صفحه 14 از 14 نخستنخست 1234567891011121314
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 135 , از مجموع 135

موضوع: اشعار زيباي شاعره معاصر فروغ فرخزاد

  1. #131
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    تنهاتر از يک برگ

    با بار شاديهاي مهجورم
    در آبهاي سبز تابستان
    آرام مي رانم
    تا سرزمين مرگ
    تا ساحل غمهاي پائيزي
    در سايه اي خود را رها کردم
    در سايهء بي اعتبار عشق
    در سايهء فرّار خوشبختي
    در سايهء نا پايداريها

    شبها که مي چرخد نسيمي گيج
    در آسمان کوته دلتنگ
    شبها که مي پيچد مهي خونين
    در کوچه هاي آبي رگها
    شبها که تنهائيم
    با رعشه هاي روحمان، تنها-
    در ضربه هاي نبض مي جوشد
    احساس هستي، هستي بيمار

    «در انتظار دره ها رازيست»
    اين را به روي قله هاي کوه

    بر سنگهاي سهمگين کندند
    آنها که در خط سقوط خويش
    يک شب سکوت کوهساران را
    از التماسي تلخ آکندند

    «در اضطراب دستهاي پر،
    آرامش دستان خالي نيست
    خاموشي ويرانه ها زيباست»
    اين را زني در آبها مي خواند
    در آبهاي سبز تابستان
    گوئي که در ويرانه ها مي زيست

    ما يکدگر را با نفسهامان
    آلوده مي سازيم
    آلودهء تقواي خوشبختي
    ما از صداي باد مي ترسيم
    ما از نفوذ سايه هاي شک
    در باغهاي بوسه هامان رنگ مي بازيم
    ما در تمام ميهماني هاي قصر نور
    از وحشت آوار مي لرزيم

    اکنون تو اينجائي
    گسترده چون عطر اقاقي ها
    در کوچه هاي صبح
    بر سينه ام سنگين
    در دستهايم داغ
    در گيسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش
    اکنون تو اينجائي

    چيزي وسيع و تيره و انبوه
    چيزي مشوش چون صداي دوردست روز
    بر مردمک هاي پريشانم
    مي چرخد و مي گسترد خود را
    شايد مرا از چشمه مي گيرند
    شايد مرا از شاخه مي چينند
    شايد مرا مثل دري بر لحظه هاي بعد مي بندند
    شايد...
    ديگر نمي بينم

    ما بر زميني هرزه روئيديم
    ما بر زميني هرزه مي باريم
    ما «هيچ» را در راهها ديديم
    بر اسب زرد بالدار خويش
    چون پادشاهي راه مي پيمود
    افسوس، ما خوشبخت و آراميم
    افسوس ما دلتنگ و خاموشيم
    خوشبخت، زيرا دوست مي داريم دلتنگ، زيرا عشق نفرينيست

  2. #132
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    ميان تاريکي

    ترا صدا کردم
    سکوت بود و نسيم
    که پرده را مي برد
    در آسمان ملول
    ستاره اي مي سوخت
    ستاره اي مي رفت
    ستاره اي مي مرد
    ترا صدا کردم
    ترا صدا کردم
    تمام هستي من
    چو يک پيالهء شير
    ميان دستم بود
    نگاه آبي ماه
    به شيشه ها مي خورد

    ترانه اي غمناک
    چو دود بر مي خاست
    ز شهر زنجره ها
    چون دود مي لغزيد
    به روي پنجره ها

    تمام شب آنجا
    ميان سينهء من
    کسي ز نوميدي
    نفس نفس مي زد
    کسي به پا مي خاست
    کسي ترا مي خاست
    دو دست سرد او را
    دوباره پس مي زد

    تمام شب آنجا
    ز شاخه هاي سياه
    غمي فرو مي ريخت
    کسي ز خود مي ماند
    کسي ترا مي خواند
    هوا چو آواري
    به روي او مي ريخت

    درخت کوچک من
    به باد عاشق بود
    به باد بي سامان
    کجاست خانهء باد؟
    کجاست خانهء باد؟

  3. #133
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    بر او ببخشائيد

    بر او که گاهگاه
    پيوند دردناک وجودش را
    با آب هاي راکد
    و حفره هاي خالي از ياد مي برد
    و ابلهانه مي پندارد
    که حق زيستن دارد
    بر او ببخشائيد
    بر خشم بي تفاوت يک تصوير
    که آرزوي دور دست تحرک
    در ديدگان کاغذيش آب مي شود

    بر او ببخشائيد
    بر او که در سراسر تابوتش
    جريان سرخ ماه گذر دارد
    و عطرهاي منقلب شب
    خواب هزار سالهء اندامش را
    آشفته مي کند

    بر او ببخشائيد
    بر او که از درون متلاشيست
    اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد
    و گيسوان بيهده اش
    نوميدوار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد

    اي ساکنان سرزمين سادهء خوشبختي
    اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران
    بر او ببخشائيد
    بر او ببخشائيد
    زيرا که محسور است
    زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما
    در خاک هاي غربت او نقب مي زنند
    و قلب زودباور او را
    با ضربه هاي موذي حسرت در کنج سينه اش متورم مي سازند.

  4. #134
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    در حباب کوچک خود

    روشنائي خود را مي فرسود
    ناگهان پنجره پر شد از شب
    شب سرشار از انبوه صداهاي تهي
    شب مسموم از هرم زهرآلود تنفس ها
    شب...

    گوش دادم
    در خيابان وحشت زدهء تاريک
    يک نفر گوئي قلبش را
    مثل حجمي فاسد
    زير پا له کرد
    در خيابان وحشت زدهء تاريک
    يک ستاره ترکيد
    گوش دادم...

    نبضم از طغيان خون متورم بود
    و تنم...
    تنم از وسوسهء
    متلاشي گشتن.

    روي خط هاي کج و معوج سقف
    چشم خود را ديدم
    چون رطيلي سنگين
    خشک ميشد در کف، در زردي، در خفقان

    داشتم با همه جنبش هايم
    مثل آبي راکد
    ته نشين مي شدم آرام آرام
    داشتم لرد مي بستم در گودالم

    گوش دادم
    گوش دادم به همه زندگيم
    موش منفوري در حفرهء خود
    يک سرود زشت مهمل را
    با وقاحت مي خواند
    جيرجيري سمج و نامفهوم
    لحظه اي فاني را چرخ زنان مي پيمود
    و روان مي شد بر سطح فراموشي

    آه، من پر بودم از شهوت - شهوت مرگ
    هر دو ... از احساسي سرسام آور تير کشيد
    آه
    من به ياد آوردم
    اولين روز بلوغم را
    که همه اندامم
    باز ميشد در بهتي معصوم
    تا بياميزد با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم

    در حباب کوچک
    روشنايي خود را در خطي لرزان خميازه کشيد.

  5. #135

    پیش فرض

    واقعا شعرای فروغ بی پرده و ارامش بخشن ... مرسی از این شعر زیبات

صفحه 14 از 14 نخستنخست 1234567891011121314

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •