغزم درون بستر ابري طلائي رنگ
    پنجه هاي نور مي ريزد بروي آسمان شاد
    طرح بس آهنگ
    من از آنجا سر خوش و آزاد
    ديده مي دوزم به دنيائي كه چشم پر فسون تو
    راه هايش را به چشمم تار مي سازد
    ديده مي دوزم بدنيائي كه چشم پر فسون تو
    همچنان در ظلمت رازش
    گرد آن ديوار مي سازد


  6. #96
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند.

    هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم
    زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش
    پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم

    پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود
    بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا
    نام خدا نبردن از آن به كه زير لب
    بهر فريب خلق بگوئي خدا خدا

    ما را چه غم كه شيخ شبي در ميان جمع
    بر رويمان ببست به شادي در بهشت
    او مي گشايد ... او كه به لطف و صفاي خويش
    گوئي كه خاك طينت ما را ز غم سرشت

    توفان طعنه خنده ما را ز لب نشست
    كوهيم و در ميانه دريا نشسته ايم
    چون سينه جاي گوهر يكتاي راستيست
    زين رو بموج حادثه تنها نشسته ايم

    مائيم ... ما كه طعنه زاهد شنيده ايم
    مائيم ... ما كه جامه تقوي دريده ايم
    زيرا درون جامه بجز پيكر فريب
    زين هاديان راه حقيقت نديده ايم!

    آن آتشي كه در دل ما شعله مي كشيد
    گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود
    ديگر بما كه سوخته ايم از شرار عشق
    نام گناهكاره رسوا! نداده بود

    بگذار تا به طعنه بگويند مردمان
    در گوش هم حكايت عشق مدام! ما
    «هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد بعشق ثبت است در جريده عالم دوام ما»

  7. #97
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض


    شادم كه در شرار تو مي سوزم
    شادم كه در خيال تو مي گريم
    شادم كه بعد وصل تو باز اينسان
    در عشق بي زوال تو مي گريم
    پنداشتي كه چون ز تو بگسستم
    ديگر مرا خيال تو در سر نيست
    اما چه گويمت كه جز اين آتش
    بر جان من شراره ديگر نيست
    شب ها چو در كناره نخلستان
    كارون ز رنج خود به خروش آيد
    فريادهاي حسرت من گوئي
    از موج هاي خسته به گوش آيد
    شب لحظه اي بساحل او بنشين
    تا رنج آشكار مرا بيني
    شب لحظه اي به سايه خود بنگر
    تا روح بي قرار مرا بيني
    من با لبان سرد نسيم صبح
    سر مي كنم ترانه براي تو
    من آن ستاره ام كه درخشانم
    هر شب در آسمان سراي تو
    غم نيست گر كشيده حصاري سخت
    بين من و تو پيكر صحراها
    من آن كبوترم كه به تنهائي
    پر مي كشم به پهنه درياها
    شادم كه همچو شاخه خشكي باز
    در شعله هاي قهر تو مي سوزم
    گوئي هنوز آن تن تبدارم
    كز آفتاب شهر تو مي سوزم
    در دل چگونه ياد تو مي ميرد
    ياد تو ياد عشق نخستين است
    ياد تو آن خزان دل انگيزيست
    كاو را هزار جلوه رنگين است
    بگذار زاهدان سيه دامن
    رسوا ز كوي و انجمنم خوانند
    نام مرا به ننگ بيالايند
    اينان كه آفريده شيطانند
    اما من آن شكوفه اندوهم
    كز شاخه هاي ياد تو مي رويم
    شب ها ترا بگوشه تنهائي
    در ياد آشناي تو مي جويم

  8. #98
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    آتشي بود و فسرد
    رشته اي بود و گسست
    دل چو از بند تو رست
    جام جادوئي اندوه شكست
    آمدم تا بتو آويزم
    ليك ديدم كه تو آن شاخه بي برگي
    ليك ديدم كه تو به چهره اميدم
    خنده مرگي
    وه چه شيرينست
    بر سر گور تو اي عشق نيازآلود
    پاي كوبيدن
    وه چه شيرينست
    از تو اي بوسه سوزنده مرگ آور
    چشم پوشيدن
    وه چه شيرينست
    از تو بگسستن و با غير تو پيوستن
    در بروي غم دل بستن
    كه بهشت اينجاست
    بخدا سايه ابر و لب كشت اينجاست
    تو همان به كه نينديشي
    بمن و درد روانسوزم
    كه من از درد نياسايم
    كه من از شعله نيفروزم

  9. #99
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض

    نگنجد نام او ،در وزنِ اشعار
    نگردد فهم با اوهام و پندار
    زِ بَس نافُرم هست و بد قواره
    شکنجه می دهد ما را و آزار
    همه شاکی زِ او، نالان ز دستش
    رَوَد در چشم هر مخلوق، چون خار

    شَوَد عاصی زِ هَرکس بیش ،آن کَس
    کُنَد الصاق حکمش را به دیوار
    اگر نامت بر آن حَک گشته، ای وای
    که ای بدبخت !باشد کارِ تو زار!
    نداری زین سپس آرامش و اَمن
    بگردی لامحاله سخت بیمار

    بِکُن خود را مهیا تا عیالت
    کند در اولِ صف ، با تو پیکار
    بکوبد چون چماق آن را به مغزت:
    (چقدر بی عُرضه ای در کسب و در کار؟!
    ز فرزندت تو دوری، وقت و بیوقت
    زِ چه خالی است جیبت شخصِ بیعار؟!)

    پس از آن مشتری شاکی است نزدت
    تو را نفرین دهد، دشنام بسیار:
    (که لعنت بر تو و بر جد و آباد
    گذاری از چه ما را بر سرِ کار؟!
    بگیری حق خود ،هم حق دولت
    بریزم تویِ دخلت وجه، خروار
    ولی اذیت کنی ما را نه خدمت
    به خدمت می رسم گردد چو تکرار)

    زِ آن سو مدعی گردد تورا، ثبت
    که:(دفتر از چه این سان است و خودکار؟
    گواهی چوُن نمودی این نوشته؟
    تو خوابی؟ یا که نشئه؟ یا که بیدار؟
    مدارک از چه ناقص هست و مخدوش؟
    سوادت نم کشیده شاید، این بار!
    گذشتم از تو و از آن خلافت
    تو چون سوتی بدادی پار و پیرار
    اگر عاشق شدی کارت بسازم
    بمانی زین سپس در نزدِ دلدار
    پَزَم آشی برایت ،پُر زِ روغن
    که آویزان کنندت بر سرِ دار! )

    اگر پیدا نشد این نامِ مجهول
    بِکُن احوال ما، میزان و معیار
    بگفتم آنچه من افسانه ها نیست
    حقایق باشد اندر چرخ دوار
    کتابی خفته ایم و پُر زقصه
    به نسیان رفته و گُم بینِ آثار

    من آن سردفترم از گنج سرشار
    نه لیکن از زَر و از سیم و دینار
    چو گوهر صیقلی شد ،روح و جانم
    نهادند رویِ من بس ،نیشِ پرگار


  10. #100
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض



    چون نگهباني كه در كف مشعلي دارد
    مي خرامد شب ميان شهر خواب آلود
    خانه ها با روشنائي هاي رؤيايي
    يك به يك درگيرودار بوسه بدرود
    ناودان ها ناله ها سر داده در ظلمت
    در خروش از ضربه هاي دلكش باران
    مي خزد بر سنگفرش كوچه هاي دور
    نور محوي از پي فانوس شبگردان
    دست زيبائي دري را مي گشايد نرم
    مي دود در كوچه برق چشم تبداري
    كوچه خاموشست و در ظلمت نمي پيچد
    بانگ پاي رهروي از پشت ديواري
    باد از ره مي رسد عريان و عطر آلود
    خيس، باران مي كشد تن بر تن دهليز
    در سكوت خانه مي پيچد نفس هاشان
    ناله هاي شوقشان لرزان و وهم انگيز
    چشم ها در ظلمت شب خيره بر راهست
    جوي مي نالد كه «آيا كيست دلدارش؟»
    شاخه ها نجوا كنان در گوش يكديگر
    «اي دريغا ... در كنارش نيست دلدارش»
    كوچه خاموشست و در ظلمت نمي پيچد
    بانگ پاي رهروي از پشت ديوار
    مي خزد در آسمان خاطري غمگين
    نرم نرمك ابر دودآلود پنداري
    بر كه مي خندد فسون چشمش اي افسوس؟
    وز كدامين لب لبانش بوسه مي جويد؟
    پنجه اش در حلقه موي كه مي لغزد؟
    با كه در خلوت بمستي قصه مي گويد؟
    تيرگي ها را بدنبال چه مي كاوم؟
    پس چرا در انتظارش باز بيدارم؟
    در دل مردان كدامين مهر جاويد است؟
    نه ... دگر هرگز نمي آيد بديدارم
    پيكري گم مي شود در ظلمت دهليز
    باد در را با صدائي خشك مي بندد
    مرده اي گوئي درون حفره گوري
    بر اميدي سست و بي بنياد مي خندد

صفحه 10 از 14 نخستنخست 1234567891011121314 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •