صفحه 6 از 14 نخستنخست 1234567891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 135

موضوع: اشعار زيباي شاعره معاصر فروغ فرخزاد

  1. #51
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    امشب آن حسرت ديرينه من
    در بر دوست بسر مي آيد
    در فروبند و بگو خانه تهي است
    زين سپس هر كه به در مي آيد
    شانه كو، تا كه سر و زلفم را
    درهم و وحشي و زيبا سازم
    بايد از تازگي و نرمي و لطف
    گونه را چون گل رؤيا سازم
    سرمه كو، تا كه چو بر ديده كشم
    راز و نازي به نگاهم بخشد
    بايد اين شوق كه در دل دارم
    جلوه بر چشم سياهم بخشد
    چه بپوشم كه چو از راه آيد
    عطشش مفرط و افزون گردد
    چه بگويم كه ز سحر سخنم
    دل بمن بازد و افسون گردد
    آه، اي دخترك خدمتگار
    گل بزن بر سر و بر سينه من
    تا كه حيران شود از جلوه گل
    امشب آن عاشق ديرينه من
    چو ز درآمد و بنشست خموش
    زخمه بر جان و دل چنگ زنم
    با لب تشنه دو صد بوسه شوق
    بر لب باده گلرنگ زنم
    ماه اگر خواست كه از پنجره ها
    بيندم در بر او مست و پريش
    آنچنان جلوه كنم كاو ز حسد
    پرده ابر كشد بر رخ خويش
    تا چو رؤيا شود اين صحنه عشق
    كندر و عود در آتش ريزم
    زآن سپس همچو يكي كولي مست
    نرم و پيچنده ز جا بر خيزم
    همه شب شعله صفت رقص كنم
    تا ز پا افتم و مدهوش شوم
    چو مرا تنگ در آغوش كشد
    مست آن گرمي آغوش شوم
    آه، گوئي ز پس پنجره ها
    بانگ آهسته پا مي آيد
    اي خدا، اوست كه آرام و خموش
    بسوي خانه ما مي آيد

  2. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  3. #52
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
    اي دختر بهار حسد مي برم به تو
    عطر و گل و ترانه و سرمستي ترا
    با هر چه طالبي بخدا مي خرم ز تو
    بر شاخ نوجوان درختي شكوفه اي
    با ناز مي گشود دو چشمان بسته را
    مي شست كاكلي به لب آب نقره فام
    آن بال هاي نازك زيباي خسته را
    خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش
    بر چهر روز روشني دلكشي دويد
    موجي سبك خزيد و نسيمي به گوش او
    رازي سرود و موج بنرمي از او رميد
    خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار
    ديگر شكوفه كرده درختي كه كاشتم
    دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار
    اي بس بهارها كه بهاري نداشتم
    خورشيد تشنه كام در آنسوي آسمان
    گوئي ميان مجمري از خون نشسته بود
    مي رفت روز و خيره در انديشه ئي غريب
    دختر كنار پنجره محزون نشسته بود

  4. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  5. #53
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    دانم اكنون از آن خانه دور

    شادي زندگي پرگرفته
    دانم اكنون كه طفلي به زاري
    ماتم از هجر مادر گرفته
    هر زمان مي دود در خيالم
    نقشي از بستري خالي و سرد
    نقش دستي كه كاويده نوميد
    پيكري را در آن با غم و درد
    بينم آنجا كنار بخاري
    سايه قامتي سست و لرزان
    سايه بازواني كه گوئي
    زندگي را رها كرده آسان
    دورتر كودكي خفته غمگين
    در بر دايه خسته و پير
    بر سر نقش گل هاي قالي
    سرنگون گشته فنجاني از شير
    پنجره باز و در سايه آن
    رنگ گل ها به زردي كشيده
    پرده افتاده بر شانه در
    آب گلدان به آخر رسيده
    گربه با ديده اي سرد و بي نور
    نرم و سنگين قدم مي گذارد
    شمع در آخرين شعله خويش
    ره بسوي عدم مي سپارد
    دانم اكنون كز آن خانه دور
    شادي زندگي پر گرفته
    دانم اكنون كه طفلي به زاري
    ماتم از هجر مادر گرفته
    ليك من خسته جان و پريشان
    مي سپارم ره آرزو را
    يار من شعر و دلدار من شعر
    مي روم تا بدست آرم او را

  6. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  7. #54
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    يكشب ز ماوراي سياهي ها
    چون اختري بسوي تو مي آيم
    بر بال بادهاي جهان پيما
    شادان به جستجوي تو مي آيم
    سر تا بپا حرارت و سرمستي
    چون روزهاي دلكش تابستان
    پر مي كنم براي تو دامان را
    از لاله هاي وحشي كوهستان
    يكشب ز حلقه اي كه بدر كوبند
    در كنج سينه قلب تو مي لرزد
    چون در گشوده شد، تن من بي تاب
    در بازوان گرم تو مي لغزد
    ديگر در آن دقايق مستي بخش
    در چشم من گريز نخواهي ديد
    چون كودكان نگاه خموشم را
    با شرم در ستيز نخواهي ديد
    يكشب چو نام من بزبان آري
    مي خوانمت بعالم رؤيائي
    بر موج هاي ياد تو مي رقصم
    چون دختران وحشي دريائي
    يكشب لبان تشنه من با شوق
    در آتش لبان تو مي سوزد
    چشمان من اميد نگاهش را
    بر گردش نگاه تو مي دوزد
    از «زهره» آن الهه افسونگر
    رسم و طريق عشق مي آموزم
    يكشب چو نوري از دل تاريكي
    در كلبه ات شراره مي افروزم
    آه، اي دو چشم خيره بره مانده
    آري، منم كه سوي تو مي آيم
    بر بال بادهاي جهان پيما
    شادان بجستجوي تو مي آيم

  8. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  9. #55
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    از تنگناي محبس تاريكي
    از منجلاب تيره اين دنيا
    بانگ پر از نياز مرا بشنو
    آه، اي خداي قادر بي همتا
    يكدم ز گرد پيكر من بشكاف
    بشكاف اين حجاب سياهي را
    شايد درون سينه من بيني
    اين مايه گناه و تباهي را
    دل نيست اين دلي كه بمن دادي
    در خون طپيده، آه، رهايش كن
    يا خالي از هوا وهوس دارش
    يا پاي بند مهر و وفايش كن
    تنها تو آگهي و تو مي داني
    اسرار آن خطاي نخستين را
    تنها تو قادري كه ببخشائي
    بر روح من، صفاي نخستين را
    آه، اي خدا چگونه ترا گويم
    كز جسم خويش خسته و بيزارم
    هر شب بر آستان جلال تو
    گوئي اميد جسم دگر دارم
    از ديدگان روشن من بستان
    شوق بسوي غير دويدن را
    لطفي كن اي خدا و بياموزش
    از برق چشم غير رميدن را
    عشقي بمن بده كه مرا سازد
    همچون فرشتگان بهشت تو
    ياري بمن بده كه در او بينم
    يك گوشه از صفاي سرشت تو
    يكشب ز لوح خاطر من بزداي
    تصوير عشق و نقش فريبش را
    خواهم بانتقام جفاكاري
    در عشق تازه فتح رقيبش را
    آه اي خدا كه دست توانايت
    بنيان نهاده عالم هستي را
    بنماي روي و از دل من بستان
    شوق گناه و نفس پرستي را
    راضي مشو كه بنده ناچيزي
    عاصي شود بغير تو روي آرد
    راضي مشو كه سيل سرشكش را
    در پاي جام باده فرو بارد
    از تنگناي محبس تاريكي
    از منجلاب تيره اين دنيا
    بانگ پر از نياز مرا بشنو
    آه، اي خداي قادر بي همتا

  10. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  11. #56
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    اي ستاره ها كه بر فراز آسمان

    با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد
    اي ستاره ها كه از وراي ابرها
    بر جهان ما نظاره گر نشسته ايد
    آري اين منم كه در دل سكوت شب
    نامه هاي عاشقانه پاره مي كنم
    اي ستاره ها اگر بمن مدد كنيد
    دامن از غمش پر از ستاره مي كنم
    با دلي كه بوئي از وفا نبرده است
    جور بي كرانه و بهانه خوشتر است
    در كنار اين مصاحبان خودپسند
    ناز و عشوه هاي زيركانه خوشتر است
    اي ستاره ها چه شد كه در نگاه من
    ديگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟
    اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او
    آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد؟
    جام باده سرنگون و بسترم تهي
    سر نهاده ام بروي نامه هاي او
    سر نهاده ام كه در ميان اين سطور
    جستجو كنم نشاني از وفاي او
    اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد
    از دو روئي و جفاي ساكنان خاك
    كاينچنين بقلب آسمان نهان شديد
    اي ستاره ها، ستاره هاي خوب و پاك
    من كه پشت پا زدم به هر چه هست و نيست
    تا كه كام او ز عشق خود روا كنم
    لعنت خدا به من اگر بجز جفا
    زين سپس بعاشقان باوفا كنم
    اي ستاره ها كه همچو قطره هاي اشك
    سر بدامن سياه شب نهاده ايد
    اي ستاره ها كز آن جهان جاودان
    روزني بسوي اين جهان گشاده ايد
    رفته است و مهرش از دلم نمي رود
    اي ستاره ها، چه شد كه او مرا نخواست؟
    اي ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
    پس ديار عاشقان جاودان كجاست؟

  12. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  13. #57
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    دخترك خنده كنان گفت كه چيست

    راز اين حلقه زر
    راز اين حلقه كه انگشت مرا
    اين چنين تنگ گرفته است ببر

    راز اين حلقه كه در چهره او
    اينهمه تابش و رخشندگي ست
    مرد حيران شد و گفت:
    حلقه خوشبختي است، حلقه زندگي است

    همه گفتند: مبارك باشد
    دخترك گفت: دريغا كه مرا
    باز در معني آن شك باشد

    سال ها رفت و شبي
    زني افسرده نظر كرد بر آن حلقه زر
    ديد در نقش فروزنده او
    روزهائي كه باميد وفاي شوهر
    بهدر رفته، هدر

    زن پريشان شد و ناليد كه واي
    واي، اين حلقه كه در چهره‌ او
    باز هم تابش و رخشندگي است
    حلقه بردگي و بندگي است

  14. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  15. #58
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    كارون چون گيسوان پريشان دختري
    بر شانه هاي لخت زمين تاب مي خورد
    خورشيد رفته است و نفس هاي داغ شب
    بر سينه هاي پر تپش آب مي خورد
    دور از نگاه خيره من ساحل جنوب
    افتاده مست عشق در آغوش نور ماه
    شب با هزار چشم درخشان و پر ز خون
    سر مي كشد به بستر عشاق بي گناه
    نيزار خفته خامش و يك مرغ ناشناس
    هر دم ز عمق تيره آن ضجه مي كشد
    مهتاب مي دود كه ببيند در اين ميان
    مرغك ميان پنجه وحشت چه مي كشد
    بر آب هاي ساحل شط، سايه هاي نخل
    مي لرزد از نسيم هوسباز نيمه شب
    آواي گنگ همهمه قورباغه ها
    پيچيده در سكوت پر از راز نيمه شب
    در جذبه اي كه حاصل زيبائي شب است
    رؤياي دور دست تو نزديك مي شود
    بوي تو موج مي زند آنجا، بروي آب
    چشم تو مي درخشد و تاريك مي شود
    بيچاره دل كه با همه اميد و اشتياق
    بشكست و شد بدست تو زندان عشق من
    در شط خويش رفتي و رفتي از اين ديار
    اي شاخه شكسته ز توفان عشق من

  16. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  17. #59
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    روز اول پيش خود گفتم
    ديگرش هرگز نخواهم ديد
    روز دوم باز مي گفتم
    ليك با اندوه و با ترديد

    روز سوم هم گذشت اما
    بر سر پيمان خود بودم
    ظلمت زندان مرا مي كشت
    باز زندانبان خود بودم

    آن من ديوانه عاصي
    در درونم هاي هو مي كرد
    مشت بر ديوارها مي كوفت

    روزني را جستجو مي كرد

    در درونم راه مي پيمود
    همچو روحي در شبستاني
    بر درونم سايه مي افكند
    همچو ابري بر بياباني

    مي شنيدم نيمه شب در خواب
    هاي هاي گريه هايش را
    در صدايم گوش مي كردم
    درد سيال صدايش را

    شرمگين مي خواندمش بر خويش
    از چه رو بيهوده گرياني
    در ميان گريه مي ناليد
    دوستش دارم، نمي داني

    بانگ او آن بانگ لرزان بود
    كز جهاني دور بر مي خاست
    ليك در من تا كه مي پيچيد
    مرده ئي از گور بر مي خاست

    مرده ئي كز پيكرش مي ريخت
    عطر شور انگيز شب بوها
    قلب من در سينه مي لرزيد
    مثل قلب بچه آهوها

    در سياهي پيش مي آمد
    جسمش از ذرات ظلمت بود
    چون به من نزديكتر مي شد
    ورطه تاريك لذت بود

    مي نشستم خسته در بستر
    خيره در چشمان رؤياها
    زورق انديشه ام، آرام
    مي گذشت از مرز دنياها

    باز تصويري غبار آلود
    زآن شب كوچك، شب ميعاد
    زآن اتاق ساكت سرشار
    از سعادت هاي بي بنياد

    در سياهي دست هاي من
    مي شكفت از حس دستانش
    شكل سرگرداني من بود
    بوي غم مي داد چشمانش

    ريشه هامان در سياهي ها
    قلب هامان، ميوه هاي نور
    يكدگر را سير مي كرديم
    با بهار باغ هاي دور

    مي نشستم خسته در بستر
    خيره در چشمان رؤياها
    زورق انديشه ام، آرام
    مي گذشت از مرز دنياها

    روزها رفتند و من ديگر
    خود نمي دانم كدامينم
    آن من سر سخت مغرورم
    يا من مغلوب ديرينم

    بگذرم گر از سر پيمان
    مي كشد اين غم دگر بارم

    مي نشينم، شايد او آيد
    عاقبت روزي به ديدارم


  18. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  19. #60
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    امشب از آسمان ديده تو
    روي شعرم ستاره مي بارد
    در سكوت سپيد كاغذها
    پنجه هايم جرقه مي كارد
    شعر ديوانه تب آلودم
    شرمگين از شيار خواهش ها
    پيكرش را دوباره مي سوزد
    عطش جاودان آتش ها
    آري، آغاز دوست داشتن است
    گر چه پايان راه ناپيداست
    من به پايان دگر نينديشم
    كه همين دوست داشتن زيباست
    از سياهي چرا حذر كردن
    شب پر از قطره هاي الماس است
    آنچه از شب بجاي مي ماند
    عطر سكر آور گل ياس است
    آه، بگذار گم شوم در تو
    كس نيابد ز من نشانه من
    روح سوزان آه مرطوبت
    بوزد بر تن ترانه من
    آه، بگذار زين دريچه باز
    خفته در پرنيان رؤياها
    با پر روشني سفر گيرم
    بگذرم از حصار دنياها
    داني از زندگي چه مي خواهم
    من تو باشم، تو، پاي تا سر تو
    زندگي گر هزارباره بود
    بار ديگر تو، بار ديگر تو
    آنچه در من نهفته دريائيست
    كي توان نهفتنم باشد
    با تو زين سهمگين توفاني
    كاش ياراي گفتنم باشد
    بسكه لبريزم از تو، مي خواهم
    بدوم در ميان صحراها
    سر بكوبم به سنگ كوهستان
    تن بكوبم به موج درياها
    بسكه لبريزم از تو، مي خواهم
    چون غباري ز خود فرو ريزم
    زير پاي تو سر نهم آرام
    به سبك سايه تو آويزم
    آري، آغاز دوست داشتن است
    گر چه پايان راه ناپيداست
    من به پايان دگر نينديشم
    كه همين دوست داشتن زيباست

  20. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


صفحه 6 از 14 نخستنخست 1234567891011121314 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •