صفحه 1 از 14 1234567891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 135

موضوع: اشعار زيباي شاعره معاصر فروغ فرخزاد

  1. #1
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh اشعار زيباي شاعره معاصر فروغ فرخزاد

    فروغ در دیماه سال ۱۳۱۳ در محلۀ امیریۀ تهران پا به عرصۀ وجود نهاد پدرش محمد فرخ زاد یک نظامی سختگیر بود و مادرش زنی ساده و خوش باور. او فرزند چهارم یک خانوادۀ نه نفری بود
    چهار برادر به نامهای امیر مسعود، مهرداد و فریدون و دو خواهر به نامهای پوران و گلوریا
    پس از اتمام دوران دبستان به دبیرستان خسروخاور رفت. در همین زمان تحت تاثیر پدرش که علاقمند به شعر و ادبیات بود. کم کم به شعر روی آورد. و دیری نپائید که خود نیز به سرودن پرداخت. خودش می گوید که " در سیزده چهارده سالگی خیلی غزل می ساختم ولی هیچگاه آنها را به چاپ نرساندم. "
    در سال ۱۳۲۹ در حالی که ۱۶ سال بیشتر نداشت با نوۀ خالۀ مادرش پرویز شاپور که ۱۵ سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد. این عشق و ازدواج ناگهانی بخاطر نیاز فروغ به محبت و مهربانی بود. چیزی که در خانۀ پدری نیافته بود. پس از پایان کلاس سوم دبیرستان به هنرستان بانوان می رود و به آموختن خیاطی و نقاشی می پردازد. از ادامه تحصیلاتش اطلاعاتی در دست نیست.
    می گویند که او تحصیلات را قبل از گرفتن دیپلم رها می کند
    اولین مجموعۀ شعر او به نام " اسیر " در سال ۱۳۳۱ در سن ۱۷ سالگی منتشر می گردد. کم و بیش اشعاری از او در مجلات به چاپ می رسد.
    با به چاپ رسیدن شعر " گنه کردم گناهی پر ز لذت" در یکی از مجلات هیاهوی عظیمی بپا می شود و فروغ را بدکاره می خوانند و از آن پس مورد نا مهربانی های فراوان قرار می گیرد.
    " گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
    ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرانه بستند "
    در سال ۱۳۳۲ با شوهرش به اهواز می رود. دیری نمی پاید که اختلافات زناشوئی باعث برگشت فروغ به تهران می شود
    حتی تولد کامیار پسرشان نیز نمی تواند پایه های این زندگی را محکم سازد. سرانجام فروغ در سال ۱۳۳۴ از شوهرش جدا می شود
    قانون فرزندش را از او می گیرد. حتی حق دیدنش را. فروغ ۱۶ سال تمام و تا آخر عمرش هرگز فرزندش را ندید
    " وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
    و در تمام شهر
    قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
    وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا
    با دستمال تیرۀ قانون می بستند
    و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
    فواره های خون به بیرون می پاشید
    چیزی نبود. هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
    دریافتم : باید، باید، باید
    دیوانه وار دوست بدارمl
    تصاوير کوچک فايل پيوست تصاوير کوچک فايل پيوست برای دیدن سایز بزرگ روی عکس کلیک کنید

نام:  9898.jpeg
مشاهده: 48
حجم:  6.8 کیلوبایت   برای دیدن سایز بزرگ روی عکس کلیک کنید

نام:  1359360977_frvgh-1.jpg
مشاهده: 60
حجم:  37.4 کیلوبایت  
    ویرایش توسط !MAHSA! : 2013/12/19 در ساعت 01:50

  2. #2
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    اولین شعری که منو به سمت شرهای فروغ کشوند این بود:
    میروم خسته و افسرده و زار

    سوی منزلگه ویرانه ی خویش

    بخدا میبرم از شهر شما

    دل شوریده و دیوانه ی خویش

    میبرم تا که در آن نقطه ی دور
    شستشویش دهم از رنگ گناه
    شستشویش دهم از لکه ی عشق
    زین همه خواهش بیجا و تباه
    می برم تا ز تو دورش سازم
    ز تو ای جلوه ی امید محال
    می برم زنده به گورش سازم
    تا ازین پس نکند یاد وصال
    ناله می لرزد،میرقصد اشک
    آه!بگذار که بگریزم من
    از تو ای چشمه ی جوشان گناه
    شاید آن به که بپرهیزم من
    بخدا غنچه ی شادی بودم
    دست عشق آمد و از شاخم چید
    شعله ی آه شدم صد افسوس
    که لبم باز برآن لب نرسید
    عاقبت بند سفر پایم بست
    می روم خنده به لب ،خونین دل
    می روم از دل من دست بدار
    ای امید عبث بی حاصل
    ویرایش توسط !MAHSA! : 2013/05/15 در ساعت 19:16

  3. #3
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    امشب از آسمان دیده ی من
    روی شعرم ستاره می بارد
    در سکوت سپید کاغذ ها
    پنجه هایم جرقه می کارد
    آری،آغاز دوست داشتن است
    گرچه پایان راه ناپیداست
    من به پایان دگر نیندیشم
    که همین دوست داشتن زیباست
    از سیاهی چرا حذر کردن
    شب پر از قطره های الماس است
    آنچه از شب به یاد می ماند
    عطر سکر آور گل یاس است
    آه!بگذار گم شوم در تو
    کس نیابد ز من نشنه ی من
    روح سوزان آه مرطوبت
    بوزد بر تن ترانه ی من
    دانی از زندگی چه می خواهم ؟
    من تو باشم ،پای تا سر تو
    زندگی گر هزار باره بود
    بار دیگر تو،بار دیگر تو
    آنچه در من نهفته دریاییست
    کی تونا نهفتنم باشد
    با تو زین سهمگین توفان
    کاش یارای گفتنم باشد
    بس که لبریزم ارز تو می خواهم
    بروم در میان صحرا ها
    سر بکوبم به سنگ کوهستان
    تن بکوبم به موج دریاها
    بس که لبریزم از تو می خواهم
    چون غباری ز خود فرو ریزم
    زیر پای تو سر نهم آرام
    به سبک سایه ی تو آویزم
    آری!آغاز دوست داشتن است
    گرچه پایان ره ناپیداست
    من به پایان دگر نیندیشم
    که همین دوست داشتن زیباست

  4. #4
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    رفتم ،مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
    راهی به جز گریز برایم نمانده بود
    این عشق آتشین پر از درد بی امید
    در وادی گناه و جنونم کشانده بود
    رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را
    با اشک های دیده ز لب شستشو دهم
    رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
    رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
    رفتم ،مگو،مگوکه چرا رفت؟،ننگ بود
    عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
    از پرده ی خموشی و ظلمت چو نور صبح
    بیرون فتاده بود به یک باره راز ما
    من از دو چشم روشن گریان گریختم
    از خنده های وحشی طوفان گریختم
    از بستر وصال به آغوش سرد هجر
    آزرده از ملامت وجدان گریختم
    ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
    دیگر سرغ شعله ی آتش ز من مگیر
    میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم
    مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
    روحی مشوشم که شبی بیخبر ز خویش
    در دامن سکوت به تلخی گریستم
    نالان ز کرده ها و پریشان ز گفته ها
    دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

  5. #5
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    وقتی یک زنی و هزار تا فکر تو سرتو پر غرور
    وقتی دنیا یه جوری شده واست که میخوای کنارش باشی اما نمی تونی اما یه سری فکرا نمی ذاره وقتی به قول اون خوانندهه قضیت شده «دلی که می خواد بمونه ....تنی که باید بره»
    وقتی عاشق اون مردی ولی نباید به خاطر اون جیزا که واست مهمن بمونی باهش. خوندن این شعر واسه یک زن پر معناااااااا میشه:
    تا نهان سازم از تو بار دگر
    راز این خاطر پریشان را
    میکشم بر نگاه راز آلود
    نرم و آهسته م‍ژگان را
    دل گرفتار خواهشی جانسوز
    از خدا راه چاره می جویم
    پارسا وار در برابر تو
    سخن از زهد و توبه می گویم
    آه هرگز گمان مبر که دلم
    با زبانم رفیق و همراهست
    هر چه گفتم دروغ بود ...دروغ
    کی ترا گفتم آنچه دل خواهست؟؟؟
    تو برایم ترانه می خوانی
    سخت جذبه ای نهان دارد
    گوییا خوابم و ترانه ی تو
    از جهانی دگر نشان دارد
    شاید این را شنیده ای که زنان
    در دل «آری»و «نه » به لب دارند
    ضعف خود را عیان نمی سازند
    راز دار و خموش و مکارند
    آه من هم زنم،زنی که دلش
    در هوای تو می زند پر و بال
    دوستت دارم ای خیال لطیف
    دوستت دارم ای امید محال

  6. #6
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    نگه دگر بسوی من چه می کنی؟

    چو در بر رقیب من نشسته ای

    به حیرتم که بعد از آن فریب ها
    تو هم پی فریب من نشسته ای


    به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
    که جام خود به جام دیگری زدی
    چو فال حافظ آن میانه باز شد
    تو فال خود به نام دیگری زدی


    برو ... برو ... بسوی او، مرا چه غم
    تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان
    بر او بتاب زآنکه من نشسته ام
    به ناز روی شانه ستارگان


    بر او بتاب زآنکه گریه می کند
    در این میانه قلب من به حال او
    کمال عشق باشد این گذشت ها
    دل تو مال من، تن تو مال او


    تو که مرا به پرده ها کشیده ای
    چگونه ره نبرده ای به راز من؟
    گذشتم از تن تو زانکه در جهان
    تنی نبود مقصد نیاز من


    اگر بسویت این چنین دویده ام
    به عشق عاشقم نه بر وصال تو
    به ظلمت شبان بی فروغ من
    خیال عشق خوشتر از خیال تو


    کنون که در کنار او نشسته ای
    تو و شراب و دولت وصال او!
    گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
    تن تو ماند و عشق بی زوال او!

  7. #7
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    از من رمیده ئی و من ساده دل هنوز
    بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
    دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
    دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
    رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
    دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
    دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا
    در این سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
    یادآر آن زن، آن زن دیوانه را که خفت
    یک شب به روی سینه تو مست عشق و ناز
    لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
    خندید در نگاه گریزنده اش نیاز
    لب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
    افسانه های شوق ترا گفت با نگاه
    پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت
    آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
    هر قصه ئی ز عشق که خواندی به گوش او
    در دل سپرد و هیچ ز خاطر نبرده است
    دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
    آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
    با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد
    می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
    ای مرد، ای فریب مجسم بیا که باز
    بر سینه ی پر آتش خود می فشارمت!!!


  8. #8
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    تورا می خواهم و دانم که هرگز

    به کام دل درآغوشت نگیرم

    تویی آن آسمان صاف و روشن
    من این کنج قفس مرغی اسیرم
    ز پشت میله های سرد تیره
    نگاه حسرتم حیران به رویت
    دراین فکرم که دستی پیش آید
    و من ناگه گشایم پر به سویت
    دراین فکرم که در یک احظه غفلت
    از این زندان خاموش پر بگیرم
    به چشم مرد زندانبان بخندم
    کنارت زندگی از سر بگیرم
    در این فکرم و من دانم که هرگز
    مرا یارای رفتن زین قفس نیست
    اگر هم مرد زندانبان بخواهد
    دگر از بهر پروازم نفس نیست
    ز پشت میله ها هر صبح روشن
    نگاه کودکی خندد به رویم
    چو من سر میکنم آواز شادی
    لبش با بوسه می آید به سویم
    اگر ای آسمان خواهم که یک روز
    ازاین زندان خامش پر بگیرم
    به چشم کودک گریان چه گویم
    ز من بگذر که من مرغی اسیرم
    من آن شمعم که با سوز دل خویش
    فروزان میکنم ویرانه ای را
    اگر خواهم که خاموشی گزینم
    پریشان میکنم کاشانه ای را

  9. #9
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    آه ای مردی که لب های مرا

    از شرار بوسه ها سوزانده ای

    هیچ در عمق دو چشم خامشم
    راز این دیوانگی را خوانده ای؟
    هیچ می دانی که من درقلب خویش
    نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟
    هیچ می دانی کز این عشق نهان
    آتشی سوزنده برجان داشتم؟
    گفته اند آن زن زنی دیوانه است
    کز لبانش بوسه آسان می دهد
    آری اما بوسه از لب های تو
    بر لبان مرده ام جان می دهد
    هرگزم درسر نباشد فکر نام
    این منم کاین سان تورا جویم به کام
    خلوتی می خواهم و آغوش تو
    خلوتی می خواهم و لب های جام
    فرصتی تا برتو دور ازچشم غیر
    ساغری از باده هستی دهم

    بستری می خواهم از گل های سرخ
    تا درآن یک شب تورا مستی دهم
    آه ای مردی که لب های مرا
    از شرار بوسه ها سوزانده ای
    این کتابی بی سرانجام است و تو
    صفحه کوتاهی ازآن خوانده ای

  10. #10
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض


    لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز
    پیکر خود را به آب چشمه بشویم
    وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش
    تا غم دل را بگوش چشمه بگویم
    آب خنک بود و موجهای درخشان
    ناله کنان گرد من به شوق خزیدند
    گویی با دست های نرم و بلورین
    جان و تنم را بسوی خویش کشیدند
    بادی از آن دورها وزید و شتابان
    دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت
    عطر دلاویز و تند پونه وحشی
    از نفس باد در مشام من آویخت
    چشم فروبستم و خموش و سبکروح
    تا به علف های ترم و تازه فشردم
    همچو زنی که غنوده در بر معشوق
    یکسره خود را به دست چشمه سپردم
    روی دو ساقم لبان مرتعش آب
    بوسه زن و بی قرار تشنه و تب دار
    ناگه در هم خزید ...
    راضی و سرمست
    جسم من و روح چشمه سار گنه کار

صفحه 1 از 14 1234567891011121314 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •