سهولت و پیچیدگی ، سطح عمیق و محدوده گسترده آن مربوط به شرایط و موقعیتهایی است که هر فرد و به تبع آن جامعه ای که شخص با آن درگیر است به تفسیر آن می پردازد . وقتی کسی سرما می خورد و به پزشک مراجعه می کند ، نشانه های بیماریش مشخص است ، آب ریزش بینی ، سردرد، تهوع و … که دقیقاً با معاینه پزشک ، بر حسب آموخته هایش و تجاربش مشخص می شود و با توصیه های طبی همراه است و نسخه ای برای بیمار پیچیده می شود و به دنبالش درمان حاصل می شود .
اما در خصوص بیماران مبتلا به افسردگی این مهم پیچیده تر است و درمان آن نیز محتاج مهارت و دانش ویژه ای است . ارائه تعریف افسردگی وابسته به بینش و نگرش مراجعان و متخصصان است . این تعریف با سیر تحول اجتماعی ، فرهنگ های متنوع ، عقاید و رفتارها و روشهای درمانی ، مناسبت می یابد.
برای برخی افسردگی یک حالت است و برای عده دیگر یک نوع خاص از تجربه و بعضی نیز آن را یک واکنش عاطفی در تبادل زندگی می خوانند و دسته ای هم آن را بیماری می دانند .
گستره تعاریف در بیان این واژه ، با تمامی عوامل فوق مرتبط است که در اینجا به برخی از این ها اشاره مختصری می نماییم :
تعریف افسردگی در محدوده علم پزشکی ، به منزله یک بیماری خلق و خو یا اختلال کنش خلق و خو است .
در سطوح بالینی ، افسردگی نشانه این است که فرد زیر سلطه خلق افسرده است و براساس بیان لفظی یا غیر لفظی عواطف غمگین ، اضطرابی یا حالتهای برانگیختگی نشان داده می شود.
حالتهای گذرا و مستمر در تنش عصبی – روانی که به صورت یک مولفه بدنی مثل سردردها ، خستگی جسمانی ، بی اشتهایی ، بی خوابی و یبوست ، کاهش فشار خون و … نمایان می شود.
صرف نظر از بیان تعاریف مطروحه ، می توان افسردگی را از زوایای دیگر مورد بررسی قرار داد .
افسردگی بعنوان یک حالت است :
احساسات ما تابع یک الگوی ادواری است . گاهی اوقات بالا و گاهی پائین است . احساس کسالت روحی ، کمبود انرژی ، از دست رفتگی ، ناامیدی ، بی فایده بودن ، بی علاقگی و گاهی نیز توام با بد بینی به خود و آینده و …
همه وهمه ، مجموعه ای از حالات متنوع افسردگی است . این حالت ، اغلب پس از نومیدی و یا احساس از دست دادن چیزی به وجود می آید . ولی گاهی از اوقات هم بطور ناگهانی و انفجاری بروز می کند .
در مفهومی که گفته شد ، همه ما افسردگی را تجربه کرده ایم ، که گاهی اوقات توام با حالت های تشویش ، نگرانی و اضطراب بوده است .
افسردگی بعنوان یک نگرش به زندگی است :
می توان خلقیات خود را معیار سنجش نگرش کلی به زندگی و مواهب آن بدانیم . از یک جنبه ، می توان مردم را به دو دسته تقسیم کرد ، کسانیکه می توانند با زندگی به طریقی کنار بیایند و آنهایی که نمی توانند .
معمولاً یاد گرفته ایم که آدمهای بی کفایت ، ترسو،وابسته و متکی به دیگران ، ناتوان و ضعیف را در دسته دوم جای دهیم و آدمهای باهوش ، سازگار ، زرنگ و مستقل و شجاع را در دسته اول قرار دهیم این برداشت عمومی است . این نگرش اجتماعی ، مفهوم زندگی است که تبع آن نگرش فرد را هم بدنبال می آورد.
یک فرد افسرده ممکن است بگوید :
((هیچ چیز جای خودش نیست ! این همه تلاش فایده ندارد ! همیشه بدترین چیز نصیب من می شود ! بد شانس هستم ! چیزی برای دل بستن وجود ندارد ! … ))
این نگرشهای افسرده وار به زندگی است ، در تبادل این نگرش ممکن است فردی دیگر بگوید:
((بله،بنظرمی رسدکه هیچ چیزسرجایش نیست،اما من تلاش می کنم،لااقل خودم سرجای خودم باشم و اگراین تلاشها هیچ فایده ای نداشته باشد،لااقل این فایده را داردکه من از بودن خودم راضی هستم !
من بیش ازاینکه به دیگران متکی باشم به توان خودم فکرکنم.شانس واقبال درگرو عقل وشعورمن قرار دارد.من احتیاج دارم که دیگران را دوست داشته باشم ودیگران نیزمرا دوست بدارند ! …)) این هم یک نوع نگرش به زندگی است . اما نگرشی پویا و پر شتاب !
افسردگی به عنوان یک تجربه است :
حالات روحی دراثر انواع تجارب بوجود می آیند ، تجربه ای که به طریق قابل اجتناب با حالات افسردگی همراه است . احساس بی ارزشی ، از دست دادن یک شئ ، سر خوردگی دربخشی …
این احساس کمبودها که با تجربه فرد همراه است ، منجر به حالت افسردگی می شود.
بخشی از افسردگی ها به تجارب افراد در محیط زندگی آنها مربوط است . معمولاً (بطور عمده ) در برابر کنشهای اجتماعی و رفتاری ، واکنشهایی را بروز می دهیم که قبلاً از دیگران یاد گرفته ایم .
اگر خوب دقت کنیم ، بخش عمده رفتارهای ما در محیط خانه ، مدرسه و اجتماع بر می گردد.
سرخوردگی ها و رنجشها ، احساسات و تمایلات ما به یک شئ و موضوع به تجربه های محیطی ما مرتبط است و آدمهای افسرده بیشتر از دیگران این تجارب را داشته اند.
افسردگی بعنوان یک بیماری است :
حالات تجارب و نگرش ها می تواند برای همه عادی باشد . لزوماً این حالتها بیماری نیست . ممکن است در یک زمان خاص ، همه ما این گونه ، حالات و تجارب و نگرشها را داشته باشیم وآنچه این نشانه ها را به بیماری مبدل می سازد ، شدت وخامت و استمرار و تکرار آن است .
بیمار افسرده ، ناگهان کارآیی خود را از دست می دهد . عملکرد جسمانی و روانی او مختل می شود، بعبارتی دیگر خودش نیست . بطور مثال رایانه ها دارای یک مکانیسم درونی هستند (هارد) که وقتی بار اضافی بر آنها تحمیل می شود ، ناگهان متوقف یا خاموش می شوند . در واقع این وسیله ، حفاظتی برای این سیستم است که اگر این مکانیسم درست کار نکند ، آسیب جدی به دیگر قسمتها وارد می شود.
خاموشی نابهنگام افراد افسرده ، گوشه گیری آنها ، گریه ، غمگینی … همه و همه مشمول همین قانون است . مکانیسم های کم ظرفیت ، حجم کمتری از مشکلات را پذیرا هستند و مکانیسم های پرظرفیت ، کوهی از مشکلات هم آنها را خاموش و متوقف نمی سازد.
افسردگی چگونه بوجود می آید؟
در این قسمت سعی شده است تا از نظر روان شناختی به تحلیل بروز افسردگی پرداخته شود و به یقین ادله روانپزشکی و عصب شناسی دارای توجیهات علمی دیگری است که از حوصله بحث ما خارج است .
همیشه افسردگی با یک موضوع و رویارویی با یک مشکل بوجود می آید . موضوعی که دوستش داشتیم و از دستش داده ایم وشئ محبوبی که قسمتی از وجودمان شده بود و حالا نیست .
براستی چگونه مشکل شکل می گیرد؟ واساس مشکل چیست ؟ ماهیت آن چیست که فرد در رویارویی با آن چنین واکنش هایی از خود بروز می دهد؟
درتعریف مشکل گفته اند که :
– فاصله بین وضع موجود (واقعیت ) و وضع مطلوب (حقیقت ) که هر چقدر این فاصله بیشتر باشد ، مشکل نیز عمیق تر است .
– یا آن چیزی که نباید باشد ولی هست و آن چیزی که باید باشد ولی نیست و این تعریف نیز به تعارض درونی افراد و انتظارات و توقعات آنها از خودشان و اطرافیان بر می گردد.
– و نیز بطور ساده می توان اظهار نظر نمود که ، مشکل یعنی ((هر مطلبی که ذهن را به خود مشغول کرده و باید در مورد آن فکر کنیم . حالا اگر این فکر توام با چالش های درونی و عدم حل موضوع باشد ، به مراتب مشکل نیز حاد است .
دیدگاههای شرعی در روانپزشکی وجود دارد که مبانی بروز افسردگی را به آن نسبت می دهند . مثلاً دسته ای از روان شناسان علت افسردگی را در از دست دادن موضوع و یا دو سو گرایی عاطفی ، خود پرخاشگری ، گرایش شدید به خود دوستی … می دانند و دسته ای آن را به عنوان یک احساس دردناک در خلال کودکی ، درونی و ذاتی بودن آن می دانند.
و عده ای از روان شناسان هم افسردگی را به تعداد عوامل و رویدادهای تقویت کننده زندگی فرد و تأثیر پاداش و تنبیه و عوامل برانگیز اننده و درماندگی آموخته شده … نسبت می دهند.
صرف نظر از تمام این دیدگاهها می توان به تبیین دیدگاه شناختی در ادبیات روان شناسی اشاره کرد.
از زاویه نگاه این روان شناسان ، افراد افسرده دارای مشکلاتی در پردازش خبر هستند . بعبارتی آنها به خطا تجارب زندگی را تفسیر می کنند . این تفسیر ها و تعبیرهای فردی را ساخت شناختی فرد می گویند. این ساختها ، براساس رویدادهای منطقی مانند ، عزاها ، فقدانها ، شکست ها ، طردها ، جداییها ، آسیب ها … فعال می شوند وافکار منفی را بوجود می آورند.
مجموعه این افکار منفی منجر به باز خوردهای افسرده وار به موضوع های مختلف می شود.
یک رویداد خاص ، ذهنیت اولیه ای را برای شخص ایجاد می کند. این ذهنیت به تنهایی ، بیماری ایجاد نمی کند ، بلکه پردازش اطلاعات آن هم بصورت خطا ، منجر به واکنشهایی می شود که ذهنیت را تحت تأثیر قرار می دهد .
هیچ تجربه ای به نوبه خود در آغاز ، ایجاد افسردگی نمی کند. بلکه این تفسیر ذهنی (و یا ساخت شناختی ) هر فرد است که به این تجارب رنگ شخصی می زند و فضای ذهن را به رنگ مات و غمزده تبدیل می کند .
بخشی از این افکار منفی به خود فرد بر می گردد (مثل این که فرد خود را مملو از عیوب ، نارسایی ها و فاقد ارزش بپندارد ) و بخشی از این افکار منفی به محیط پیرامون آن مربوط می شود (مثل اینکه در بین امکانات متعدد ، همواره بدترین احتمال را در نظر بگیرید) و بخشی از آن افکار منفی به آینده نسبت داده شود(مثل این که گونه تصویر روشن و امیدوار کننده به آینده را از قبل در ذهن خود خاموش کرده است ).
با این مقدمه نه چندان کوتاه به بیان افسردگی در بیماران MS می پردازیم :
چگونه بیماران MS دچار افسردگی می شوند؟
آنچه مسلم است در بیماران مبتلا به MS ، تاریخچه سلامت بدنی وجود داشته است و همه آنها ، روزگار سلامت خود را تجربه کرده اند . روی پاهایشان می ایستند.کار می کردند و یک تنه مشکلات را حل می کردند و خوب دیدند ، شنیدند و با اطرافیانشان ارتباط برقرار می کردند …
اما ناگهان یک روز متوجه شدند که بخشی از توانایی خود را از دست داده اند ! و روز بروز این توانایی به ضعف گرایش پیدا کرده است . به پزشک رجوع کردند. پزشک تشخیص MS داد . این برچسب ، آنها را شدیداً غمگین کرد و حتی اطرافیان آنها را برانگیخت . اول ، انکار کردند ولی وقتی پزشکهای متعدد دیگر هم ، تشخیص مشابه دادند ، آنها خود را بی سلاح دیدند و درمانده شدند .
همین موضوع کافی بود که آنها را به ورطه افسردگی پرتاب کند بعبارتی آنها تواناییهای خود را (همان چیزی که دوستش داشتند ) از دست داده بودند و آرام آرام از جامعه فاصله گرفتند ، چرا که مثل بقیه مردم نمی توانستند در تلاشهای روزمره شرکت کنند.پس کنار کشیدند،منزوی شدند و در حجم عظیمی از عواطف و انکار و خیالات،فرورفتند و ناگهان درکوتاه زمانی،خود را عاجز ، علیل ، تنها، غمگین ،نگران و مضطرب ….یافتند.
این باز ی ناخواسته ،در طول زمان تکرار شد واز آنها موجودی ضعیف ، قابل ترحم و مغموم ساخت.و این افسردگی،متقابلاً روند بیماری آنها را تشدید نمود.چه بسا اگر فرد با بیماری خود درگیر می شد می توانست با مشکل خود کنار بیاید ولی احساس درماندگی ، بیماری جسمانی او را مضاعف کرد و تقریباً لاینحل نمود…
اما نه … این همه ،حاصل تصور ذهنی بیمار بود .بزرگترین اتفاقی که افتاده بود اینکه آنها در تفسیر بیماری خود خطا کرده بودند.
بله ! صحیح است . آنها از نظر جسمانی تغییر کرده بودند،اما حادثه بزرگتر از تغییر جسمی آنها تغییر روحی و روانی آنها بود.روح بیمارM S تحت تأثیرجسم او قرارگرفته بودوسخت فردرا آزار می داد.
اینکه آینده برای او تیره وتاراست ویا دیگران او را درک نمی کنند ومثل گذشته احساس لذت نمی کند و شاداب و سرزنده و چالاک نیست ، همه و همه به ذهنیت غلط او مربوط می شد. اینکه عاقبت این بیماری مرا از پای در خواهد آورد، و یا مرا به جنون و دیوانگی خواهد کشید و همه چیز را از دست خواهم داد . به تفسیر نا بجای من از پیرامونم بر می گردد.
آن چه در مورد تصویر ذهنی یک افسرده باید داشت :
– بدانید مشکل در افسردگی نیست . مشکل در روند افسرده شدن است . اگر افسرده اید از خود سوال کنید ، از چه چیزی فرار می کنید ؟ انتظارتان از خودتان چیست ؟ چه چیزی را در خودتان سرکوب کرده اید ؟ دنبال تصاحب چه چیزی هستید ؟ با چه ذهنیتی درگیر هستید ؟
– وقتی افسرده می شوید ، هرگز از این تجربه خود نگریزید ولی در آن هم غرق نشوید . وقتی افسرده هستید معلوم می شود که هنوز هم وجود دارید . آدمهای احمق و نادان ، مجنون ،عقب مانده ذهنی ، افسرده نمی شوند .
افسردگی از آن عاقلان و هوشمندان است . هر چه شعور و هوش بیشتر باشد ، هجوم افسردگی نیز بیشتر است . چرا که ظرفیت پذیرش آن در هوشمندان به مراتب بیشتر از عوام است برابر آمار مندرج ، گفته می شود که میانگین هوشی بیماران MSنسبت به اقشار دیگر اجتماعی بیشتر است ، و همین کافی است که آنها نسبت به پیرامون خود ، درک بیشتری را داشته باشند و عمیق تر و حساس تر از دیگران به موضوع نگاه کنند … اما آیا این افسردگی چیز بدی است ؟ نابهنجاری است ؟ که در ادامه بحث به آن خواهیم پرداخت .
برخی از بیماران MS از وقتی افسرده می شوند ، در آن غوطه ور می گردند ، ای کاش افسردگی را تجربه می کردند و از آن پل عبور به آینده را می ساختند و این قدر خود را گرفتار نمی کردند.
آری چنین است . می پذیرم ، وقتی یک عضو مفید از تمامیت تن و جسم جدا می شود و یا کا رآیی لازم را ندارد باید نسبت به آن غمگین شد . این واکنش ، طبیعی ترین بازتاب روانی و روحی ما به موضوع از دست دادن است . اما قرار است تا کی بربالین این از دست رفته زانوی اندوه و غصه در آغوش بگیریم ، تفسیر شما از این فقدان بسیار مهم است .
– مسیر حرکت همه ما بسوی رهایی است و در این راه همه اعضا و جوارح ما به کمک ذهنمان ، ما را بسمت آزادی هدایت می کنند . حال وقتی عضوی را از دست می دهیم از آن عضو به اسارت کشیده می شویم در حالیکه قبل از این حادثه تمام اعضا و جوارح مادر خدمت ذهن و فکرمان بودند ، حالا پس از فقدان یکی از آنها این ذهن و فکر ماست که در خدمت این از دست داده شده قرار می گیرند واین اسارت برای ما ناخوشایند است و سخت می ترسیم ، نگران می شویم و انتظار یک معجزه داریم . یک اتفاق ، یک حادثه که ما را دوباره به آزادی فرا بخواند .
اما مهم اینجاست که هر چیزی که ما را از حضور با خود باز دارد ، دلهره و ترس بوجود می آورد . در واقع ما از احساسات خود و از آن کس که هستیم می ترسیم .
چرا کودک از تاریکی می ترسد ؟ چون شناخت کافی از محیط اطرافش ندارد.تجاربش کور است،همه اشیا اطرافش درتاریکی برای او مبهم است.این ابهام ، زمینه ترس را در اوایجاد کرده است.بهمین جهت است که وقتی محیط را برای کودک روشن می کنند،اضطراب و ترس او هم پایان می یابد.
حالا همه اشیا برای او معنا دارد و رنگ تازه می گیرد.شما می توانید درد دندانتان را بدلیل ترس از دندانپزشکی و آمپول آن تحمل کنید ولی عاقلانه تر آن است ،قبل از آن که این درد همه وجود شنارا پنجه بیاندازد،به پزشک معالج رجوع کنید ویک بار تجربه رویارویی بادرد را (که مرتباً ذهن شما را بخود مشغول نگاه داشته است)به انجام برسانید.
کمی در ذهن خود تحمل کنید،بیاندیشید و چند بار این عبارت را بخوانید و یک بار جدای از همه تعلقات به ارزیابی خودتان همت کنید:
در افسردگی ،برداشتها و دریافتهای ما از حواس پنج گانه مان در بدن تغییر نمی کند.
افکار جاری در ذهنمان تغییر ،نمی کنند.
واکنشهای احساسی مان تغییر ، نمی کنند.
تمایل به انجام برخی از رفتارها ، تغییر نمی کنند.
… این همه سلسله رویدادها در وجودمان تغییر نمی کنند.در هر بار تجربه افسردگی یک چیز مرتباً تکرار می شود و این حواس ، افکار ، واکنشها و تمایلات ، تغییر نمی کنند و همین عدم تغییر کلید معمای ماست.
چرا!!!؟
در کودکی آموخته ایم که اگر برمبنای “خود” راستینمان(همان چیزی که هستیم و می پنداریم)رفتار کنیم تنبیه می شویم وحالا هم عیب و ایرادی در ما وجود دارد(دقت کنید!این را شما نمی گویید،دیگران می گویند).
برای اینکه این تجربه دردناک تکرار نشود،هرچه سخت تر می کوشیم،آن گونه که از ما انتظار می رود باشیم،ولی یک واقعیت وجود دارد،و ما از آن در حال گریز هستیم.ما از نظر جسمی مانند گذشته نیستیم!
و از یک چیز نیز غافل شده ایم؟((خودمان)) همانی که قبل از عارضه جسمی وجود داشت و از او چیزی کم نشده است و ما از این مهم غفلت کرده ایم.
مشکل بیمار MS آن است که خود او جلوتر از تحلیل اعضای او از دست رفته است.خطای تفسیر او از خودش زمینه ورود هر گونه احساس غلط را به ذهن او فراهم کرده است.بعبارتی او در خودش،گم شده است.در کویر عظیم احساسات غلط بدنبال جرعه آبی می گردد.غافل از آنکه آب در یک قدمی است، قدمی باید…
توصیه های پایانی:
– از تجربه افسردگی نهراسید.
– به غم و اندوه بعنوان یک نعمت و نه بعنوان یک نقمت ،نگاه کنید.
– عینک تیره وتار احساسات خود را از دیدگان ذهن خود بردارید.
– تفکر کنید نه خیال پردازی.
آنچه شما را در نگاه دیگران ناتوان وعاجز جلوه می دهد،خیال پردازی های شماست.
– جسم و روح دو شهر مجزا از یک کشور است.تبادل اطلاعات در این دو شهر حیاتی است.رهبری کشور شما بعهده خود شماست .به کدام شهر بیشتر بها می دهید؟سعی کنید اگر در شهر جسم اختلالی پیش آمد ،تمامیت شهر روح را به آن مشغول نکنید.نگذارید کشور”خود”تان در شعاع کم فروغ احساسات جسمانی شما نابود شود.
– “خود” شما در طول زندگی از کودکی تا پیری و در مکانهای مختلف گیتی ؟((یکی)) است.او را فراموش نکنید.او همیشه با شما است.اما آیا شما هم در طول یک روز با او هستید؟؟؟
– ما به کسانی که سرکوفتمان می زنند،اعتماد نمی کنیم.پس چگونه می توانیم بخودمان اعتماد کنیم در حالی که مرتباً بخودمان سرکوفت می زنیم؟باید به توانایی هایمان ایمان داشته باشیم.ما می توانیم اگر بخواهیم.
– نقاط کور درون خودمان را بشناسیم . خودشناسی راه پایان دردهای ماست.
– خودتان را پیدا کنید،دریابید که افسردگی شما دلیل موجهی دارد(این دلیل با آنچه در آغاز می پنداشتید،تفاوت دارد) و بپذیرید که هر احساسی دارید بسزاست،یک نعمت است.پس به کشف آنچه واقعاً روی می دهد بپردازید این گونه است که خود را رها خواهید ساخت.
– انتظارات شما از اطرافیانتان چقدر واقعی است؟برای چند لحظه خودتان را جای آنها بگذارید و بموضوع خودتان نگاه کنید؟شرایطی که شما دارید،چه کمکی می توانید بخودتان بکنید؟حتماً قبول دارید که حدود توانایی های افراد متفاوت است…
– پیش از اینکه ذهن را به اسارت تن در آورید .آن را رها سازید جسم شما در اختیار ذهن شماست.
بیماری ام اس درمان دارد درسته سخت است اما بیماران با داشتن روحیه بالا می توانند این بیماری را پشت سر بگذارند .