صفحه 2 از 14 نخستنخست 1234567891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 135

موضوع: اشعار زيباي شاعره معاصر فروغ فرخزاد

  1. #11
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض


    دل گمراه من چه خواهد کرد
    با بهاری که می رسد از راه؟
    ِیا نيازی که رنگ می گيرد
    در تن شاخه های خشک و سياه

    دل گمراه من چه خواهد کرد؟
    با نسيمی که می تراود از آن
    بوی عشق کبوتر وحشی
    نفس عطرهای سرگردان

    لب من از ترانه می سوزد
    سينه ام عاشقانه می سوزد
    پوستم می شکافد از هيجان
    پيکرم از جوانه می سوزد

    هر زمان موج می زنم در خويش
    می روم، می روم به جائی دور
    بوتهء گر گرفتهء خورشيد
    سر راهم نشسته در تب نور

    من ز شرم شکوفه لبريزم
    يار من کيست ، ای بهار سپيد؟
    گر نبوسد در اين بهار مرا
    يار من نيست، ای بهار سپيد

    دشت بی تاب شبنم آلوده
    چه کسی را بخويش می خواند؟
    سبزه ها، لحظه ای خموش، خموش
    آنکه يار منست می داند!

    آسمان می دود ز خويش برون
    ديگر او در جهان نمی گنجد
    آه، گوئی که اینهمه «آبی»
    در دل آسمان نمی گنجد

    در بهار او ز ياد خواهد برد
    سردی و ظلمت زمستان را
    می نهد روی گيسوانم باز
    تاج گلپونه های سوزان را

    ای بهار، ای بهار افسونگر
    من سراپا خيال او شده ام
    در جنون تو رفته ام از خويش
    شعر و فرياد و آرزو شده ام

    می خزم همچو مار تبداری
    بر علفهای خيس تازهء سرد
    آه با اين خروش و اين طغيان
    دل گمراه من چه خواهد کرد؟

  2. #12
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    مرگ من

    مرگ من روزی فرا خواهد رسيد
    در بهاري روشن از امواج نور
    در زمستاني غبار آلود و دور
    يا خزاني خالي از فرياد و شور
    مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
    روزي از اين تلخ و شيرين روزها
    روز پوچي همچو روزان دگر
    سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
    ديدگانم همچو دالانهاي تار
    گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
    ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
    من تهي خواهم شد از فرياد درد
    مي خزند آرام روي دفترم
    دستهايم فارغ از افسون شعر
    ياد مي آرم كه در دستان من
    روزگاري شعله ميزد خون شعر
    خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
    مي رسند از ره كه در خاكم نهند
    آه شايد عاشقانم نيمه شب

    گل به روي گور غمناكم نهند
    بعد من ناگه به يكسو مي روند
    پرده هاي تيره دنياي من
    چشمهاي ناشناسي مي خزند
    روي كاغذها و دفترهاي من
    در اتاق كوچكم پا مي نهد
    بعد من با ياد من بيگانه اي
    در بر آينه مي ماند به جاي
    تار مويي نقش دستي شانه اي
    مي رهم از خويش و ميمانم ز خويش
    هر چه بر جا مانده ويران مي شود
    روح من چون بادبان قايقي
    در افقها دور و پنهان ميشود
    مي شتابند از پي هم بي شكيب
    روزها و هفته ها و ماهها
    چشم تو در انتظار نامه اي
    خيره ميماند به چشم راهها
    ليك ديگر پيكر سرد مرا
    مي فشارد خاك دامنگير خاك
    بي تو دور از ضربه هاي قلب تو
    قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
    بعد ها نام مرا باران و باد
    نرم ميشويند از رخسار سنگ
    گور من گمنام مي ماند به راه
    فارغ از افسانه هاي نام و ننگ





  3. #13
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض



    در انتظار خوابم و صد افسوس

    خوابم به چشم باز نميآيد

    اندوهگين و غمزده مي گويم

    شايد ز روی ناز نمي آيد

    چون سايه گشته خواب و نمي افتد

    در دامهای روشن چشمانم

    می خواند آن نهفته نامعلوم

    در ضربه هاي نبض پريشانم

    مغروق اين جوانی معصوم

    مغروق لحظه های فراموشی

    مغروق اين سلام نوازشبار

    در بوسه و نگاه و همآغوشی

    مي خواهمش در اين شب تنهايی

    با ديدگان گمشده در ديدار

    با درد ‚ درد ساكت زيبايی

    سرشار ‚ از تمامی خود سرشار

    مي خواهمش كه بفشردم بر خويش

    بر خويش بفشرد من شيدا را

    بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت

    آن بازوان گرم و توانا را

    در لا بلای گردن و موهايم

    گردش كند نسيم نفسهايش

    نوشد بنوشد كه بپيوندم

    با رود تلخ خويش به دريايش

    وحشي و داغ و پر عطش و لرزان

    چون شعله هاي سركش بازيگر

    در گيردم ‚ به همهمه ی در گيرد

    خاكسترم بماند در بستر

    در آسمان روشن چشمانش

    بينم ستاره های تمنا را

    در بوسه های پر شررش جويم

    لذات آتشين هوسها را

    می خواهمش دريغا ‚ می خواهم

    می خواهمش به تيره به تنهايی

    می خوانمش به گريه به بی تابی

    می خوانمش به صبر ‚ شكيبايی

    لب تشنه می دود نگهم هر دم

    در حفره های شب ‚ شب بی پايان

    او آن پرنده شايد می گريد

    بر بام يك ستاره سرگردان


  4. #14
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض


    بوسه

    در دو چشمش گناه می خنديد

    بر رخش نور ماه می خنديد

    در گذرگاه آن لبان خموش

    شعله ئی بی پناه می خنديد



    شرمناك و پر از نيازی گنگ

    با نگاهی كه رنگ مستی داشت

    در دو چشمش نگاه كردم و گفت:

    بايد از عشق حاصلی برداشت



    سايه ئی روی سايه ئی خم شد

    در نهانگاه رازپرور شب

    نفسی روی گونه ئی لغزيد

    بوسه ئی شعله زد ميان دو لب



  5. #15
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    کاش می دانستی


    بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت

    من چه حالی بودم!

    خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید

    پلک دل باز پرید

    من سراسیمه به دل بانگ زدم

    آفرین قلب صبور


    زود برخیز عزیز

    جامه تنگ در آر
    وسراپا به سپیدی تو درآ .
    وبه چشمم گفتم :

    باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟

    که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است !

    چشم خندید و به اشک گفت برو


    بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه .

    و به دستان رهایم گفتم:

    کف بر هم بزنید
    هر چه غم بود گذشت .


    دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده !

    وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند

    خاطرم راگفتم:



    زودتر راه بیفت

    هر چه باشد بلد راه تویی.

    ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی


    بغض در راه گلو گفت:


    مرحمت کم نشود
    گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست .


    جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم


    پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم
    و به لبها گفتم :

    خنده ات را بردار
    دست در دست تبسم بگذار

    و نبینم دیگر


    که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی

    مژده دادم به نگاهم گفتم:

    نذر دیدار قبول افتادست

    ومبارک بادت

    وصل تو با برق نگاه


    و تپش های دلم را گفتم :


    اندکی آهسته
    آبرویم نبری


    پایکوبی ز چه برپا کردی


    نفسم را گفتم :


    جان من تو دگر بند نیا

    اشک شوقی آمد


    تاری جام دو چشمم بگرفت


    و به پلکم فرمود:
    همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه

    پای در راه شدم


    دل به عقلم می گفت :


    من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد

    هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی

    من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند


    و مرا خواهد دید

    عقل به آرامی گفت :

    من چه می دانستم
    من گمان می کردم

    دیدنش ممکن نیست


    و نمی دانستم

    بین من با دل او صحبت صد پیوند است
    سینه فریاد کشید :

    حرف از غصه و اندیشه بس است
    به ملاقات بیندیش و نشاط

    آخر ای پای عزیز


    قدمت را قربان

    تندتر راه برو
    طاقتم طاق شده
    چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم می کرد/دست بر هم می خورد

    مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید

    عقل شرمنده به آرامی گفت :

    راه را گم نکنید
    خاطرم خنده به لب گفت نترس

    نگران هیچ مباش
    سفر منزل دوست کار هر روز من است

    عقل پرسید :؟

    دست خالی که بد است

    کاشکی ...

    سینه خندید و بگفت :

    دست خالی ز چه روی !؟

    این همه هدیه کجا چیزی نیست !

    چشم را گریه شوق

    قلب را عشق بزرگ روح را شوق وصال
    لب پر از ذکر حبیب
    خاطر آکنده یاد ....


    ویرایش توسط !MAHSA! : 2013/05/08 در ساعت 21:26

  6. #16
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    ای شب از رویای تو رنگین شده

    سینه از عطر توام سنگین شده
    ای به روی چشم من گسترده خویش
    شادیم بخشیده از اندوه بیش
    همچو بارانی که شوید جسم خاک
    هستیم زآلودگی ها کرده پاک
    ای تپش های تن سوزان من
    آتشی در سایهء مژگان من
    ای ز گندمزارها سرشارتر
    ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
    ای در بگشوده بر خورشیدها
    در هجوم ظلمت تردیدها
    با توام دیگر ز دردی بیم نیست
    هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
    ای دل تنگ من و این بار نور؟
    هایهوی زندگی در قعر گور؟
    ای دو چشمانت چمنزاران من
    داغ چشمت خورده بر چشمان من
    پیش از اینت گر که در خود داشتم
    هرکسی را تو نمی انگاشتم
    درد تاریکیست درد خواستن
    رفتن و بیهوده خود را کاستن
    سر نهادن بر سیه دل سینه ها
    سینه آلودن به چرک کینه ها
    در نوازش، نیش ماران یافتن
    زهر در لبخند یاران یافتن
    زر نهادن در کف طرارها
    آه، ای با جان من آمیخته
    ای مرا از گور من انگیخته
    چون ستاره، با دو بال زرنشان
    آمده از دور دست آسمان
    جوی خشك سینه ام را آب تو

    بستر رگهایم را سیلاب تو
    در جهانی اینچنین سرد و سیاه
    با قدمهایت قدمهایم براه
    ای به زیر پوستم پنهان شده
    همچو خون در پوستم جوشان شده
    گیسویم را از نوازش سوخته
    گونه هام از هرم خواهش سوخته
    آه، ای بیگانه با پیرهنم
    آشنای سبزه واران تنم
    آه، ای روشن طلوع بی غروب
    آفتاب سرزمین های جنوب
    آه، آه ای از سحر شاداب تر
    از بهاران تازه تر سیراب تر
    عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
    چلچراغی در سکوت و تیرگیست
    عشق چون در سینه ام بیدار شد
    از طلب پا تا سرم ایثار شد

    این دگر من نیستم، من نیستم
    حیف از آن عمری که با من زیستم
    ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
    خیره چشمانم به راه بوسه ات
    ای تشنج های لذت در تنم
    ای خطوط پیکرت پیرهنم
    آه می خواهم که بشکافم ز هم
    شادیم یک دم بیالاید به غم
    آه، می خواهم که برخیزم ز جای
    همچو ابری اشک ریزم های های
    این دل تنگ من و این دود عود ؟
    در شبستان، زخمه های چنگ و رود ؟
    این فضای خالی و پروازها؟
    این شب خاموش و این آوازها؟
    ای نگاهت لای لائی سِحر بار
    گاهوار کودکان بیقرار
    ای نفسهایت نسیم نیمخواب
    شسته از من لرزه های اضطراب
    خفته در لبخند فرداهای من
    رفته تا اعماق دنیا های من
    ای مرا با شور شعر آمیخته
    اینهمه آتش به شعرم ریخته
    چون تب عشقم چنین افروختی
    لاجرم شعرم به آتش سوختی




  7. #17
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    جمعهء ساکت

    جمعهء متروک

    جمعهء چون کوچه های كهنه , غم انگیز

    جمعهء اندیشه های تنبل بیمار
    جمعهء خمیازه های موذی کشدار
    جمعهء بی انتظار
    جمعهء تسلیم
    خانهء خالي
    خانهء دلگیر
    خانهء در بسته بر هجوم جوانی
    خانهء تاریکی و تصور خورشید
    خانهء تنهائی و تفال و تردید
    خانهء پرده، کتاب، گنجه، تصاویر
    آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت
    زندگی من چو جویبار غریبی
    در دل این جمعه های ساکت متروک
    در دل این خانه های خالی دلگیر
    آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت

  8. #18
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    بیش از اینها ، آه ، آری

    بیش از اینها می توان خاموش ماند

    می توان ساعات طولانی
    با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
    خیره شد در دود یک سیگار
    خیره شد در شکل یک فنجان
    در گلی بیرنگ بر قالی
    در خطی موهوم ، بر دیوار
    میتوان با پنجه های خشک
    پرده را يكسو کشید و دید

    در میان کوچه باران تند میبارد
    کودکی با بادبادکهای رنگینش
    ایستاده زیر یک طاقی
    گاری فرسوده ای میدان خالی را
    با شتابی پرهیاهو ترک میگوید
    میتوان بر جای باقی ماند
    در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
    میتوان فریاد زد
    با صدائی سخت کاذب ، سخت بیگانه
    ” دوست میدارم ”
    میتوان در بازوان چیرهء یک مرد
    ماده ای زیبا و سالم بود
    با تنی چون سفرهء چرمین
    با دو پستان درشت سخت
    میتوان در بستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
    عصمت یک عشق را آلود
    میتوان با زیرکی تحقیر کرد
    هر معمای شگفتی را
    میتوان تنها به حل جدولی پرداخت
    میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
    پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف
    میتوان یک عمر زانو زد
    با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
    میتوان در گور مجهولی خدا را دید
    میتوان با سکه ای ناچیز ایمان یافت
    میتوان در حجره های مسجدی پوسید
    چون زیارتنامه خوانی پیر
    میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
    حاصلی پیوسته یکسان داشت
    میتوان چشم ترا در پیلهء قهرش
    دکمهء بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
    میتوان چون آب در گودال خود خشکید
    میتوان زیبائی یک لحظه را با شرم
    مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
    در ته صندوق مخفی کرد
    میتوان در قاب خالی ماندهء یک روز
    نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
    میتوان باصورتک ها رخنهء دیوار را پوشاند
    میتوان با نقشهای پوچ تر آمیخت
    میتوان همچون عروسک های کوکی بود
    با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
    میتوان در جعبه ای ماهوت
    با تنی انباشته از کاه
    سالها در لابلای تور و پولک خفت
    می توان با هر فشار هرزه دستی
    بی سبب فریاد کرد و گفت
    آه من بسیار خوشبختم

  9. #19
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    از تو می پرسم روز یا شب ؟

    - نه ای دوست غروبیست ابدی

    با عبور دو کبوتر در باد
    چون دو تابوت سپید
    و صداهائی از دور از آن دشت غریب
    بی ثبات و سرگردان همچون حرکت باد
    - سخنی باید گفت
    سخنی باید گفت
    دل من میخواهد با ظلمت جفت شود
    سخنی باید گفت
    چه فراموشی سنگینی
    سیبی از شاخه فرومیافتد
    دانه های زرد تخم کتان
    زیر منقار قناری های عاشق من میشکنند
    گل باقلا ، اعصاب کبودش را در سکر نسیم
    میسپارد به رها گشتن از دلهرهء گنگ دگرگونی
    آه…
    در سر من چیزی نیست بجز چرخش ذرات غلیظ سرخ
    و نگاهم
    مثل یک حرف دروغ
    شرمگینست و فرو افتاده
    - من به یک ماه می اندیشم

    - من به حرفی در شعر
    - من به یک چشمه میاندیشم
    - من به وهمی در خاک
    - من به بوی غنی گندمزار
    - من به افسانهء نان
    - من به معصومیت بازی ها
    و به آن کوچهء باریک دراز
    که پر از عطر درختان اقاقی بود
    - من به بیداری تلخی که پس ازبازی
    و به بهتی که پس از کوچه
    و به خالی طویلی که پس از عطر اقاقی ها
    - قهرمانیها ؟
    -آه
    اسب ها پیرند
    - عشق؟
    - تنهاست و از پنجره ای کوتاه
    به بیابان های بی مجنون مینگرد
    به گذرگاهی با خاطره ای مغشوش

    از خرامیدن اقی نازک در خلخال
    - آرزوها ؟
    - خود را میبازند
    در هماهنگی بیرحم هزاران در
    - بسته ؟
    - آری ، پیوسته بسته ، بسته
    - خسته خواهی شد
    - من به یک خانه میاندیشم
    با نفس های پچک هایش ، رخوتناک
    با چراغانش روشن ، همچون نی نی چشم
    با شبانش متفکر تنبل بی تشویش
    و به نوزادی با لبخندی نامحدود
    مثل یک دایرهء پی در پی بر آب
    و تنی پر خون چون خوشه ای از انگور
    - من به آوار میاندیشم
    و به تاراج وزش های سیاه
    و به نوری مشکوک
    که شبانگاهان در پنجره میکاود
    و به گوری کوچک ، کوچک چون پیکر یک نوزاد
    - کار… کار ؟
    - آری ، اما در آن میز بزرگ
    دشمنی مخفی مسکن دارد
    که ترا میجود . آرام آرام
    همچنان که چوب و دفتر را
    و هزاران چیز بیهودهء دیگر را
    و سرانجام ، تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت
    مثل قایق در گرداب
    و در اعماق افق ، چیزی جز دود غلیظ سیگار
    و خطوط نامفهوم نخواهی دید
    -یک ستاره ؟
    - آری ، صدها ، صدها ، اما
    همه در آن سوی شبهای محصور
    - یک پرنده ؟
    - آری ، صدها ، صدها ، اما
    همه در خاطره های دور
    با غرور عبث بال زدنهاشان
    - من به فریادی در کوچه میاندیشم
    - من به موشی بی آزار که در دیوار
    گاهگاهی گذری دارد !
    - سخنی باید گفت
    سخنی باید گفت
    در سحرگاهان ، در لحظهء لرزانی
    که فضا همچون احساس بلوغ
    ناگهان با چیزی مبهم میآمیزد
    من دلم میخواهد
    که به طغیانی تسلیم شوم
    من دلم میخواهد
    که ببارم از آن ابر بزرگ
    من دلم میخواهد
    که بگویم نه نه نه نه
    - برویم
    - سخنی باید گفت
    - جام یا بستر یا تنهائی یا خواب ؟
    - برویم

  10. #20
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    و چهره ی شگفت از آن سوی دریچه به من گفت :

    حق با کسیست که می بیند
    من مثل حس گمشدگی وحشت دارم

    اما خدای من آیا چگونه می شود از من ترسید ؟
    من ، من که هیچ گاه جز بادبادکی سبک و ولگرد
    بر پشت بامهای مه آلود آسمان چیزی نبوده ام
    و عشق و میل و نفرت و دردم را
    در غربت شبانه ی قبرستان موشی به نام مرگ جویده ست .
    و چهرهء شگفت با آن خطوط نازک دنباله دارست
    که باد طرح جاریشان را
    لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد
    و گیسوان نرم و درازش
    که جنبش نهانی شب می ربودشان
    و بر تمام پهنه ی شب می گشودشان
    همچون گیاههای ته دریا
    در آنسوی دریچه روان بود
    و داد زد باور کنید من زنده نیستم
    من از ورای او تراکم تاریکی را
    و میوه های نقره ای کاج را هنوز
    می دیدم ، آه ، ولی او …
    او بر تمام این همه می لغزید
    و قلب بی نهایت او اوج می گرفت
    گوئی که حس سبز درختان بود
    و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت .
    حق با شماست
    من هیچ گاه پس از مرگم
    جرئت نکرده ام که در آئینه بنگرم
    و آنقدر مرده ام
    که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند
    آه
    آیا صدای زنجره ای را
    که در پناه شب بسوی ماه می گریخت
    از انتهای باغ شنیدید ؟
    من فکر می کنم که تمام ستاره ها
    به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
    و شهر ، شهر چه ساکت بود
    من در سراسر طول مسیر خود
    جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
    و چند رفتگر که بوی خاکروبه و توتون می دادند
    و گشتیان خستهء خواب آلود با هیچ جیز روبرو نشدم
    افسوس من مرده ام
    و شب هنوز هم گوئی ادامه ی همان شب بیهوده ست
    خاموش شد
    و پهنه ی وسیع دو چشمش را احساس گریه تلخ و کدر کرد
    آیا شما که صورتتان را در سایه ی نقاب غم انگیز زندگی مخفی نموده اید
    گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه می کنید
    که زنده های امروزی چیزی بجز تفاله ی یک زنده نیستند ؟
    گوئی که کودکی در اولین تبسم خود پیر گشته است
    وقلب ( این کتیبهء مخدوش که در خطوط اصلی آن دست برده اند)

    به اعتبار سنگی خود دیگر
    احساس اعتماد نخواهد کرد
    شاید که اعتبار به بودن
    و مصرف مدام مسکن ها
    امیال پاک و ساده و انسانی را
    به ورطهء زوال کشانده ست
    شاید که روح را
    به انزوای یک جزیرهء نامسکون
    تبعید کرده اند
    شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
    پس این پیادگان که صبورانه
    بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
    آن بادپا سوارانند ؟
    و این خمیدگان لاغر افیونی
    آن عارفان پاک بلند اندیش ؟
    پس راست است ، راست ، که انسان
    دیگر در انتظار ظهوری نیست
    و دختران عاشق
    با سوزن دراز برودری دوزی
    چشمان زود باور خود را دریده اند ؟
    اکنون طنین جیغ کلاغان
    در عمق خواب های سحرگاهی
    احساس میشود
    آئینه ها به هوش می آیند
    و شکل های منفرد و تنها
    خود را به اولین کشالهء بیداری
    و به هجوم مخفی کابوس های شوم
    تسلیم می کنند .
    افسوس
    من با تمام خاطره هایم
    از خون ، که جز حماسهء خونین نمیسرود
    و از غرور ، غروری که هیچ گاه
    خود را چنین حقیر نمیزیست
    در انتهای فرصت خود ایستاده ام
    و گوش می کنم : نه صدائی
    و خیره می شوم : نه ز یک برگ جنبشی
    و نام من نفس آنهمه پاکی بود
    ” دیگر غبار مقبره ها را هم
    بر هم نمیزند .”
    لرزید
    و برد و سوی خویش فرو ریخت
    و دستهای ملتمسش از شکافها
    مانند آههای طویلی ، بسوی من
    پیش آمدند
    ” سرد است
    و بادها خطوط مرا قطع میکنند
    آیا در این دیار کسی هست که هنوز
    از آشنا شدن
    با چهرهء فنا شدهء خویش
    وحشت نداشته باشد ؟
    آیا زمان آن نرسیده ست
    که این دریچه باز شود باز باز باز
    که آسمان ببارد
    و مرد ، بر جنازهء مرد خویش
    زاری کنان نماز گزارد ؟ ”
    شاید پرنده بود که نالید
    یا باد ، در میان درختان
    یا من ، که در برابر بن بست قلب خود
    چون موجی از تأسف و شرم ودرد
    بالا میآمدم
    و از میان پنجره می دیدم
    که آن دو دست آن سرزنش تلخ
    و همچنان دراز بسوی دو دست من
    در روشنائی سپیده دمی کاذب
    تحلیل م یروند
    و یک صدا که در افق سرد
    فریاد زد : خداحافظ

صفحه 2 از 14 نخستنخست 1234567891011121314 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •