می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥♥ ♥ ♥♥♥ ♥♥
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسید
♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥♥ ♥ ♥♥♥ ♥♥
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت برآن پایش را
♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥♥ ♥ ♥♥♥ ♥♥
کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است
♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥♥ ♥ ♥♥♥ ♥♥
امشب به قصه دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥♥ ♥ ♥♥♥ ♥♥
تو همان به که نیندیشی
به من و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم
♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥♥ ♥ ♥♥♥ ♥♥
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥♥ ♥ ♥♥♥ ♥♥
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم
♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥♥ ♥ ♥♥♥ ♥♥
بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش
♥♥ ♥♥♥♥♥♥♥♥ ♥ ♥♥♥ ♥♥
بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم