صفحه 13 از 14 نخستنخست 1234567891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 135

موضوع: اشعار زيباي شاعره معاصر فروغ فرخزاد

  1. #121
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    اين شعر را براي تو ميگويم

    در يک غروب تنهء تابستان
    در نيمه هاي اين ره شوم آغاز
    در کهنه گور اين غم بي پايان


    اين آخرين ترانه لالائيست
    در پاي گاهوارهء خواب تو
    باشد که بانگ وحشي اين فرياد
    پيچد در آسمان شباب تو


    بگذار سايهء من سرگردان
    از سايهء تو، دور و جدا باشد
    روزي به هم رسيم که گر باشد
    کس بين ما،نه غير خدا باشد


    من تکيه داده ام به دري تاريک
    پيشاني فشرده ز دردم را
    ميسايم از اميد بر اين در باز
    انگشتهاي نازک و سردم را


    آن داغ ننگ خورده که ميخنديد
    بر طعنه هاي بيهده،من بودم
    گفتم: که بانگ هستي خود باشم
    اما دريغ و درد که "زن" بودم


    چشمان بيگناه تو چون لغزد
    بر اين کتاب درهم بي آغاز
    عصيان ريشه دار زمانها را
    بيني شگفته در دل هر آواز


    اينجا ستاره ها همه خاموشند
    اينجا فرشته ها همه گريانند
    اينجا شکوفه هاي گل مريم
    بيقدرتر ز خار بيابانند


    اينجا نشسته بر سر هر راهي
    ديو دروغ و ننگ و رياکاري
    در آسمان تيره نميبينم
    نوري ز صبح روشن بيداري


    بگذار تا دوباره شود لبريز
    چشمان من ز دانهء شبنمها
    رفتم ز خود که پرده در اندازم
    از چهرپاک حضرت مريم ها


    بگسسته ام ز ساحل خوشنامي
    در سينه ام ستارهء طوفانست
    پروازگاه شعلهء خشم من
    دردا،فضاي تيرهء زندانست


    من تکيه داده ام بدري تاريک
    پيشاني فشرده ز دردم را
    ميسايم از اميد بر اين در باز
    انگشتهاي نازک و سردم را


    با اين گروه زاهد ظاهر ساز
    دانم که اين جدال نه آسانست
    شهر من وتو ، طفلک شيرينم
    ديريست کاشانه شيطانست


    روزي رسد که چشم تو با حسرت
    لغزد بر اين ترانهء دردآلود
    جوئي مرا درون سخنهايم گوئي بخود که مادر من او بود

  2. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  3. #122
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم
    سکه خورشيد را در کوره ظلمت رها سازند
    خادمان باغ دنيا را ز روي خشم ميگفتم
    برگ زرد ماه را از شاخه ها جدا سازند
    نيمه شب در پرده هاي بارگاه کبرياي خويش
    پنجهء خشم خروشانم را زير و رو ميريخت
    دستهاي خته ام بعد از هزاران سال خاموي
    کوهها را در دهان باز درياها فرو ميريخت
    ميگشودم بند از پاي هزاران اختر تبدار
    ميفاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
    ميدريدم پرده هاي دود را تا در خرو باد
    دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها
    ميدميدم در ني افسوني باد شبانگاهي
    تا ز بستر رودها ، چون مارهاي تشنه ، برخيزيد
    خسته از عمري بروي سينه اي مرطوب لغزيدن
    در دل مرداب تار آسمان شب فرو ريزند
    بادها را نرم ميگفتم که بر شط شب تبدار
    زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
    گورها را ميگشودم تا هزاران روح سرگردان
    بار ديگر،در حصار جسمها،خود را نهان سازند
    گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم
    آب کوثر را درون کوزهء دوزخ بجوشانند
    مشعل سوزنده در کف،گلهء پرهيزکاران را
    از چراگاه بهشت سبز دامن برون رانند
    خسته از زهد خدائي،نيمه ب در بستر ابليس
    در سراشيب خطائي تازه ميجستم پناهي را
    ميگزيدم دربهاي تاج زرين خداوندي
    لذت تاريک و دردآلود آغوش گناهي را


  4. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  5. #123
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند

    بي خبر از کوچ درد آلود انسان ها
    باز هم دستي مرا چون زورقي لرزان
    مي کشد پاروزنان در کام توفان ها

    چهره هائي در نگاهم سخت بيگانه
    خانه هائي بر فرازش اشک اخترها
    وحشت زندان و برق حلقهءز نجير
    داستان هائي ز لطف ايزد يکتا

    سينهء سرد زمين لکه هاي گور
    هر سلامي سايهء تاريک بدرودd
    دست هائي خالي و در آسماني دور
    زردي خورشيد بيمار تب آلودي

    جستجوي بي سرانجام و تلاشي گنگ
    جاده اي ظلماني و پائي به ره خسته
    نه نشان آتشي بر قله هاي طور
    نه جوابي از وراي اين در بسته

    مي نشينم خيره در چشمان تاريکي
    مي شود يک دم از اين قالب جدا باشم؟
    همچو فريادي بپيچم در دل دنيا
    چند روزي هم من عاصي خدا باشم

    گر خدا بودم ، خدايا ، زين خداوندي
    کي دگر تنها مرا نامي به دنيا بود
    من به اين تخت مرصع شت مي کردم
    بارگاهم خلوت خاموش دل ها بود

    گر خدا بودم ، خدايا ، لحظه اي از خويش
    مي گسستم ، مي گسستم ، دور مي رفتم
    روي ويران جاده هاي اين جهان پير
    بي ردا و بي عصاي نور مي رفتم

    وحشت از من سايه در دل ها نمي افکند
    عاصيان را وعدهء دوزخ نمي دادم
    يا ره باغ ارم کوتاه مي کردم
    يا در اين دنيا بهشتي تازه مي زادم

    گر خدا بودم دگر اين شعلهء عصيان
    کي مرا ، تنها سراپاي مرا مي سوخت
    ناگه از زندان جسمم سر برون مي کرد
    پيشتر مي رفت و دنياي مرا مي سوخت

    سينه ها را قدرت فرياد مي دادم
    خود درون سينه ها فرياد مي کردم
    هستي من گسترش مي يافت در"هستي"
    شرمگين هر گه "خدائي " ياد مي کردم

    مشت هايم ، اين دو مشت سخت بي آرام
    کي دگر بيهوده بر ديوارها مي خورد
    آنچنان مي کوفتم بر فرق دنيا مشت
    تا که "هستي" در تن ديوارها مي مرد

    خانه مي کردم ميان مردم خاکي
    خود به آنها راز خود را باز مي خواندم
    مي نشستم با گروه باده پيمايان
    شب ميان کوچه ها آواز مي خواندم

    شمع مي در خلوتم تا صبحدم مي سوخت
    مست از او در کارها تدبير مي کردم
    مي دريدم جامهء پرهيز را بر تن
    خود درون جام مي تطهير مي کردم

    من رها مي کردم اين خلق پريشان را
    تا دمي از وحشت دوزخ بياسايند
    جرعه اي از بادهء هستي بياشامند
    خويش را با زينت مستي بيارايند

    من نواي چنگ بودم در شبستان ها
    من شرار عشق بودم ، سينه ها جايم
    مسجد و مي خانهء اين دير ويرانه
    پر خروش از ضربه هاي روشن پايم

    من پيام وصل بودم در نگاهي شوخ
    من سلام مهر بودم بر لبان جام
    من شراب بوسه بودم در شب مستي
    من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام

    مي نهادم گاهگاهي در سراي خويش
    گوش بر فرياد خلق بينواي خويش
    تا ببينم دردهاشان را دوايي هست
    يا چه مي خواهند آن ها از خداي خويش؟

    گر خدا بودم ، رسولم نام پاکم بود
    اين جلال از جامه هاي چاک چاکم بود
    عشق شمشير من و مستي کتاب من
    باده خاکم بود ، آري ، باده خاکم بود

    اي دريغا لحظه اي آمد که لب هايم
    سخت خاموشند و بر آن هاکلامي نيست
    خواهمت بدرود گويم تا زماني دور
    زانکه ديگر با توام شوق سلامي نيست

    زانکه نازيبد زبون را اين خدائي ها
    من کجا و زين تن خاکي جدائي ها
    من کجا و از جهان ، اين قتل گاه شوم
    ناگهان پرواز کردن ها ، رهائي ها

    مي نشينم خيره در چشمان تاريکي
    شب فرو مي ريزد از روزن به بالينم
    آه ، حتي در پس ديوارهاي عرش
    هيج جز ظلمت نمي بينم ، نمي بينم

    اي خدا ، اي خندهء مرموز مرگ آلود
    با تو بيگانه ست ، دردا ، ناله هاي من
    من ترا کافر ، ترا منکر، ترا عاصي
    کوري چشم تو ، اين شيطان ، خداي من

  6. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  7. #124
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز

    در دلم درديست بي آرام و هستي سوز راز سرگرداني اين روح عاصي را با تو خواهم در ميان بگذاردن، امروزگر چه از درگاه خود مي رانيم، اما تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشينيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند بي خبر از کوچ دردآلود انسانها دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان مي کشد پاروزنان در کام طوفانها چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه خانه هايي بر فرازش اشک اختر ها وحشت زندان و برق حلقهء زنجير داستانهايي ز لطف ايزد يکتا !سينهء سرد زمين و لکه هاي گور هر سلامي سايهء تاريک بدروديدستهايي خالي و در آسماني دور زردي خورشيد بيمار تب آلودي

  8. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  9. #125
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    آن روزها رفتند
    آن روزهاي خوب
    آن روزهاي سالم سرشار
    آن آسمان هاي پر از پولک
    آن شاخساران پر از گيلاس
    آن خانه هاي تکيه داده در حفاظ سبز پيچکها
    - به يکديگر
    آن بام هاي بادبادکهاي بازيگوش
    آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
    آن روزها رفتند
    آن روزهايي کز شکاف پلکهاي من
    آوازهايم ، چون حبابي از هوا لبريز ، مي جوشيد
    چشمم به روي هرچه مي لغزيد
    آنرا چو شير تازه مينوشد
    گويي ميان مردمکهاي
    خرگوش نا آرام شادي بود
    هر صبحدم با آفتاب پير
    به دشتهاي ناشناس جستجو ميرفت
    شبها به جنگل هاي تاريکي فرو مي رفت
    آن روزها رفتند
    آن روزهاي برفي خاموش
    کز پشت شيشه ، در اتاق گرم ،
    هر دم به بيرون ، خيره ميگشتم
    پاکيزه برف من ، چو کرکي نرم ،
    آرام ميباريد
    بر نردبام کهنه ء چوبي
    بر رشته ء سست طناب رخت
    بر گيسوان کاجهاي پير
    وو فکر مي کردم به فردا ، آه
    فردا
    حجم سفيد ليز .
    با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز ميشد
    و با ظهور سايه مغشوش او، در چارچوب در
    - که ناگهان خود را رها ميکرد در احساس سرد نور -
    وطرح سرگردان پرواز کبوترها
    در جامهاي رنگي شيشه.
    فردا ...
    گرماي کرسي خواب آور بود
    من تند و بي پروا
    دور از نگاه مادرم خط هاي با طل را
    از مشق هاي کهنه ء خود پاک مي کردم
    چون برف مي خوابيد
    در باغچه ميگشتم افسرده
    در پاي گلدانهاي خشک ياس
    گنجشک هاي مرده ام را خاک ميکردم
    آن روزها رفتند
    آن روزهاي ذبه و حيرت
    آن روزهاي خواب و بيداري
    آن روزهاهر سايه رازي داشت
    هر جعبه‌ي صندوقخانه ء سر بسته گنجي را نهان ميکرد
    هر گوشه، در سکوت ظهر ،
    گويي جهاني بود
    هرکس از تاريکي نمي ترسيد
    در چشمهايم قهرماني بود
    آن روزها رفتند
    آن روزهاي عيد
    آن انتظار آفتاب و گل
    آن رعشه هاي عطر
    در اجتماع اکت و محجوب نرگس هاي صحرايي
    که شهر را در آخرين صبح زمستاني
    ديدار ميکردند
    آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لکه هاي سبز
    بازار در بوهاي سرگردان شناور بود
    در بوي تند قهوه و ماهي
    بازار در زير قدمها پهن مشد ، کش ميامد ، باتمام
    لحظه هاي راه مي آمخت
    و چرخ ميزد ، در ته چشم عروسکها
    بازار مادر بود که ميرفت با سرعت به سوي حجم
    هاي رنگي سيال
    و باز ميامد
    با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
    بازار باران بود که ميريخت ، که ميريخت ،
    که ميرخت
    آن روزها رفتند
    آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم
    آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه، با زيبايي رگ هاي
    آبي رنگ
    دستي که با يک گل از پشت ديواري صدا ميزد
    يک دست ديگر را
    و لکه هاي کوچک جوهر ، بر اين دت مشوش ،
    مضطرب ، ترسان
    و عشق ،
    که در سلامي شرم آگين خويشتن را باز گو ميکرد
    در ظهرهاي گرم دودآلود
    ما عشقمان را در غبار کوچه ميخواندم
    ما بازبان ساده ء گلهاي قاصد آشنا بوديم
    ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه
    ميبرديم
    و به درختان قرض ميداديم
    و توپ ، با پيغامهاي بوسه در دستان ما ميگشت
    و عشق بود ، آن حس مغشوشي که در تاريکي
    هشتي
    ناگاه
    محصورمان مي کرد
    و ذبمان ميکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها
    و تبسمهاي دزدانه
    آن روزها رفتند
    آن روزها مپل نباتاتي که در خورشيد ميپوسند
    از تابش خورشيد، پوسند
    و گم شدند آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
    در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت .
    و دختري که گونه هايش را
    با برگهاي شمعداني رنگ ميزد ، اه
    اکنون زني تنهاست
    اکنون زني تنهاست

  10. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  11. #126
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    تا به کي بايد رفت
    از دياري به دياري ديگر
    نتوانم، نتوانم جستن
    هر زمان عشقي و ياري ديگر
    کاش ما آن دو پرستو بوديم
    که همه عمر سفر مي کرديم
    از بهاري به بهار ديگر
    آه، اکنون ديريست
    که فرو ريخته در من، گوئي،
    تيره آواري از ابر گران
    چو مي آميزم، با بوسهء تو
    روي لبهايم، مي پندارم
    مي سپارد جان عطري گذران
    آنچنان آلوده ست
    عشق غمناکم با بيم زوال
    که همه زندگيم مي لرزد
    چون ترا مي نگرم
    مثل اينست که از پنجره اي
    تکدرختم را، سرشار از برگ،
    در تب زرد خزان مي نگرم
    مثل اينست که تصويري را
    روي جريان هاي مغشوش آب روان مي نگرم
    شب و روز
    شب و روز
    شب و روز
    بگذار که فراموش کنم.
    تو چه هستي ، جز يک لحظه، يک لحظه که چشمان
    مرا
    مي گشايد در
    برهوت آگاهي ؟
    بگذار
    که فراموش کنم.

  12. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  13. #127
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    نگاه کن که غم درون ديده ام

    چگونه قطره قطره آب مي شود
    چگونه سايهء سياه سرکشم
    اسير دست آفتاب مي شود
    نگاه کن
    تمام هستيم خراب مي شود
    شراره اي مرا به کام مي کشد
    مرا به اوج مي برد
    مرا به دام مي کشد
    نگاه کن
    تمام آسمان من
    پر از شهاب مي شود

    تو آمدي ز دورها و دورها
    ز سرزمين عطرها و نورها
    نشانده اي مرا کنون به زورقي
    ز عاجها، ز ابرها، بلورها
    مرا ببر اميد دلنواز من
    ببر به شهر شعرها و شورها

    به راه پرستاره مي کشاني ام
    فراتر از ستاره مي نشاني ام
    نگاه کن
    من از ستاره سوختم
    لبالب از ستارگان تب شدم
    چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
    ستاره چين برکه هاي شب شدم
    چه دور بود پيش از اين زمين ما
    به اين کبود غرفه هاي آسمان
    کنون به گوش من دوباره مي رسد
    صداي تو
    صداي بال برفي فرشتگان
    نگاه کن که من کجا رسيده ام
    به کهکشان، به بيکران، به جاودان

    کنون که آمديم تا به اوجها
    مرا بشوي با شراب موجها
    مرا بپيچ در حرير بوسه ات
    مرا بخواه در شبان ديرپا
    مرا دگر رها مکن
    مرا از اين ستاره ها جدا مکن

    نگاه کن که موم شب براه ما
    چگونه قطره قطره آب مي شود
    صراحي ديدگان من
    به لاي لاي گرم تو
    لبالب از شراب خواب مي شود
    نگاه کن
    تو ميدمي و آفتاب مي شود

  14. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  15. #128
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    هرگز آرزو نکرده ام

    يک ستاره در سراب آسمان شوم
    يا چو روح برگزيدگان
    همنشين خامش فرشتگان شوم

    هرگز از زمين جدا نبود ه ام
    با ستاره آشنا نبوده ام
    روي خاک ايستاده ام
    با تنم که مثل ساقهء گياه
    باد و آفتاب و آب را
    مي مکد که زندگي کند

    بارور ز ميل
    بارور ز درد
    روي خاک ايستاده ام
    تا ستاره ها ستايشم کنند
    تا نسيمها نوازشم کنند

    از دريچه ام نگاه مي کنم
    جز طنين يک ترانه نيستم
    جاودانه نيستم

    جز طنين يک ترانه آرزو نمي کنم
    در فغان لذتي که پاکتر
    از سکوت سادهء غميست
    آشيانه جستجو نمي کنم
    در تني که شبنميست
    روي زنبق تنم
    بر جدار کلبه ام که زندگيست
    يادگارها کشيده اند
    مردمان رهگذر:
    قلب تيرخورده
    شمع واژگون
    نقطه هاي ساکت پريده رنگ
    بر حروف درهم جنون

    هر لبي که بر لبم رسيد
    يک ستاره نطفه بست
    در شبم که مي نشست
    روي رود يادگارها
    پس چرا ستاره آرزو کنم؟

    اين ترانهء منست
    - دلپذير دلنشين
    پيش از اين نبوده بيش از اين

  16. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  17. #129
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    در شب کوچک من ، افسوس
    باد با برگ درختان ميعادي دارد
    در شب کوچک من دلهرهء ويرانيست
    گوش کن
    وزش ظلمت را مي شنوي ؟
    من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم
    من به نوميدي خود معتادم
    گوش کن
    وزش ظلمت را مي شنوي ؟
    در شب اکنون چيزي مي گذرد
    ماه سرخست و مشوش
    و بر اين بام که هر لحظه در او بيم فرو ريختن است
    ابرها، همچون انبوه عزاداران
    لحظهء باريدن را گوئي منتظرند
    لحظه اي
    و پس از آن، هيچ.
    پشت اين پنجره شب دارد مي لرزد
    و زمين دارد
    باز مي ماند از چرخش
    پشت اين پنجره يک نامعلوم
    نگران من و تست
    اي سراپايت سبز
    دستهايت را چون خاطره اي سوزان، در دستان عاشق من بگذار
    و لبانت را چون حسي گرم از هستي
    به نوازش لبهاي عاشق من بسپار
    باد ما با خود خواهد برد
    باد ما با خود خواهد برد

  18. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  19. #130
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    چون سنگها صداي مرا گوش مي کني
    سنگي و ناشنيده فراموش مي کني
    رگبار نوبهاري و خواب دريچه را
    از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي کني
    دست مرا که ساقهء سبز نوازش است
    با برگ هاي مرده همآغوش مي کني
    گمراه تر از روح شرابي و ديده را
    در شعله مي نشاني و مدهوش مي کني
    اي ماهي طلائي مرداب خون من
    خوش باد مستيت، که مرا نوش مي کني
    تو درهء بنفش غروبي که روز را
    بر سينه مي فشاري و خاموش مي کني
    در سايه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
    او را به سايه از چه سيه پوش مي کني ؟

  20. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


صفحه 13 از 14 نخستنخست 1234567891011121314 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •