صفحه 3 از 14 نخستنخست 1234567891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 135

موضوع: اشعار زيباي شاعره معاصر فروغ فرخزاد

  1. #21
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    تمام روز را در آیینه گریه می کردم

    بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود

    تنم به پیلهء تنهاییم نمی گنجید
    و بوی تاج کاغذیم فضای آن قلمرو بی آفتاب را آلوده کرده بود
    نمی توانستم ، دیگر نمی توانستم صدای کوچه ، صدای پرنده ها
    صدای گمشدن توپ های ماهوتی
    و های هوی گریزان کودکان
    و رقص بادکنک ها
    که چون حباب های کف صابون
    در انتهای ساقه ای از نخ صعود میکردند
    و باد
    باد که گویی
    در عمق گودترین لحظه های تیرهء همخوابگی نفس می زد
    حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا فشار می دادند
    و از شکاف های کهنه دلم را بنام می خواندند
    تمام روز نگاه من
    به چشمهای زندگیم خیره گشته بود
    به آن دو چشم مضطرب ترسان
    که از نگاه ثابت من می گریختند
    و چون دروغگویان به انزوای بی خطر پناه می آورند
    کدام قله کدام اوج ؟
    مگر تمامی این راه های پیچاپیچ
    در آن دهان سرد مکنده
    به نقطهء تلاقی و پایان نمی رسند ؟
    به من چه دادید ، ای واژه های ساده فریب
    و ای ریاضت اندامها و خواهش ها ؟
    اگر گلی به گیسوی خود می زدم
    از این تقلب ، از این تاج کاغذین
    که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟
    چگونه روح بیابان مرا گرفت
    و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد !
    چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
    و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !
    چگونه ایستادم و دیدم
    زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود
    و گرمی تن جفتم
    به انتظار پوچ تنم ره نمی برد !
    کدام قله کدام اوج ؟
    مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
    ای خانه های روشن شکاک
    که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
    بر بام های آفتابیتان تاب می خورند
    مرا پناه دهید ای زنان سادهء کامل
    که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان
    مسیر جنبش کیف آور جنینی را
    دنبال میکند
    و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
    به بوی شیر تازه می آمیزد
    کدام قله کدام اوج ؟
    مرا پناه دهید ای اجاق های پر آتش
    ای نعل های خوشبختی
    و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ
    و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
    و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها
    مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی
    که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را
    به آب جادو
    و قطره های خون تازه می آراید
    تمام روز تمام روز
    رها شده ، رها شده ، چون لاشه ای بر آب
    به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم
    به سوی ژرف ترین غارهای دریائی
    و گوشتخوارترین ماهیان
    و مهره های نازک پشتم
    از حس مرگ تیر کشیدند
    نمی توانستم دیگر نمی توانستم
    صدای پایم از انکار راه بر می خاست
    و یاسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود
    و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
    که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت
    نگاه کن
    تو هیچ گاه پیش نرفتی
    تو فرو رفتی
    ویرایش توسط !ALIPOUR! : 2013/05/15 در ساعت 19:51

  2. #22
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    آن کلاغی که پرید

    از فراز سر ما
    و فرو رفت در اندیشهء آشفتهء ابری ولگرد
    و صدایش همچون نیزهء کوتاهی . پهنای افق را پیمود
    خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
    همه می دانند
    همه می دانند
    که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس
    باغ را دیدیم
    و از آن شاخهء بازیگر دور از دست
    سیب را چیدیم
    همه می ترسند
    همه می ترسند اما من وتو
    به چراغ و آب و آینه پیوستیم
    و نترسیدیم
    سخن از پیوند سست دو نام
    و هم آغوشی در اوراق کهنهء یک دفتر نیست
    سخن از گیسوی خوشبخت منست
    با شقایق های سوختهء بوسهء تو
    و صمیمیت تن هامان در طراری
    و درخشیدن عریانمان
    مثل فلس ماهی ها در آب
    سخن از زندگی نقره ای آوازیست
    که سحر گاهان فوارهء کوچک می خواند
    مادر آن جنگل سبزسیال

    شبی از خرگوشان وحشی
    و در آن دریای مضطرب خونسرد
    از صدف های پر از مروارید
    و در آن کوه غریب فاتح
    از عقابان وان پرسیدیم
    که چه باید کرد
    همه می دانند
    همه می دانند
    ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته ایم
    ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
    در نگاه شرم آگین گلی گمنام
    و بقا را در یک لحظهء نامحدود
    که دو خورشید به هم خیره شدند
    سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
    سخن از روزست و پنجره های باز
    و هوای تازه
    و اجاقی که در آن اشیاء بیهوده می سوزند
    و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
    و تولد و تکامل و غرور
    سخن از دستان عاشق ماست
    که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
    بر فراز شب ها ساخته اند
    به چمن زار بیا
    به چمن زار بزرگ
    و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم
    همچنان آهو که جفتش را
    پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
    و کبوترهای معصوم
    از بلندی های برج سپید خود
    به زمین می نگرند
    ویرایش توسط !ALIPOUR! : 2013/05/15 در ساعت 19:52

  3. #23
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    علی کوچیکه

    علی بونه گیر

    نصف شب از خواب پرید
    چشماشو هی مالید با دس
    سه چار تا خمیازه کشید
    پا شد نشس
    چی دیده بود ؟
    خواب یه ماهی دیده بود
    یه ماهی انگار که به کپه دو زاری
    انگار که یه طاقه حریر
    با حاشیهء منجوق کاری
    انگار که رو برگ گل لاله عباسی خامه دوزیش کرده بودن
    قایم موشک بازی می کردن تو چشاش
    دو تا نگین گرد صاف الماسی
    همچی یواش خودشو رو آب دراز می کرد
    که باد بزن قر نگیاش
    صورت آبو ناز میکرد
    بوی تنش بوی کتابچه های نو
    بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو
    بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون
    شمردن ستاره ها تو رختخواب رو پشت بون
    ریختن بارون رو آجر فرش حیاط
    بوی لواشک بوی شوکولات
    انگار تو آب گوهر شب چراغ می رفت
    انگار که دختر کوچیکهء شاپریون
    تو یه کجاوهء بلور
    به سیر باغ و راغ می رفت
    دور و ورش گل ریزون
    بالای سرش نور باران
    شاید که از طایفهء جن و پری بود ماهیه
    شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه
    شاید که یه خیال تند رسرسی بود ماهیه
    هرچی که بود
    هرچی که بود
    علی کوچیکه
    محو تماشاش شده بود
    واله و شیداش شده بود
    همچی که دس برد که به اون
    رنگ روون
    نور جوون
    نقره نشون
    دس بزن
    برق زد و بارون زد و آب سیا شد
    شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد
    دسه گلا دور شدن و دود شدن
    شمشای نور سوختن و نابود شدن
    باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه
    دسمال آسمون پر از گلابی
    نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی
    باد توی بادگیرا نفس نفس میزد
    زلفای بیدو میکشید
    از روی لنگای دراز گل آغا
    چادر نماز کودریشو پس میزد
    رو بند رخت
    پیرهن زیرا و عرق گیرا
    دس میکشیدن به تن همدیگه و حالی به حالی میشدن
    انگار که از فکرای بد
    هی پر و خالی میشدن
    سیرسیرکا
    سازا رو کوک کرده بودن و ساز میزدن
    همچی که باد آروم میشد
    قورباغه ها از ته باغچه زیر آواز میزدن
    شب مث هر شب بود و چن شب پیش و شبهای دیگه
    امو علی
    تو نخ یه دنیای دیگه
    علی کوچیکه
    سحر شده بود
    نقرهء نابش رو میخواس
    ماهی خوابش رو میخواس
    راه آب بود و قرقر آب
    علی کوچیکه و حوض پر آب
    ” علی کوچیکه
    علی کوچیکه
    نکنه تو جات وول بخوری
    حرفای ننه قمرخانم
    یادت بره گول بخوری
    تو خواب ، اگه ماهی دیدی خیر باشه
    خواب کجا حوض پر از آب کجا
    کاری نکنی که اسمتو
    توی کتابا بنویسن
    سیا کنن طلسمتو
    آب مث خواب نیس که آدم
    از این سرش فرو بره
    از اون سرش بیرون بیاد
    تو چار راهاش وقت خطر
    صدای سوت سوتک پابون بیاد
    شکر خدا پات رو زمین محکمه
    کور و کچل نیسی علی ، چی چیت کمه ؟
    میتونی بری شابدوالعظیم
    ماشین دودی سوار بشی
    قد بکشی ، خال بکوبی ، جاهل پامنار بشی
    حیفه آدم اینهمه چیزای قشنگو نبینه
    الا کلنگ سوار نشه
    شهر فرنگو نبینه
    فصل ، حالا فصل گوجه و سیب و خیار و بستنیس
    چن روز دیگه ، تو تکیه ، سینه زنیس
    ای علی ای علی دیوونه
    تخت فنری بهتره ، یا تخت مرده شور خونه ؟
    گیرم تو هم خودتو به آب شور زدی
    رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی
    ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه ، نون نمیشه
    اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمیشه
    دس که به ماهی بزنی
    از سر تا پات بو میگیره
    بوت تو دماغا میپیچه
    دنیا ازت رو میگیره
    بگیر بخواب ، بگیر بخواب
    که کار باطل نکنی
    با فکرای صد تا یه غاز
    حل مسائل نکنی
    سر تو بذار رو ناز بالش ، بذار بهم بیاد چشت
    قاچ زینو محکم چنگ بزن که اب واری
    پیشکشت .”
    حوصلهء آب دیگه داشت سر میرفت
    خودشو می ریخت تو پاشوره در میرفت
    انگار می خواس تو تاریکی
    داد بکشه : آهای زکی !
    این حرفا ، حرف اون کسونیس که اگه
    یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن
    ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره
    ماهی که سهله سگشم
    از این تغارا عار داره
    ماهی تو آب می چرخه و ستاره دس چین می کنه
    اونوخ به خواب هر کی رفت
    خوابشو از ستاره سنگین میکنه
    میبرتش ، میبرتش
    از توی این دنیای دلمردهء چاردیواریا
    نق نق نحس اعتا ، خستگیا ، بیکاریا
    دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی
    درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی
    دنیای بشکن زدن و لوس بازی
    عروس دوماد بازی و ناموس بازی
    دنیای هی خیابونارو الکی گز کردن
    از عربی خوندن یه لچک به سر حظ کردن
    دنیای صبح سحرا
    تو توپخونه
    تماشای دار زدن
    نصف شبا
    رو قصهء آقا بالاخان زار زدن
    دنیائی که هر وخت خداش
    تو کوچه هاش پا میذاره
    یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش
    یه دسه قداره کش از جلوش میاد
    دنیائی که هر جا میری
    صدای رادیوش میآد
    میبرتش ، میبرتش ، از توی این همبونهء کرم و کثافت
    و مرض
    به آبیای پاک و صاف آسمون میبرتش
    به ادگی کهکشون میبرتش . ”
    آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا
    فروش میداد
    علی کوچیکه
    نشسته بود کنار حوض
    حرفای آبو گوش میداد
    انگار که از اون ته ته ها
    از پشت گلکاری نورا ، یه کسی صداش میزد
    آه میکشید
    دس عرق کرده و سرش رو یواش به پاش میزد
    انگار می گفت : یک دو سه نپریدی ؟ هه هه هه
    من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا
    حرفمو باور کن ، علی
    ماهی خوابم بخدا
    دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن
    پرده های مرواری رو
    این رو و اون رو بکنن
    به نوکرای باوفام سپردم
    کجاوهء بلورمم آوردم
    سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم
    به سبزه زارای همیشه سبز دریا میرسیم
    به گله های کف که چوپون ندارن
    به دالونای نور که پایون ندارن
    به قصرای صدف که پایون ندارن
    یادت باشه از سر راه
    هف هش تا دونه مرواری
    جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
    یه قل دو قل بازی کنیم
    ای علی ، من بچهء دریام ، نفسم پاکه ، علی
    دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه ، علی
    هر کی که دریا رو به عمرش ندیده
    از زندگیش چی فهمیده ؟
    خسته شدم ، حال بهم خورده از این بوی لجن
    انقده پابپا نکن که دو تایی
    تا خرخره فرو بریم توی لجن
    بپر بیا ، و گرنه ای علی کوچیکه
    مجبور می شم بهت بگم نه تو ، نه من
    آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید
    انگار که آب جفتشو ست و تو خودش فرو کشید
    دایره های نقره ای
    توی خودشون
    چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
    مواکشاله کردن و از سر نو
    به زنجیرای ته حوض بسته شدن

    قل قل قل تالاپ تالاپ
    قل قل قل تالاپ تالاپ
    چرخ میزدن رو سطح آب

    تو تاریکی ، چن تا حباب
    علی کجاس؟
    تو باغچه
    چی می چینه؟

    آلوچه
    آلوچهء باغ بالا
    جرئت داری ؟ بسم الله
    ویرایش توسط SENATOR : 2013/05/30 در ساعت 14:08 دلیل: لینکهای داخل متن را باید پاک نمایید ( پاک کردم )

  4. #24
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    پرنده گفت : چه بویی ، چه آفتابی ، بهار آمده است

    و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت
    پرنده از ایوان پرید

    مثل پیامی پرید و رفت
    پرنده کوچک بود
    پرنده فکر نمی کرد
    پرنده روزنامه نمی خواند
    پرنده قرض نداشت
    پرنده آدم ها را نمی شناخت
    پرنده روی هوا
    و بر فراز چراغ های خطر در ارتفاع بی خبری می پرید
    و لحظه های آبی را دیوانه وار تجربه میکرد
    پرنده ، آه ، فقط یک برنده بود

    ویرایش توسط !MAHSA! : 2013/05/15 در ساعت 19:54

  5. #25
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    همهء هستی من آیهء تاریکیست

    که ترا در خود تکرار کنان

    به سحرگاهان شکفتن ها و رستن های ابدی آه کشیدم ، آه
    من در این آیه ترا
    به درخت و آب و آتش پیوند زدم
    زندگی شاید
    یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
    زندگی شاید
    ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
    زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
    زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو
    همآغوشی
    یا عبور گیج رهگذری باشد
    که کلاه از سر بر میدارد
    و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید ” صبح بخیر ”
    زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
    که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
    ودر این حسی است
    که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
    در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست
    دل من
    که به اندازهء یک عشقست
    به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد
    به زوال زیبای گل ها در گلدان
    به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای
    و به آواز قناری ها
    که به اندازهء یک پنجره میخوانند
    آه…
    سهم من اینست
    سهم من اینست
    سهم من ،
    آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
    سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست
    و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
    سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
    و در اندوه صدایی ان دادن که به من بگوید :
    ” دستهایت را
    دوست میدارم ”
    دستهایم را در باغچه میکارم
    سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم
    و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
    تخم خواهند گذاشت
    گوشواری به دو گوشم میآویزم
    از دو گیلاس سرخ همزاد
    و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم
    کوچه ای هست که در آنجا
    پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
    با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
    به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را
    باد با خود برد

    کوچه ای هست که قلب من آن را
    از محل کودکیم دزدیده ست
    سفر حجمی در خط زمان
    و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
    حجمی از تصویری آگاه
    که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
    و بدینسانست
    که کسی میمیرد
    و کسی میماند
    هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی
    صید نخواهد کرد .
    من
    پری کوچک غمگینی را
    میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
    و دلش را در یک نی لبک چوبین
    مینوازد آرام ، آرام
    پری کوچک غمگینی
    که شب از یک بوسه میمیرد
    و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

  6. #26
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    من از تو می مردم

    اما تو زندگانی من بودی
    تو با من می رفتی

    تو در من می خواندی
    وقتی که من خیابانها را
    بی هیچ مقصدی می پیمودم
    تو با من می رفتی
    تو در من می خواندی
    تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق را
    به صبح پنجره دعوت می کردی
    وقتی که شب مکرر می شد
    وقتی که شب تمام نمی شد
    تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق را
    به صبح پنجره دعوت می کردی
    تو با چراغ هایت می آمدی به کوچهء ما
    تو با چراغ هایت می آمدی
    وقتی که بچه ها می رفتند
    و خوشه های اقاقی می خوابیدند
    و من در آینه تنها می ماندم
    تو با چراغ هایت می آمدی
    تو دست هایت را می بخشیدی
    تو چشمهايت را می بخشیدی

    تو مهربانیت را می بخشیدی
    وقتی که من گرسنه بودم
    تو زندگانیت را می بخشیدی
    تو مثل نور سخی بودی
    تو لاله ها را می چیدی
    و گیسوانم را می پوشاندی
    وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند
    تو لاله ها را می چیدی
    تو گونه هایت را می چسباندی
    به اضطراب پستان هایم
    وقتی که من دیگر
    چیزی نداشتم که بگویم
    تو گونه هایت را می چسباندی
    به اضطراب پستان هایم
    و گوش می دادی
    به خون من که ناله کنان می رفت
    و عشق من که گریه کنان می مرد
    تو گوش می دادی
    اما مرا نمی دیدی

    ویرایش توسط !MAHSA! : 2013/05/15 در ساعت 19:55

  7. #27
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    و این منم

    زنی تنها

    در آستانه فصلی سرد
    در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
    و یأس ساده و غمناک اسمان
    و ناتوانی این دستهای سیمانی .
    زمان گذشت
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
    ساعت چهار بار نواخت
    امروز روز اول دی ماه است
    من راز فصلها را میدانم
    و حرف لحظه ها را میفهمم
    نجات دهنده در گور خفته است
    و خاک ، خاک پذیرنده
    اشارتیست به آرامش
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
    در کوچه باد میآمد
    در کوچه باد میآمد
    و من به جفت گیری گلها میاندیشم
    به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون
    و این زمان خسته ی مسلول
    و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
    مردی که رشته های آبی رگهایش
    مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش
    بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
    تکرار می کنند
    -سلام
    - سلام
    و من به جفت گیری گل ها میاندیشم
    در آستانه فصلی سرد
    در محفل عزای آینه ها
    و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
    و این غروب بارور شده از دانش سکوت
    چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان
    صبور ،
    سنگین ،
    سرگردان .
    فرمان ایست داد .
    چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت
    زنده نبوده است.
    در کوچه باد میاید
    کلاغهای منفرد انزوا
    در باغهای پیر کسالت میچرخند
    و نردبام
    چه ارتفاع حقیری دارد .
    آنها ساده لوحی یک قلب را
    با خود به قصر قصه ها بردند
    و اکنون دیگر
    دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
    و گیسوان کودکیش را
    در آبهای جاری خواهد رخت
    و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
    در زیر پالگد خواهد کرد؟
    ای یار ، ای یگانه ترین یار
    چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند .
    انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده ها
    نمایان شدند
    انگار از خطوط سبز تخیل بودند
    آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
    انگار
    آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت
    چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود .
    در کوچه ها باد میامد
    این ابتدای ویرانیست آن روز هم که د ست های تو ویران شد
    باد میآمد
    ستاره های عزیز
    ستاره های مقوایی عزیز
    وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد
    دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه
    آورد ؟
    ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
    خورشید بر تباهی اجاد ما قضاوت خواهد کرد .
    من سردم است
    من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
    ای یار ای یگانه ترین یار ” آن شراب مگر چند ساله بود ؟ ”
    نگاه کن که در اینجا
    زمان چه وزنی دارد
    و ماهیان چگونه گوشت های مرا میجوند
    چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
    من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
    ز چند قطره خون
    چیزی بجا نخواهد ماند .
    خطوط را رها خواهم کرد
    و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
    و از میان شکل های هندسی محدود
    به پهنه های حسی وسعت چناه خواهم برد
    من عریانم ، عریانم ، عریانم
    مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم
    و زخم های من همه از عشق است
    از عشق ، عشق ، عشق .
    من این جزیره ی سرگردان را
    از انقلاب اقیانوس
    و انفجار کوه گذر داده ام
    و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود
    که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد .
    سلام ای شب معصوم !
    سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
    به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
    ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها
    ارواح مهربان تبرها را میبویند
    من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها میآیم
    و این جهان به لانه ی ماران مانند است
    و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
    که همچنان که ترا میبوسند
    در ذهن خود طناب دار ترا میبافند
    سلام ای شب معصوم
    میان پنجره و دیدن
    همیشه فاصله ایست
    چرا نگاه نکردم ؟
    مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد
    چرا نگاه نکردم ؟
    انگار مادرم گریسته بود آن شب
    آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
    آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
    آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود ،
    و آن کسی که نیمه ی من بود ، به درون نطفه ی من بازگشته بود
    ، و من در آینه میدیدش
    که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
    و ناگهان صدایم کرد
    و من عروس خوشه های اقاقی شدم
    .انگار مادرم گریسته بود آن شب
    چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید
    چرا نگاه نکردم ؟
    تمام لحظه های سعادت میدانستند
    که دستهای تو ویران خواهد شد
    و من نگاه نکردم
    تا آن زمان که پنجره ی ساعت
    گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
    چهار بار نواخت
    و من به ان زن کوچک بر خوردم
    که چشمهایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
    و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت
    گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
    با خود بسوی بستر میبرد
    آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟
    آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
    و شمعدانی ها را
    در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
    آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
    آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
    به مادرم گفتم : ” ديگر تمام شد "

    گفتم :” همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
    باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم ”
    انسان پوک
    انسان پوک پر از اعتماد
    نگاه کن که دندانهایش
    چگونه وقت جویدن سرود میخوانند
    و چشمهایش
    چگونه وقت خیره شدن میدرند
    و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد :
    صبور ،
    سنگین ،
    سرگردان…
    در ساعت چهار
    در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
    مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
    بالا خزیده اند
    و در شقیقه های منقلبش ان هجای خونین را
    تکرارمی کند
    سلام
    سلام
    آیا تو
    هرگز آن چهار لاله ی آبی را
    بوییده ای ؟
    زمان گذشت
    زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
    شب پشت شیشیه های پنجره سر میخورد
    و با زبان سردش
    ته مانده های روز رفته را به درون میکشد
    من از کجا میآیم ؟
    من از کجا میآیم ؟
    که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟
    هنوز خاک مزارش تازه ست
    مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم……
    چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار
    چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
    چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را میبستی
    و چلچراغها را
    از ساق های سیمی میچیدی
    و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی
    تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب
    مینشست
    و آن ستاره ها مقوایی
    . به گرد لایتناهی میچرخیدند
    چرا کلام را به صدا گفتند؟
    چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند !
    چرا نوازش را
    به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
    نگاه کن که در اینجا
    چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
    و با نگاه نواخت
    و با نوازش از رمیدن آرامید
    به تیرهای توهم
    مصلوب گشته است
    و به جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
    که مثل پنج حرف حقیقت بودند
    چگونه روی گونه او مانده ست
    سکوت چیست ، چیست ، ای یگانه ترین یار ؟
    سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
    من از گفتن میمانم ، اما زبان گنجشکان
    زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست .
    زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار .
    زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم
    زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد .
    این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
    بسوی لحظه توحید میرود
    و ساعت همیشگیش را
    با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند .
    این کیست این کسی که بانگ خروسان را
    آغاز قلب روز نمیداند
    آغز بوی ناشتایی میداند
    این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
    و در میان جامه های عروسی پوسیده ست .
    پس آفتاب سرانجام
    در یک زمان واحد
    بر هر دو قطب ناامید نتابید .
    تو از طنین کاشی آبی تهی شدی .
    و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند …
    جنازه های خوشبخت
    جنازه های ملول
    جنازه های ساکت متفکر
    جنازه های خوش بر خورد ،خوش پوش ، خوش خوراک
    در ایستگاه های وقت های معین
    و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
    شهرت خرید میوه های فاسد بیهودگی و ….
    آه ،
    چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
    واین صدای سوت های توقف
    در لحظه ای که باید ، باید ، باید
    مردی به زیر چرخ های زمان له شود
    مردی که از کنار درختان خیس میگذرد….
    من از کجا میآیم؟
    به مادرم گفتم :”دیگر تمام شد.”
    گفتم :” همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
    باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.”
    سلام ای غرابت تنهایی
    اتاق را به تو تسلیم میکنیم
    چرا که ابرهای تیره همیشه
    پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
    و در شهادت یک شمع
    راز منوری است که آن را
    آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند.
    ایمان بیاوریم
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
    ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
    به داس های واژگون شده ی بیکار
    و دانه های زندانی .
    نگاه کن که چه برفی میبارد….
    شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
    که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
    و سال دیگر ، وقتی بهار
    با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
    و در تنش فوران میکنند
    فواره های سبز ساقه های سبک بار
    شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد…

  8. #28
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    همهء هستی من آیهء تاریکیست

    که ترا در خود تکرار کنان
    به سحرگاهان شکفتن ها و رستن های ابدی آه کشیدم ، آه
    من در این آیه ترا
    به درخت و آب و آتش پیوند زدم
    زندگی شاید
    یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
    زندگی شاید
    ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
    زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
    زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو
    همآغوشی
    یا عبور گیج رهگذری باشد
    که کلاه از سر بر میدارد
    و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید ” صبح بخیر ”
    زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
    که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
    ودر این حسی است
    که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
    در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست
    دل من
    که به اندازهء یک عشقست
    به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد
    به زوال زیبای گل ها در گلدان
    به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای
    و به آواز قناری ها
    که به اندازهء یک پنجره میخوانند
    آه…
    سهم من اینست
    سهم من اینست
    سهم من ،
    آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
    سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست
    و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
    سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
    و در اندوه صدایی ان دادن که به من بگوید :
    ” دستهایت را
    دوست میدارم ”
    دستهایم را در باغچه میکارم
    سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم
    و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
    تخم خواهند گذاشت
    گوشواری به دو گوشم میآویزم
    از دو گیلاس سرخ همزاد
    و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم
    کوچه ای هست که در آنجا
    پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
    با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
    به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را
    باد با خود برد

    کوچه ای هست که قلب من آن را
    از محل کودکیم دزدیده ست
    سفر حجمی در خط زمان
    و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
    حجمی از تصویری آگاه
    که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
    و بدینسانست
    که کسی میمیرد
    و کسی میماند
    هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی
    صید نخواهد کرد .
    من
    پری کوچک غمگینی را
    میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
    و دلش را در یک نی لبک چوبین
    مینوازد آرام ، آرام
    پری کوچک غمگینی
    که شب از یک بوسه میمیرد
    و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

    ویرایش توسط !MAHSA! : 2013/05/15 در ساعت 19:56

  9. #29
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض

    تمام روز را در آئینه گریه میکردم
    بهار پنجره ام را
    به وهم سبز درختان سپرده بود
    تنم به پیلهء تنهائیم نمیگنجید
    و بوی تاج کاغذیم
    فضای آن قلمرو بی آفتاب را
    آلوده کرده بود
    نمیتوانستم ، دیگر نمیتوانستم
    صدای کوچه ، صدای پرنده ها
    صدای گمشدن توپهای ماهوتی
    و هایهوی گریزان کودکان
    و رقص بادکنک ها
    که چون حبابهای کف صابون
    در انتهای ساقه ای از نخ صعود میکردند
    و باد ، باد که گوئی
    در عمق گودترین لحظه های تیرهء همخوابگی نفس میزد
    حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا
    فشار میدادند
    و از شکافهای کهنه ، دلم را بنام میخواندند


    تمام روز نگاه من
    به چشمهای زندگیم خیره گشته بود
    به آن دو چشم مضطرب ترسان
    که از نگاه ثابت من میگریختند
    و چون دروغگویان
    به انزوای بی خطر پناه میآورند


    کدام قله کدام اوج ؟
    مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
    در آن دهان سرد مکنده
    به نقطهء تلاقی و پایان نمیرسند ؟
    به من چه دادید ، ای واژه های ساده فریب
    و ای ریاضت اندامها و خواهش ها ؟
    اگر گلی به گیسوی خود میزدم
    از این تقلب ، از این تاج کاغذین
    که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟


    چگونه روح بیابان مرا گرفت
    و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد !
    چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
    و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !
    چگونه ایستادم و دیدم
    زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی میشود
    و گرمی تن جفتم
    به انتظار پوچ تنم ره نمیبرد !


    کدام قله کدام اوج ؟
    مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
    ای خانه های روشن شکاک
    که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
    بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند

    مرا پناه دهید ای زنان سادهء کامل
    که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان
    مسیر جنبش کیف آور جنینی را
    دنبال میکند
    و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
    به بوی شیر تازه میآمیزد

    کدام قله کدام اوج ؟
    مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش - ای نعل های
    خوشبختی -
    و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ
    و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
    و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها
    مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی
    که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را
    به آب جادو
    و قطره های خون تازه میآراید


    تمام روز تمام روز
    رها شده ، رها شده ، چون لاشه ای بر آب
    به سوی سهمناک ترین صخره پیش میرفتم
    به سوی ژرف ترین غارهای دریائی
    و گوشتخوارترین ماهیان
    و مهره های نازک پشتم
    از حس مرگ تیر کشیدند


    نمی توانستم دیگر نمی توانستم
    صدای پایم از انکار راه بر میخاست
    و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
    و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
    که بر دریچه گذر داشت ، با دلم میگفت
    " نگاه کن
    تو هیچگاه پیش نرفتی
    تو فرو رفتی .

    ویرایش توسط !ALIPOUR! : 2013/05/15 در ساعت 19:55

  10. #30
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض






    دخترک خنده کنان گفت که چیست
    راز این حلقه زر
    راز این حلقه که انگشت مرا
    این چنین تنگ گرفته است به بر
    راز این حلقه که در چهره او
    اینهمه تابش و رخشندگی است
    مرد حیران شد و گفت
    حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
    همه گفتند : مبارک باشد
    دخترک گفت : دریغا که مرا
    باز در معنی آن شک باشد
    سالها رفت و شبی
    زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
    دید در نقش فروزنده او
    روزهایی که به امید وفای شوهر
    به هدر رفته هدر
    زن پریشان شد و نالید که وای
    وای این حلقه که در چهره او
    باز هم تابش و رخشندگی است
    حلقه بردگی و بندگی است

صفحه 3 از 14 نخستنخست 1234567891011121314 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •