صفحه 5 از 14 نخستنخست 1234567891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 135

موضوع: اشعار زيباي شاعره معاصر فروغ فرخزاد

  1. #41
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض






    از من رمیده یی و من ساده دل هنوز
    بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
    دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
    دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
    رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
    دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
    دیگر چگونه مستی یک بوسه ی تورا
    دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
    یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت
    یک شب به روی سینه تو مست عشق و ناز
    لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
    خندید در نگاه گریزنده اش نیاز
    لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
    افسانه های شوق تورا گفت با نگاه
    پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت
    آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
    هر قصه ای که ز عشق خواندی
    به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است
    دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
    آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
    با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد
    می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
    ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز
    بر سینه پر آتش خود می فشارمت

  2. 3 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  3. #42
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    تو را می خواهم و دانم که هرگز

    به کام دل در آغوشت نگیرم
    تویی آن آسمان صاف و روشن
    من این کنج قفس مرغی اسیرم
    ز پشت میله های سرد تیره
    نگاه حسرتم حیران به رویت
    در این فکرم که دستی پیش اید
    و من ناگه گشایم پر به سویت
    در این فکرم که در یک لحظه غفلت
    از این زندان خاموش پر بگیرم
    به چشم مرد زندانبان بخندم
    کنارت زندگی از سر بگیرم
    در این فکرم من و دانم که هرگز
    مرا یارای رفتن زین قفس نیست
    اگر هم مرد زندانبان بخواهد
    دگر از بهر پروازم نفس نیست
    ز پشت میله ها هر صبح روشن
    نگاه کودکی خندد به رویم
    چو من سر می کنم آواز شادی
    لبش با بوسه می آید به سویم
    اگر ای آسمان خواهم که یک روز
    از این زندان خامش پر بگیرم
    به چشم کودک گریان چه گویم
    ز من بگذر که من مرغی اسیرم
    من آن شمعم که با سوز دل خویش
    فروزان می کنم ویرانه ای را
    اگر خواهم که خاموشی گزینم
    پریشان می کنم کاشانه ای را

  4. 3 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  5. #43
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض








    کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
    کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

    برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
    آفتاب دیدگانم سرد میشد
    آسمان سینه ام پر درد می شد
    ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
    اشکهایم همچو باران
    دامنم را رنگ می زد
    وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم
    وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
    شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی
    در کنار قلب عاشق شعله میزد
    در شرار آتش دردی نهانی
    نغمه من ...
    همچو آوای نسیم پر شکسته
    عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
    پیش رویم
    چهره تلخ زمستان جوانی
    پشت سر
    آشوب تابستان عشقی ناگهانی
    سینه ام
    منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
    کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پایز بودم

  6. 3 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  7. #44
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    در دو چشمش گناه می خنديد
    بر رخش نور ماه می خنديد
    در گذرگاه آن لبان خموش
    شعله ئی بی پناه می خنديد

    شرمناك و پر از نيازی گنگ
    با نگاهی كه رنگ مستی داشت
    در دو چشمش نگاه كردم و گفت:
    بايد از عشق حاصلی برداشت

    سايه ئی روی سايه ئی خم شد
    در نهانگاه رازپرور شب
    نفسی روی گونه ئی لغزيد
    بوسه ئی شعله زد ميان دو لب

  8. 3 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  9. #45
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض



    شب تیره و ره دراز و من حیران

    فانوس گرفته او به راه من
    بر شعله بی شکیب فانوسش
    وحشت زده می دود نگاه من
    بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند
    در بستر سبزه های تر دامان
    گویی که لبش به گردنم آویخت
    الماس هزار بوسه سوزان
    بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند
    من او شدم ... او خروش دریاها
    من بوته وحشی نیازی گرم
    او زمزمه نسیم صحراها
    من تشنه میان بازوان او
    همچون علفی ز شوق روییدم
    تا عطر شکوفه های لرزان را
    در جام شب شکفته نوشیدم
    باران ستاره ریخت بر مویم
    از شاخه تکدرخت خاموشی
    در بستر سبزه های تر دامان
    من ماندم و شعله های آغوشی
    می ترسم از این نسیم بی پروا
    گر با تنم این چنین در آویزد
    ترسم که ز پیکرم میان جمع
    عطر علف فشرده برخیزد

  10. 3 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  11. #46
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2013/01/19
    محل سکونت
    مشهد
    سن
    28
    نوشته ها
    1,568
    سپاس ها
    7,737
    سپاس شده 2,970 در 1,289 پست
    نوشته های وبلاگ
    55

    پیش فرض

    ابجی مهسا 1.اسم شعر و بنویس گلم. 2.عزیزم بعضی از شعر ها رو من پستشو داده بودم تکراری ننویس عزیز دل.
    شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن
    چندشم می شود از لک انگشت دروغ
    آن که میگفت که احساس مرا می فهمد
    کو کجا رفت ؟که احساس مرا خوب فروخت

  12. کاربر روبرو از پست مفید !.behnoosh.! سپاس کرده است .


  13. #47
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    باز در چهره خاموش خيال

    خنده زد چشم گناه آموزت
    باز من ماندم و در غربت دل
    حسرت بوسه هستي سوزت

    باز من ماندم و يك مشت هوس
    باز من ماندم و يك مشت اميد
    ياد آن پرتو سوزنده عشق
    كه ز چشمت به دل من تابيد

    باز در خلوت من دست خيال
    صورت شاد ترا نقش نمود
    بر لبانت هوس مستي ريخت
    در نگاهت عطش توفان بود

    ياد آنشب كه ترا ديدم و گفت
    دل من با دلت افسانه عشق
    چشم من ديد در آن چشم سياه
    نگهي تشنه و ديوانه عشق

    ياد آن بوسه كه هنگام وداع
    بر لبم شعله حسرت افروخت
    ياد آن خنده بيرنگ و خموش
    كه سراپاي وجودم را سوخت

    رفتي و در دل من ماند بجاي
    عشقي آلوده به نوميدي و درد
    نگهي گمشده در پرده اشك
    حسرتي يخ زده در خنده سرد

    آه اگر باز بسويم آئي
    ديگر از كف ندهم آسانت
    ترسم اين شعله سوزنده عشق
    آخر آتش فكند برجانت

  14. 2 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  15. #48
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    از بيم و اميد عشق رنجورم
    آرامش جاودانه مي خواهم
    بر حسرت دل دگر نيفزايم
    آسايش بي كرانه مي خواهم
    پا بر سر دل نهاده مي گويم
    بگذشتن از آن ستيزه جو خوشتر
    يك بوسه ز جام زهر بگرفتن
    از بوسه آتشين او خوشتر
    پنداشت اگر شبي بسر مستي
    در بستر عشق او سحر كردم
    شب هاي دگر كه رفته از عمرم
    در دامن ديگران بسر كردم
    ديگر نكنم ز روي ناداني
    قرباني عشق او غرورم را
    شايد كه چو بگذرم از او يابم
    آن گمشده شادي و سرورم را
    آنكس كه مرا نشاط و مستي داد
    آنكس كه مرا اميد و شادي بود
    هر جا كه نشست بي تأمل گفت
    «او يك زن ساده لوح عادي بود»
    مي سوزم از اين دوروئي و نيرنگ
    يكرنگي كودكانه مي خواهم
    اي مرگ از آن لبان خاموشت
    يك بوسه جاودانه مي خواهم
    رو، پيش زني ببر غرورت را
    كاو عشق ترا بهيچ نشمارد
    آن پيكر داغ و دردمندت را
    با مهر بروي سينه نفشارد
    عشقي كه ترا نثار ره كردم
    در سينه ديگري نخواهي يافت
    زان بوسه كه بر لبانت افشاندم
    سوزنده تر آذري نخواهي يافت
    در جستجوي تو و نگاه تو
    ديگر ندود نگاه بي تابم
    انديشه آن دو چشم رؤيائي
    هرگز نبرد ز ديدگان خوابم
    ديگر بهواي لحظه ئي ديدار
    دنبال تو در بدر نمي گردم
    دنبال تو اي اميد بي حاصل
    ديوانه و بي خبر نمي گردم
    در ظلمت آن اتاقك خاموش
    بيچاره و منتظر نمي مانم
    هر لحظه نظر به در نمي دوزم
    وان آه نهان بلب نمي رانم
    اي زن كه دلي پر از صفا داري
    از مرد وفا مجو، مجو، هرگز
    او معني عشق را نمي داند
    راز دل خود باو مگو هرگز

  16. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  17. #49
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    ز آن نامه اي كه دادي و زان شكوه هاي تلخ
    تا نيمه شب بياد تو چشم نخفته است
    اي مايه اميد من، اي تكيه گاه دور
    هرگز مرنج از آنچه بشعرم نهفته است
    شايد نبوده قدرت آنم كه در سكوت
    احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
    بگذار تا ترانه من رازگو شود
    بگذار آنچه را كه نهفتم عيان كنم
    تا بر گذشته مي نگرم، عشق خويش را
    چون آفتاب گمشده مي آورم بياد
    مي نالم از دلي كه بخون غرقه گشته است
    اين شعر، غير رنجش يارم بمن چه داد
    اين درد را چگونه توانم نهان كنم
    آندم كه قلبم از تو بسختي رميده است
    اين شعرها كه روح ترا رنج داده است
    فريادهاي يك دل محنت كشيده است
    گفتم قفس، ولي چه بگويم كه پيش از اين
    آگاهي از دوروئي مردم مرا نبود
    دردا كه اين جهان فريباي نقشباز
    با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود
    اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر
    بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
    بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
    جز پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام
    پاي مرا دوباره بزنجيرها ببند
    تا فتنه و فريب ز جايم نيفكند
    تا دست آهنين هوس هاي رنگ رنگ
    بندي دگر دوباره بپايم نيفكند

  18. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  19. #50
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    طفلي غنوده در بر من بيمار
    با گونه هاي سرخ تب آلوده
    با گيسوان در هم آشفته
    تا نيمه شب ز درد نياسوده
    هر دم ميان پنجه من لرزد
    انگشت هاي لاغر و تبدارش
    من ناله مي كنم كه خداوندا
    جانم بگير و كم بده آزارش
    گاهي ميان وحشت تنهائي
    پرسم ز خود كه چيست سرانجامش
    اشگم بروي گونه فرو غلطد
    چون بشنوم ز ناله خود نامش
    اي اختران كه غرق تماشائيد
    اين كودك منست كه بيمارست
    شب تا سحر نخفتم و مي بينيد
    اين ديده منست كه بيدارست
    ياد آيدم كه بوسه طلب مي كرد
    با خنده هاي دلكش مستانه
    يا مي نشست با نگهي بي تاب
    در انتظار خوردن صبحانه
    گاهي بگوش من رسد آوايش
    «ماما» دلم ز فرط تعب سوزد
    بينم درون بستر مغشوشي
    طفلي ميان آتش تب سوزد
    شب خامش است و در بر من نالد
    او خسته جان ز شدت بيماري
    بر اضطراب و وحشت من خندد
    تك ضربه هاي ساعت ديواري

  20. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


صفحه 5 از 14 نخستنخست 1234567891011121314 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •